هدایت شده از ا
#شفای_یک_زن
توی خواب رفتم دم خیمه ی حضرت ابالفضل(ع).
داد زدم: عباس، بیا بیرون. کارت دارم...
یک آقای رشید و باجمالی بود. فرمود: چه شده؟
گفتم: من از تو بدم می آید. از امام حسین شاکی ام. از حضرت علی شاکی ام. از فاطمه زهرا شاکی ام. چرا کورم کردید؟ دکترها می گویند دیگر نمی توانم مادر بشوم
ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1452408864Cad19be6d9a
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 49
نگاهم سمت ساعت کوچک روی دیوار اتاقم کشیده شد؛ نیمه شب را گذشته بود و من هنوز زانوی غم بغل گرفته و به این فکر میکردم که چرا دیدارش را چند روزیست دریغم کرده است؟!
بغض سنگین شده روی سینه ام قصد جانم را کرده بود و نفس کشیدن برایم سخت تر از کوه کندن.
ضربه ای به سینه ی دردناک از بغضم کوبیدم. پاهایم را از بند آغوشم رها و روی تخت دراز کردم. نفس های پی در پی هم چاره نشد و چشم هایم به اشک نشست. نام فرهاد را پر درد به لب آوردم و هق زدم. بار دیگر پاهایم را جمع سینه ام کردم و سر دردناکم را روی زانو گذاشتم. تنگی نفس امانم را برید. سر بلند کردم، دست خودم نبود دلتنگش بودم، بی قرارش بودم، دیدار طلب داشتم از بی معرفت...
حرفش را زد، پیش کشم کرد و رفت! به همین راحتی!
فقط نمی فهمیدم حالا که فهمیده جواب رد داده ام چرا دوری میکند؟!
می دانم که روی خوشم را به ندرت نشانش دادم. شیرینِ تلخش بودم ولی او عاشق بود، ادعایش را داشت! حق نداشت به این راحتی از کنارم رد شود، بله، من خودخواه بودم و فرهاد را برای این دوری سرزنش می کردم.
دست بردم و از زیر بالشم عکسش را که به تازگی از آلبوم درآورده و مونس شب هایم کرده بودم برداشتم و به صورت زیبایش چشم دوختم.
سیل اشکی که چشم هایم به راه انداختند هفت سال خشک سالی مصر را جواب می داد.
-خیلی نامردی فرهاد داشتم با عقلم کنار می اومدم و دلم رو برای نداشتنت آروم میکردم صبور شده بودم با کارهات بیقرارم کردی و پا پس کشیدی! حالا؟! حالا که عقل تسلیم دل شده! حالا که دارم به یاد آغوشت می سوزم! حالا که بغض شدی و چسبیدی بیخ گلوم و نمی ذاری نفسم بالا بیاد، بی معرفت...
عکسش را با حرص به جلو پرتاب کردم. پشت و رو افتاد روی تخت. آب بینی راه افتاده ام را بالا کشیدم و اشک هایم را پس زدم. از تخت پایین رفتم و پشت پنجره قرار گرفتم. دلم هوای آن طرف پنجره را کرد. جایی میان درخت های سیب. پرده را رها کردم. شنلم را که سر شب روی صندلی رهایش کرده بودم برداشتم و تن زدم. با قدم های آهسته طوری که بابا را بدخواب نکنم از خانه بیرون زدم. بی اختیار نگاهم به طرف درب آسانسور کشیده شد. کاش باز میشد و فرهاد را در چهارچوبش میدیدم و بغض دلتنگی که خوره شده بود به جانم را از بین می برد. آهی کشیدم و سمت حیاط رفتم. راه نیمکت مخفی شده پشت درختها را در پیش گرفتم. چه قدر از آن دوران بی خبری ام خاطره های شیرین دارم، هنوز صدای قهقهه هایمان در گوشم است. حتی رژان و ژیلا هم اینقدر بد نشده بودند و دوستان خوبی برایم بودند.
درختها را رد کردم. بوی سیب نداشته اشان از زنده بودن خاطراتم بود که در بینی ام می پیچید. روی نیمکت خاک گرفته بی آنکه نگران خاکی شدن لباسم باشم نشستم. باران باریدن گرفت. به سقف چتر مانند نیمکت نگاهی کردم و لبخند کمرنگی زدم. هیچ کدام از کارهای آقاجان بی حساب و کتاب نبود! مطمئناً میدانست که در چنین شبی بارانی عسل نازک نارنجی اش هوای خاطره بازی میکند.
نگاهم به درختها بود و حواسم گاه در گذشته و کنار فرهاد و گاه در حال و دور از فرهاد...
با صدایی که این روزها جان می دادم برای شنیدنش با شتاب از جا پریدم و سر چرخاندم سمتش.
-چرا بیداری؟
جاری شدن نامش به زبانم کاملاً بی اراده بود.
-فرهاد...
لبخندی روی لب هایش نقش بست از همان لبخند ها که دلم را هدف قرار می گرفت و جان می دادم برایش.
-جون دل فرهاد!
قلب نا آرامم فرو ریخت، فرهاد بی معرفت نبود، رسم عاشقی میدانست، منطق به وجودم بازگشت، در تمام این سالها من بودم که بد میکردم و فرهاد بود که می بخشید. روی نیمکت نشستم. پیش آمد و کنارم با فاصله کمی نشست. به جلو خم شد و خیره به درختها، آرنجش را روی ران پاهایش تکیه زد و دست هایش را به جلو رها کرد فندک داخل دستش را بین دست هایش به بازی گرفت. مگر سیگار می کشید؟!
بویش هم می آمد!
-مگه فردا کنکور نداری؟ چرا بیداری؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 50
حواسش بود. همیشه بود و شرمنده ام می کرد.
-خوابم نمی برد، بارون که گرفت اومدم حال و هوام عوض بشه. تو چرا بیداری؟
-هشت شبه که بیدارم!
دلم لرزید، بد هم لرزید؛ ویرانی به بار آورد!
اشک های سست و بی پایه ام ریخت، سریع پاکش کردم. هنوز به همان حالت نشسته بود، نگاهم به پس سرش حسرت بود که سر چرخاند و غافلگیرم کرد. آنقدر تشنه بودم که خیره تر از قبل چشم دوختم به نگاه بی قرارش.
-پاشو برو بخواب صبح سرحال بری سر آزمون.
چه اصراری داشت که بروم!
اصلاً دلم می خواهد بمانم و سیر نگاهت کنم!
-کل بعد از ظهر خواب بودم خوابم نمیبره دیگه.
تکیه ی دست هایش را برداشت و صاف نشست و به پشتی نیمکت تکیه زد.
-آخه زیادی نگاهت گرمه! من بهش عادت ندارم! میترسم کار دستم بدی.
کوتاه خندید تا حرف جدی اش را شوخی تلقی کنم.
از روی نیمکت بلند شد، چند قدم جلوتر رفت، تکیه اش را به درخت داد و دست هایش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکل اش فرو کرد.
-بالاخره ترک خورد!
پرسشگر نگاهش کردم.
-چی؟!
دستش را از جیبش در آورد و همان طور که نگاهش به چشم هایم میخ بود، اشارهای به قلبش کرد.
صد درجه بالای صفر.
به چشم هایش اشاره کرد.
-صد درجه زیر صفر! زیادی تفاضل دما داشتن مونده بودم چرا ترک نمی خوری!
باز تک خنده ی کوتاهی زد. خنده نداشت! نخندیدم! اخم هایم درهم شد، تیکه بارم می کرد.
در پناه شاخ و برگهای درخت بود ولی باز بی نصیب از آب باران نمانده و خیس شده بود، دستی به موهای نسبتاً بلندش که روی چشم هایش را می گرفت کشید و به عقب هل داد.
-میدونی از کی اینجوری شد؟
اشاره ای به قلب و چشمش کرد. منظورش سردی نگاه و گرمی قلب من بود که الحق خوب تشخیص داده بود.
ترجیح میدادم حرفی نزنم. توپش پر بود، از بوی سیگارش مشخص بود! فرهاد اهل سیگار نبود و امشب شاید هم این هشت شب به سیم آخر زده بود.
-اون روز که در رو باز کردم و اومدم تو حیاط...
چشم ریز کردم! از کدام روز حرف می زد!
ادامه داد:
-داشتی دنبال دوست کیان می دویدی صدای خنده های از ته دل اون و جیغ جیغ های تو روی مخم رفت، وقتی به قصد ایستاد و به سمتت چرخید و تو نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و رفتی تو بغلش. وقتی دست هاش گرد بدنت شد دیوونه شدم.
فهمیدم چه روزی را می گفت! همان روز نحسی که به قول فرهاد «اینجوری» شدم. بی اختیار ادامه حرفش را بریدم و گفتم:
-تو هم خوب از خجالتم دراومدی.
