🌸🍃🌸🍃
وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ.
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ...
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ.
ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎنش ﯾﺦ ﺯﺩ...
ﭼﻪ ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﻛﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ!
ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ ، ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑﺎﺯ ﻫـﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ.
جايگاه شاه و گدا،
دارا و ندار قبر است...
تقواست كه سرنوشت ساز است...
برای رسیدن به کبریا باید نه "کبر"داشت نه "ریا"...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*از دزدی بادمجان تا ازدواج💍*
ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب🌸
یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبهمشهور است.*
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا محل منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی ؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب
و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت :
*این نتیجه امانت داری و تقوای توست.*
*از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.*
*کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید*
*خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.*
*توبه تولدی دوباره*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی از ایاز و سلطان محمود
ایاز غلام سلطان محمود بود
و به سلطان محمود خیلی علاقه داشت
سلطان محمود به ایاز گفت: ایاز!
یک خربزه بیاور و پاره کن تا بخوریم
چون ایاز هم خیلی مورد علاقه سلطان محمود بود، یک خربزه آوردند و سلطان گفت:
بگذار من پاره کنم
گفت: خیلی خوب قربان؛ شما پاره کنید
سینی و خربزه و کارد را جلو سلطان گذاشت و سلطان خربزه را پاره کرد
اول یک مقدار آن را به ایاز داد تا بخورد، ایاز هم شروع کرد با لذت خوردن
سلطان محمود هم یک ذره آن را برید و خورد و دید خیلی تلخ و بد مزه است
ولی ایاز خورد و پوست آن را هم دندان زد و هیچ حرفی هم نزد
سلطان گفت: ایاز خربزه را خوردی؟
گفت: بله قربان
گفت: اینکه خیلی تلخ بود
گفت: بله قربان، ولی خوردم
گفت: چرا چیزی نگفتی؟
گفت: من عمری است از دست شما شیرین خوردهام، آيا حالا که خربزه تلخ است بگویم تلخ است! نه این را هم میخورم این هم شیرین است، از دست شما هر چه برسد، شیرین است.
خدا این همه نعمتها را از اول تا بحال به ما داده است، اصلاً ما را ایجاد کرده است
این همه نعمتهای کلان را به ما داده است، حالا یک کسالتی به ما میدهد كه تازه اين كسالت هم اثر عمل خود ما است، ما شروع میکنیم ناله و شکایت کردن، فقر و فلاکتمان را این طرف و آن طرف بردن
بنده خدا! آخر تأمل بکن
ببین خدا چقدر به تو احسان کرده
این بلا هم اثر عمل تو بوده است که خدا خواسته اثر عملت را در دنيا به تو بدهد که در آخرت راحت باشی، تحمل کن، راضی باش به رضای او
بگو «شکراً لله، الحمدالله»
منظور اینکه بیائیم راستی راستی
بنده خدا باشیم، نه بنده هوای نفس
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💫
⭕️✍ حکایتهای پند آموز👌🧚♀
دختر یکی از دهقانان برای اقرار به گناه و طلب آمرزش نزد کشیش رفت و با ترس و لرز گفت:
گناه بزرگی کردهام و از گفتن آن خجالت میکشم.
کشیش گفت:
خداوند بخشنده است و هیچ خجالت نکش، بگو ببینم چه گناهی کردهای؟
دختر گفت:
یک سبد سیب دزدیدهام.
کشیش گفت:
اینکه گناه بزرگی نیست! به اندازه تعداد سیبها استغفار کن و توبه کن تا گناهت آمرزیده شود.
دختر گفت:
اما یک سبد سیب را از باغ کشیش دزدیدهام.
کشیش تکانی خورد و گفت:
پس گناهت به این راحتی ها بخشوده نمیشود! باید علاوه به توبه و استغفار ده سکه هم به کلیسا بپردازی...
حکایتی آشنا 👌
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
🌺داستان ارسالی اعضای کانال🌺
ناشکری خدا
با سلام
من دوران ابتدایی بودم تعطیلات تابستون کلاس چهارم و من دچار بیماری سختی شدم اونم ب خاطر ناشکری ک مادرم تو زندگی کردخدا مامانمو تنبیه کرد ودرسی بهش دادکه نعمت خدا رو شکر کنه
ما دو خواهر بودیم ومامانم باردار شده بود وقتی فهمید بچه سوم هم دختره خیلی ناراحت شده بود اینم بگم مامانم منو خواهرمو بیش از حد دوس داش ولی دوس داشت یه پسر هم داشته باشه.
