eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت سیوششم بیشعور. به من چه که این مرتیکه انقد هیز و عوضیه. چرا حرصتو سره من خالی میکنی!!!! اونروز بد از صرفه ناهار مایکلو دارو دستش رفتن. داشتم ظرفارو جم میکردم که خیلی اتفاقی حرفای ارباب و کیانو شنیدم. کیان:ارباب واقعا میخواین به مایکل کمک کنین؟؟!!! میدونین که پدربزرگتون،ارباب اردشیرو همین مایکل بود که زیر کشید. ارباب:خوب منو نشناختی کیان،من از دره دوستی وارد شدم تا مایکلو نابود کنم، اونو از عرش به فرش میکشونمش.خیلی وقته منتظره این لحظه ام کیان . نابودش میکنم کیان نابوووووود. چقدر این ارباب کینه ای و مار صفت بود. عینه مار هرچی زیره دستش بودو نابود میکرد و نیش میزد. واقعا که از ارباب باید ترسید باید دوری کرد. روزای بد بدونه هیچ تغیری میگذشتن، عمارت ساکت و امن بود. البته تا زمانی که ملوک السلطنه برگشت همه چی خوب بود بدش دوباره اذیتاش شرو شد. ملوک السلطنه بود دیگه یه دیوونه. ظهر داشتم عمارتو گردگیری میکردم که زهرا اومد کنارم. زهرا:سوگل مهمون اومد بی بی میگه بیا برو پذیرایی کن. وسیله های گرد گیری رو گذاشتم کنارو با زهرا رفتیم سمت اشپز خونه. _حالا مهمون کی هس؟؟؟؟ زهرا:وااای...نگو که نمیدونی چه مهمونیه ،دکتره روستاس، اومده برا اجازه گرفتن برا اوردنه یه دستگاهی تو بیمارستانه روستا. انقدر جذاب وخوش تیپ هس که ادم نمیخواد چشم ازش برداره. _خیله خب حالا توام عینه این ادم ندیده ها حرف میزنی. زهرا:ادم نیس که فرشتس،فرشته داشتم به حرفاش میخندیدم که یهو کیان جلومون سبز شد. کیان:زهرا به شغله خدمتکاری شغله شریفه هیز بازی رو هم اضافه کردی؟؟!!! زهرای بیچاره از خجالت و تعجبه اینکه کیان حرفاشو شنیده ابرو هاش پرید بالا زهرا:نهههه...من فقط داشتم یکمی از دکتر برا سوگل تعریف میکردم. کیان اومد جلو و از بازوی زهرا گرفت با جمع شدن صورت زهرا فهمیدم دستش خیلی درد گرفته کیان:که داشتی تعریف میکردی ها!!!!یکمی هم برا من تعریف کن ببینم این دکتر چه جور ادمیه زهرا که اشک تو چمشاش جمع شده بود اروم گفت زهرا:ای......دستم......اقا ترو خدا دستمو ول کنین اال از جاش در میاد کیان اخمی کرد و گفت کیان:دیده بودم یه پسر هیز میشه ولی ندیده بودم یه دختر هیز باشه!!!! دوباره فشار دستشو روی بازوی زهرا بیشتر کرد که صدای زهرا اومد زهرا:اخ......ای.....بخدا داشتم با سوگل شوخی میکردم کیان:این شوخی بود؟؟ زهرا:آقا بخدا شوخی کردم همین کیان دستشو از رو بازوی زهرا برداشت کیان:برین سر کارتون زهرا فوری از جلو چشم کیان جیم شد و منم پشت زهرا زود رفتم تو آشپزخونه زهرا داشت دستشو ماساژ میداد و رو یکی از صندلیای آشپزخونه نشست بی بی:چی شده زهرا ؟؟ زهرا:هیچی بی بی یکمی دستم درد میکنه بی بی:بی بی فدات بشه از بس که کار میکنی ماله اونه زهرا زیر لبش چیزی گفت و بعد گفت زهرا:خوب میشم بی بی مال خستگیه بی بی:ایشالا. خب سوگل بیا اینا رو ببر برا پذیرایی از ارباب و دکتر سینی رو از بی بی گرفتم و بردم سمت سالن _بریم ببینیم این دکتری که میگن کی هست در سالن رو زدم و منتظر ورود شدم ارباب:بیا تو دکتر رو به روی ارباب نشسته بود و پشتش به من بود» به جز ارباب و یه مرده دیگه کسی تو سالن نبود و از اونجا فهمیدم مرده دکتره« دکتر:خالصه ارباب مزایای زیادی داره دستگاه و اگر بیاریم تو روستا قطعا به نفعه اهالی هست رفتم جلو ارباب و قهوه ای رو که اورده بودم رو تارف کردم ارباب:قبول اگه دستگاه این چیزی هست که تو میگی قیمتش مهم نیست سفارش بده مبلغ رو به کیان بگو تا پرداخت کنه بعد از برداشتن قهوه به سمت دکتر برگشتم که با چیزی که دیدم قلبم یه لحظه نزد _یا خدا.....