سر کج کرد و با لبخند نگاهم کرد برق چشم ها و حالت نگاهش دل می برد. نمیدانستم دست دلم را بچسبم که نرود یا به یاد آن روز حرص بخورم از کارش!
گرچه فریادهایی که بر سرم زد از روی غیرتش بود و علاقه اش را رخ کش می کرد.
-تو هم توضیح ندادی که چرا دنبال یه پسر غریبه افتادی و متوجه نیستی داره سر به سرت میذاره!
وقتش بود؛ باید شروع می کردم، حالا که خودش حرف را پیش کشید! دیگر نمی توانستم در بیخبری و عذاب بمانم یا در این بازی مات می شدم و با گذشته کنار میآمدم. حداقلش این بود که می فهمیدم کجا ایستاده ام و از سردرگمی در میآمدم که در آن صورت با دلم اتمام حجت میکردم و فرهاد را هم می باختم یا خوش بینانهترین حدسم درست از آب در می آمد و به آرامشی نسبی می رسیدم. کلافه بودم، در بازی ای که جرأت قدم گذاشتن درش را نداشتم فقط برد و باخت نبود، هزار گزینه ی دیگر هم برایم وجود داشت. فکرهایم را که بی شک سر درد را در پی داشت پس زدم. به قصد تکان دادن اولین مهره بازی از روی نیمکت بلند شدم و با قدم های آرامی سمتش رفتم کنارش گرد همان درخت تکیه اش دادم، نگاهش سمتم چرخید.
-خیس میشی، سرما میخوری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 51
دستم را گرفت، تکیه اش را از درخت کند و به سمت نیمکت رفت. نشست و دستم را رها کرد، بار دیگر کنارش روی نیمکت نشستم. نگاهم را به زمین و قدمی جلوتر از پاهای چفت شده ام دادم.
-اومدم که توضیح بدم ولی...
زیر چشمی نگاهش کردم، متوجه شد. لبخند به لب آورد.
-ولی ندادی!
سرم را سمتش چرخاندم.
-تا پشت در خونتون اومدم در تون باز بود...
هنوز لبخندش محو نشده بود نگاهش هم رنگ شیطنت گرفته بود. از اعترافم لذت می برد. یادش نبود، اگر بود این برق در نگاهش نبود!
اولین مهره ام سوخت. دل اعتراف نداشتم، زبانم نمی چرخید که بگویم. امید داشتم که خودش به یاد بیاورد و راحتم کند.
شکست خورده بلند شدم. نگاهش با حرکتم حرکت کرد.
-چی شد؟
نگاه یخ زده ام را به صورتش دوختم، حرصم را خالی کردم.
-دیدم نیازی به توضیح نیست برگشتم.
خیره نگاهم کرد و خندید. چه در سرش می گذشت؟!
لابد فکر می کرد از شک و فریادهایش هنوز دل گیرم که نگاهش نگاه عاقله فردی به خردسال ناقصه عقل بود!
حوصله ادامه بازی را نداشتم دلگیر از فرهاد و فراموشکاری اش و از خودم و ناتوانی ام چرخیدم و بی حرف دیگری راه خانه را در پیش گرفتم.
صدای فندکش را شنیدم و حرف مجید در ذهنم تکرار شد «فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست، داغون»
بغض به مکانش برگشت و روی سینه ام جاگیر شد.
چند ساعت دیگر امتحان داشتم، آرامش نیازم بود. زیر لحاف خزیدم، چشم هایم را بستم و خیال فرهاد را پس زدم، باید می خوابیدم. خیره سر بود و به پس زدن هایم توجهی نمیکرد!
صدای زن هر لحظه ملتمس تر میشد.
-عسل... عسل...
بیتابش بودم؛ میشناختمش، انگار مادرم بود!
نباید میگذاشتم دفنش کنند!
زنده بود و دستش سمتم دراز، کمک میخواست!
از پناه درخت بیرون آمدم و سمتش قصد دویدن کردم که مردی با شتاب از پشت سر در آغوشم کشید و دستهای بزرگش روی چشمهایم گذاشته شد. چنگ زدم، جیغ زدم... دست هایش را برنمی داشت؛ می خواست از آنجا دورم کند. صدای زن هنوز میآمد، کاری جز فریاد زدن از دستم برنمیآمد. می خواستم به او بفهمانم که هستم که دل گرمش کنم!
نور به چشم هایم بازگشت. دست مرد روی چشمهایم نبود. پناه درختی در کار نبود و من در اتاقم روی تخت بودم!
بلند شدم و روی تخت نشستم، دست هایم را حصار چشم هایم کردم، گریه ام شدت گرفت. او که بود؟!
چرا نمی توانستم نجاتش دهم؟!
چرا صدایش آنقدر رنجیده و پر درد بود؟!
-عسل... عسل بابا چی شدی؟ باز خواب دیدی؟
صدای نگران بابا بود که آمده و کنارم روی تخت نشسته بود و شانه هایم را در دست هایش گرفته بود. گریه ام شدت گرفت و به آغوش پناه بردم.
-بابا؟
-جون بابا آروم باش، خواب دیدی.
- بابا اون ازم کمک میخواد... دارند دفنش میکنند! زنده زنده! دست هاش رو می بینم سمتم درازه، صدام میزنه، بابا یه مرد با چشم های سبز رنگ داره دفنش می کنه. امشب صورتش رو دیدم چرخید سمتم. چشماش تو تاریکی قبر ستون برق می زد. موهاش روی صورتش ریخته و خیس خیس بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 52
دستهای بابا از دورم شل شد. خوابم را برایش تعریف کردم. کمی آرام شدم و از عالم خواب فاصله گرفتم.
فهمیدم که پناهم سست شده، نه دستی دورم حصار بود نه کلامی سعی در آرام کردنم داشت. خودم را از بابا جدا کردم. رنگش پریده بود و به سفیدی می زد. نگاهش به دیوار روبه رو بود. آنقدر عقلم رشد کرده بود که بفهمم خوابم بیانگر حقیقتی است که بابا می داند و از بازگو کردنش هراس دارد. خیرگی کردم.
-بابا اون زن مامانمه؟
تکان شدیدی خورد، به تقلا افتاد.
-بخواب عسل جان تو خسته ای، از خستگی کابوس می بینی.
نمیخواست بگوید!
زور که نبود!
حالش هم خوب نبود تا پافشاری کنم!
بلند شد، حتی مثل شب های گذشته سرم را نبوسید، از اتاق خارج شد، بی حواس بود که در راهم پشت سرش نبست. هنوز ساعت سه بود!
زیر پتو خزیدم و بی حال به خواب رفتم. با صدای عسل گفتن کسی چشم باز کردم. صدای فرهاد بود که از پشت در می آمد!
متعجب چشم گرد کردم، فرهاد اول صبح پشت در اتاقم چه کار داشت؟! هزار و یک فکر به مغزم هجوم آورد، پررنگ ترینش این بود که شاید حرف هایش پشت درب باز را به خاطر آورده و آمده مهره ی سوخته ام را پسم دهد. تقه ی دیگری به در زد.
-عسل، خوابی؟
با صدای گرفته از خواب گفتم:
-بیدارم بیا تو.
و بلافاصله پتو را کنار زدم و از روی تخت پایین آمدم. در را باز کرد و در چهارچوب ظاهر شد.
-خواب موندی خانم.
تازه هزار و دومین فکر به ذهنم حمله کرد؛ کنکورم!
سریع سرم سمت ساعت چرخید و وای بلندی گفتم و دستپاچه سمت کمد رفتم. با هول لباس هایم را بیرون کشیدم.
-آروم باش عسل، من می رسونمت.
در حالی که موهایم را با کلیپس بالای سرم جمع می کردم نالیدم:
-نمیرسم فرهاد نمیرسم!
با لحن مطمئن تکرار کرد:
-من می رسونمت.
از اتاق خارج شد و در را بست. سریع لباسهایم را تن زدم. داخل سرویس بهداشتی شدم و آبی به صورتم پاشیدم. با عجله
چند دستمال از جعبه اش بیرون کشیدم و از سرویس خارج شدم. در حال پوشیدن کفش هایم بودم که فرهاد با لقمه ی بزرگی که نمی دانستم محتویاتش چیست کنارم قرار گرفت.
- داشتم می رفتم باشگاه. اگه ماشینت رو دم در ندیده بودم متوجه خواب موندنت نمیشدم. هرچی هم زنگ زدم باز نکردید با کلید یدک توی جاکفشی در و باز کردم.
سری تکان دادم، لقمه را بی تعارف از دستش گرفتم و سمت در قدم تند کردم.
-بدو فرهاد نمی رسیما.
لحظه ی آخر موقع بستن در نگاهم سمت آشپزخانه کشیده شد: وای صبحانه ی بابا رو آماده نکردم!