خلاصه مامانم خیلی ناشکری میکردگریه میکردو...و هر کاری میکرد ک بچه سقط بشه از رو پله ها میپرید پایین و کارای دیگ تو همین کارایی ک میکرد من دچاربیماری سختی شدم ک ۴۰روز بستری شدم دچار اسهال خونی و بریده بریده شدن روده ها و جفت کلیه هام از کار افتاده بودند.😭
مامانم تمامچهل روز با وجود پا ب ماه بودن تو بیمارستان اشک میریخت ک من مریض بودم و همش از دیدن منتو اون وضعیت رنج میبرد حتی من دیالیز میشدم دکترا ب مامان بابام گفته بودن دخترتون دیگ احتمال نداره زنده بمونه تو این چن روز امکان هر احتمالی هست 😔
از اونجایی ک بابامخیلی دختر دوست داشت خیلی براش سخت بود بعد حرف دکتربه حرم امام رضا رفت و دعا کرد بعد برگشت بیمارستان و تو ماشین دم بیمارستان خوابش میبره و توخواب میبینه که به باباممیگن دخترتو بردار و از بیمارستان برومن شفاعت دخترتوکردم.
فرداش من حالم بهتر میشه ازم اندسکوپی و...میگیرن و روده هامکاملا سالم و جفت کلیه هام برمیگردن همزمان بدون هیچ درمانی و کلیه هام ب سلامتی همچنان بدون هیچ درمانی سالم هستند.
شکر خدا و دکترا ب باباومامانم گفتند این فقط معجزس اینم بگم ک ابجی کوچیکمم همون روز کحال من خوب شده بود دنیا اومد حالا سه تا دختر خوب برا پدر مادرم هستیم😊
مادرا و پدرا
دنیا محل گذره
یادمون باشه خدا هر نعمتی که بهمون میده بی حکمت نیست از داده هاش شاکر و از نداده هاش راضی که خدای نکرده گرفته عذاب الهی نشویم 👌👌
ارسالی اعضای کانال
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد !
در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود .
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها .
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش .
برایِ آرزوهایت بجنگ .
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند .
تسلیم نشو ... !
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
📚 #داستان_شب
#تلنگر 👌🏻
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد.
کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می شود که درمجموع خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و کفش تعمیر شده را تحویل بگیرد.
کفاش دست به کار می شود.
کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق و میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده...
اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون جلو رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر از فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دل...
مهربانی را اگر قسمت کنیم ،من یقین دارم به ماهم می رسد آدمی گر ایستد بربام عشق ، دست هایش تا خداهم می رسد.👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥ایده مجسمه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام
صبح ⛅️قشنگتون بخیر
روزگارتان از رحمت
🍂←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→🍂
لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
🍃←رَبُّ الْعَالَمِين→🍃
سرشار
صبح سوم اسفند ماهتون زیبا☕️
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه که رسید جوان زشت و آبله رویی را دید. با چشمان چپ و سر بی مو و دهان گشاد و لب های کلفت و پوستی تیره.
مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:
ای مردک از این جا برو و دیگر هم به این کوچه نیا! دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت می کند! جوان بدون اینکه ناراحتم شود نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت درآورد و به مرد گفت:
بگیر مال تو! من قبایم را به تو می بخشم!
مرد نگاهی به قبای خوش رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود شرمنده شد و کف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مرا ببخش! من رفتار بدی با تو کردم اما تو داری قبایت را به من می دهی!
جوان با همان لبخند گفت! ای دوست! بدان که آدمی که ظاهر بد اما باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد! چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند. آری
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
🍁🍁🍁🍁🍁
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستري شد. نامزد وي به عیادتش
رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماري زن شدت گرفت و آبله تمام
صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که
کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار
گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: " من کاري جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
@Dastanvpand
🍀🍀🍀🍀🍀🍀