این همون مردی بود که تو روستا زده بود به دستم،خدایا ازت خواهش میکنم منو یادش نیاد قول میدم که دیگه کار بدی نکنم ، قول میدم دیگه نمازمو جلو عقب نکنم قول میدم...... ارباب:منتظر چی هستی چرا پذیرایی نمیکنی با حرف ارباب به خودم اومدم و با دستپاچگی گفتم _ببخشید ارباب و به سمت دکتر رفتم. دکتر عمیق نگاهم کرد دکتر:خیلی برام اشنا هستین من قبلا جایی شما رو ندیدم؟ فوری گفتم ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت سیوهفتم _خیر من بیرون از عمارت نمیرم یعنی بفهم خنک و دهنتو ببند اما گیج تر از اینا حرفا بود دکتر:نه من مطمئنم که شما رو قبلا جایی دیدم بعد از برداشتن قهوه ش خواستم زود از سالن برم بیرون تا بیشتر از این تو دیدش نباشم تا کامال یادش بیاد منو کجا دیده اما کار از کار گذشته بود دکتر:اها یادم اومد یاعلی خدایا خودت کمکم کن ارباب:چی رو یادت اومد دکتر:من این خانم رو چند هفته پیش تو روستا دیدم ارباب دوباره مثل همیشه چشماشو گرد کرد و ابروهاشو برد بالا با اخم نگاهم کرد از همون نگاههایی که همیشه میترسیدم و دلمو خالی میکرد باید زود خودمو جمع و جور میکردم نباید گردن میگرفتم که اگر گردن میگرفتم ارباب پدرمو در میورد _آقا من که گفتم من اصلا خارج از عمارت نمیرم یعنی این اجازه رو ندارم دکتر:ولی من مطمئنم مطمئنم که خود شما بودین حتی من با کیفم زدم به دستتون و بعدشم عذر خواهی کردم هر چند شما عذر خواهی منو قبول نکردین ارباب:از کجا مطمئنی که خدمتکار من بوده دکتر:گفتم که خیلی مطمئنم هم چشمای رنگیشون هم موهای مواجوشون که البته یکمی بیشتر اون روز بیرون بود مثل همون دختریه که من دیدم مثل که نه ایشون همون دختره خیلی ترسیده بودم داشتم از ترس سکته میکردم مطمئن بودم که رنگ و روم هم پریده بود اما الان موقع ترس نبود _واقعا چون من چشمام رنگه و موهام مواجه شبیه همون دختره ام؟؟؟ دکتر:شاید دوتا آدم انقدر شبیه هم باشن اما دیگه جای زخماشون هم که یکی نمیشه شما گوشه ی ابروت یه خراشیدگی داری که اون دختر هم داشت پس شما همون هستی دیگه نمیدونستم چی بگم مگه ادم انقدر دقیق میشه ارباب:ول کن دکتر چیز مهمی نیست و بعد یه نگاه خیلی وحشتناکی بهم انداخت این یعنی بعدا دارم برات حسابی دکتر:بله ارباب ببخشید فقط خواستم بفهمونم که اشتباه نکردم ارباب:کافیه از سالن اومدم بیرون تو دلم رخت میشوستن از بس که دلشوره داشتم به خودم دلداری میدادم ایشالا که هیچی نمیشه مگه ندیدی ارباب گفت چیز مهمی نیست خیلی استرسو دلشوره داستم یه جا بند نبودم . از وقتی از سالن برگشته بودم با کسی حرف نزده بودم. هی پوسته لبمو میجوییدم،هی ناخونامو میخوردم. زهرا که تا زه اومده بود تواشپزخونه با تعجب اومدکنارم زهرا:چته سوگل چرا رنگت پریده؟؟ _زهرا دارم میمیرم.