دستگیره ی در را کشید و چفت چهارچوبش کرد.
-زنگ می زنم مامان بیاد آماده کنه براش.
برای راحت کردن خیالم همان دم تماس گرفت و عمه مثل همیشه با جان و دل پدیرفت.
تمام مسیر راه را پر استرس در حال غر زدن بودم و فرهاد با آرامش تاکید به نگران نبودنم برای دیر رسیدن داشت.
حرفش حرف بود! به موقع رسیدیم، با دیدن افرادی که با آرامش سمت سالن میرفتند لبخند پهنی روی لب هایم نقش بست. نگاهم را به صورتش سوق دادم. با لبخند لذت نگاهش را پیش کش خوشحالی ام کرد.
- فرهاد حرفش حرفه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 53
پلکی برای تأیید حرفش زدم و با لبخند گفتم: دمش گرم.
پیاده شدم، همزمان با من پایین آمد و ماشین را دور زد و کنارم قرار گرفت. نگاه نافذش را در چشم هایم گره زد.
- به هیچی فکر نکن، در آرامش کامل فقط و فقط به سوال ها جواب بده. من اینجا منتظرت می مونم.
چقدر نگاهش آرام بخش بود! ترسیدم لالایی شود و خوابم کند! نگاه گرفتم و به سالن اشاره کردم.
-مرسی بابت همه چی. تو دیگه برو نیازی نیست بمونی بچه که نیستم، برو به کارت برس.
- کاری ندارم. بسم الله بگو برو.
لبخندی زدم و سمت سالن قدم برداشتم.
استرس نداشتم، وجود فرهاد نهایت آرامشم بود...
بی خیال گذشته و آینده، حال را چسبیدم! فرهاد اینجا بیرون از سالن برای قوت قلب من مانده بود، به پاس قدردانی لبخند به لب سوال ها را یک به یک با دقت خواندم و پاسخ دادم و با رضایت کامل از سالن خارج شدم و
مستقیم به جایی که ماشین را پاک کرده بود رفتم.
پشت فرمان، صندلی را خوابانده بود، رویش دراز کشیده و سرش را به عقب مایل کرده و ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته بود، لبخندی زدم...
انگار خاصیت مغناطیسی داشت که تمام حالاتش جذبم میکرد!
آرام قدم برداشتم. درب کنار راننده را باز کردم، از صدای ایجاد شده دستش را از روی صورت برداشت و نیم خیز شد. نشستم و در را بستم. صندلی اش را به حالت نشسته در آورد.
سلام دادم.
چشم هایش سرخ شده بود! از خواب بود؟!
گوشه ی چشمش را خاراند.
- سلام. خسته نباشی. خوب دادی امتحانت و؟
لبخند کم جانی زدم.
- آره. بد نبود. شرمنده تو رو هم انداختم تو زحمت.
چرا لبخندش این قدر بی جان بود؟!
- تو رحمتی خانم.
دلم می خواست بگویم؛ پس چرا این قدر خسته و بی حوصله ای! ولی حرفی نزدم و به ساعتم نگاه کردم.
-منو می رسونی بیمارستان؟
گیج و مستاصل جواب داد:
-ها... آخه...
نگران شدم، برداشتم از حال فرهاد و تعبیر آن به خستگی اشتباه بود! چیزی شده بود و فرهاد سعی در پنهان کردنش داشت!
- چیزی شده فرهاد؟
-نه...
نفسی دم و بازدم کرد... با آرامش تازه به دست آورده اش استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد.
-می رسونیم؟ اگه سختته بگو، تاکسی می گیرم.
- ببین عسل، نمی خوام هول کنی یا نگران بشی...
به صورتم نگاه کرد، میخواست از خوب بودن حالم مطمئن شود ولی من خوب نبودم و دلم گواه بد میداد...
-بگو فرهاد. حاشیه نرو.
سری تکان داد و باز به خیابان چشم دوخت و در حین رانندگی یک دستش را از دنده جدا و روی دست من که به بند کیفم قفل بود گذاشت، باید دنده عوض میکرد دستم را رها نکرد و روی دنده گذاشت و جابهجایش کرد.
اعتراضی نکردم... دلم آشوب شده بود فشار آرامی به دستم آورد... من فرهاد را از بر بودم! تمام حالات و حرکاتش را... این فشار رنگ و بوی تسلی داشت!
-جون به لبم کردی بگو دیگه.
- دایی... یعنی بابات... سکته کرده.
مغزم فلج شد... با تلاش به دنبال معنی و مفهومی برای کلمه ی آشنای سکته می گشتم!
دهانم کمی باز بود و با گیجی مات فرهاد بودم! با دیدنم در آن حال ترسید، سریع کنار خیابان توقف کرد و بعد از کشیدن ترمز دستی سمتم چرخید. شانه هایم را گرفت و تکانم داد.
-عسل؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 54
مغزم به کار افتاد... بابا سکته کرده بود! دستم را روی سرم گذاشتم و نالیدم: یا خدا...
ضعف کردم و پلک هایم روی هم افتاد. به شدت و ترسیده تکانم داد.
- عسل؟ عسل؟!
چشم باز کردم و بی رمق پرسیدم: تو خواب؟
نفسی آسوده کشید و سری به نشانه تایید تکان داد.
-کجاست؟ حالش خوبه؟ منو ببر پیشش.
- باشه عزیزم. آروم باش تو! الان میریم خونه، مامان رو برمی داریم با هم میریم بیمارستان. حالشم خوبه نگران نباش. خطر رفع شده.
بی جان سری تکان دادم و به پشتی تکیه زدم. سرم به عقب مایل شد. شل شدن دست و پاها و تمام بدنم را حس می کردم... خوب که فکر می کردم می فهمیدم که جز بابا کسی را در دنیای به این بزرگی ندارم! چشم هایم را بستم و علم پزشکی را زیر سوال بردم و نخواستم باور کنم که سکته در خواب یعنی چه... تنها جمله ای که در مسیر به زبان آوردم 《تند تر برو فرهاد》 بود.
جلوی درب خانه توقف و ماشین را خاموش کرد. کمی در جایم جابجا شده و بدن لخت شده ام را تکان دادم.
- چرا ماشین رو خاموش می کنی!؟ مگه نمیریم بیمارستان؟!
- آروم باش عسل. رنگ به رو نداری پیاده شو یه آب به سر و صورتت بزن، مامان آماده بشه میریم.
کلافه نالیدم: وای فرهاد تو رو خدا دلم آشوبه تو بمون با عمه بیا. من با ماشین خودم میرم. فقط بگو کدوم بیمارستانه؟
چشم هایش می لرزید و حالش خراب بود! همین هم دلم را بیشتر می ترساند... قرار نداشت، پیاده شد و مستعصل گفت: خواهش می کنم پیاده شو، خودم می برمت، با این حالت نمی ذارم رانندگی کنی.
به اجبار پیاده شدم و در حالی که دل تو دلم نبود هم قدمش داخل خانه رفتیم. در واحدمان باز بود و صداها نشان از تجمع عمه ها و بقیه میداد. با ترس از حرکت ایستادم و به فرهاد که نگران به در باز خانه مان چشم دوخته بود نگاه کردم. نگاهش را از در گرفت و به صورتم داد، تکانی به پاهایم دادم و با سرعتی که نمیدانم از کجا به پاهایم منتقل شد از فرهاد فاصله گرفتم و بی توجه به عسل عسل گفتن هایش داخل واحدمان رفتم. مستقیم راه سالن را در پیش گرفتم. با دیدن عمه ها در لباس مشکی جان از تنم جدا شد، اگر فرهاد در آغوشم نمیگرفت بیشک روی زمین سقوط می کردم!
عمه ها گریه کنان سمتم دویدند و صدای داد عسل گفتن فرهاد بلند شد.
بی جان در آغوش فرهاد افتاده بودم و پلک های سنگینم را به جان کندنی باز نگاه داشته بودم. سیل اشک روی صورت عمهها روان بود و دیدنشان و فکر کردن به علت آن همه اشک، هر لحظه بغض روی سینه ام را سنگینتر میکرد و درد بی کس شدنم را کوبنده تر به سرم میکوبید و من مسخ شده و بی جان با فکر های تلخ تر از زهری که خوره ی جانم شدند، میخ صورت هایشان بودم. وقتی فرهاد واکنشی از طرفم ندید رو به ژیلا داد زد: بدو آب قند بیار.
محکم در آغوشش تکانم داد و صدایم زد. با دست بی جانم فشاری به سینه اش آوردم. لیوان آب قند را که توسط ژیلا به لب هایم چسبیده بود پس زدم و بلند شدم...
