🍃🍃🌸🍃🍃
حتماً بخونيد 👌👌👌
روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند .
پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند :
چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد.
امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند :
پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد .
و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد.
مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت.
پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور .
حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند.
خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند .
خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند.
در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟
رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ».
فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت».
#یاعلی❣
🔷جلاءالعیون علامه مجلسی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 49
نگاهم سمت ساعت کوچک روی دیوار اتاقم کشیده شد؛ نیمه شب را گذشته بود و من هنوز زانوی غم بغل گرفته و به این فکر میکردم که چرا دیدارش را چند روزیست دریغم کرده است؟!
بغض سنگین شده روی سینه ام قصد جانم را کرده بود و نفس کشیدن برایم سخت تر از کوه کندن.
ضربه ای به سینه ی دردناک از بغضم کوبیدم. پاهایم را از بند آغوشم رها و روی تخت دراز کردم. نفس های پی در پی هم چاره نشد و چشم هایم به اشک نشست. نام فرهاد را پر درد به لب آوردم و هق زدم. بار دیگر پاهایم را جمع سینه ام کردم و سر دردناکم را روی زانو گذاشتم. تنگی نفس امانم را برید. سر بلند کردم، دست خودم نبود دلتنگش بودم، بی قرارش بودم، دیدار طلب داشتم از بی معرفت...
حرفش را زد، پیش کشم کرد و رفت! به همین راحتی!
فقط نمی فهمیدم حالا که فهمیده جواب رد داده ام چرا دوری میکند؟!
می دانم که روی خوشم را به ندرت نشانش دادم. شیرینِ تلخش بودم ولی او عاشق بود، ادعایش را داشت! حق نداشت به این راحتی از کنارم رد شود، بله، من خودخواه بودم و فرهاد را برای این دوری سرزنش می کردم.
دست بردم و از زیر بالشم عکسش را که به تازگی از آلبوم درآورده و مونس شب هایم کرده بودم برداشتم و به صورت زیبایش چشم دوختم.
سیل اشکی که چشم هایم به راه انداختند هفت سال خشک سالی مصر را جواب می داد.
-خیلی نامردی فرهاد داشتم با عقلم کنار می اومدم و دلم رو برای نداشتنت آروم میکردم صبور شده بودم با کارهات بیقرارم کردی و پا پس کشیدی! حالا؟! حالا که عقل تسلیم دل شده! حالا که دارم به یاد آغوشت می سوزم! حالا که بغض شدی و چسبیدی بیخ گلوم و نمی ذاری نفسم بالا بیاد، بی معرفت...
عکسش را با حرص به جلو پرتاب کردم. پشت و رو افتاد روی تخت. آب بینی راه افتاده ام را بالا کشیدم و اشک هایم را پس زدم. از تخت پایین رفتم و پشت پنجره قرار گرفتم. دلم هوای آن طرف پنجره را کرد. جایی میان درخت های سیب. پرده را رها کردم. شنلم را که سر شب روی صندلی رهایش کرده بودم برداشتم و تن زدم. با قدم های آهسته طوری که بابا را بدخواب نکنم از خانه بیرون زدم. بی اختیار نگاهم به طرف درب آسانسور کشیده شد. کاش باز میشد و فرهاد را در چهارچوبش میدیدم و بغض دلتنگی که خوره شده بود به جانم را از بین می برد. آهی کشیدم و سمت حیاط رفتم. راه نیمکت مخفی شده پشت درختها را در پیش گرفتم. چه قدر از آن دوران بی خبری ام خاطره های شیرین دارم، هنوز صدای قهقهه هایمان در گوشم است. حتی رژان و ژیلا هم اینقدر بد نشده بودند و دوستان خوبی برایم بودند.
درختها را رد کردم. بوی سیب نداشته اشان از زنده بودن خاطراتم بود که در بینی ام می پیچید. روی نیمکت خاک گرفته بی آنکه نگران خاکی شدن لباسم باشم نشستم. باران باریدن گرفت. به سقف چتر مانند نیمکت نگاهی کردم و لبخند کمرنگی زدم. هیچ کدام از کارهای آقاجان بی حساب و کتاب نبود! مطمئناً میدانست که در چنین شبی بارانی عسل نازک نارنجی اش هوای خاطره بازی میکند.
نگاهم به درختها بود و حواسم گاه در گذشته و کنار فرهاد و گاه در حال و دور از فرهاد...
با صدایی که این روزها جان می دادم برای شنیدنش با شتاب از جا پریدم و سر چرخاندم سمتش.
-چرا بیداری؟
جاری شدن نامش به زبانم کاملاً بی اراده بود.
-فرهاد...
لبخندی روی لب هایش نقش بست از همان لبخند ها که دلم را هدف قرار می گرفت و جان می دادم برایش.
-جون دل فرهاد!
قلب نا آرامم فرو ریخت، فرهاد بی معرفت نبود، رسم عاشقی میدانست، منطق به وجودم بازگشت، در تمام این سالها من بودم که بد میکردم و فرهاد بود که می بخشید. روی نیمکت نشستم. پیش آمد و کنارم با فاصله کمی نشست. به جلو خم شد و خیره به درختها، آرنجش را روی ران پاهایش تکیه زد و دست هایش را به جلو رها کرد فندک داخل دستش را بین دست هایش به بازی گرفت. مگر سیگار می کشید؟!
بویش هم می آمد!
-مگه فردا کنکور نداری؟ چرا بیداری؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 50
حواسش بود. همیشه بود و شرمنده ام می کرد.
-خوابم نمی برد، بارون که گرفت اومدم حال و هوام عوض بشه. تو چرا بیداری؟
-هشت شبه که بیدارم!
دلم لرزید، بد هم لرزید؛ ویرانی به بار آورد!
اشک های سست و بی پایه ام ریخت، سریع پاکش کردم. هنوز به همان حالت نشسته بود، نگاهم به پس سرش حسرت بود که سر چرخاند و غافلگیرم کرد. آنقدر تشنه بودم که خیره تر از قبل چشم دوختم به نگاه بی قرارش.
-پاشو برو بخواب صبح سرحال بری سر آزمون.
چه اصراری داشت که بروم!
اصلاً دلم می خواهد بمانم و سیر نگاهت کنم!
-کل بعد از ظهر خواب بودم خوابم نمیبره دیگه.
تکیه ی دست هایش را برداشت و صاف نشست و به پشتی نیمکت تکیه زد.
-آخه زیادی نگاهت گرمه! من بهش عادت ندارم! میترسم کار دستم بدی.
کوتاه خندید تا حرف جدی اش را شوخی تلقی کنم.
از روی نیمکت بلند شد، چند قدم جلوتر رفت، تکیه اش را به درخت داد و دست هایش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکل اش فرو کرد.
-بالاخره ترک خورد!
پرسشگر نگاهش کردم.
-چی؟!
دستش را از جیبش در آورد و همان طور که نگاهش به چشم هایم میخ بود، اشارهای به قلبش کرد.
صد درجه بالای صفر.
به چشم هایش اشاره کرد.
-صد درجه زیر صفر! زیادی تفاضل دما داشتن مونده بودم چرا ترک نمی خوری!
باز تک خنده ی کوتاهی زد. خنده نداشت! نخندیدم! اخم هایم درهم شد، تیکه بارم می کرد.
در پناه شاخ و برگهای درخت بود ولی باز بی نصیب از آب باران نمانده و خیس شده بود، دستی به موهای نسبتاً بلندش که روی چشم هایش را می گرفت کشید و به عقب هل داد.