زهرا بدبخت شدم. زهرا:خدا نکنه عزیزم این چه حرفیه که داری میزنی!!!! مگه چی شده؟؟ به کبری که داشت با دقت به ما نگا میکرد اشاره کردم که زهرا فهمید حواسش به ماست و دستمو گرفتو از اشپز خونه بردتم بیرون. زهرا:چی شده؟چته سوگل؟؟ دیگه طاقت نیووردمو زدم زیره گریه. _زهرا بدبخت شدم...زهرا ارباب منو میکشه. زهرا:خدانکنه، زبونتو گاز بگیر،مگه چی کار کردی؟؟خب بگو دیگه جون به لبم کردی. _ارباب فهمیده رفتم روستا زهرا یه دفه ای رنگ از صورتش پرید. زهرا:دروغ میگی. _ای کاش دروغ بود بیشتر گریه کردم. زهرا:اخه چجوذی ما که ردی نذاشتیم؟!!! همه چیزو براش تعریف کردم اونم مثله من شوکه شد. _حاال چه خاکی به سرم بریزم زهرا؟؟ارباب حتما منو میکشه. زهرت:خدانکنه. شاید اصلا براش مهم نباشه.دیدی که به دکترم گفته مهم نیس. _اره گف اما بدش یه نگاهی بهم انداخت که از بدنیا اومدنم پشیمون شدم. زهرا:حالا تو گریه نکن هنوز که اتفاقی نیوفتاده. _مگه بدتر از اینم میتونه بشه زهرا!!!!؟؟ زهرا:صبر کن بذا برم به بی بی بگم تا ببینم بی بی میتونه کاری بکنه و کمکمون کنه. _باشه. اشکامو پاک کردم و با زهرا رفتیم اشپز خونه. من رفتم یه گوشه تو اشپز خونه نشستمو زهرام رفت کناره بی بی و بد از چن دیقه با بی بی رفتن بیرون. کبری:هوی...سوگل چی کار کردی که اینجوری مثله خر تو گل گیر کردی؟؟ _چی میگی تو؟؟ کبری:خودت خوب میدونی دارم چی میگم. یه کاری کردی که انقدر استرس داری و هی با زهرا و بی بی پچ پچ میکنی. _برو بابا دلت خوشه. کبری:ماه پشته ابر نمیمونه سوگل. هر کاری کرده باشی بالاخره گندش درمیاد و من چقد کیییف میکنم ببینم ارباب داره تنبیهت میکنه. خودم که داشتم از استرس میمردم اینم هی بدتر استرسمو بیشتر میکرد. از جام بلند شدم. _چی میگی بابا تو بس کن ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ی مشت پت و مت تو دنیای واقعی ببینیم😜😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😻
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه تنه یه گروه موسیقی خودش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😻
روزی خروسی بود که ازدواج کرد و پس از مدتی صاحب چندین جوجه ی زیبا شد آنها خانواده ای شاد و خوشبخت بودند جوجه ها فکر می کردند که پدرشان نیرومندترین موجود جهان است و همسر او نیز چنین نظری داشت . جوجه ها دیده بودند که هر روز صبح با آواز پدر خورشید طلوع می کند.و می پنداشتند بدون آواز پدر خورشید بر نخواهد آمد و می دانستند که بدون خورشید اتفاق شومی خواهد افتاد . روزی خروس مریض شد او سرما خورد و نتوانست بانگ صبحگاهی خود را سر دهد , در نتیجه در بستر افتاد و مرغ و جوجه ها پنداشتند که آن روز آخرین روز حیات زمینیان است. و ناامیدانه منتظر بودند تا به چشم خود مشاهده کنند که بر سر دنیای بدون خورشید چه خواهد آمد. آن روز صبح خورشید طبق معمول طلوع کرد و آنها از این که خورشید بدون آواز خروس بیرون آمده بسیار شگفت زده شدند. اما کمی بعد فهمیدند که خورشید بخاطر صدای خروس طلوع نمی کند و این خروس است که به شکرانه ی طلوع خورشید آواز سر می دهد . 🖌بد نیست بعضی وقت ها باورهایمان را مورد بازبینی قرار دهیم. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