بین این آدم ها چه می کردم!؟ هویت موقتی ام رفته بود... علی رادمهر رفته بود و من دیگر نه تنها رادمهر بلکه عسل هم نبودم...فقط 《من》 بودم! یک دختر بی پناه و بی هویت...
به سمت اتاقی که علی بنا به وظیفه در اختیارم گذاشته بود و من به جبر چرخ روزگار ساکنش بودم، قدم برداشتم و توجهی به صدا زدن ها و گریه های دیگران نکردم.
مثل شیء ای معلق در فضا بودم، باید چه می کردم؟! حق گریه کردن داشتم؟! به چه نام صدایش می کردم و ضجه می زدم تا دلم آرام بگیرد؟! بی پدر شده بودم یابی علی؟!
یک شبه چه اتفاقی افتاد! دیشب بازی را شروع کردم؛ امید وار بودم ولی حالا، امروز تمام امیدم ناامید شد... میان تمام حدس هایی که می زدم این یکی جایی نداشت... فکر نمیکردم که بمیرد و تنهایم بگذارد و بیهویتم کند...
تقه ای به در خورد و فرهاد بی اجازه داخل آمد. لبه ی پنجره نشستم... سرم تیر می کشید و نمیدانستم کوهی را که به اشتباه این همه سال فکر می کردم بغض است را چگونه از روی سینه ی تنگم پس بزنم...
چشم های بی روحم را به فرهادی دوخته بودم که به جان کندنی جلوی گریه اش را گرفته بود، قدم به قدم نزدیکم شد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
“ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩن ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻩ . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻭای ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻩ ؟ ”
ﺳﺮﻣﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﻻ آﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻦ .… ﺍﯾﻦ ..… ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﺳﺖ ﮐﻪ ……
ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ، ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ . ﺍﺳﻤﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ _ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ ……
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻬﺶ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ
_ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ……ﯾﻌﻨﯽ ..…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ .
ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟
_ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟
ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟
ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻼ ﺩﻫﻨﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ : ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ
ﭘﺸﺘﺸﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ
ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ عرو... ﻋﺰﯾﺰﻡ .
ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﺯ ﻋﺮﻭ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ .
_ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ ﺍﻣﻴﺮحسین
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
_ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﺁﻗﺎ ﺩﻟﺶ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﯿﺮﻩ ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺎ ﭘﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﮑﺸﻪ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺮﯾﻢ ﺩﯾﺮ ﺷﺪ .
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ؟
_ ﭼﯽ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯿﺶ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ . ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﻤﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ ﻧﻔﺲ ﺻﺪﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
_ ﺁﺧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺳﻼﻡ . ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ . ﻧﻪ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻋﻪ ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ “ ﻧﻪ ” ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﻧﭽﺮﺧﯿﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺸﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻌﻼ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻤﺶ . ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ .
.
.
ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺩﻡ ﺩﺭ ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﻮﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺧﺐ . ﻣﮋﺩﻩ ﺑﺪﯾﺪ ، ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ .
_ بلهههه
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﻼ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﯽ ﻧﻪ ، ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻧﺪﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﮑﺸﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻼﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ، ﺁﺧﺮﻡ ﮐﻠﯽ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﺮﺩ ،
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ :ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ، ﻗﺒﻼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ؟
ﻣﻦ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺗﻨﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﺑﺎﺑﺎﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺍﺧﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ …
ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ ؛ ﻋﺸﻖ؟ ﻫﻪ . ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب
ﮐﻼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﮔﯿﺞ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺮﺍﺑﮑﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻻﻥ .
ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻣﻨﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﺟﺬﺑﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺟﺬﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺟﺰ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ؛ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻥ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﮐﺠﺎﯾﯽ زینب؟ ﭼﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
_ ﻫﺎ ؟ ﭼﯽ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﯿﭽﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ . ﺑﻪ ﺗﻮﻫﻤﺎﺗﺖ ﺑﺮﺱ ﻣﻦ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ .
_ ﻋﻪ . ﺗﻮﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ .
_ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻢ
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻫﻬﻬﻪ . ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﻧﺪ.
_ ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎ .
.
.
_ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﯽ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ؟
_ ﻋﻤﻮ . ﺩﻭﺭﻭﺯﻩ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﻣﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻭﺍﻩ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﺑﺮﺍ ﭼﯽ؟ ﺗﻮﮐﻠﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﯼ؟ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﺎ ﻣﯿﺰﻧﯿﺎ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺫﻫﻨﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﺵ . ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ . ﺩﺭﮔﯿﺮﻩ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺫﻫﻨﻤﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ .
ﯾﻪ ﺟﺎ ﺗﻮ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﻫﺮﮐﺲ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﺕ ﺟﺬﺍﺑﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ .
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭼﻮﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺷﮏ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ؟
ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻓﻘﻂ ﺣﺠﺎﺑﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ . ﭼﺮﺍ ﺷﻬﺎﺩﺕ؟ ﭼﺮﺍ ﺟﻨﮓ؟ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﺍﺯ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﻥ؟ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﺮﺍﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻣﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺴﺘﻪ . ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﺱ، ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ …… ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ . ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ : ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ……
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﯾﻢ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ، ﻟﺮﺯﺵ ﺻﺪﺍﺵ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍ، ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ..… ﮐﻪ ..… ﮐﻪ .… ﺧﺐ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ .…… ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻨﮕﻢ .
_ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﻟﯽ …… ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ، ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﻤﻨﻮﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺷﺎﻝ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﮐﯿﺮﯾﭙﺴﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮﻫﺎﻡ ، ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﺳﺮﺟﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻌﺠﺒﺎﺯ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺳﻮﺍﺭﺷﯿﻦ ﻟﻄﻔﺎ
_ ﮐﺠﺎ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ …… ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ …… ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ……ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻋﻘﺐ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
آﺩﺭﺱ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ : ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ .
_ ﻣﻦ ..… ﻣﻦ .…… ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺣﺠﺎﺏ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮐﻼ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﻏﻢ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ .
_ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ..… ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺳﺮﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ .
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ . ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﻮﺯ . ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮﮐﺲ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﻫﺰﺍﺭﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ .
.
.
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﻫﻤﺸﻮ . ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻓﺎﮐﺘﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ آﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﺸﮑﺮﮐﺮﺩ .………
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به روایت زینب
ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﻓﻘﻂ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﺧﻮﺑﯿﺖ . ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻞ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ، ﻣﯿﺎﯼ؟
_ ﻣﮕﻪ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﺯ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺑﻮﺩ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﺎﻋﺖ ۴/۵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﻣﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻋﻮﺗﺸﻮﻥ ﮐﻨﻪ، ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ……
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯾﺶ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﺯ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻧﺰﺍﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻩ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ .
ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ پرو ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
.
.
.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ .
ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﺮﺳﻮ
ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ .
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻦ ﺳﻼﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﺪﯾﻤﯿﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ
_ ﻋﻠﯿﮏ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺐ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺒﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻡ
ﭘﺮﻭ ﺧﺎﻧﻮﻡ .
.
.
.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ . “ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ؟ ”
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه?
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه_ چته دیوونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه_ نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه_ همین الان میرم میگم
_ عه توام.
.
.
.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه_ خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه_ این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان_ بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان_ چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان _ حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
.
.
.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم زینب ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده. ?
.
.
.
مامان زینب خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و زینب خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه
.
.
.
چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب زینب خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون……
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه…….
.
.
.
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
” واي امروز ، دانشگاه نه ”
.
.
.
محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسته برادر.
محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد_ سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🎄🎄🎄🎄
ما پيش ساخته به دنيا نيامده ايم
اين گچ هاي پيش ساخته ، ارزش چنداني ندارند. زيبايي و دوام چنداني هم ندارند. اين گچ ها در كار ساخته مي شوند ، هنر هم همين است.
ما هم پيش ساخته به اين دنيا نيامديم قرار شد كه در تن كارها و با كارهايمان ساخته بشويم. يكي از چيزهايي كه ، خيلي سازنده است و ما را مي سازد ، تبسم و خنده روبودن است.
پيامبر (ص) پيوسته متبسم و خندان بود. اگر انسان خندان باشد ، ديگران به او نزديك مي شوند. چون نزديك مي شوند ، ناگزير است كه خودش را بسازد ، همان طوري كه درب خانه ات را به روي ديگران باز مي گذاري ، ناگزير هستي كه خانه ات را نظافت كني و تميز نمايي.
🎄🎄🎄🎄
#تمثیل
#شماره_دوازده
#تبسم_داشتن
#خنده_رو_بودن
#اخلاق_نیک
#خود_سازی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 55
نگاهش را به ثانیه ای پلک زدن هم از چشم هایم دریغ نمیکرد...
روی زانو جلوی پایم نشست.
-گریه کن عسل...
