رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوچهارم
لینک قسمت 43❤️
https://eitaa.com/Dastanvpand/23304
بی بی:زهرا برو مهینو صدا بزن.
زهرا:با مهین چیکار داری بی بی؟؟!!
بی بی:میخوام کارای سوگل و بهش یاد بده.
زهرا:باشه الان میرم دنبالش.
بعد از اشپز خونه رفت بیرون. عصبانی بودم،از دسته خودم،از دسته ارباب، من چرا انقدر بدبختم...ارباب چی میخواد از
بابا...واااای که چقدر دلم برا باباینا تنگ شده بود. داشتم فکر میکردم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:چیه بی بی کارم داری؟؟
بی بی:ارباب دستور داده که از این به بد تو بیای جای سوگل و سوگلم بره جای تو.
مهین با ناباوری به بی بی نگاه کرد.
مهین:داری دروغ میگی بی بی، داری شوخی میکنی.
بی بی:من کی با تو شوخی کردم؟؟؟؟!!!!
مهن با نفرت به من نگا کرد.
مهین:اخر کرمه خودتو ریختی،اخر منو از کارم بیکار کردی.
به حده کافی عصبانی بودم اینم بد تر رفته بود رو اعصابم.
_مهین همین جوریش اعصاب ندارم، زیاد حرف بزنی پامیشم میزنم تو گوشتااا. فکر میکنی از این جهنمی که توش افتادم خیلی
راضیم؟؟؟!!!!
مهین:تو غلط میکنی،بله که راضیی.
بی بی:مهین تمومش کن، صدات نکردم بیای داد و بیداد کنی،صدات کردم بیای کاراتو یاده سوگل بدی.
مهین:به من چه بره خودش یاد بگیره.
بی بی:اینم دستوره اربابه مهین دوس نداری که به ارباب بگم داری از دستورش سرپیچی میکنی؟؟!!!
مهین اومد سمتمو چپ چپ نگاهم کرد و یه گوشیه ساده رو گذاشت رو میز.
مهین:این گوشی رو میبینی؟ارباب هر وقت کارت داشته باشه زنگ میزنه به این. فکر نکن زنگ میزنه دل و قلوه میده،اصلا باهات
حرف نمیزنه،به محضه این که این که زنگ خورد باید بری اتاقه ارباب یا جایی که ارباب اونجاس. تمیز کردنه اتاق و اتاق کاره
ارباب فقط مختصه توئه و هیچ کس حق وارد شدن به این اتاقارو نداره و اگر چیزی کم و زیاد بشه تو مقصری.
و بعد کناره گوشی یه کلید گذاشت.
مهین:ارباب همیشه هفته صبح دوش میگیرن باید هم حمومو اماده کنی هم حوله و لباساشو پشته دره حموم بذاری. منضورم از اماده
کردنه حموم اینه که وانشو پره اب کنی.اخره شب ساعت یازده و نیم دوازده هم ماساژشون میدیو دیگه کارت تموم میشه. راستی تمیز
کردنه اتاق و اتو کردنه لباس و شستنشون کاره هر روزته.
بی بی:مطمعنی همه چیزو گفتی؟؟؟
مهین:اره همرو گفتم.
یه گوشه نشسته بودم داشتم به اینده نا معلومم فکر میکردم. یه دفه گوشیی که مهین داده بود زنگ خورد.
از جام بلند شدمو رفتم ببینم این از خدا بی خبر چیکارم ثاره.
این موقه مطمئن بودم که ارباب تو سالن نیست. رفتم طبقه سوم و پشته دره اتاقه کارش وایسادمو در زدم.
ارباب:بیا تو
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوپنجم
رفتم تو و ساکت صبر کردم ببینم چه دستوری داره.
ارباب:مهین بهت نگفته وارده اتاق که میشی اول یه تعظیم کن و بد بپرس که چی کار دارم؟؟؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
_نخیر نگفته،میگفتم تعظیم نمیکردم.
ارباب خیلی اروم و با ارامش اومد جلو و دستشو گذاشت رو ارنجم و اروم فشار داد.
ارباب:دختره سرکشی هستی،اما اینجا هیچ کس حقه سرکشی رو نداره اونم برا من...اربااااااب، مواظبه رفتارت نیستی جوجه و این
اصال به مزاجم خوش نمیاد.