-میدونی از کی اینجوری شد؟
اشاره ای به قلب و چشمش کرد. منظورش سردی نگاه و گرمی قلب من بود که الحق خوب تشخیص داده بود.
ترجیح میدادم حرفی نزنم. توپش پر بود، از بوی سیگارش مشخص بود! فرهاد اهل سیگار نبود و امشب شاید هم این هشت شب به سیم آخر زده بود.
-اون روز که در رو باز کردم و اومدم تو حیاط...
چشم ریز کردم! از کدام روز حرف می زد!
ادامه داد:
-داشتی دنبال دوست کیان می دویدی صدای خنده های از ته دل اون و جیغ جیغ های تو روی مخم رفت، وقتی به قصد ایستاد و به سمتت چرخید و تو نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و رفتی تو بغلش. وقتی دست هاش گرد بدنت شد دیوونه شدم.
فهمیدم چه روزی را می گفت! همان روز نحسی که به قول فرهاد «اینجوری» شدم. بی اختیار ادامه حرفش را بریدم و گفتم:
-تو هم خوب از خجالتم دراومدی.
سر کج کرد و با لبخند نگاهم کرد برق چشم ها و حالت نگاهش دل می برد. نمیدانستم دست دلم را بچسبم که نرود یا به یاد آن روز حرص بخورم از کارش!
گرچه فریادهایی که بر سرم زد از روی غیرتش بود و علاقه اش را رخ کش می کرد.
-تو هم توضیح ندادی که چرا دنبال یه پسر غریبه افتادی و متوجه نیستی داره سر به سرت میذاره!
وقتش بود؛ باید شروع می کردم، حالا که خودش حرف را پیش کشید! دیگر نمی توانستم در بیخبری و عذاب بمانم یا در این بازی مات می شدم و با گذشته کنار میآمدم. حداقلش این بود که می فهمیدم کجا ایستاده ام و از سردرگمی در میآمدم که در آن صورت با دلم اتمام حجت میکردم و فرهاد را هم می باختم یا خوش بینانهترین حدسم درست از آب در می آمد و به آرامشی نسبی می رسیدم. کلافه بودم، در بازی ای که جرأت قدم گذاشتن درش را نداشتم فقط برد و باخت نبود، هزار گزینه ی دیگر هم برایم وجود داشت. فکرهایم را که بی شک سر درد را در پی داشت پس زدم. به قصد تکان دادن اولین مهره بازی از روی نیمکت بلند شدم و با قدم های آرامی سمتش رفتم کنارش گرد همان درخت تکیه اش دادم، نگاهش سمتم چرخید.
-خیس میشی، سرما میخوری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 51
دستم را گرفت، تکیه اش را از درخت کند و به سمت نیمکت رفت. نشست و دستم را رها کرد، بار دیگر کنارش روی نیمکت نشستم. نگاهم را به زمین و قدمی جلوتر از پاهای چفت شده ام دادم.
-اومدم که توضیح بدم ولی...
زیر چشمی نگاهش کردم، متوجه شد. لبخند به لب آورد.
-ولی ندادی!
سرم را سمتش چرخاندم.
-تا پشت در خونتون اومدم در تون باز بود...
هنوز لبخندش محو نشده بود نگاهش هم رنگ شیطنت گرفته بود. از اعترافم لذت می برد. یادش نبود، اگر بود این برق در نگاهش نبود!
اولین مهره ام سوخت. دل اعتراف نداشتم، زبانم نمی چرخید که بگویم. امید داشتم که خودش به یاد بیاورد و راحتم کند.
شکست خورده بلند شدم. نگاهش با حرکتم حرکت کرد.
-چی شد؟
نگاه یخ زده ام را به صورتش دوختم، حرصم را خالی کردم.
-دیدم نیازی به توضیح نیست برگشتم.
خیره نگاهم کرد و خندید. چه در سرش می گذشت؟!
لابد فکر می کرد از شک و فریادهایش هنوز دل گیرم که نگاهش نگاه عاقله فردی به خردسال ناقصه عقل بود!
حوصله ادامه بازی را نداشتم دلگیر از فرهاد و فراموشکاری اش و از خودم و ناتوانی ام چرخیدم و بی حرف دیگری راه خانه را در پیش گرفتم.
صدای فندکش را شنیدم و حرف مجید در ذهنم تکرار شد «فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست، داغون»
بغض به مکانش برگشت و روی سینه ام جاگیر شد.
چند ساعت دیگر امتحان داشتم، آرامش نیازم بود. زیر لحاف خزیدم، چشم هایم را بستم و خیال فرهاد را پس زدم، باید می خوابیدم. خیره سر بود و به پس زدن هایم توجهی نمیکرد!
صدای زن هر لحظه ملتمس تر میشد.
-عسل... عسل...
بیتابش بودم؛ میشناختمش، انگار مادرم بود!
نباید میگذاشتم دفنش کنند!
زنده بود و دستش سمتم دراز، کمک میخواست!
از پناه درخت بیرون آمدم و سمتش قصد دویدن کردم که مردی با شتاب از پشت سر در آغوشم کشید و دستهای بزرگش روی چشمهایم گذاشته شد. چنگ زدم، جیغ زدم... دست هایش را برنمی داشت؛ می خواست از آنجا دورم کند. صدای زن هنوز میآمد، کاری جز فریاد زدن از دستم برنمیآمد. می خواستم به او بفهمانم که هستم که دل گرمش کنم!
نور به چشم هایم بازگشت. دست مرد روی چشمهایم نبود. پناه درختی در کار نبود و من در اتاقم روی تخت بودم!
بلند شدم و روی تخت نشستم، دست هایم را حصار چشم هایم کردم، گریه ام شدت گرفت. او که بود؟!
چرا نمی توانستم نجاتش دهم؟!
چرا صدایش آنقدر رنجیده و پر درد بود؟!
-عسل... عسل بابا چی شدی؟ باز خواب دیدی؟
صدای نگران بابا بود که آمده و کنارم روی تخت نشسته بود و شانه هایم را در دست هایش گرفته بود. گریه ام شدت گرفت و به آغوش پناه بردم.
-بابا؟
-جون بابا آروم باش، خواب دیدی.
- بابا اون ازم کمک میخواد... دارند دفنش میکنند! زنده زنده! دست هاش رو می بینم سمتم درازه، صدام میزنه، بابا یه مرد با چشم های سبز رنگ داره دفنش می کنه. امشب صورتش رو دیدم چرخید سمتم. چشماش تو تاریکی قبر ستون برق می زد. موهاش روی صورتش ریخته و خیس خیس بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
-- ♥ - #داستان زیبا از مولانا--♥-
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن
را
به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشود
ه عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
🌱🕊
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعورم، مستحق دوست داشتنم. اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن او را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...»
یلدا نزدیک است. نیازمندان را دریابیم
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
*به روایت امیر حسین*
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻧﻤﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﺸﻢ ﭼﻮﻥ ۴ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺟﺮﺍﺕ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻓﻌﻼ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ . ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ آﻧﻘﺪﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ .
.
.
.
.
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ آنقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺩﻟﭽﺴﺐ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺮﺩ، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﺘﺒﺮﮎ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺑﻮﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻧﺰﺍﺭﻥ، ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﻧﻮ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﮑﺸﻪ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺎﺩﺭ ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻥ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﮔﻤﺸﺪﺷﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ .
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺸﺪﻥ ، ﺑﺎ ﻃﻼﯾﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ . ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮐﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ، ﺣﺮﻓﺎﺗﻮ ، ﺩﺭﺩﻭﺩﻻﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮﺩﻋﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺁﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﺳﻤﻮﻥ ؛ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﺍ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺯﺍﻧﻮﻡ ﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻐﻀﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺑﺎ ﺳﻤﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺍﻣﯿﺮ ، ﺩﺍﺭﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ، ﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﻦ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ .
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺎﻻﺍﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ، ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺭﮐﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﻻﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺧﻮﺏ ﮐﻨﻪ، ﺣﻀﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺣﺴﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺷﺮﺡ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻭ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﻔﺲ ﺩﺍﺷﺖ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﻧﺸﺴﺖ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻋﻘﺐ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺧﻠﻮﺗﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢ ، آنقدﺭﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮنستم ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺰﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﮔﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺻﻼﺡ ﺑﺪﻭﻧﻪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺮﻩ، ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﺭﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺱ . ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﺪ ، ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﭼﯿﻪ .
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ .
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﮐﺴﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺩﻟﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻭﺯﻥ ﺷﻬﺎﺩﺕ...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
به روایت امیر حسین
ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ …… .
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ .
_ ﺳﻼﻡ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ . ﻣﺮﺳﯽ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
_ ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _:ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎﺩﺭ؟ ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺼﻔﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ .
ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ .
ﭼﻨﺪ ﺗﻘﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ . ﺭﻭ ﺗﺨﺖ بود ﻭ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ آﺑﺠﯽ ﺧﻮﺩﻡ .
ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺳﻼﻡ ﻣﺠﺪﺩ ﺑﺮ برادر ﺧﻮﺩﻡ .
ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﮔﻔﺖ :ﻭﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﻪ؟
_ ﺳﻮﻏﺎﺕ …
ﺑﺎ خوشحالی پرنیان ﺣﺮﻓﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮ . ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺯﻧﺖ . ﮐﻮﻓﺘﺶ ﺑﺸﻪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ , ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺩﻩ ﺗﻌﺠﺐ آﻭﺭ ﺑﻮﺩ . ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ .…
_ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﻭﻇﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺍﻣﯿﺮ ﻧﮕﻮﻭﻭﻭﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻤﻪ.
_ ﻫﺴﺖ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻫﺴﺖ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻋﺎﺍﺍﺍﺷﺸﺸﺸﺸﻘﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ,
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﮐﺘﺎﺏ . ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ .
_ ﺧﻮ ﺑﭽﻪ ﺑﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﻥ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺧﺐ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺲ.
_ ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ :ﺑﺮﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .
ﻣﺘﮑﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﻤﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻬﻢ .
.
.
.
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺷﺎﺭﮊ ﺷﺪﻡ .
_ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ؟ ﺳﻼﻡ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺳﻼﻡ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ . ﺧﻮﺑﯽ ؟
_ آﺭ ﯾﻮ ﺍﻭﮐﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺎﺭﺽ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺩﺍﺭوم.
_ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺼﻔﺸﻮ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ . آﻓﺮﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺸﺘﮑﺎﺭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﺴﯿﻨﻪ . ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﺎﻡ . ﻓﻌﻼ ﯾﺎﻋﻠﯽ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﮐﺎﮐﻮ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_چهل_و_هشتم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺮﺳﻦ .
_ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻇﺮﻑ ﻣﯿﻮﻩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﺮﻓﺘﯽ . ﺍﻻﻧﻢ ﻣﯿﺮﺳﻦ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﯾﻦ ﺣﺠﻢ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﺑﻮﺩ . ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻋﻤﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺑﻢ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ .
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺧﺎﻧﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻡ . ﺳﺎﻝ ﻧﻮ ﻣﺒﺎﺭﮎ .
_ ﺳﻼﻡ ﻧﻔﺴﺴﺴﺴﺴﻢ . ﻋﯿﺪﺕ ﻣﺒﺎﺍﺍﺍﺍﺭﮎ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻧﻪ.
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻋﻤﻮ.
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﮕﻪ ﺭﺍﻩ ﻏﻠﻂ ﺭﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﻣﮕﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﯾﺪ بترسه ﮐﻪ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
_ آﺭﻩ . ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻬﻢ ﯾﺎ ﺧﺪﺍ؟
ﺻﺪﺍﯼ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ .
_ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ.
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ.
ﻋﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﻮﺩ، ﭘﺲ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻋﯿﺪ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻋﻤﻮﺍﯾﻨﺎ . ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺎﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺭﻭﺩ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﻃﻨﺎﺯ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺟﺎﻟﺒﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﻣﺎﻫﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺎﻣﻼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ﯾﻪ ﺗﺎﺏ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﺸﮑﯽ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺳﻔﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺷﺎﻟﯽ ﮐﻪ . ﻓﻘﻂ ﭘﻮﺷﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻠﯿﭙﺴﺶ . ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﮐﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﯿﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻮﺳﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ، ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﻭ ﻋﻘﺎﯾﺪﺷﻮﻥ ﺑﻬﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻣﺬﻫﺒﯿﻦ ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻝ ﻭ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﯿﺰﺵ ﺭﻭ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﺵ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺒﻮﺩ .
.
.
ﻋﻤﻮ :ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺸﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎﺟﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﻓﻊ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ .
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻋﻤﻮ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﮐﻼ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﺍﻕ ﺩﯾﻨﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺫﯾﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺯﺣﻤﺖ ﭼﯿﻪ . ﻣﺮﺍﺣﻤﯿﺪ . ﻣﺎﺭﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻫﻪ . ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺧﻢ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻧﺸﺪﻥ ﻣﺎ ﺍﺫﯾﺘﺘﻮﻥ ﮐﻨﻪ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮﮐﺲ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺩﺍﺭﻩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺑﺎﺑﺎ جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون.
نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم.
_خودش میدونه.
وای حالا من جواب عمو رو چی بدم تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد.امیر علی با اجازه ای گفت و بلند شد ومنم بلند شدم.
عمو:تانیا تو کجا؟
_میام الان.
وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق در رو بستم و شروع به نماز خوندن کردم.باصدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیر علی...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_نهم
*به روایت زینب*
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
وقتی سرم رو برگردوندم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بود.
وقتی دید نمازم تموم شد اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره در مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت:تو نماز میخونی؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت.
_من من ... راستش....
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم باید چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو:تو چی؟اینا مجبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع.
در رو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد:نخیر.اینا محبورم نکردن خودم انتخاب کردم.
عمو:چی؟!!خودت انتخاب کردی؟چی میگی تو؟
_فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده.همه چیش.من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ،به روزه،به حجاب و هزار تا چیز دیگه.
پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست و بعدش هم فقط صدای فریاد های عمو می اومد که خطاب به مامان و بابا و امیر علی بود:آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیزارم نمیزارم که اینو مثل خودتون خرافاتی کنید.باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده آره؟بریم طناز...
وبعد سکوت مطلق و ترسی که همه وجودمو گرفته بود.هنوزم دیر نشده؟میبردمش؟اصلا چرا آنقدر اعتقادات من براش مهمه؟یا دوستیم یا ....
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاهم
*به روایت زینب*
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر درست یکماه بعد روزیکه ....