قطره اشکی از کنار چشمم بیرون چکید. قلبم درد می کرد و داشت ناتوانم میکرد غم رفتنش...
- فرهاد؟
-جون دل فرهاد؟ حرف بزن گریه کن، نریز توی خودت.
باید حرف می زدم، دلم داشت می ترکید.
- اون شب... اومدم که... که برات توضیح بدم... درتون باز بود... لیوان روی اپن رو کوبیدی به دیوار... شکست. عمه مینا می خواست آرومت کنه ولی... از دستم خیلی عصبانی بودی داد می زدی. به کیان و خودسری هاش بد و بیراه می گفتی... همه رو شنیدم من... آخر حرف هات گفتی...
زبانم نمی چرخید به بازگو کردن رازی که سال ها سوهان روحم شده بود...
حال داغانم را که دید هراسان بلند شد و کنارم نشست. شانه ام را گرفت، به سمت خود چرخاند.
-چی گفتم عسل؟ بگو.
-گفتی... گفتی...
عین حرف هایش در گوشم تکرار می شد و من به زبان می آوردم...
-... شیطونه میگه... دختره ی خیره سر رو... بردارم ببرم بدم دست ننه بابای واقعیش... خودشون تربیتش کنن. عمو زیادی چیده براش که هر غلطی دلش میخواد می کنه... فرهاد... فرهاد...
نفس های آخرم بود... داشتم جان می دادم که ادامه دهم.
-من دختر سر راهی ام. مگه نه؟
با حرکتی عصبی و تند بلند شد. پشت به من رو به دیوار ایستاد پیشانی اش را به دیوار چسباند و دستش را کنار سرش مشت کرد، صدای ترک خوردن و شکستن قلبم را میان ناباوری فرهاد می شنیدم! با درد 《وای》ی می گفت و مشتی به دیوار می کوبید و به لحظه نکشیده پر دردتر 《وای》 دیگر و مشت دیگری پشت بندش می کرد...
باور نمی کرد ناگفته های پر دردم را از زبان خودش شنیده باشم...
گفتم... گفتم و راحت شدم! دیگر مهم نبود که هستم؟! که بودم؟! هیچ چیز مهم نبود... گفتم، تمام شد... علی رادمهر با رفتن نابهنگامش تمام مهره هایم را سوزاند...
دیگر مهم نبود چه کسی به دنیا دعوتم کرده بود! چرا پس زده بود! چه کسی و چرا بزرگم کرده بود!
خالی خالی شده بودم... پدر من، علی رادمهر بود که با فکر به پدر و مادری که ندیده بودمشان نتوانستم حق فرزندی را برایش ادا کنم...
حالا رفته بود و من دیگر علاقهای به دانستن نداشتم... احساس بی پدر شدن حالا مثل پتکی به سرم کوبیده میشد و نفسم را بند می آورد...
چهل روز می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم با خودم و رفتن بابا کنار بیایم... هر بار که فرهاد به قصد صحبت و آرام کردن، نزدیکم می شد، گاه با پرخاش و گاه با التماس پسش می زدم، خوب می دانستم که دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی شد.
عمه مینا هرچه اصرار در رفتن به واحدشان و تنها نماندنم در خانه کرد قبول نکردم. حتی مانده بودم که باز عمه خطابش کنم یا نه! برادرشان رفته بود؛ من هم که هیچ نسبت خونی ای با آنها نداشتم و خود را از قبل هم غریبه تر در میانشان میدیدم. دعوت و وعده گرفتن به نهار و شام از سمتشان را هم رد میکردم... تنها راه فرارم از آن خانه که خشت به خشتش مایه ی عذابم بود رفتن به بیمارستان و غوطه ور شدن میان دردهای زائو ها بود...
از تمام دنیا شاکی بودم! شرمم میآمد ولی از خدا هم گله داشتم... چرا باید مرا با چنین پیشانی نوشتی به جهان دعوت می کرد...
به اصرار عمه مینا لباس مشکی ام را از تن بیرون و لباس سبز رنگی را که برایم هدیه آورده بود تن زدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 56
یاد و خاطرات بابا رهایم نمی کرد! دلتنگش بودم اما برایش ناراحت نبودم، به آرزویش رسید! رفت و به منصوره اش پیوست! فقط نفهمید که با رفتنش همان یک ذره انگیزه ام برای زندگی را هم با خود برد...
دلم گرفته بود، به حیاط پناه بردم و به سمت نیمکت که تازگی ها پاتوقم شده بود رفتم. باید فکری می کردم! جای من اینجا نبود... دلم نمیخواست یک ریال از اموالی که بابا برایم گذاشته بود استفاده کنم، با پولی که این سالها پس انداز کرده بودم می توانستم خانه ای اجاره کنم و به راحتی زندگی ام را بگذرانم فقط از واکنش فرهاد می ترسیدم باید قانعش می کردم که فراموشم کند... می دیدم که این روزها بیش از من داغان است... حتی به این فکر کردم که اگر قانع نشد مخفیانه و بی خداحافظی بروم!
روی نیمکت نشستم...
افسوس می خوردم که چطور تمام این سال ها با فکر به پدر و مادری که رهایم کرده بودند از کسی که پذیرایم بود غافل مانده ام...
صدای قدم هایی از میان درخت ها کلافه ام کرد. حتما فرهاد بود و میخواست با حرفهایش دیوانه ام کند! سرم را میان دست هایم گرفتم و خودم را به آرامش دعوت کردم که بار دیگر با پرخاشگری آزارش ندهم! او که گناهی نداشت باید در آرامش جوابش می کردم...
با صدای ظریف رژان ابروهایم بالا پرید و سر بلند کردم.
- خوبی؟
خوب نبودم دروغ گفتم! لزومی ندیدم با رژان که سالها فاصله میانمان بود درد و دل کنم...
-خوبم ممنون.
کنارم نشست. چشم هایش سرخ بود و آرایشی به چهره نداشت. دلم برای صورت ساده اش تنگ شده بود! حالا که تصمیم به رفتن گرفته بودم عاطفه ام گل کرده بود و لحظه به لحظه ی خاطراتم با اهالی این خانه شماتتم می کردند...
مدتی گذشت بالاخره سکوت را شکست!
-عسل من به کمکت نیاز دارم.
پوزخندی روی لب هایم نقاشی شد. سال ها بود که بدون هیچ برخوردی از کنار هم می گذشتیم، پس سلام امشبش با طمع همراه بود!
بدون اینکه نگاهم را از درخت ها بگیرم بیتفاوت گفتم: بگو میشنوم.
من منی کرد. معلوم بود گفتنش برایش سخت است، عجله ای نداشتم! مشتاق شنیدن هم نبودم! حرفی نزدم تا خودش را آرام کند و کلمات گم شده در ذهنش را پیدا کند.
- می دونم حرف هایی که میزنم بین خودمون می مونه...
چقدر ابله بود که فکر می کرد نمی فهمم منظورش چیست!
-اگه فکر می کنی حرف هات اینقدر مهم اند که ممکنه جایی درز بدم نگو.
به تقلا افتاد.
- نه... نه منظورم این نبود!
نفس عمیقی کشید و با مکثی کوتاه تصمیمش را گرفت.
- من باردارم عسل...
شوک زده به سمتش چرخیدم. رژان که ازدواج نکرده بود! شوخی مسخره اش گرفته بود!
این بی حاشیه رفتن سر اصل مطلب هم یکی از اخلاق های گندش بود که گاه طرفش را تا مرز سکته می کشاند! ناباور خیره اش شدم.
-یه بار دیگه بگو!
کلافه موهای بلوند شده اش به لطف مواد شیمیایی را پشت گوشش زد، بلند شد و قدمی به جلو برداشت و سمتم چرخید.
-نمی خواستم این جوری بشه... اصلا... اصلا نفهمیدم چی شد...! زده زیرش... من نمی تونم آینده ام رو به خاطر این بچه تباه کنم. تو باید کمکم کنی.
بی اراده بلند شدم و بی اراده تر غریدم: یعنی چی که نمی خواستی؟! مگه میشه! تو چیکار کردی با خودت رژان!؟
لب های بی رنگ ولی قلوه ای و بی نقصش را زیر دندان گرفت و بعد از فشاری عصبی رهایش کرد.
- قرار نبود زیرش بزنه ولی زد. مهم نیست برام؛ بره به جهنم ولی بچه اش رو هم نمی خوام. کمکم کن بندازمش...
صدای ناله های زنِ کابوس هایم در گوشم جیغ شد و به یکباره تمامیِ سوال های بی جواب این سال ها چون تیری زهرآلود به قلبم شلیک شد و تمام وجودم از زهرش به ناله درآمد...