بد فشاره دستشو زیاد و زیادتر کرد فشار انقدر زیاد بود که میگفتم الانه که استخونه دستم زیره انگشتاش خورد بشه.
ارباب داد زد.
ازباب:بهت میگم تعظیم کن پس باید تعظیم کنی،میگم بخواب باید بخوابی...میگم پاشو باید پاشی...میگم بمیر باید بمیری. هر چی
من میگمو باید انجام بدی و وااااای که اگه انجام ندی وااااای که اگه از دستوراتم سرپیچی کنی، لهت میکنم،لهتون میکنم،کاری میکنم
که مرغای اسمون براتو ختمه قران بگیرن.
از این مرد باید میترسیدم، نباید میترسیدم؟؟؟
این مرد یه هیوال بود یه دییییو.
ارباب:شیر فهم شد یانه؟؟؟
دستم داشت له میشد.
_بله ارباب شیر فهم شد.
ارباب:خوبه. پس برو بیرون دوباره بیاتو.
داشتم له شدنمو باچشمام میدیدم اما نمیتونستم کاری کنم. تصمیم گرفته بودم به حرفاش و دستوراتش گوش بدم. چاره ی دیگه ای
نداشتم.
از در رفتم بیرونو درو بستم و دوباره در زدم.
ارباب:بیاتو.
رفتم تو و تعظیم کردم.البته تا کمر خم نشدم یکمی سرمو بالا پایین کردم.
_امرتون ارباب.
ارباب پوزخندی زد و رفت نشست پشته میزش.
ارباب:یه کت و شلواره مشکی گذاشتم رو دسته ی تختم اونو میشوری و تا فردا اتوش میکنی. فردا میخوامشون.
_چشم ارباب.
ارباب:میتونی بری.
از اتاق اومدم بیرونو درو پشته سرم بستم. به در تکیه دادم و یه نفسه عمیق کشیدم.
_اماده باش سوگل از این بدتراش سرت میاد.
رفتم تو اتاقش برا اولین بار. اتاقه بزرگی بود کله اتاق ترکیبی از رنگای مشکی و خاکستری بود. وارده اتاق که میشدی یه پوستره
بزرگ از عکسه خودش بود. سمته چپه اتاق یه تراس بود و سمته راسته اتاقم یه تخته خوابه دونفره کناره دره ورودی هم یه LED بود
و رو برو شم یه دس مبل، ته اتاق هم سرویس بهداشتی بود. حیفه این اتاق که صاحبش اربابه!!!! بالای LEDیه تابلو بود که خیلی
توجهمو جلب کرد.
یه تابلوکه عکسه یه گرگ بود و روش نوشته شده بود:
گرگ باش......
مثله گرگ مغرور باش....
میخوای خنجر بزنی از رو به رو بزن.....
تعصب داشته باش.....
حتی به شیرم رحم نکن.....
رو در رو حق بگیر.....
دشمن را بدر.....
در برابره سگانه ولگرد بی تفاوت باش....
مثله گرگ باش...
بی اعتما، بی اعتنا،یکتا.....
همیشه با گله باش.....
اما تنها....
واقعانم شبیه گرگی،زبون نفهمو درنده.
بیخیاله تابلو شدم تا کمتر حرص بخورم کت شلوارو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
دیگه ساعت ۱۲شب بود و از بس بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم. عوضی از قصد این همه بالا پایینم میکرد.
خسته نشسته بودم رو صندلی و منتظر بودم ببینم دیگه چه امری داره؟!!!
زهرا:سوگل من دیگه دارم میرم بخوابم تو نمیای؟؟؟
_نه بابا،حالا منتظرم ببینم دیگه چه امره دیگه ای داره.
زهرا:باش،پس من میرم بخوابم.
_برو شب بخیر.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلوششم
زهرا:شبه توام بخیر.
زهرا تازه رفته بود که گوشی زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمته اتاقش. در زدمو منتظر شدم تا اجازه بده برم تو.
ارباب:بیا تو.
_امرتون ارباب؟؟
ارباب:میخوام بخوابم.
