eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻓﻘﯿﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﻌﯿﺸﺖ، ﺟﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻟﺐ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩ ملانصرالدین ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻼ! ﻓﺸﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺗﻨﮕﻨﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ! ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ، ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻧﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﺯﻥ، ﺷﺶ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺗﺎﻕ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺨﺮﻭﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﭼﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﻢ، ﭘﺎﯼ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ. ﭘﯿﺶ ﺗﻮ، ﮐﻪ ﻣﻘﺮﺏ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍیی، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﮔﺸﺎﯾﺸﯽ ﺩﺭ ﻭﺿﻊ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﻮﺩ! ملا ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﯾﮏ ﮔﺎﻭ، ﯾﮏ ﺧﺮ، ﺩﻭ ﺑﺰ، ﺳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ، ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺮﻍ ﻭ ﯾﮏ ﺧﺮﻭﺱ ﺍﺳﺖ. ملا ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ! ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺷﺮﻁ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩ! ملا ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺸﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﯼ! ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ ﮐﻪ: ﻣﻼ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ. ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﻡ؟ ملا ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯽ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﻤﮏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ! ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﻧﺰﺍﺭ ﻧﺰﺩ ملا ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺸﺐ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ. ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﻟﮕﺪﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﮔﺎﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺣﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ. ملا یک باﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻮﻝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺸﺐ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﮔﺎﻭ، ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﯼ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﺧﻮﺩ ﻧﺰﺩ ملا ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﺍﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺒﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻫﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺷﺪﻧﺪ! ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮔﻮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﺳﺮﺍﭘﺎﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﺎﺭﻩ ﻧﺰﺩ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ! ملا ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺭﻩ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﮔﺸﺎﯾﺸﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺷﺐ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ! ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﺖ ﻣﻌﮑﻮﺱ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩ ملا ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ، ﺧﺮﻭﺱ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩ ملا ﺭﻓﺖ، ملا ﺍﺯ ﻭﺿﻊ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻣﻼ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪت ها، ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ! ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺯﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ! ﺁﻩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯾﻢ! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🤔🤔🤔 🔻داستان ضرب المثل 📔لعنت به کار دستپاچه این مثل را می آورند تا به كسی كه كاری را معطل می كند و به شوخی طعنه بزند . آورده اند كه ... بچه ای تازه بدنیا آمده بود و در خانه گهواره نداشتند . پدر بچه رفت به نجار سر گذر سفارش كرد یك گهواره برایش بسازد ، نجار قبول كرد و چند روز گذشت و مشتری چند بار آمد و رفت و یك روز اعتراض كرد كه بابا اگر نمی خواهی بسازی ، بگو بروم جای دیگر سفارش بدهم . نجار گفت : چرا می سازم ولی رسمش این است كه برای كار سفارشی ، قدری بیعانه می دهند كه ما بدانیم این گهواره حتماً مشتری دارد . مشتری قدری پول به رسم بیعانه به او داد و قرار شد سه روز دیگر گهواره حاضر باشد . چند روز گذشت و چون بیعانه داده بود به جای دیگر هم مراجعت نمی كرد ، گاهی می آمد و می پرسید آماده شد ؟ نجار می گفت : همین فردا و پس فردا تمام می شود . مشتری می رفت و چند روز دیگر می آمد كار تمام نشده بود . در خانه كم كم با نبودن گهواره عادت كرده بودند و بچه بزرگ شد ولی چون پدر بیعانه داده بود ، برای اینكه بیعانه از میان نرود گاهی سراغ گهواره را می گرفت ،‌كم كم از بس كه طول كشید موضوع فراموش شد و آن بچه بزرگ شد ده ساله و بیست ساله شد و بعد زن گرفت و خودش بچه دار شد . وقتی بچه تازه متولد شد بازهم گهواره در خانه نبود . مادربزرگ به پسرش گفت : راستی حالا كه گهواره لازم دارید خوب است بروی پیش آن نجار و آن گهواره را كه چند سال پیش بیعانه داده بودیم بگیری كه هم بیعانه نقد شود و هم گهواره به كار بیاید . پسر رفت از نجار گهواره را مطالبه كرد . نجار گفت : خیلی گرفتار بودم و هنوز نتوانستم بسازم ، انشاء الله یك گهواره خوبی می سازم ، كه خودتان بگوئید بارك الله . اوقات مرد تلخ شد و گفت : آخر كی می خواهی بسازی ؟ گهواره را برای من سفارش داده بودند كه حالا بزرگ شده ام و بچه دار شده ام ، هنوز هم امروز و فردا می كنی ؟ خلاصه خودت میدانی یا بیعانه را پس بده یا گهواره را تا فردا حاضر كن ، كه اگر فردا بیایم و حاضر نباشد ، من می دانم كه چه باید كرد ! نجار جواب داد : اصلاً میدانی چیست من اصلاً از كار دستپاچه خوشم نمی آید . حالا كه شما اینقدر عجله دارید و بیست و دو سال است من را ناراحت كرده اید ، من آن بیعانه را به شما پس می دهم ، گهواره هم نمی سازم مرا بگو كه می خواستم به شما خدمت كنم و لعنت به هر چه كار دستپاچه است . بفرمائید این هم بیعانه تان اگر خیلی عجله دارید بروید به یك نجار دیگر سفارش بدهید .