لحظه ای صورتش را شبیه زنی دیدم که مرا به دنیا آورد و رهایم کرد! شاید او هم مثل رژان سنگ دل و فریب خورده بود! بی اختیار و پر حرص دستم را بلند کردم و نفرتم را روی صورتش سیلی کردم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 57
صورتش به سمت مخالف دستم کج شد و 《هین》 ناباوری کشید.
صدای فرهاد از پشت سرم هم باعث نشد بر اعصابم چیره شوم، تمام بدنم می لرزید و با حرص نفس نفس می زدم...
بی توجه به حضور فرهاد داد زدم و توبیخش کردم.
-این راهش نیست. برو دنبال کسی که این بلا رو سرت آورده؛ باید پای بند گندی که زدید بمونید! این طفل بی خبر از همه جا چه گناهی کرده که باید یک عمر چوب هوس های شما رو بخوره!
فرهاد مداخله کرد، بازویم را گرفت و کشید، به سمتش چرخ خوردم. هنوز می لرزیدم.
-آروم تر عسل! موضوع چیه؟ چی شده!؟
-هیچی!
رژان از شوک در آمد، کنارم قرار گرفت.
-اره فکر کن هیچی نشده خودم حلش می کنم. اصلاً از اولش هم اشتباه کردم از تو کمک خواستم!
بی توجه به فرهاد تنه ای به بدنم زد و از کنارم رد شد! شده بود همان رژان گستاخ که چشم دیدنش را نداشتم!
ولی نمیتوانستم رهایش کنم تا هر غلطی می خواهد بکند! فرهاد و دستی که به بازویم بند کرده بود را پس زدم و به سمتش قدم برداشتم و صدایش کردم.
-صبر کن رژان!
ایستاد و سمتم چرخید، موشکافانه و مشکوک خیره ام شد، به خیالش نظر عوض کرده و می خواهم در گناه کبیره اش شریک شوم!
کلافه دست های لرزانم را در هوا تکان دادم.
- بذار کمکت کنم تا حلش کنیم. اشتباه نکن.
امیدش ناامید شد. چشم هایش را دراند و قدمی به سمتم برداشت. نگاهی پر معنا به فرهاد پر اخم کرد و سپس چشم در چشمم حرفش را بر جان و روانم کوبید.
-همه که مثل تو درس خونده اش نیستند که حواسشون به گندکاری هاشون باشه! من خودم از پس گندی که زدم بر میام نیازی به کمک تو ندارم از اولشم نباید رو به تو دختر...
حرفش را خورد و با تغیر نگاهش را بین هر دوامان به حرکت انداخت، پشت به ما به سمت خانه پا تند کرد و فرصت هر حرفی را از هر دویمان گرفت...
حرصم را با گفتن احمقی زیر لب و مشت کردن دست هایم خالی کردم. اخم های فرهاد هم درهم شده بود. اشاره ای به راه رفته ی رژان کرد و پرحرص غرید: چه گندی زده باز؟
به چشم هایش که منتظر جواب خیره ام بود نگاه کردم ولی فکر درگیرم نمی گذاشت جواب مناسبی برای سوالش بدهم.
رژان راه و رسم انسان بودن را فراموش کرده بود و مانند حیوان ها غریزه اش را در اولویت قرار داده و نمی فهمید که جنس نر هایی که با بی قیدی خود را بندش میکنند چون ببر گرسنه ای هستند که کاری به خود و وجودش ندارند و فقط رفع گرسنگی می خواهند چه بسا که اگر تا این حد هم زیباروی نبود باز برای رفع نیاز طعمه اش میکردند! اسیر دست هوس شده و سال ها بود که به بیراهه می رفت و راه برگشت را گم کرده بود و من امیدی به آزادی اش نداشتم. طفل بی گناهش را عسل دیگری می دیدم... سال ها سعی در پس زدن این فکر کرده بودم ولی همیشه پررنگتر از هر گمانی در ذهنم موجب آزارم بود! اینکه مادرم زنی بوده مثل رژان، فریب هوس خورده و اسیر شیطان شده... فکر این که حاصل رابطه ای نامشروع بوده باشم عذابم می داد! تمام این سال ها عذاب کشیده و دم نزده بودم... حتی ذره ای احساس نسبت به زنی که نه ماه مرا به شکم کشیده و به مشقت به دنیایم آورده بود نداشتم. فقط و فقط گیج علت رها شدنم بودم و پاک بودن سلول های بدنم که بوجود آورده بودند...
-عسل؟
اشک هایم را قبل از فرو ریختن با دست هایم پس زدم، از کنارش که با نگرانی صورتم را می کاوید گذشتم و بی قرار روی نیمکت نشستم. خودم می دانستم که صورتم حال پریشانم را هوار می زند، همین هم باعث شد بی خیال رژان شود!
به کنارم آمد و نشست. با نگرانی در صورتم خم شد.
-حالت خوبه؟
از آن روز اعتراف دیگر هم کلامش نشده بودم. هوشیار شدن احساساتم را احساس کردم ولی فقط آنی بود و از ذهنم محو شد و باز حقیقت چون ماری دور بدنم پیچید و نیشش در قلب دردناکم فرو رفت و زهرش با سرعت وجودم را آلوده کرد. جوابش را ندادم و صورتم را میان دست هایم مخفی کردم.
-داری خودت رو داغون می کنی... نکن عسل! با خودت و من این کار رو نکن! به خدا دیوونه میشم این حالت رو می بینم چهل روزه که می خوام باهات حرف بزنم نمی ذاری!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤️ dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
حتما" بخونید،بسیار بسیار جالبه...
🍉🍉🍉" هندوانه "
هندوانه دونه هاش توى تمام میوه پخش هستن،
اما خربزه و طالبی و بقیه ی میوه های خانواده ی melon دونه هاشون وسط شون یه جا جمع هستن.
میدونی چرا؟!
چون دانه یا همون تخم طالبی و خربزه و ... خاصیتی نداره و لازم نیست همراه میوه خورده بشه؛
اما تخم هندوانه ویتامین B16داره که در مابقی مواد غذایی یافت نمیشه و این ویتامین کمیاب، خاصیت اعجاب انگیز ضد سرطانی داره.
خدا با قرار دادن تخم هندوانه بصورت نامنظم در داخل این میوه میخواسته ما این تخم ها رو با شیرینی و گوارایی هندوانه میل کنیم تا هم لذت میوه ای خوش طعم رو درک کنیم هم به سرطان مبتلا نشیم.
اما از بچگی بهمون گفتن هرکسی تخم هندونه بخوره کچل میشه! این شایعه زمانی در کشورهای جهان سوم پخش شد که داروی ضد سرطان فوق العاده گرانقیمت اسرائیلی وارد بازار شد.
جالبه بدونید یهودی های اسرائیل هندوانه رو با تخمش میخورن... دقیقا به همین خاطره که در اسرائیل کسی به سرطان مبتلا نمیشه و در کشورهای مسلمان نشین خاورمیانه، آمار مرگ و میر ناشی از سرطان روز بروز بالاتر میره.
و در آخر واقعیتی تلخ...
هیچ بیماری به نام سرطان وجود خارجی نداره...
این چیزی نیست بجز:
بیماری ناشی از کمبود ویتامین B16...🍉🍉🍉
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 58
بغض صدایش قلبم را دردناک تر کرد، انگار بغضش مصری بود که به سرعت مبتلا شدم!
-چهل شب و روزه که دارم خودم رو به خاطر این همه سال که ناخواسته عذابت دادم لعنت می کنم. توروخدا عسل فراموش کن حرفی که از زبون من شنیدی!
انکار نمی کرد! نمی گفت اشتباه شنیده ای! نمی گفت دروغ گفته، شوخی کرده یا حتی غلط کرده...
سرم را بلند کردم، مهم نبود اشک هایم را ببیند، مگر دیگر چیزی برای پنهان کردن داشتم!
-نمی تونم فرهاد... نمی تونم... همه اش فکر می کنم من کی ام؟ از کجا اومدم؟ تهرانی ام؟! شمالی ام!؟ جنوبی ام!؟اصلا ایرانی ام؟! برای چی انقدر منفور بودم که مادرم، کسی که منو به زحمت تو وجودش پرورانده و از گوشت و خونش هستم، من رو نخواسته!؟ پدرم کیه؟! علت رها شدنم چیه؟! فرهاد تو هیچ نسبتی با من نداری! عمه مینا، عمه ی من نیست! اونی که چهل روزه ندیدمش و دارم می میرم از دلتنگیش بابای من نیست! اونی که تابوتش تنها تصویرم از یه مادره، مادر من نیست! تموم این سال ها عذاب کشیدم فرهاد... اگه بخوام لحظه به لحظه و دونه به دونه ی افکارم رو برات بگم سال ها طول می کشه... هر بار که بابا صداش می زدم حقیقت پتک می شد رو سرم! هر بار مامانت رو عمه خطاب می کردم خجالت می کشیدم که آیا خوشش میاد از شنیدن این لقب از زبان من یا نه! فرهاد این خونه خونه ی من نیست! من بینتون غریبه ام! اضافه ام... دارم عذاب می کشم دیگه نمی کشم فرهاد...