جهنم،حتما میخوای برات لالایی بگم؟؟!!!بکپ دیگه.
_شب بخیر خوب بخوابین.
ارباب:منو مسخره کردی؟؟؟ میگم میخوام بخوابم.
_خب من الان دقیقا نمیفهمم باید چیکار کنم!!!
ارباب:نمیدونی باید ماساژم بدی؟؟؟
وای یادم رفته بود.
_اها،چشم.
رفتم سمتش. دیگه خیلی وقت بود تو این عمارت محرم نامحرمی رو فراموش کرده بودم. تو عمارت همه محرمه ارباب بودن. یه
محرمیته اجباری. خدایاااا منو ببخش.
_کجا رو باید ماساژ بدم؟؟؟
با تموم شدنه حرفم یکمی لباش کش اومد. پوزخند نبود. لبخندم نبود. یه چیزی بینه این دوتا بود. اما مگه چی گفتم که لباشو برا من
کش میده؟؟!!!!
ارباب:جا برا ماساژ دادن که زیاد هس...اما تو لایقه ماساژ نیستی.
وا ینی چی پس اگه لایق ماساژ دادن نیستم پ چرا میگه ماساژ بده. عجب خنگیه هاااا.
_ارباب خب وقتی لایقه ماساژ نیستم برا چی اینجام؟؟!!!
ارباب:نگفتم ماساژ نده گفتم لایق نیستی هر جایی رو ماساژ بدی.
یکمی فکر کردم که یدفه فهمیدم چی میگه. خاک تو سره بیشعوره منحرفت.
اخم کردم و چیزی نگفتم.
ارباب:بیا روتخت برو پشتمو ماساژ بده.
_چشم.
داشتم میرفتم رو تخت که دیدم داره تیشرتشو در میاره. زود چشمامو بستمو پشتمو کردم به ارباب.
ارباب:چته؟؟میگم برو پشستمو ماساژ بده.
_اخه ارباب شما چیزی تنتون نیست.
ارباب:این امل بازیا رو بذار کنار و بیا برو پشت ماساژ بده.
خدا از رو زمین برت داره ارباب که همین نصفه دینمونم داری ازمون میگیری.
ارباب:داری استخاره میگیری؟؟بیادیگه.
برگشتم پشتو بدونه اینکه نگاش کنم رفتم پشتش. اما مگه میشد نگا نکنم؟؟
تا حالا بالا تنه یه مردو لخت ندیده بودم. ینی بالا تنه ی همه ی مردا انقدر جذابه؟!!!!
بسه سوگل ادم باش.نفسمو فوت کردم بیرونو شرو کردم به ماساژ دادن. دستم داشت میلرزید.
ارباب:داری ناز میکنی؟؟ میگم ماساژ بده...محکم تر.
محکمتر ماساژ دادم که دیگه ساکت شد.
نیم ساعت بود داشتم ماساژ میدادم،دیگه دست برام نمونده بود. که باالاخره رضایت داد.
ارباب:بسه دیگه. پاشو برو میخوام بخوابم.
از تخت رفتم پایین و خواستم اجازه بگیرم برم که تا عضله های جلو وشکمشو دیدم کلا سست شدم.
خدایا من امشب میمیرم.
فوری خودمو جم و جور کردمو یه با اجازه ای گفتم و از اتاق در اومدم بیرون.
باید محکم تر باشم من هر شب قراره این صحنه رو ببینم نباید انقدر سست باشم.
صبح که از خواب بیدار شدم زهرا هم بیدار شده بود خدا بگم ذلیلت کنه ارباب دیشب همش خوابه بدن برهنتو دیدم اخه نمیگی من سنم
کمه دوتا زدم تو صورتم تا این چرت و پرتا از سرم بپره خاکه دو عالم تو سرت کنن که انقدر کم جنبه ای
زهرا:واااا خل شدی اوله صبحی؟؟چته؟؟چرا میزنی تو صورتت؟؟
_هیچی بابا از بس هیز و بیجنبه ام
زهرا:ها!!!برای چی؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اون پسره که خانمش رو برداشت و در رفت...!!!😳😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلم يک عيد قديمی ميخواهد!
آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد.
برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند
و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترك دريا" با جلد شميز...