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و روبه ترلان میگم آره آرمانه.
ترلان:خب جواب بده دیگه زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم :جونم؟
آرمان:سلام عزیزم خوبی؟
_مرسی تو خوبی؟
آرمان:تو خوب باشی منم خوبم.تانیا من....
_تو چی آرمان؟
آرمان:من دارم بر میگردم ترکیه.
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید تانی چی شده؟
واقعا داشت میرفت کسیکه منو عاشق خودش کرده بود یا شایدم عشق نبود ولی....
تا به یه هفته کارم شده بود اشک و گریه.به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازیهای مردونش.
یکماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این حرص خودناشو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان.که فهمیدم ادمه دوستیش با من فقط بخاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه ها و تیکه هاشو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن چون در کنار همه آزادیهایی که داشتم این مورد تو خونه ما کاملا ممنوع بود و همه این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_یک
ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮐﺎﺵ ..… ﮐﺎﺵ ..… ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﺟﺮآﻭﺭ ﺭﻭ . ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺑﻄﺶ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ..… ﮐﻪ ..… ﻧﮑﻨﻪ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﺍﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻋﻤﻮ ﻣﻨﻮ ﻣﺜﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ . آﺭﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ . ﺁﺭﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻋﻤﺮﺍ ﻋﻤﺮﺍ نیومده.
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ؟
_ آﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﯽ ؟
ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻗﺼﺪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﺸﻪ . ﭘﺲ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩﻡ .
.
.
.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ .
ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻤﺪﻣﻮ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻪ ﻋﺠﺐ . ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟
_ ﻟﺒﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : آﺭﻩ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ .
_ ﮐﺠﺎ؟؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ . ﺷﺒﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ .
_ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ .
ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﺷﺪﻡ . ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :زینب ﺑﺪﻭ ﺩﯾﺮﺷﺪ .
_ ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺳﻮﻭﻭﻭﺕ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ .
_ ﮐﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻫﻮ؟ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﺧﺒﺮﯾﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺷﺎﯾﺪ .…
_ ﺟﻮﻥ من؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻫﺎ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ .
_ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ
_ چیییی؟!
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟
_ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺪ . ﺑﯽ ﺧﺒﺮ؟ ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ : آﺧﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
_ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﻧﻤﯿﺮﻡ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺸﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
_ ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺐ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﺪﺍﯼ آﺑﺠﯿﻢ.
_ ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯿﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻓﺎﻃﻤﺲ؟
_ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﯼ ﺿﺎﯾﻊ ﮔﻞ ﭘﺴﺮﺗﻮﻥ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻼ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﮐﺸﺘﻪ .
.
.
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ .
_ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﮐﻤﮏ؟
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ .
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺮﺧﻮﻧﻪ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﻧﺮﻩ
_ ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﻡ . ﻫﺎ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ .
_ ﺍﺥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﮕﺮﺩﻡ . ﺧﻮﺩﺗﻢ ﮐﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ .
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﯿﺪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺴﺎﺯﯾﺪ
_ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﻋﻤﻮ .
_ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﺰ . ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﮐﻤﮏ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ
_ ﺑﺮﻭ
از ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺟﻤﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺧﯿﺮﻣﻮﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﺩ .
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺑﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﻪ ﺳﻮﭘﺮﺍﯾﺰ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﻦ .
ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻤﮏ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ
_ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ . اگه دیرم نمی اومدی هم چیزی نمیشد
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ , ﺑﯿﺎﻡ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺎﻋﺘﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯼ ﺑﺪﻭ زینب ﺧﺎﻧﻢ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﺸﺘﻤﻮﻥ .
.
.
.
.
.
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ :ﺳﻼﻡ ﮔﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍ . ﯾﮑﻢ ﺩﯾﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪﯾﺪ .
ﻣﻦ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺳﺮﻣﻮﻧﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺒﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﻣﺴﺠﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻦ .
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ .
ﮐﺎﻣﻞ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻣﻮ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ .
ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ .
ﺟﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ،ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻡ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
به روایت امیر حسین
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ . ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﺑﻨﺪﻡ ﮐﻨﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﯿﺮﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺝ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ .
_ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﺠﺎ؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﯼ
_ ﭼﺸﻢ
.
.
.
ﻭﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺮﻡ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺍﺧﻪ ؟ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻣﻪ : ﺑﻠﻪ؟
_ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺍﻻﻥ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ
.
.
.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻤﺶ .
_ ﭼﺸﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯼ؟
_ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ؟ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﺮﻡ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﺎﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺳﻼﻡ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺳﺎﺟﺪﯼ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﮐﺒﺮﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻧﻤﯿﺎﺭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻡ
_ ﺑﺮﻳﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﺷﺎﻻ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﻮﺩ، ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ .
_ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ : ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ؟
_ ﺍﻻﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ . ﺍﻻﻥ
ﺑﻌﺪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻣﺴﺠﺪ . ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ .
ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
_ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ .
ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﻗﻔﻞ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ ، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻧﺶ ﻧﺸﺪﻩ .
_ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ..…
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؛ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ .
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ …… ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﭼﺸﻢ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺵ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ :ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻣﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
هدایت شده از ا
#شفای_یک_زن
توی خواب رفتم دم خیمه ی حضرت ابالفضل(ع).
داد زدم: عباس، بیا بیرون. کارت دارم...
یک آقای رشید و باجمالی بود. فرمود: چه شده؟
گفتم: من از تو بدم می آید. از امام حسین شاکی ام. از حضرت علی شاکی ام. از فاطمه زهرا شاکی ام. چرا کورم کردید؟ دکترها می گویند دیگر نمی توانم مادر بشوم
ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1452408864Cad19be6d9a
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 49
نگاهم سمت ساعت کوچک روی دیوار اتاقم کشیده شد؛ نیمه شب را گذشته بود و من هنوز زانوی غم بغل گرفته و به این فکر میکردم که چرا دیدارش را چند روزیست دریغم کرده است؟!
بغض سنگین شده روی سینه ام قصد جانم را کرده بود و نفس کشیدن برایم سخت تر از کوه کندن.
ضربه ای به سینه ی دردناک از بغضم کوبیدم. پاهایم را از بند آغوشم رها و روی تخت دراز کردم. نفس های پی در پی هم چاره نشد و چشم هایم به اشک نشست. نام فرهاد را پر درد به لب آوردم و هق زدم. بار دیگر پاهایم را جمع سینه ام کردم و سر دردناکم را روی زانو گذاشتم. تنگی نفس امانم را برید. سر بلند کردم، دست خودم نبود دلتنگش بودم، بی قرارش بودم، دیدار طلب داشتم از بی معرفت...
حرفش را زد، پیش کشم کرد و رفت! به همین راحتی!
فقط نمی فهمیدم حالا که فهمیده جواب رد داده ام چرا دوری میکند؟!
می دانم که روی خوشم را به ندرت نشانش دادم. شیرینِ تلخش بودم ولی او عاشق بود، ادعایش را داشت! حق نداشت به این راحتی از کنارم رد شود، بله، من خودخواه بودم و فرهاد را برای این دوری سرزنش می کردم.
دست بردم و از زیر بالشم عکسش را که به تازگی از آلبوم درآورده و مونس شب هایم کرده بودم برداشتم و به صورت زیبایش چشم دوختم.
سیل اشکی که چشم هایم به راه انداختند هفت سال خشک سالی مصر را جواب می داد.