به هق هق افتادم؛ دلم میخواست صدایم را در سرم بیاندازم و خدا را صدا بزنم، انقدر بلند فریاد بزنم تا بیاید و بگوید 《بله》 آن وقت گله کنم، جیغ بزنم و جویای حقیقت شوم...
درد داشتم... خیلی هم درد داشتم... در آغوش فرهاد بودم ولی آرامشی در کار نبود! بوسه هایش بر موهایم هم درد مرا دوا نمی کرد، به زودی ترکش میکردم... مطمئناً هر جای دنیا که می رفتم یک لحظه هم فکرش راحتم نمی گذاشت و در حسرتش جان می دادم... حالم خوب نبود، افتضاح بود! دستم را بالا آوردم و یقه ی لباسش را در مشت گرفتم و برای آخرین بار خواستم با تمام وجود لمسش کنم... سرم را روی سینه اش فشردم.
- فرهاد؟
صدایش پر درد و آرامش در گوشم پخش شد.
- جون دل فرهاد؟
- یه عمر حسرت مادر داشتن رو دلمه... بابا هم هیچ وقت مثل بابا های دیگه نبود برام! تا جایی که یادمه همیشه یه نگاه پر درد و یه لبخند تلخ ازش دیدم و یه دنیا حسرت برای رفتن منصوره... همیشه تنها بودم فرهاد... تنها آغوشی که واقعی بوده برام همین آغوشه... دارم دق می کنم، در و دیوار و آدم های این خونه عذابم میدن...
همه میدونن مگه نه؟
با مکثی طولانی جواب داد: بچه ها نمی دونن فقط بزرگترها...
کنترل اشک هایم را از دست داده بودم، می لرزیدم و هر لحظه حالم بدتر می شد ولی حاضر به سکوت کردن نبودم، تازه زبان عقده هایم باز شده بود...
- فرهاد؟
- جون دلم؟
-من کی ام؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 59
آغوشش تنگ شد و شانه اش لرزید... به هق هق افتادم... حرفم این قدر درد داشت که مردی به سختی فرهاد را بشکند!
- دارم داغون میشم فرهاد، تو رو خدا بگو من کی ام؟!
آنقدر آغوشش را تنگم کرد که حس کردم قصد حل کردنم در وجودش را دارد!
-تو شیرینی... شیرین من... نفس من... عمر من... دنبال چی میگردی عسل؟ به من نگاه کن، برات همه چی میشم! گذشته، حال، آینده... با خودت بد نکن عسل، مامان تو منصوره ای بود که جونش رو برات می داد! بابای تو علی ای بود که به عشق وجود تو، این همه سال بدون منصوره دوام آورد! دنبال کی می گردی؟ ها؟
شانه هایم را گرفت و از خودش جدا کرد. از گریه ی زیاد سکسکه ام گرفته بود و برای بالا آمدن نفسم لب های داغ و تب دارم را باز کرده و از پشت پرده ی اشک هایم به صورت زیبا و مردانه اش که از درد و غم به کبودی میزد، خیره شدم. صورتش خیس و برق چشم هایش از اشک بود.
-منو نگاه کن عسل؟ من کیو دارم ها؟ تو برام همه کسی، تو اینجوری کنی من میمیرم! فکر می کنی درد من کمتر از توئه؟! اندازه ی تموم آدم هایی که حسرت نداشتنشون رو می خوری من دوستت دارم انقدر که یه وقتا از حجمش قلبم درد میگیره، همیشه پسم زدی ولی پس نکشیدم، بدون تو دیوونه میشم عسل، به کی فکر می کنی؟ به کسایی که نیستن و هیچ وقت هم نبودن؟! باورم کن عسل، بزار دنیا رو به پات بریزم. دنبال درد نگرد، بزارم مرهمت باشم.
بار دیگر به هق هق افتادم. مسکنی قوی میخواست این درد بی درمان. شیرینیِ اعترافش برای دلم زهر تلخی شد که میدانستم با رفتنم هربار یادآوری حرف های امشبش از حسرت و دلتنگی تا پای مرگ خواهم رفت.
مطرح کردن تصمیمم بی فایده بود؛ فرهاد با این میزان شوریدگی محال بود رهایم کند!
درکم نمیکرد، هویت داشت مثل من نبود که بفهمد نمیتوانم به این راحتی ها که می گوید بگذرم. مچ دست هایش را گرفتم و از روی شانه هایم جدا کردم، مقاومتی نکرد از روی نیمکت بلند شدم، سریع مچ دستم را در دستش اسیر کرد. بلند شد و مقابلم ایستاد، سر به زیر شدم و با دست آزادم اشک هایم را پس زدم، کم آورده بودم و پریشان کاری بودم که تصمیم قاطع به انجامش داشتم.
-خواهش می کنم فرهاد!
کمی دستم را به قصد رها شدن از بند دستش تکان دادم ولی رها نکرد.
-نمی ذارم این جوری بری! تو داری خودت رو از بین می بری منطقی باش عسل.
سرم را بلند کردم، کجای حرف هایم غیرمنطقی بود؟! از قضاوتش ناراحت و خشمگین شدم.
-آره من منطق ندارم ولم کن برم.
کلافه چشم هایش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و پوفی کشید، بعد از لحظاتی دوباره به حالت قبل برگشت و خیره صورت برافروخته ام شد.
- بذار باهم حلش کنیم!
-چی رو میخوای حل کنی؟! شانزده سال دروغ زندگی من رو؟! یا هشت سال عذابم رو؟! چی رو حل کنیم!؟
سعی در آرام کردنم داشت ولی من رم کرده ی تقدیر شومم بودم.
-صد سال باقی مونده ی زندگیت رو...
بغض به جای خشم وجودم را در بر گرفت و چشم هایم بار دیگر از حلقه اشک تار شد.
-نمی تونم فرهاد بفهم خواهش می کنم.
-دلیل بیار برام! نمی فهمم من رو چرا پس میزنی؟ من چه نقشی توی گذشته داشتم؟!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 60
چطور برایش توضیح می دادم؟! زبانم نمی چرخید به گفتن علت اصلی هشت سال دردم!
-سرت رو بالا بگیر عسل، یه دلیل بیار برام!
- تو... تو هیچ وقت فکر... تو هیچ وقت فکر کردی که... ممکنه که...
کاش در همین لحظه جان می دادم و این درد طاقت فرسا را برای گفتن جملات منفور حک شده در خط به خط ذهنم متحمل نمیشدم! بار دیگر شانه هایم را در دست هایش گرفت و تکانم داد، سر بلند کردم آنقدر کبود شده و درمانده بود که به کل جملات را گم کردم.
-بگو عسل بگو چی تو اون مغز لعنتیت می گذره؟
جملات را پیدا کردم و برای جلوگیری از سکته حتمی اش سریع گفتم:
-اگه من حاصل رابطه ی مشروع نباشم چی!؟
لحظه ای با بهت به لب هایم که حقیقت تلخم را برایش بخش کرده بود خیره ماند.
انگار چیزی به دیواره معده ام خراش می انداخت و حالم را هر لحظه بدتر و بدتر می کرد. قدمی به عقب برداشتم دست های بی حواسش شل شده بودند که از شانه ام کنده شدند؛ با افتادنشان کنار بدنش، به خود آمد و ناباور سری به چپ و راست تکان داد و چشم هایش به آنی به خون نشست، قدم عقب گرد کرده ام را با قدم بلندش پر کرد!
-هشت ساله که داری برای همچین حدس مسخره ای خودت رو داغون می کنی ؟! مثلا تو دختر تحصیل کرده ای!؟ اصلا مگه مهمه؟!
مثل خودش صدایم را بالا بردم.
-مهم نیست؟! جای من نیستی که درکم کنی اینکه ندونی گوشت و استخوانت ساخته ی یه رابطه حلال بوده یا هوس، مهم نیست؟! به من نگاه کن تو می تونی با زنی باشی که نمی دونی از کجا اومده؟! که به قول خودت حدسی که زدم آزارت نمیده؟ دل چرکینت نمی کنه؟
عقب گرد کردم و به تضاد صورت برافروخته و چشم های غمدارش نگاه کردم!
بغضم سنگین تر شد و آرام تر از هر زمانی زمزمه کردم:
-وقتی به خودم نگاه می کنم و این فکر تو سرم چرخ میزنه دوست دارم تمام پوست و گوشت تنم رو تیکه تیکه کنم. دلگیرم از مادرم، دلگیرم از پدرم... از هردوشون گله دارم... در حقم کوتاهی کردند خیلی ام کوتاهی کردن خیلی. می دونم این فکر تو ذهن همه ی اونایی که از سر راهی بودنم باخبرند شکل گرفته.