پدر بزرگم زنده باشد و سنگك بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مير يوسف" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما....
دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد
بنفشه ها و اطلسی ها
و "نيّر" صداكردنِ عاشقانه ی پدرم را...
دلم تماشا ميخواهد!
وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم.
دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد.
دلم يک عيد قديمی ميخواهد
يک عيد واقعی.....
كه در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند،
نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد
نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند
عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند
دلم، يک عيد قديمی ميخواهد..
بدون ماسک، بدون احتكار،
بدون اينهمه رنج و دلهره..
لطفا همه رعایت کنیم تا زودتر
این مشکل برطرف بشه ❤️
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهل و هفتم
_بابا دیشب ارباب لباسشو در اورد تا پشتشو ماساژ بدم از دیشب تا حالا تو کف هیکل اربابم الانم دو تا زدم تو صورتم تا فکرش از
سرم بپره
زهرا:خاک دو عالم تو سرت برا این میزنی تو صورتت؟؟ عزیزم تو به ساعت نگاه میکردی حل بود هیز بازی که هیچ همه چی از
یادت میرفت
با تعجب به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 35:۲دقیقه س مثل فنر از جام پریدم ارباب هفت باید دوش میگرفت و من هنوز تو جام
خوابیده بودم
_خوب ذلیل بشی چرا نمیگی دیره چرا بیدارم نکردی
زهرا:خودت ذلیل بشی بیدارت کردم اما مثل خرس خوابیده بودی
دیگه از جیغش گوش نکردمو سریع حاضر شدمو رفتم سمته اتاقه ارباب. پشت اتاق وایسادمو در زدم اما هر چی در زدم ارباب اصلا
جواب نمیداد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به هفت بود مجبور بودم درو باز کنم درو باز کردمو رفتم
تو ای تو روحت ارباب تو که هنوز خوابی!!! فوری رفتم سمت حموم وان رو پر از اب کردم و اومدم بیرون یه حوله پشت در بود
اونو برداشتمو گذاشتم رو میز پشت حموم حالا باید لباساشو حاضر میکردم
دیده بودم که ارباب همیشه اول صبح لباس اسپرت میپوشه رفتم سمت کمدو کشتم اما لباس اسپرتی پیدا نکردم
_اه پس این لباساشو کجا میزاره؟؟؟
تو کمد همش کت شلوار بودو کفش و کروات دره سمت دیگه ی کمد رو باز کردم که یه چارت»قفس«از کشو داشت
کشوها رو یکی یکی باز کردم چقدر هم مرتب چیده شده بود مهین حداقل کاره تمیز کاریش خوب بود خدایی خیلی اتاق تمیز و مرتب
بود بالاخره لباسای اسپرت رو هم پیدا کردم و گذاشتم رو حوله به ساعت نگاه کردم. دقیق هفت بود
_دمت گرم سوگلی دقیق ساعت هفته
به ارباب نگاه کردم که هنوز خواب بود ینی چی کار باید میکردم؟مهین گفته بود ارباب ساعت باید بره حموم اما این خواب بود
رفتم سمتش دلم و زدم به دریا و اروم صداش زدم
_ارباب
بیدار نشد یکمی بلند تر گفتم
_ارباب
بازم بیدار نشد یکمی تکونش دادمو گفتم
_ارباب
که یدفعه ای چشماشو باز کرد که از ترس دو قدم رفتم عقب تر...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهل و هشتم
ارباب:چه طرز بیدار کردنه؟؟
_شرمنده ارباب هر چقدر صداتون زدم بیدار نشدین
ارباب:بار اخرت باشه منو اینجوری بیدار میکنی
_چشم ارباب
ارباب:حموم امادس؟؟
_بله
ارباب:خوبه
بعد از جاش بلند شد و رفت حموم.