-خیلی نامردی فرهاد داشتم با عقلم کنار می اومدم و دلم رو برای نداشتنت آروم میکردم صبور شده بودم با کارهات بیقرارم کردی و پا پس کشیدی! حالا؟! حالا که عقل تسلیم دل شده! حالا که دارم به یاد آغوشت می سوزم! حالا که بغض شدی و چسبیدی بیخ گلوم و نمی ذاری نفسم بالا بیاد، بی معرفت...
عکسش را با حرص به جلو پرتاب کردم. پشت و رو افتاد روی تخت. آب بینی راه افتاده ام را بالا کشیدم و اشک هایم را پس زدم. از تخت پایین رفتم و پشت پنجره قرار گرفتم. دلم هوای آن طرف پنجره را کرد. جایی میان درخت های سیب. پرده را رها کردم. شنلم را که سر شب روی صندلی رهایش کرده بودم برداشتم و تن زدم. با قدم های آهسته طوری که بابا را بدخواب نکنم از خانه بیرون زدم. بی اختیار نگاهم به طرف درب آسانسور کشیده شد. کاش باز میشد و فرهاد را در چهارچوبش میدیدم و بغض دلتنگی که خوره شده بود به جانم را از بین می برد. آهی کشیدم و سمت حیاط رفتم. راه نیمکت مخفی شده پشت درختها را در پیش گرفتم. چه قدر از آن دوران بی خبری ام خاطره های شیرین دارم، هنوز صدای قهقهه هایمان در گوشم است. حتی رژان و ژیلا هم اینقدر بد نشده بودند و دوستان خوبی برایم بودند.
درختها را رد کردم. بوی سیب نداشته اشان از زنده بودن خاطراتم بود که در بینی ام می پیچید. روی نیمکت خاک گرفته بی آنکه نگران خاکی شدن لباسم باشم نشستم. باران باریدن گرفت. به سقف چتر مانند نیمکت نگاهی کردم و لبخند کمرنگی زدم. هیچ کدام از کارهای آقاجان بی حساب و کتاب نبود! مطمئناً میدانست که در چنین شبی بارانی عسل نازک نارنجی اش هوای خاطره بازی میکند.
نگاهم به درختها بود و حواسم گاه در گذشته و کنار فرهاد و گاه در حال و دور از فرهاد...
با صدایی که این روزها جان می دادم برای شنیدنش با شتاب از جا پریدم و سر چرخاندم سمتش.
-چرا بیداری؟
جاری شدن نامش به زبانم کاملاً بی اراده بود.
-فرهاد...
لبخندی روی لب هایش نقش بست از همان لبخند ها که دلم را هدف قرار می گرفت و جان می دادم برایش.
-جون دل فرهاد!
قلب نا آرامم فرو ریخت، فرهاد بی معرفت نبود، رسم عاشقی میدانست، منطق به وجودم بازگشت، در تمام این سالها من بودم که بد میکردم و فرهاد بود که می بخشید. روی نیمکت نشستم. پیش آمد و کنارم با فاصله کمی نشست. به جلو خم شد و خیره به درختها، آرنجش را روی ران پاهایش تکیه زد و دست هایش را به جلو رها کرد فندک داخل دستش را بین دست هایش به بازی گرفت. مگر سیگار می کشید؟!
بویش هم می آمد!
-مگه فردا کنکور نداری؟ چرا بیداری؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 50
حواسش بود. همیشه بود و شرمنده ام می کرد.
-خوابم نمی برد، بارون که گرفت اومدم حال و هوام عوض بشه. تو چرا بیداری؟
-هشت شبه که بیدارم!
دلم لرزید، بد هم لرزید؛ ویرانی به بار آورد!
اشک های سست و بی پایه ام ریخت، سریع پاکش کردم. هنوز به همان حالت نشسته بود، نگاهم به پس سرش حسرت بود که سر چرخاند و غافلگیرم کرد. آنقدر تشنه بودم که خیره تر از قبل چشم دوختم به نگاه بی قرارش.
-پاشو برو بخواب صبح سرحال بری سر آزمون.
چه اصراری داشت که بروم!
اصلاً دلم می خواهد بمانم و سیر نگاهت کنم!
-کل بعد از ظهر خواب بودم خوابم نمیبره دیگه.
تکیه ی دست هایش را برداشت و صاف نشست و به پشتی نیمکت تکیه زد.
-آخه زیادی نگاهت گرمه! من بهش عادت ندارم! میترسم کار دستم بدی.
کوتاه خندید تا حرف جدی اش را شوخی تلقی کنم.
از روی نیمکت بلند شد، چند قدم جلوتر رفت، تکیه اش را به درخت داد و دست هایش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکل اش فرو کرد.
-بالاخره ترک خورد!
پرسشگر نگاهش کردم.
-چی؟!
دستش را از جیبش در آورد و همان طور که نگاهش به چشم هایم میخ بود، اشارهای به قلبش کرد.
صد درجه بالای صفر.
به چشم هایش اشاره کرد.
-صد درجه زیر صفر! زیادی تفاضل دما داشتن مونده بودم چرا ترک نمی خوری!
باز تک خنده ی کوتاهی زد. خنده نداشت! نخندیدم! اخم هایم درهم شد، تیکه بارم می کرد.
در پناه شاخ و برگهای درخت بود ولی باز بی نصیب از آب باران نمانده و خیس شده بود، دستی به موهای نسبتاً بلندش که روی چشم هایش را می گرفت کشید و به عقب هل داد.
-میدونی از کی اینجوری شد؟
اشاره ای به قلب و چشمش کرد. منظورش سردی نگاه و گرمی قلب من بود که الحق خوب تشخیص داده بود.
ترجیح میدادم حرفی نزنم. توپش پر بود، از بوی سیگارش مشخص بود! فرهاد اهل سیگار نبود و امشب شاید هم این هشت شب به سیم آخر زده بود.
-اون روز که در رو باز کردم و اومدم تو حیاط...
چشم ریز کردم! از کدام روز حرف می زد!
ادامه داد:
-داشتی دنبال دوست کیان می دویدی صدای خنده های از ته دل اون و جیغ جیغ های تو روی مخم رفت، وقتی به قصد ایستاد و به سمتت چرخید و تو نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و رفتی تو بغلش. وقتی دست هاش گرد بدنت شد دیوونه شدم.
فهمیدم چه روزی را می گفت! همان روز نحسی که به قول فرهاد «اینجوری» شدم. بی اختیار ادامه حرفش را بریدم و گفتم:
-تو هم خوب از خجالتم دراومدی.
سر کج کرد و با لبخند نگاهم کرد برق چشم ها و حالت نگاهش دل می برد. نمیدانستم دست دلم را بچسبم که نرود یا به یاد آن روز حرص بخورم از کارش!
گرچه فریادهایی که بر سرم زد از روی غیرتش بود و علاقه اش را رخ کش می کرد.
-تو هم توضیح ندادی که چرا دنبال یه پسر غریبه افتادی و متوجه نیستی داره سر به سرت میذاره!
وقتش بود؛ باید شروع می کردم، حالا که خودش حرف را پیش کشید! دیگر نمی توانستم در بیخبری و عذاب بمانم یا در این بازی مات می شدم و با گذشته کنار میآمدم. حداقلش این بود که می فهمیدم کجا ایستاده ام و از سردرگمی در میآمدم که در آن صورت با دلم اتمام حجت میکردم و فرهاد را هم می باختم یا خوش بینانهترین حدسم درست از آب در می آمد و به آرامشی نسبی می رسیدم. کلافه بودم، در بازی ای که جرأت قدم گذاشتن درش را نداشتم فقط برد و باخت نبود، هزار گزینه ی دیگر هم برایم وجود داشت. فکرهایم را که بی شک سر درد را در پی داشت پس زدم. به قصد تکان دادن اولین مهره بازی از روی نیمکت بلند شدم و با قدم های آرامی سمتش رفتم کنارش گرد همان درخت تکیه اش دادم، نگاهش سمتم چرخید.