رمان قسمت سیوهشتم بی بی:اینجا چه خبره؟؟ کبری:از این دختره بیشعور بپرس بی بی بی بی:تمومش کن کبری...سوگل بیا بریم کارت دارم. بابی بی از اشپز خونه اومدیم بیرون. بی بی:تو چیکار کردی دختر؟؟ _بی بی تو رو خدا جونه عزیزترین کست کمکم کن. بی بی خواست حرفی بزنه. اما به روبه روش که نگا کرد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. به جایی که بی بی نگا میکرد نگا کردم که یخ کردم. ارباب بود...داشت میومد سمته ما. دستو پام داشت میلرزید وقلبم داشت تند تند میزد. ارباب اومد جلوم وایساد و زل زد به چشمام. ارباب:بد کردی...بد کردی کوچولو...بد کردی دستوره ارباب سالارو گذاشتی زیره پات. زبونم اصلا تو دهنم نمیچرخید که بخوام جوابشو بدم. اربا:تو فکر کردی میتونی از دستوراته من سرپیچی کنی؟؟ سرم رو انداختم پایین که باعصبتنیت دستشو اندتخت بینه موهامو کشید عقب. ارباب:با توام...حرف بزن... مگه نگفتم حق نداری از عمارت بری بیرون؟؟ با ترس:چرا ارباب گفتین ارباب ارباب:پس چرا رفتی هاااا. چراااا؟؟ حرفی نزدم،حرفی نداشتم که بزنم. ارباب موهام رو ول کرد و یکی زد تو گوشم. که یکمی سرم چرخید سمته چپم. اربا:چه جوری رفتی؟؟ ساکت موندم و حرفی نزدم. ارباب:حرف نمیزنی نه؟؟؟ اون زبونه سه متریت کووو؟؟ یکی دیگه زد تو گوشم که این دفه قدرتش انقد زیاد بود که افتادم زمینو زدم زیره گریه. بی بی فوری اومد جلوم وایساد و شرو کرد به التماس کردن. بی بی:ارباب غلط کرده...ارباب بچگی کرده...ارباب نادونی کرده،اولین بارش بوده ارباب،شیطونی کرده ارباب،نفهمی کرده ارباب،شما ببخش شما به بزرگی خودت ببخش. ارباب:برو کنار خاتون،برو کنار تا دستم روت بلند نشده. بی بی:ارباب خواهش... ارباب بی بی رو هل داد کنارو اومد سمتمو شرو کرد به زدنه منو تا جایی که داشتم کتکم زد. همه ی عمارت جم شده بودن و داشتن نگا میکردن. زهرا و بی بی گریه میکردنو به اربا التماس میکردن اما ارباب اصلا توجهی نمیکرد بد از نیم ساعت ارباب دست از زدن کشید و رو به کیان کرد. ارباب:کیان فلکو تو حیاط اماده کن. بی بی:نه...ارباب...ارباب سالار خواهش میکنم،به حده کافی خورده ارباب...میمیره ارباب...فلکش نکن ارباب. ارباب:خاتون گفتم برو کنار خاتونو زد کنارو از بازوم گرفتو کشون کشون بردتم سمته حیاط. انقدر کتک خورده بودم که نه نای حرف زدن داشتم نه نای حرکت کردن ارباب کشون کشون بردتم سمت حیاط و جلوی ورودی وایساد و انداختتم زمین ارباب:بگو چه جوری و به کمک کی رفتی بیرون عمارت اگه بگی جای تو اونو فلک میکنم اگه نگی فلکت میکنم انقدر میزنیم تا همون جا جون بدی چشمم به زهرا افتاد داشت گریه میکرد همین که خواست حرفی بزنه بی بی جلوشو گرفت نباید چیزی میگفتم وگرنه زهرا هم به روز من میوفتاد ارباب:حرف نمیزنی نه بهش نگاه کردمو چیزی نگفتم ارباب دوباره دستمو کشید و از جام بلندم کرد ارباب:حرف نزن ببینم زیر فلکم میتونی انقدر ساکت نگام کنی بردتم حیاط و انداختتم بغل یه تیکه چوب که شکل مثلث بود و رو به کیان گفت ارباب:ببندتش کیان زهرا:نه......تو رو خدا نبندینش همین جوریم داره جون میده بی بی:ارباب،ارباب سالار این بچس نمیدونسته عواقب سرپیچی از دستورات شما چیه بخدا پشیمونه به اندازه کافی هم تنبیه شده پس خواهش میکنم.... ارباب بلند داد زد ارباب:اه.....