داشتم اتاق ارباب و تمیز میکردم که صداش در اومد
ارباب:هوی.....دختر......این حوله ی من کو پشت در بود؟؟
دو دستی زدم تو سرم اخه دختره خنگ الان چه جوری خودشو خشک کنه
ارباب:باتوام لالی؟
_ام.....ببخشید ارباب من اشتباهی آوردم بیرون و گذاشتم رو لباستون
ارباب:ای وای که تو چه قدر احمقی بیار حولمو
حولرو برداشتم یکمی لای در حمومو باز کردمو حولرو بردم تو
_بفرمائید ارباب
ارباب:حولرو بیار تو
_اخه....ارباب نمیشه که شما چیزی تنتون نیست
ارباب:میگم بیار تو ای خدا به من صبر بده
دستمو گذاشتم رو چشمام و رفتم تو و حولرو گرفتم رو به روم
ارباب:این ورم گیج سمته راستت
برگشتم سمت راستمو حولرو دوباره دراز کردم جلوم
ارباب حولرو دستم گرفت و گفت
ارباب:برو بیرون
اومدم از حموم بیرون و تا اومدن ارباب لباساشو مرتب کردم و خواستم برم بیرون تا بعد از اینکه ارباب از اتاق رفت بیرون بیامو
اتاقو تمیز کنم که صدای ارباب و شنیدم
ارباب:کجا؟؟
برگشتم سمتش بجز اون تیکه حوله که از رو کمر تا روی زانوهاش بود دیگه چیزی نداشت فوری سرم رو انداختم پایین
_میرم بیرون تا شما راحت لباستون رو بپوشین
ارباب:نمیخواد من همین جوریشم راحتم تو سشوار بزن به برق که لباسمو پوشیدن موهامو سشوار بکشی.....
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حصاری داریم به نام سِن!
از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!
عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ های مداد رنگی،
دنباله های بادبادک، عروسکها و ماشین های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا...
در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکتهای پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگیات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،
میتوانی قبل از خواب ستارهها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند
اما تو زندانی یک عدد نباش!
بگذار بین تمام ناباوری ها، دروغ ها،
تنهایی ها و
آلودگی های این شهر لحظاتی مانند کودکی ات بخندی!
تو هنوز همانی!
چیزی جز یک سن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیر زندگی شدهای!
فقط چند سال...!
هیچوقت دیر نیست...
@Dastan1224
🌼🌿🌼🌿🌼
وقتی خدا بخاد
در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلونهم
جان؟؟؟موهاتو سشوار بکشم مگه خودت دست نداری؟؟
ارباب:باز که داری منو نگاه میکنی برو دیگه
رفتم سشوار و از تو کمدش اوردمو زدم به برق و پشتمو کردم بهش این هیچی حالیش نیست دلیل نمیشه منم پرو پرو وایسم نگاش کنم
که!!!
بعد از چند دقیقه نشست رو صندلی کنارم چشماشم بست سشوار رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن
ارباب:خاموش کن
خاموشش کردم
ارباب:تو حتی سشوار کشیدنم بلد نیستی؟؟
_چرا ارباب مگه بد میکشم
ارباب:موقع سشوار کشیدن باید موهامو شونه بزنی که کلا خوشک بشه افتاد
سرمو تکون دادم که دستشو گذاشت رو دستم
ارباب:الان تو چه غلطی کردی؟
وای دوباره چی کار کردم
_من؟؟؟چیکار کردم ارباب؟؟
ارباب:برا من سر تکون دادی
_وااای......ببخشید ارباب حواسم نبود چشم از این به بعد شونه هم میکشم لای موهاتون
ارباب:دیگه داری عصبیم میکنی برای باره هزارم مواظب رفتارت باش دوباره تکرار بشه انقدر اروم و با حوصله باهات رفتار
نمیکنم
_چشم ارباب
بمیرم که چقدر ارومو با حوصله رفتار میکنی
یکی دو هفته از خدمتکار شدن شخصی ارباب گذشته دیگه تقریبا همه چیز و یاد گرفتم و به همه چیز عادت کردم
دیگه با همه جای اتاق خواب و اتاق کار ارباب اشنا شده بودم اما داخل اتاق کار ارباب یه دره کوچیکی بود که ارباب بعد از دو روز
حتی تمیز کردنه اونجا رو قدقن کرده بود هر چند که خیلی کنجکاوم کرده بود اما سعی کردم که این حسو بزارم کنار و بیخیال اون