-خیس میشی، سرما میخوری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 51
دستم را گرفت، تکیه اش را از درخت کند و به سمت نیمکت رفت. نشست و دستم را رها کرد، بار دیگر کنارش روی نیمکت نشستم. نگاهم را به زمین و قدمی جلوتر از پاهای چفت شده ام دادم.
-اومدم که توضیح بدم ولی...
زیر چشمی نگاهش کردم، متوجه شد. لبخند به لب آورد.
-ولی ندادی!
سرم را سمتش چرخاندم.
-تا پشت در خونتون اومدم در تون باز بود...
هنوز لبخندش محو نشده بود نگاهش هم رنگ شیطنت گرفته بود. از اعترافم لذت می برد. یادش نبود، اگر بود این برق در نگاهش نبود!
اولین مهره ام سوخت. دل اعتراف نداشتم، زبانم نمی چرخید که بگویم. امید داشتم که خودش به یاد بیاورد و راحتم کند.
شکست خورده بلند شدم. نگاهش با حرکتم حرکت کرد.
-چی شد؟
نگاه یخ زده ام را به صورتش دوختم، حرصم را خالی کردم.
-دیدم نیازی به توضیح نیست برگشتم.
خیره نگاهم کرد و خندید. چه در سرش می گذشت؟!
لابد فکر می کرد از شک و فریادهایش هنوز دل گیرم که نگاهش نگاه عاقله فردی به خردسال ناقصه عقل بود!
حوصله ادامه بازی را نداشتم دلگیر از فرهاد و فراموشکاری اش و از خودم و ناتوانی ام چرخیدم و بی حرف دیگری راه خانه را در پیش گرفتم.
صدای فندکش را شنیدم و حرف مجید در ذهنم تکرار شد «فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست، داغون»
بغض به مکانش برگشت و روی سینه ام جاگیر شد.
چند ساعت دیگر امتحان داشتم، آرامش نیازم بود. زیر لحاف خزیدم، چشم هایم را بستم و خیال فرهاد را پس زدم، باید می خوابیدم. خیره سر بود و به پس زدن هایم توجهی نمیکرد!
صدای زن هر لحظه ملتمس تر میشد.
-عسل... عسل...
بیتابش بودم؛ میشناختمش، انگار مادرم بود!
نباید میگذاشتم دفنش کنند!
زنده بود و دستش سمتم دراز، کمک میخواست!
از پناه درخت بیرون آمدم و سمتش قصد دویدن کردم که مردی با شتاب از پشت سر در آغوشم کشید و دستهای بزرگش روی چشمهایم گذاشته شد. چنگ زدم، جیغ زدم... دست هایش را برنمی داشت؛ می خواست از آنجا دورم کند. صدای زن هنوز میآمد، کاری جز فریاد زدن از دستم برنمیآمد. می خواستم به او بفهمانم که هستم که دل گرمش کنم!
نور به چشم هایم بازگشت. دست مرد روی چشمهایم نبود. پناه درختی در کار نبود و من در اتاقم روی تخت بودم!
بلند شدم و روی تخت نشستم، دست هایم را حصار چشم هایم کردم، گریه ام شدت گرفت. او که بود؟!
چرا نمی توانستم نجاتش دهم؟!
چرا صدایش آنقدر رنجیده و پر درد بود؟!
-عسل... عسل بابا چی شدی؟ باز خواب دیدی؟
صدای نگران بابا بود که آمده و کنارم روی تخت نشسته بود و شانه هایم را در دست هایش گرفته بود. گریه ام شدت گرفت و به آغوش پناه بردم.
-بابا؟
-جون بابا آروم باش، خواب دیدی.
- بابا اون ازم کمک میخواد... دارند دفنش میکنند! زنده زنده! دست هاش رو می بینم سمتم درازه، صدام میزنه، بابا یه مرد با چشم های سبز رنگ داره دفنش می کنه. امشب صورتش رو دیدم چرخید سمتم. چشماش تو تاریکی قبر ستون برق می زد. موهاش روی صورتش ریخته و خیس خیس بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 52
دستهای بابا از دورم شل شد. خوابم را برایش تعریف کردم. کمی آرام شدم و از عالم خواب فاصله گرفتم.
فهمیدم که پناهم سست شده، نه دستی دورم حصار بود نه کلامی سعی در آرام کردنم داشت. خودم را از بابا جدا کردم. رنگش پریده بود و به سفیدی می زد. نگاهش به دیوار روبه رو بود. آنقدر عقلم رشد کرده بود که بفهمم خوابم بیانگر حقیقتی است که بابا می داند و از بازگو کردنش هراس دارد. خیرگی کردم.
-بابا اون زن مامانمه؟
تکان شدیدی خورد، به تقلا افتاد.
-بخواب عسل جان تو خسته ای، از خستگی کابوس می بینی.
نمیخواست بگوید!
زور که نبود!
حالش هم خوب نبود تا پافشاری کنم!
بلند شد، حتی مثل شب های گذشته سرم را نبوسید، از اتاق خارج شد، بی حواس بود که در راهم پشت سرش نبست. هنوز ساعت سه بود!
زیر پتو خزیدم و بی حال به خواب رفتم. با صدای عسل گفتن کسی چشم باز کردم. صدای فرهاد بود که از پشت در می آمد!
متعجب چشم گرد کردم، فرهاد اول صبح پشت در اتاقم چه کار داشت؟! هزار و یک فکر به مغزم هجوم آورد، پررنگ ترینش این بود که شاید حرف هایش پشت درب باز را به خاطر آورده و آمده مهره ی سوخته ام را پسم دهد. تقه ی دیگری به در زد.
-عسل، خوابی؟
با صدای گرفته از خواب گفتم:
-بیدارم بیا تو.
و بلافاصله پتو را کنار زدم و از روی تخت پایین آمدم. در را باز کرد و در چهارچوب ظاهر شد.
-خواب موندی خانم.
تازه هزار و دومین فکر به ذهنم حمله کرد؛ کنکورم!
سریع سرم سمت ساعت چرخید و وای بلندی گفتم و دستپاچه سمت کمد رفتم. با هول لباس هایم را بیرون کشیدم.
-آروم باش عسل، من می رسونمت.
در حالی که موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع می کردم نالیدم:
-نمیرسم فرهاد نمیرسم!
با لحن مطمئن تکرار کرد:
-من می رسونمت.
از اتاق خارج شد و در را بست. سریع لباسهایم را تن زدم. داخل سرویس بهداشتی شدم و آبی به صورتم پاشیدم. با عجله
چند دستمال از جعبه اش بیرون کشیدم و از سرویس خارج شدم. در حال پوشیدن کفش هایم بودم که فرهاد با لقمه ی بزرگی که نمی دانستم محتویاتش چیست کنارم قرار گرفت.
- داشتم می رفتم باشگاه. اگه ماشینت رو دم در ندیده بودم متوجه خواب موندنت نمیشدم. هرچی هم زنگ زدم باز نکردید با کلید یدک توی جاکفشی در و باز کردم.