بسه دیگه.....تمومش کنین ملوک السلطنه:خاتون ساکت شو اگرم نمیتونی ببینی این صحنه رو برو تو این دختر حقشه همه ببینن عاقبت سر پیچی از دستورات ارباب سالار چی میشه و عبرت بگیرن ارباب:کیان مگه با تو نیستم گفتم ببندش پس چرا نگام میکنی کیان:ارباب این دختره حالش اصلا خوب نیست زیره فلک دووم نمیاره و جون میده ارباب:کیان بهت میگن ببندش کیان:چشم ارباب کیان رو به روی فلک خوابوندتم و پاهامو برد بالای فلک و محکم بست انقدر بی جون بودم که حتی نتونستم با تکون دادن خودم مانعه بستنم بشه. بعد از بسته شدن پاهام ارباب نگاهی بهم کردو پوزخندزد ارباب:حالا حرف نمیزنی ها فقط به هوش باشو نگاه کن بعد رو کرد به کیان گفت ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت سیونهم ارباب:شلاق چرمه رو بده کیان:اما ارباب... ارباب:کیان... داری عصبانیم میکنی بهت میگم شلاق چرمه رو بده کیان رو به یکی از محافظا گفت کیان:برو شالق چرمه رو بیار محافظه هم سرش رو تکون داد و رفت و بعد از چند دقیقه اومد و شالق رو داد دست ارباب ارباب یکمی از فلک دورتر وایساد اولین شلاق رو زد.....با احساس ضربه حس کردم تموم جونم سوخت و جیغ زدم دومین ضربه و من جیغ زدم سومین ضربه و من جیغ زدم.....دهمی و من با صدای اروم تری جیغ زدم به یازدهمی که رسید دیگه هیچی نفهمیدم از هوش رفتم و راحت شدم. با احساس فرو رفتن سوزن تو دستم چشمامو باز کردم اما همه چی رو تار میدیدم که دوباره چشمامو بستم همه جام درد میکرد تازه به خودم اودم که چه اتفاقی برام افتاده ارباب.....سیلی..... کتک...... فلک..... شالق.....و بی هوش شدنم. پس چرا نمردم خدا چرا نمردم تا راحت شم چرا زنده ام؟؟؟چرا؟؟؟ صدای مردی اومد مرد:بالاخره بهوش اومدی؟؟ دختر پاشو دیگه چه قدر میخوابی... دوباره چشمامو باز کردم و به مرد رو به روم نگاه میکردم همون دکتر بود همون دکتر که باعث شده بودبه این روز بیوفتم دکتر:چه عجب بعد از دو روز بالاخره چشماتو باز کردی _ازت بدم میاد دکتر دکتر خندید و گفت دکتر:یه دو روز بیهوش بودی به کل همه چیز رو یادت رفته عزیزم اونی که زدتت ارباب بوده نه من که از من بدت میاد _برو بیرون دکتر:چی داد زدم _بهت میگم برو بیرون که یکی درو باز کرد و با شتاب اومد تو اتاق زهرا بود زهرا نگاهم کرد و با گریه اومد کنارم نشست و خواست بغلم کنه که دکتر گفت دکتر:نه بغلش نکن زهرا دستم رو گرفت زهرا:الهی فدات بشم دردت بجونم خدا رو شکر بهوش اومدی فکر کردم که دیگه بهوش نمیای دکتر:وای بابا تو بازم شرو کردی گریه کردن!،! بسه دیگه ببین حالش خوبه _زهرا بگو این بره بیرون زهرا با تعجب گفت زهرا:نمیشه که گلم چرا بره دکتره ها _بهت میگم بهش بگو بره بیرون یادت رفته همین مرده بود که باعث شد این بالها سرم بیاد دکتر:من!!!به من چه؟؟ زهرا:از قصد که حرفی نزد سوگل خواستم چیزی بگم که بی بی اومد تو اتاق بی بی:خدا روشکر که بالاخره بهوش اومدی الهی مادر به قربونت بره اومد کنارم نشست از پیشونیم بوسید _بی بی همه جام درد میکنه بی بی با بغض گفت بی بی:میدونم میدونم عزیزم خیلی کتک خوردی دکتر:اگه پوماد و قرصایی که دادم رو سر وقت بزنی و قرصتو بخوری تا یه هفته دیگه حداقل دردت میوفته با نفرت نگاهش کردم که این دفه حساب کار دستش اومد واز جاش بلند شد و رفت بیرون زهرا هم رفت برای بدرقش سه روز از به هوش اومدنم گذشته، بی بی و زهرا عینه پروانه دورم میچرخن. تو این سه روز اصلا از جام بلند نشدم، ینی نمیتونستم که بلندشم. کاریم نمیتونستم بکنم بجز اینکه قرصامو بخورمو پمادامو بمالم. صبح که از جام بلند شدم زهرا نبود. کمرم درد گرفته بود از بس خوابده بودمو همه ی بدنم خشک شده بود. یکمی خودمو بالا کشیدمو بالشتمو به تخت تکیه دادم و خودمم تکیه دادم به بالش. میخواستم پامو بالا بیارمو ببینم زخمام چطور شده که زهرا اومد تو اتاق. زهرا:عه!بیدار شدی؟؟!! _اره،زهرا از بس که خوابیدم خسته شدم.زخمه بستر گرفتم. زهرا:بگردم. به امیده خدا تا یکی دو هفته دیگه زخمه پاهات خوب میشه و میتونی را بری. _هااا!!ینی قراره تا یکی دو هفته دیگم بخوابم؟؟نگو من اگه دو روز دیگه بخوابم میمیرم. زهرا:زبونتو گاز بگیر،بالاخره باید پاهات خوب بشه تا پاشی را بری دیگه. _بیا دستمو بگیر بلند شم ببینم،اصلا شاید تونستم را برم. زهرا:دیوونه زیره پاهات تمام تاولو ورمه چجوری میخوای را بری؟؟ _اه...زهرا لج نکن بیا دستو بگیر دیگه. زهرا:حرفت یکیه دیگه به حرفه کسی گوش نمیدی که. اومد سمتمو خواست دستو بگیره و بلندم کنه که دره اتاق باز شد. برگشتم سمته در فکر کردم بی بیه اما با دیدن ملوک السلطنه هنگ کردم!!!!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت چهلم ینی اومده عیادت؟!! ملوک السلطنه:میبینم که خوب شدی!میخوام امشب خودت میزه شامو اماده کنی و دیگه از امشب برگردی سره کارت. البته قبلش حتما یه دوش بگیر. من میگم این نیمده عیادت. ملوک السلطنه خواست از در بره بیرون که زهرا گفت زهرا:اما خانم بزرگ سوگل هنوز پاهاش خوب نشده و نمیتونه را بره. ملوک السلطنه با اخم:خوش ندارم کسی رو حرفم حرف بزنه،میگم از امشب برمیگرده سره کارش پس برمیگرده،دیگه ام حرف نباشه. و از در رفت بیرون. زهرا:این دیگه چه خریه!!!! _خر ماله یه لحظشه. زهرا:حالا اونو ولش کن. چجوری میخوای بر گردی سره کارت؟؟نه هنوز کبودیای صورتو بدنت خوب شده نه ورم وتاولای پاهات. _کبودیارو که بیخیال زیاد درد نداره. اما زیره پاهام میسوزه. زهرا:هنوز وزنتو ننداختی رو پاهات میگی میسوزه ببین اگه وزنتو بندازی چی میشه. _زهرا,بالا خره مجبورم .بگیر از دستم بلندم کن. زهرا از دستم گرفت و اروم بلندم کرد،همین که رو پاهام وایسادم انگار رو یه کوره اتیش وایسادم. فوری نشستم. _اخخخخخخ...سوختم...پاهام خیلی میسوزه. زهزا فوری خم شد و پاهامو گذاشت رو تخت. زهرا:الهی بمیرم...گفتم که...نگا نگا تمانه تاولات ترکیده. _مجبورم زهرا باید پاشم. زهرا:چی چی رو پاشم پاهات داغونه نمیبینی؟؟!! از جاش بلند شدو رفت سمته در _عه!!کجا!؟؟؟بیا کمکم کن. زهرا:بتمرگ سره جات من برم به بی بی بگم این سگه پیر چی گفته و برگردم. از جات بلند نشیااا. از در رفت بیرون. پام خیلی میسوخت داشت اشکمو در میوورد. بد از نیم ساعت بی بی و زهرا اومدن تو اتاق. زهرا خیلی عصبانی بودو بی بی هم ناراحت. ژهرا:زنیکه الاݝ،سگه پیر خوب این چجوری از جاش بلند شه؟؟؟