در بشم
شبه تولد مامان بود خیلی گرفته بودم همس بغض میکردم دلم برا همشون تنگ شده بود همش منتظر بودم اخره شب بشه و برم تو
اتاقم عکسشونو بردارم نگاه کنم و های های گریه کنم
رفتم آشپزخونه یه لیوان ای خوردم تا بغضمو قورت بدم که زهرا گفت
زهرا:سوگل چته؟؟ امروز زیاد میزون نیستی
_نه خوبم زهرا
زهرا اومد کنارم
زهرا:غلط کردی من با تو دارم زندگی میکنم بگو چته؟؟
_زهرا جون سوگل الان گیر نده که یک کلمه دیگه حرف بزنی بغضم میترکه
زهرا:اخه چرا؟؟
گوشی تو دستم زنگ خورد
_شب میگم زهرا
زهرا:خوب الان شبه دیگه
_میام تو اتاق میگم خیلی حوصله دارم توام سر به سرم میزاری
زهرا خندید و منم چیز دیگه ای نگفتم و رفتم اتاقه ارباب برا مساژ و بعدشم اتاق و تنهایی البته اگه زهرا میزاشت
پشت اتاق وایسادم و در زدم
ارباب:بیا تو
رفتم تو و بعد از یه تعظیم کوچولو رفتم رو تخت و پشت ارباب برا ماساژ
ارباب:برو پایین
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهم
زهرا:خاک تو سرم چته
_زهرا دیگه کم اوردم
زهرا اومد بغلم کرد
زهرا:محکم باش بالاخره این روزا تموم میشه
_کی زهرا.......کی دلم برا مامانمینا تنگ شده ارباب اذیتم میکنه....از اینجا خسته شدم چقدر دیگه صبر کنم چقدر دیگه محکم باشم؟؟
بعد زدم زیر گریه
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شیش و نیم بود زهرا هم بیدار کردم و حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه دوتایی با هم رفتیم بالا
داشتم از پله ها میرفتم بالا که بی بی صدام کرد
بی بی:سوگل
برگشتم سمتش
_جانم بی بی
بی بی:جونت بی بال گلم ارباب صبح زود از عمارت رفت بیرون نمیخواد الان بری بیا صبحونه بخور بعد برو از خوشحالی میخواستم
از همون پله هفتم بپرم پایین
زود از پله ها رفتم پایین
_راس میگی بی بی کجا رفته؟ کی میاد؟
بی بی:دختر آروم الان از خوشحالی سکته میکنی نمیدونم کجا رفته ولی میدونم که تا شب نمیاد
پریدم بغلش و دوتا محکم از گونش بوس کردم
_وای که بی بی تو چقدر گلی همیشه خوش خبر باشی خدا دلت و شاد کنه که دل منو شاد کردی
بی بی دوتا زد پشتم و گفت
بی بی:ینی انقدر ارباب بد باهات رفتار میکنه؟؟
_انقدر که برا یه لحظشه بی بی حالا بیخیال بیا بریم صبحونه بخوریم
بعد از صبحونه که با چشم غره های مهین و غر غرای بی بی خوردم رفتم اتاق ارباب بعد از تمیز کردن و مرتب کردن اتاق ارباب
رفتم اتاق کارش که وقتی کارم اونجا تموم شد میخواستم از اتاق بیام بیرون که دید دره اون اتاقی که ارباب رفتن بهش رو قدغن کرده
بود نیمه بازه
تعجب کردم ارباب هیچوقت نمیذاشت کسی حتی نزدیکه این در بشه ولی الان این در بازه !!!
یه چیزی درونم ول ول میکرد تا برم ببینم تو اون اتاق چی هست که ارباب نمیذاشت هیچ کس بره توش نزدیک در که شدم استرسم
رفت بالا ینی قراره اون تو چه ببینم؟؟
درو باز کردم رفتم تو یه وقت ارباب نفهمه؟؟بابا نمیفهمه اصلا هم یه بهونه ای میارم دیگه فعال اتاقو عشقه همه جای اتاق گرد و خاک
گرفته بود معلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو تمیز نکرده به چیزی دست نمیزدم چون همه چیز خیلی خاک داشت و با دست زدنم
جاش میموند و ارباب حتما میفهمید کسی اومده تو اتاق
اتاق چیز خاصی نداشت البته بین اون همه دفتر اگه میکشتم چیزی پیدا میکردم اما نمیشه چشم چرخوند که چیز جالبی دید چون چیز
جالبی نبود
عجب روانیه این ارباب اینجا که چیزی نبود داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم به یه قاب عکس بزرگ افتاد
عکسه یه پسر بچه بود با دوتا مرد کنارش یکی از مرد ها تقریبا پیر بود ویکی شونم چهل سالش بود روی قاب عکس با یه چیز قرمز
نوشته بود انتقام تو میگیرم بابا
وااااا انتقام چی؟؟!! از کی؟؟!!نکنه این بچه اربابه؟؟!! ینی از کی میخواد انتقام بگیره اصلا برای چی؟؟!!