سری تکان دادم، لقمه را بی تعارف از دستش گرفتم و سمت در قدم تند کردم.
-بدو فرهاد نمی رسیما.
لحظه ی آخر موقع بستن در نگاهم سمت آشپزخانه کشیده شد: وای صبحانه ی بابا رو آماده نکردم!
دستگیره ی در را کشید و چفت چهارچوبش کرد.
-زنگ می زنم مامان بیاد آماده کنه براش.
برای راحت کردن خیالم همان دم تماس گرفت و عمه مثل همیشه با جان و دل پدیرفت.
تمام مسیر راه را پر استرس در حال غر زدن بودم و فرهاد با آرامش تاکید به نگران نبودنم برای دیر رسیدن داشت.
حرفش حرف بود! به موقع رسیدیم، با دیدن افرادی که با آرامش سمت سالن میرفتند لبخند پهنی روی لب هایم نقش بست. نگاهم را به صورتش سوق دادم. با لبخند لذت نگاهش را پیش کش خوشحالی ام کرد.
- فرهاد حرفش حرفه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 53
پلکی برای تأیید حرفش زدم و با لبخند گفتم: دمش گرم.
پیاده شدم، همزمان با من پایین آمد و ماشین را دور زد و کنارم قرار گرفت. نگاه نافذش را در چشم هایم گره زد.
- به هیچی فکر نکن، در آرامش کامل فقط و فقط به سوال ها جواب بده. من اینجا منتظرت می مونم.
چقدر نگاهش آرام بخش بود! ترسیدم لالایی شود و خوابم کند! نگاه گرفتم و به سالن اشاره کردم.
-مرسی بابت همه چی. تو دیگه برو نیازی نیست بمونی بچه که نیستم، برو به کارت برس.
- کاری ندارم. بسم الله بگو برو.
لبخندی زدم و سمت سالن قدم برداشتم.
استرس نداشتم، وجود فرهاد نهایت آرامشم بود...
بی خیال گذشته و آینده، حال را چسبیدم! فرهاد اینجا بیرون از سالن برای قوت قلب من مانده بود، به پاس قدردانی لبخند به لب سوال ها را یک به یک با دقت خواندم و پاسخ دادم و با رضایت کامل از سالن خارج شدم و
مستقیم به جایی که ماشین را پاک کرده بود رفتم.
پشت فرمان، صندلی را خوابانده بود، رویش دراز کشیده و سرش را به عقب مایل کرده و ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته بود، لبخندی زدم...
انگار خاصیت مغناطیسی داشت که تمام حالاتش جذبم میکرد!
آرام قدم برداشتم. درب کنار راننده را باز کردم، از صدای ایجاد شده دستش را از روی صورت برداشت و نیم خیز شد. نشستم و در را بستم. صندلی اش را به حالت نشسته در آورد.
سلام دادم.
چشم هایش سرخ شده بود! از خواب بود؟!
گوشه ی چشمش را خاراند.
- سلام. خسته نباشی. خوب دادی امتحانت و؟
لبخند کم جانی زدم.
- آره. بد نبود. شرمنده تو رو هم انداختم تو زحمت.
چرا لبخندش این قدر بی جان بود؟!
- تو رحمتی خانم.
دلم می خواست بگویم؛ پس چرا این قدر خسته و بی حوصله ای! ولی حرفی نزدم و به ساعتم نگاه کردم.
-منو می رسونی بیمارستان؟
گیج و مستاصل جواب داد:
-ها... آخه...
نگران شدم، برداشتم از حال فرهاد و تعبیر آن به خستگی اشتباه بود! چیزی شده بود و فرهاد سعی در پنهان کردنش داشت!
- چیزی شده فرهاد؟
-نه...
نفسی دم و بازدم کرد... با آرامش تازه به دست آورده اش استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد.
-می رسونیم؟ اگه سختته بگو، تاکسی می گیرم.
- ببین عسل، نمی خوام هول کنی یا نگران بشی...
به صورتم نگاه کرد، میخواست از خوب بودن حالم مطمئن شود ولی من خوب نبودم و دلم گواه بد میداد...
-بگو فرهاد. حاشیه نرو.
سری تکان داد و باز به خیابان چشم دوخت و در حین رانندگی یک دستش را از دنده جدا و روی دست من که به بند کیفم قفل بود گذاشت، باید دنده عوض میکرد دستم را رها نکرد و روی دنده گذاشت و جابهجایش کرد.
اعتراضی نکردم... دلم آشوب شده بود فشار آرامی به دستم آورد... من فرهاد را از بر بودم! تمام حالات و حرکاتش را... این فشار رنگ و بوی تسلی داشت!
-جون به لبم کردی بگو دیگه.
- دایی... یعنی بابات... سکته کرده.
مغزم فلج شد... با تلاش به دنبال معنی و مفهومی برای کلمه ی آشنای سکته می گشتم!
دهانم کمی باز بود و با گیجی مات فرهاد بودم! با دیدنم در آن حال ترسید، سریع کنار خیابان توقف کرد و بعد از کشیدن ترمز دستی سمتم چرخید. شانه هایم را گرفت و تکانم داد.
-عسل؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 54
مغزم به کار افتاد... بابا سکته کرده بود! دستم را روی سرم گذاشتم و نالیدم: یا خدا...
ضعف کردم و پلک هایم روی هم افتاد. به شدت و ترسیده تکانم داد.
- عسل؟ عسل؟!
چشم باز کردم و بی رمق پرسیدم: تو خواب؟
نفسی آسوده کشید و سری به نشانه تایید تکان داد.
-کجاست؟ حالش خوبه؟ منو ببر پیشش.
- باشه عزیزم. آروم باش تو! الان میریم خونه، مامان رو برمی داریم با هم میریم بیمارستان. حالشم خوبه نگران نباش. خطر رفع شده.
بی جان سری تکان دادم و به پشتی تکیه زدم. سرم به عقب مایل شد. شل شدن دست و پاها و تمام بدنم را حس می کردم... خوب که فکر می کردم می فهمیدم که جز بابا کسی را در دنیای به این بزرگی ندارم! چشم هایم را بستم و علم پزشکی را زیر سوال بردم و نخواستم باور کنم که سکته در خواب یعنی چه... تنها جمله ای که در مسیر به زبان آوردم 《تند تر برو فرهاد》 بود.
جلوی درب خانه توقف و ماشین را خاموش کرد. کمی در جایم جابجا شده و بدن لخت شده ام را تکان دادم.
- چرا ماشین رو خاموش می کنی!؟ مگه نمیریم بیمارستان؟!
- آروم باش عسل. رنگ به رو نداری پیاده شو یه آب به سر و صورتت بزن، مامان آماده بشه میریم.
کلافه نالیدم: وای فرهاد تو رو خدا دلم آشوبه تو بمون با عمه بیا. من با ماشین خودم میرم. فقط بگو کدوم بیمارستانه؟
چشم هایش می لرزید و حالش خراب بود! همین هم دلم را بیشتر می ترساند... قرار نداشت، پیاده شد و مستعصل گفت: خواهش می کنم پیاده شو، خودم می برمت، با این حالت نمی ذارم رانندگی کنی.