دو دیقه رو پاش وایساد تمامه تاولاش ترکید. نمیتونه روپاش وایسه که. چجوری،بیاد برا تو کار کنه. این ینی اینکه تمامه زوراشونوزده بودن تا من برنگردم سره کار اما نشده بود. بی بی:سوگل،دخترم،چاره ای نیست باید پاشی سره کارت. _بی بی خودتونو ناراحت نکنین به زهرام گفتم بالاخره یه جوری طاقت میارمو پامیشم. زهرا:میشه بپرسم چجوری میخوای پاشی؟؟ زهرا انقدر عصبانی بود که حد نداشت. بالاخره با هر بدبختیی که بود از جام بلند شدم و شرو کردم به را رفتن. اما خیلی اروم رامیرفتم،دیگه بیشتر از این از دستم برنمیومد. شب تو اشپز خونه که رفتم مهین و کبری با دیدنم خیلی خوشحال شدن. بیشعورا انگار همه دنیارو بهشون دادن با دیدنه وضعیته من. اما من بهشون توجهی نکردم. با کمکه زهرا میزو چیدم و منتظر شدم تا بیان سره میز. وایسادن برام خیلی سخت بود،هر دو دیقه ای یه بار یکی از پاهامو از رو زمین برمیداشتم و اون یکی رو میذاشتم. خیلی درد میکرد اما مجبور بودم که تحمل کنم. بدن درد نداشتم،فقط بدنم کبود بود صورتمم که فقط پارگیه گوشه ی لبم درد میکرد. الهی بمیری ارباب که ناقصم کردی. بالاخره اربابو ملوک السلطنه و مهشید اومدن سره میز. جالب این بود که مهشید یه ماه بود که بعنوانه مهمون اومده بود و هنوز نرفته بود!!!!! داشتم غذاهارو میکشیدم که مهشید باتعجب نگام کرد. مهشید:تو چرا انقد میلنگی چرا سرو صورتت کبوده؟؟؟!! اون روزی که فلک شدم مهشید عمارت نبود. ملوک السلطنه:تنبیه شده. مهشید:چرااا؟ ملوک السلطنه:از دستوره ارباب سر پیچی کرده. مهشید:چه دستوری؟؟ ملوک السلطنه:ارباب دستور داده بودن که از عمارت نره بیرون اما گوش نداده بودو رفته بود که اربابم فلکش کرد. مهشید:فقط بخاطره همین؟!!!! ملوک السلطنه:کم چیزی نیس. مهشید:دیگه کم کم دارم ازت میترسم سالار. ارباب:تا کسی خطایی ازش سر نزنه کاریش ندارم مهشید نترس. وبد مر دو هفته ای بود که سره پا شده بودم.بجز ردای شلاق کفه پاهامو یه زخمه کوچولو گوشه ی لبم چیزی نمونده بود. صبح جلو اینه داشتم بازخمه گوشه ی لبم بازی میکردم که زهرا از خواب بیدار شد. زهرا:انقد با اون زخم بازی نکن اخر جاش میمونه. _نه بابا جای چی میمونه؟؟!!! میخوام بکنمش میترسم خون بیاد بدتر زخم بشه. زهرا:خو مگه کرم داری؟؟برا چی بکنیش؟!؟! صبر کن بد از یه مدت خودش خوب میشه. _باشه بابا.به جای این که امرو نهی کنی پاشو حاضر شو بریم. زهرا از جاش بلند شد و رفت تا حاضر شه. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت چهلویکم _زهرا من رفتم تو دیر حاضر میشی. دیر برم بی بی غرغر میکنه. زهرا:چرا انقد جنست خرابه. خو وایسا باهم بریم دیگه. _گمشو،میمون،جنسه خودت خرابه. بی بی به دیر بیدار شدنه تو عادت داره من که 5دیقه دیر میرم ناراحت میشه. زهرا:باشه بابا کش نده بروووو _پس رفتم. از اتاق در اومدمو رفتم اسپز خونه. مهین:چه عجب ملکه از خواب بیدار شدن. _مهین،کبری تموم کرده تو شرو کردی؟!!! کبری:هوی...قربتی من چیکاره تو دارم؟!!! بی بی:ای وای که دو باره شماها شرو کردین. تمومش کنین دیگه. سوگل برو میزه صبحونه رو بچین. ظرفارو جم کردمو بردم میزه صبحونه رو چیدم. داشتم از جلو پله هایی که میخورد به طبقه های بالا رد میشدم که ارباب و دیدم که داشت از پله ها میومد پایین. الهی نیای پایین،عوضییییی سرمو انداختم پایین که از کنارش رد شم که صدام زد. ارباب:دختر... _بله ارباب ارباب:نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاقه کارم. _ارباب میزه صبحونه رو اماده کردم،صبحونه نمیخوین؟؟؟ ارباب:تو مثله اینکه سرت رو تنت اضافیه. نمیفهمی یه حرفیو که میزنم فقط باید بگی چشم؟؟!!! سرمو انداختم پایین _چشم میارم. بدونه هیچ حرفی از کنارم رد شدو رفت. حالا این اتاقه کار کجا هست؟؟؟!!!من که نمیدونستم!!! رفتم تو اشپز خونه. بی بی:پس چرا برگشتی؟؟ _داشتم میومدم سینی رو بذارم تو اشپزخونه که ارباب گفت نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاقه کارم. بی بی:تو چرا؟؟؟ تو اتاقه کاره ارباب فقط مهینو کیان میرن. مطمعنی گف بری اتاقه کارش؟؟؟ _اره بی بی خودش گف. مهین:دقیق فکر کنا اشتباهی نری دوباره ارباب فلکت کنه. بد زد زیره خنده. _رو اب بخندی. بی بی:باز دوباره شرو نکنیناااا. مهین از جاش بلند شد و رفت بیرون. بی بی:تو برو قهوه درست کن، منم میرم به زهرا بگم جای تو بره سره میز. بی بی رفت بیرونو منم رفتم تا قهوه درست کنم. تازه یادم افتاد که من نمیدونم اتاقه کار کجاس؟ اخخخخ که تو چقدر گیجی سوگل. فوری رفتم دنباله بی بی و تو راهرو پیداش کردم. _بی بی اتاق کاره ارباب کجاس؟؟ بی بی:طبقه سوم کناره اتاقه ارباب. _باش. رفتم اشپز خونه و قهوه هارو ریختم و بردم. میخواستم از پله ها برم بالا که ملوک السلطنه و مهشید و دیدم که داشتن از پله ها میومدن پایین. ملوک السلطنه:مهشید کجا میری؟ارباب میدونه؟؟ مهشید:بله عمه میدونه. کجا میرم با سالاربه تفاهم نرسیدیم دارم میرم. ملوک السلطنه:اخه عزیزم نمیشه که حاالتو صبر کن شاید رابطتون درست شد. مهشید:عمه چی درست بشه. سالار اصلا منو نمیخواست. منو فقط برا تفریحش میخواست و بس. ملوک السلطنه:مهشید... مهشید:عمه من همه فکرامو کردم. خدافظ. از پله ها اومد پایین و رفت بیرون. ملوک اسلطنه از پله ها اومد پایین و روبه من گفت ملوک السلطنه:تو چرا اینجایی؟این چیه دستت؟ _قهوس ارباب گفتن ببرم بالا اتاقه کار. ملوک السلطنه باتعجب:تو ببری؟؟مگه مهین چشه؟؟ _هیچی خانم . اما ارباب دستور دادن که من ببرم. ملوک السلطنه:باشه ببر. از کنارش رد شدمو رفتم بالا. رسیدم طبقه سوم تو این طبقه سه تا اتاق بیشتر نبود یکیش که اتاقه ارباب بود یکیم که کنارش بودو فهمیدم اتاقه کارشه و یه اتاقیم بود که تا چن لحظه پیش ماله مهشید بود. البته اون اتاق همیشه خالیه. زهرا میگفت این اتاق مخصوصه دوس دخترای اربابه. ببینی تو این اتاق چند تا دختر اومده و رفته. اربابه دختر باز!!!!! واااای قهوه ها یخ کرد اینو ارباب بخوره زنده زنده میکشدتم. رفتم پشته دره اتاق کار و خواستم در بزنم که صدای اربابو کیان و شنیدم. کیان:ارباب نرم دنباله مهشید خانم؟؟ ارباب:نه دیگه کاریش ندارم. کیان:ارباب یه موقه پدرش مشکل سازنشه؟؟ ارباب:مرتیکه تازه از فرنگ برگشته عددی نیس دخترشم وارده عمارتم کردم تا میزانه قدرتشو بسنجم که دیدیم احمق بجز غیرتش قدرتشم تو انگلیس گذاشته و برگشته. دیگه اون صفدری قبلی نیس. موضوعه مهشید تموم شد بعدی؟؟ خواستم برم تو که با شنیدنه حرفه کلا همه جونم شد گوش. کیان:ارباب موضوعه دیگه ام زنه شهرامه. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