به هق هق افتادم و دوان دوان به سمت خانه دویدم؛ صدای گریه ام گوش هایم را پر کرده بود که نفهمیدم فرهاد را به چه حالی در حیاط جا گذاشتم.
چند روزی گذشت، به فرهاد اولتیماتوم دادم که دیگر اصرار بیجا برای کمک به همراهی ام نکند چرا که بیش از قبل عصبی می شدم. برگه ی استعفایم را هم به رئیس بیمارستان دادم، نامه ای به یک بیمارستان دولتی در تبریز برای استخدامم داد. از او قول گرفتم که هرگز و تحت هیچ شرایطی به کسی آدرس محل کار جدیدم را ندهد. مریم هم سخت مشغول کار و زندگی زناشویی اش بود. چند باری خواستم که در جریانش بگذارم ولی پشیمان شدم؛ چرا که به هر حال همسر مجید بود و امکان داشت قانعش کند و آدرسم در تبریز را بگیرد.
در این مدت دوبار رژان را دیدم که رنگ پریده و آشفته است، به شدت در حال وزن گیری بود و این نشان از وجود جنین در بطنش بود.
لباسهایم را از کمد بیرون آوردم و بدون توجه به نظم و ترتیب در چمدان انداختم، سمت دراور رفتم و کشواش را باز کردم. محتویات داخلش کیف لوازم آرایش و آلبومم بود. بادیدن آلبوم قلبم فشرده شد. با نوک انگشتانم جلد سفید رنگش را لمس کردم. با تردید دستم را به لبه اش گذاشتم و بلندش کردم. شک داشتم به بردنش چرا که هرگز قصد بازگشت نداشتم و قصدم فراموش کردن آدم های داخل این آلبوم بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت61
دیدنش برای آخرین بار که بد نبود!
با این فکر سمت تخت رفتم و لبه اش نشستم و آلبوم را روی پاهایم قرار دادم و ورق زدم. صفحه ی اول عکسی از بدو تولدم در آغوش منصوره ی خندان و بابا که هر دویمان را از پشت سر در حصار بازوانش گرفته بود، است. لبخند تلخی زدم!
مادر واقعی ام حتی یک روز هم مرا نگاه نداشته بود!
ورق زدم، عکس تولدم در هر سال... عکس هایی از مسافرتهای دستهجمعی امان، مدرسه... دانشگاه...
تهی از هر حسی جز حسرت بودم! آلبوم را بستم و نخواستم حتی عکس بابا را بردارم که دلم برای دوباره دیدنش پر می کشید.
آلبوم را همانجا رها کردم و بلند شدم، زیپ چمدان را کشیدم و قفلش را چک کردم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم نزدیک هشت بود. باید با رژان حرف می زدم. نمیتوانستم بی خیالش باشم. شماره اش را نداشتم تا تماس بگیرم. به سمت درب اتاقم رفتم و بازش کردم. خانه در تاریکی مطلق بود. لبخند تلخی روی لب هایم به یاد حرف و اعتقاد بابا که می گفت «همیشه باید نوری هرچند کم رنگ در خانه روشن باشد» زدم، کلید لوستر
در سالن را لمس کردم. نور همه جا را روشن کرد. به جای خالی بابا آهی کشیدم. کلید را برداشتم و از واحدمان خارج شدم و با آسانسور به طبقه بالا، خانه ی عمه رویا رفتم. جلوی در واحدشان چند نفس عمیق کشیدم تا آرامشم را حفظ کنم. برای منی که سال به سال خانه ی عمه نمیرفتم زیادی سخت بود فشردن زنگ!
نفس آخر را فوت کردم و زنگ را فشردم. دقایقی بعد در توسط خود رژان باز شد با دیدنم هول کرد و به داخل خانه نگاه انداخت. برعکس همیشه که لباس های باز و جذب تن می کرد، تونیک آستین رگلانی که تا پایین شکم گشاد بود به تن داشت که با هر تکان بدنش لباس به تنش می چسبید و شکم کمی برآمده اش را نشان می داد؛ مگر چند ماهش بود؟!
دستش را گرفتم و از چهارچوب به بیرون کشیدم. با حرکتم نگاهش از داخل خانه به صورتم تغییر جهت داد، رنگش پریده بود.
-برای چی اومدی اینجا؟
با لحنی آرام بخش آهسته گفتم: باید با هم حرف بزنیم.
نگاهش رنگ تردید گرفت. سرک دیگری به داخل خانه کشید و قدمی از واحدشان فاصله گرفت. در حالی که دکمه ی آسانسور را میزد گفت: باشه برو آماده شو با هم بریم بیرون پیش مامان اینا نمیشه.
با پلک زدنی موافقتم را اعلام کردم و برای آماده شدن به خانه بازگشتم و با هم از آپارتمان خارج شدیم.
پشت فرمان نشستم. کنارم نشست. صورتش کمی درهم شد.
-خوشبو کننده ماشینت چیه؟
از سوالش تعجب نکردم!
حالت صورتش نشان از ویارش می داد.
-شیشه رو بده پایین اگه اذیت میشی.
تازه انگار متوجه علت حالت تهوعش شود، با دست هایش صورتش را پوشاند و چند باری پیدرپی کلمه «لعنتی» را نمیدانم نثار که کرد!
خودم شیشه اش را پایین دادم و استارت زدم و ماشین را به حرکت در آورم.
-می دونی چند ماهته؟
-چهار.
حدسم درست بود.
-تازه فهمیدی؟
سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
-یه جا پیدا کردم غیرقانونی سقط انجام میداد ولی گفت سن بارداریت رفته بالا و انجام نمیده!
-رژان تو با چه فکری خواستی این کار رو بکنی؟! میدونی چقدر آسیب می بینی! ممکنه دیگه هیچ وقت نتونی بچه دار بشی یا هزارجور عواقب دیگه. اونا کارشون نه قانونیه نه بهداشتی! هزارجور مرض و میکروب وارد بدنت میکنند. از همه ی اینها بگذریم می دونی گناه کبیره است!؟ اون بچه الان یه انسان زنده ست و کشتنش قتل عمده! برام تعریف کن ببینم جریان چیه شاید بتونم کمکت کنم.
-بچه که نیستم خودم همه این ها رو می دونم. رفته عسل... رفته، می فهمی؟! دو هفته است در به در دنبالشم، نیست کثافت نیست! فرار کرده...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
─┅─═/ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#هنوز_دو_قورت_و_نيمش_باقي_مانده
مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .
از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .
حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .
روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .
يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .
حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .
كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟
ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .
ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .
حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .
از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است.
@dastanvpand
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_یکم
به روايت راوي ( سوم شخص )
محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره.
همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
.
.
.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، زینب هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما……..
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه ۴۰٫ سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_دوم
_ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟
_ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ? ﺟﻮﻧﻢ
_ آﻓﺮﯾﻦ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺒﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ؟
_ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻃﻠﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺑﮑﻨﻪ . ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﻟﮕﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ .
_ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ . ﺧﺐ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺰﻭ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﻮﺵ ﺩﺧﯿﻠﻪ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ، ﺗﻮﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ .
ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻗﻢ . ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ .
_ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻥ .… ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻣﻪ . ﺍﻭﻥ ﺷﻬﯿﺪ .
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻋﮑﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﻩ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻤﺶ .
_ ﺍﺳﻤﺶ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ
_ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎﯾﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻟﺒﻨﺎﻥ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﻋﮑﺴﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻡ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺑﺮﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﮐﺶ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺴﺶ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﯽ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ . ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺕ ﺑﮕﺬﺭﯼ .
ﻋﮑﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﺟﻬﻤﻮ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺶ ؛ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ .
ﺷﺪﺕ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﺪ ، ﻋﮑﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻧﺎﺯﯼ ﺑﻐﻞ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺣﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ .
ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﮕﺬﺭﻩ .
ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺶ ﻭ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﺶ .
ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻧﻔﻮﺭﻣﺎﺗﯿﮏ ، ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﺷﮑﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ . ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﺠﺐ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ”
.
.
.
ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﻭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ، ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﯼ؟
_ آﺭﻩ .
” ﻭﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﭙﻮﺷﻢ ” ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﻭ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﺸﻪ .
ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻗﻠﺒﻢ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻢ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﻭ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻨﻢ .
.
.
.
ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ . ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺰﺍﺭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ . ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ؛
” ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﯿﻮﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺗﻮﺭﺍﻩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻘﺶ ﻫﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ”
ﺣﺮﻓﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺭﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﺭﺯ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ،
” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ”.
ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻼﯼ ﭘﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ؛ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺎﻣﺮﺍﻥ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