به اجبار پیاده شدم و در حالی که دل تو دلم نبود هم قدمش داخل خانه رفتیم. در واحدمان باز بود و صداها نشان از تجمع عمه ها و بقیه میداد. با ترس از حرکت ایستادم و به فرهاد که نگران به در باز خانه مان چشم دوخته بود نگاه کردم. نگاهش را از در گرفت و به صورتم داد، تکانی به پاهایم دادم و با سرعتی که نمیدانم از کجا به پاهایم منتقل شد از فرهاد فاصله گرفتم و بی توجه به عسل عسل گفتن هایش داخل واحدمان رفتم. مستقیم راه سالن را در پیش گرفتم. با دیدن عمه ها در لباس مشکی جان از تنم جدا شد، اگر فرهاد در آغوشم نمیگرفت بیشک روی زمین سقوط می کردم!
عمه ها گریه کنان سمتم دویدند و صدای داد عسل گفتن فرهاد بلند شد.
بی جان در آغوش فرهاد افتاده بودم و پلک های سنگینم را به جان کندنی باز نگاه داشته بودم. سیل اشک روی صورت عمهها روان بود و دیدنشان و فکر کردن به علت آن همه اشک، هر لحظه بغض روی سینه ام را سنگینتر میکرد و درد بی کس شدنم را کوبنده تر به سرم میکوبید و من مسخ شده و بی جان با فکر های تلخ تر از زهری که خوره ی جانم شدند، میخ صورت هایشان بودم. وقتی فرهاد واکنشی از طرفم ندید رو به ژیلا داد زد: بدو آب قند بیار.
محکم در آغوشش تکانم داد و صدایم زد. با دست بی جانم فشاری به سینه اش آوردم. لیوان آب قند را که توسط ژیلا به لب هایم چسبیده بود پس زدم و بلند شدم...
بین این آدم ها چه می کردم!؟ هویت موقتی ام رفته بود... علی رادمهر رفته بود و من دیگر نه تنها رادمهر بلکه عسل هم نبودم...فقط 《من》 بودم! یک دختر بی پناه و بی هویت...
به سمت اتاقی که علی بنا به وظیفه در اختیارم گذاشته بود و من به جبر چرخ روزگار ساکنش بودم، قدم برداشتم و توجهی به صدا زدن ها و گریه های دیگران نکردم.
مثل شیء ای معلق در فضا بودم، باید چه می کردم؟! حق گریه کردن داشتم؟! به چه نام صدایش می کردم و ضجه می زدم تا دلم آرام بگیرد؟! بی پدر شده بودم یابی علی؟!
یک شبه چه اتفاقی افتاد! دیشب بازی را شروع کردم؛ امید وار بودم ولی حالا، امروز تمام امیدم ناامید شد... میان تمام حدس هایی که می زدم این یکی جایی نداشت... فکر نمیکردم که بمیرد و تنهایم بگذارد و بیهویتم کند...
تقه ای به در خورد و فرهاد بی اجازه داخل آمد. لبه ی پنجره نشستم... سرم تیر می کشید و نمیدانستم کوهی را که به اشتباه این همه سال فکر می کردم بغض است را چگونه از روی سینه ی تنگم پس بزنم...
چشم های بی روحم را به فرهادی دوخته بودم که به جان کندنی جلوی گریه اش را گرفته بود، قدم به قدم نزدیکم شد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
“ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩن ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻩ . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻭای ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻩ ؟ ”
ﺳﺮﻣﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﻻ آﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻦ .… ﺍﯾﻦ ..… ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﺳﺖ ﮐﻪ ……
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ، ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ . ﺍﺳﻤﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ _ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ……
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻬﺶ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ……ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ .
ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
_ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻼ ﺩﻫﻨﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ : ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﭘﺸﺘﺸﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ
ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ عرو... ﻋﺰﯾﺰﻡ .
ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﺯ ﻋﺮﻭ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮحسین
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺩﻟﺶ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮﻩ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺎ ﭘﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ؟
_ ﭼﯽ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻤﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
_ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺳﻼﻡ . ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻧﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ “ ﻧﻪ ” ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻧﭽﺮﺧﯿﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺸﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻤﺶ . ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ .
.
.
ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺧﺐ . ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﯾﺪ ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ .
_ بلهههه
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﻼ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﯽ ﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺧﺮﻡ ﮐﻠﯽ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﺮﺩ ،
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ، ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ؟
ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻨﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ …
ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؛ ﻋﺸﻖ؟ ﻫﻪ . ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب
ﮐﻼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺮﺍﺑﮑﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ .
ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻣﻨﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺟﺬﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺟﺰ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ؛ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎﯾﯽ زینب؟ ﭼﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
_ ﻫﺎ ؟ ﭼﯽ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﯿﭽﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ . ﺑﻪ ﺗﻮﻫﻤﺎﺗﺖ ﺑﺮﺱ ﻣﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ .
_ ﻋﻪ . ﺗﻮﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ .
_ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻢ
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﻬﻬﻪ . ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ.
_ ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ .
.
.
_ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﯽ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ؟
_ ﻋﻤﻮ . ﺩﻭﺭﻭﺯﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﻣﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻭﺍﻩ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺑﺮﺍ ﭼﯽ؟ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﯼ؟ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﺎ ﻣﯿﺰﻧﯿﺎ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺫﻫﻨﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﺵ . ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ . ﺩﺭﮔﯿﺮﻩ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺫﻫﻨﻤﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ .
ﯾﻪ ﺟﺎ ﺗﻮ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻫﺮﮐﺲ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﺕ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ؟
ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺎﺑﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ . ﭼﺮﺍ ﺷﻬﺎﺩﺕ؟ ﭼﺮﺍ ﺟﻨﮓ؟ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﻥ؟ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﺮﺍﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻣﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺴﺘﻪ . ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﺱ، ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ …… ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ . ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ : ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ……
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﯾﻢ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ، ﻟﺮﺯﺵ ﺻﺪﺍﺵ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍ، ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ..… ﮐﻪ ..… ﮐﻪ .… ﺧﺐ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ .…… ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻨﮕﻢ .
_ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﻟﯽ …… ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ، ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﻤﻨﻮﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺷﺎﻝ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﮐﯿﺮﯾﭙﺴﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮﻫﺎﻡ ، ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﺳﺮﺟﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻌﺠﺒﺎﺯ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺳﻮﺍﺭﺷﯿﻦ ﻟﻄﻔﺎ
_ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ …… ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ …… ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ……ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻋﻘﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
آﺩﺭﺱ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ : ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ .
_ ﻣﻦ ..… ﻣﻦ .…… ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺣﺠﺎﺏ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮐﻼ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﻏﻢ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ .
_ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ..… ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ .
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ . ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﻮﺯ . ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮﮐﺲ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﻫﺰﺍﺭﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ .
.
.
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﻫﻤﺸﻮ . ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻓﺎﮐﺘﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ آﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﺸﮑﺮﮐﺮﺩ .………
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به روایت زینب
ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﻓﻘﻂ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﺧﻮﺑﯿﺖ . ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻞ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ، ﻣﯿﺎﯼ؟
_ ﻣﮕﻪ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﺯ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺑﻮﺩ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﺎﻋﺖ ۴/۵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﻣﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻋﻮﺗﺸﻮﻥ ﮐﻨﻪ، ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ……
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯾﺶ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﺯ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻧﺰﺍﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻩ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ .
ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ پرو ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
.
.
.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ .
ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﺮﺳﻮ
ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ .
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻦ ﺳﻼﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﺪﯾﻤﯿﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ
_ ﻋﻠﯿﮏ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺐ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺒﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻡ
ﭘﺮﻭ ﺧﺎﻧﻮﻡ .
.
.
.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ . “ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ؟ ”
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه?
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_ چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
.
.
.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_ خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
.
.
.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