📚 ✍شوهر آهنگر حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. ✍وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! 👌حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سال👇👇 😷😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷 😷😷😷😷 😷 😷 😷 😷 پیشاپیش مبارک😷😷😷😷😷 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕😁😉 ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎیی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﻭ ﺿﻤﻨﺎ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺍﺩﺏ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﺝ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ، ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﯼ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ: ▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ = ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ▫️ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = ٤ ﺩﻻﺭﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﻨﺖ ▫️ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ، ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎ = 4 ﺩﻻﺭ ▫️ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ، ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ، ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ لطفا = 3/5 ﺩﻻﺭ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻣﻮﺩﺏ ﺗﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ. ﯾﮏ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺒﺮﺷﺪ ﺑﻤﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﺏ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺻﺒﺤﯽ ﺷﻮﻣﺎ ﺑﺨﯿﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ، ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ ﺧُﺒِﺲ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎتون ﭼﯿﻄﻮﺭﻥ؟ ﭼﻪ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﺪﺱ ﺍﻣﺮﻭﺯ، ﻗﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ، ﻣﯽ ﺷﺩ ﻟﻄﻒ ﻭ محبت ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠوﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ؟ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎپیتوﻥ ﺷﺪﻡ... ﻫﯿﭽﯽ ﺁﻗﺎ، ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ موﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭو یه ﻣﺎﭺ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ...😂✋ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تا همین چند روز پیش اگر کسی پیامی انتقاد آمیز از مردم ایران انتشار می داد ته دلم احساس شرمندگی می کردم، ولی کرونا غیر از قدردانی بابت نعمت های ساده ای که داشتم و اصلا حواسم بهشون نبود؛ یه چیز دیگه هم به من یاد داد.... وقتی ویدئو هایی در فضای مجازی انتشار پیدا کرد، از مردم به ظاهر متمدن کشورهای پیشرفته در اروپا و آمریکا، که چطور از ترس قرنطینه به سوپر مارکت ها حمله ور شدن و در رقابتِ قاپیدن دستمال کاغذی و خوراکی با هم جنگ و دعوا کرده اند.... • مردمی که هرگز طعم ۸ سال جنگ رو نچشیدن... • سالهای سال در تحریم نبودن... • هرگز نشده طی چند روز ارزش پول کشورشون به قدری سقوط کنه که دارایی و قدرت خریدشون یک سوم بشه... • هرگز نشده شب بخوابن صبح که بیدار شدن قیمت بنزین سه برابر شده باشه.... • هیچ وقت به اندازه ما از طرف یک کشور قدرتمند تهدید به حمله نظامی نشدن... • هیچ وقت برای تهیه دارو واسه مریض هاشون در مضیقه نبودن... همیشه در نهایت آسایش و رفاه زندگی کردن، بیکاری و تورم و مشکلات اقتصادی در کشورشون خیلی کمتر از ما بوده، فقط احتمال دادن ممکنه آذوقه و مواد بهداشتی تموم بشه، دیگه اخلاق و پرستیژ و همه ی اون ژست های جهان اولی فراموششون شده و یه طوری سوپر مارکت ها رو خالی کردن که انگار قحطی اومده.... احساس می کنم باید خیلی بیش از قبل به مردم کشورم افتخار کنم، 📍به صاحبخانه هایی که به مستاجر شون تخفیف دادن 📍به کارگاه های دوخت که به جای لباس به صورت داوطلبانه و بدون دریافت سود مشغول دوخت ماسک و ... هستن 📍به کادر فداکار درمانی که بدون امکانات کافی برای سلامتی بیماران از جون مایه گذاشتن 📍به کارفرما هایی که این ماه با پرسنل راه اومدن 📍به اونایی که در این شرایط بحرانی کمک مالی کردن 📍و به شماهایی که توی خونه موندین تا عامل از دست رفتن هیچ عزیزی نباشید.... ❤دوستتون دارم ❤ مردم فهیم و مهربان ایران 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 ✍چرا نگفتی سرکه شیره است؟ امیر کبیرزمانی قدغن کرده بود که کس شراب نفروشد. روزی غلام سیاهی به خانه ی یک نفر ارمنی درآمد و شراب خواست. وی امتناع کرد. غلام سیاه بیشتر اصرار کرد و بنا به اذیت گذاشت ارمنی از ترس نمی توانست شراب بفروشد. ناچار ظرفی برداشت و به سر کوچه آمده و صد دینار سرکه شیره خرید و در آن آب ریخت و نزد غلام آورد. غلام یک دفعه آن سرکه شیره را سر کشید و بیرون دوید و چنان پنداشت که حالا باید مست شود و عربده کند. بنا به فطرت خود صدا بلند کرد و تیغ برکشید و به دنبال این و آن دوید. مستحفظین شهر او را گرفتند و نزد امیرش بردند. امیر ارمنی را احضار کرد که از شراب فروختن او پرسش کند. ارمنی حاضر شد و قصّه باز گفت: من سرکه شیره به این سیاه داده‌ام که چنین بدمستی نکند. چون غلام این سخن بشنید روی خود را به ارمنی کرده گفت: پدر سوخته! چرا نگفتی که سرکه شیره است که من بدمستی نکنم و از حالت طبیعی بیرون نشوم؟ امیر بخندید، غلام را گوشمالی داد و ارمنی را مرخص فرمود. 📕برگرفته از داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه از کتاب صدرالتواریخ نوشته محمدحسن خان اعتمادالسلطنه 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662