ار اتاق اومدم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم که ارباب چیزی نفهمه اون قاب عکس و اون نوشته خیلی ذهنمو مشغول کرده بود چقدر
تو این خونه راز هست!!!
عصر تقریبا ساعت هفت بود که ارباب اومد خونه مثل همیشه عصبانی بود اما این خیلی بیشتر ادم میترسید نزدیکش بشه
زهرا:اوه اوه ارباب سگه سگه
_اروم بابا الان بی بی میشنوه دهنمونو اسفالت میکنه.
زهرا:دروغ میگم مگه؟؟؟
_حالا شما که نمیرین اتاقش من که میرم باید اشهدمو بخونم.
زهرا:راس میگی،خدا به دادت برسه.
_خودم جلو جلو پیش بینی میکنم کمه کم ۶تا سیلی رو امشب حتما میخورم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ماست_کیسه_کردن
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشهی شهر میرفت. وقتی از او میخواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت میکرد و میگفت: نمیخواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گرانفروشی او شود.
روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محلهی قاضی شهر رفت. آرایشگر بیحوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود میدهد و یک کارگر هم همین مبلغ را میدهد.
حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو میدادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع میدادم و در حق فقرا ستم میکردم.
حاجی دُنبلی یکماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ سر او، چهرهی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است.
حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمیدهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهرهی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم دادهام.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌨🌞
📘#حکایت_بسیار_شیرین 👇
🏠یک بام دو هوا
سالها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی میکردند. در یک شب گرم تابستان، همه روی پشت بام خانه خوابیده بودند. یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام، دختر و دامادش.
پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیدهاند، بیدارشان کرد و گفت: «در این هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!»
پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف دیگر بام انداخت. دید که آن دو با فاصله از هم خوابیدهاند. گفت: «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!»
عروس که این طور دید بلند شد و گفت:
قربون برم خدا را
یک بام و دو هوا را
یک بر بام زمستون
یک بر بوم تابستون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#گداي_باهوش
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمياندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهايم. شما نمیدانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آوردهام.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_قرآنی
📕✍ماجرای گاو
یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است.
📔آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مجردها هر کس قصد ازدواج داره، بهترین موقع الانه.
نه شامی، نه ناهاری، نه تالاری، نه کارت عروسی، نه فیلمبرداری، نه بازار و خریدی، نه آرایشگاهی، خلاصه هیچی نمیخواد.😂
انگار زنت قهر کرده رفته خونهی باباش میری میاریش ...😂👌
مبارکه ان شا الله ...👏🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
موسی بن جعفر ای امام عشق و ایثار
شد لحظه تحویل سال و ما گرفتار
محتاج بر فضل توئیم و یک دعایت
تا احسن الاحوال گردد شهر بیمار
#یا_باب_الحوائج_ع🖤
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)💔
#تسلیٺ_باد🏴
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺آغاز🍃
🌼سال۱۳۹۹🍃
🌸برشما 🍃
🌺 مبارک باد 🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همراهان عزیز کانال داستان وپند،امیدوارم سال خوبی داشته باشید🌸🌼
بهترین آرزوها رو داریم براتون🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی
🌹از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود .
روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند.
ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم.
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردندپادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت...
📌ادامه در پست بعد👇👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی2
ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند.
پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید.
پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند .
دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت.
دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید.
پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد.
📚حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو:
«بسم الله الرحمن الرحیم
و صلی الله علی محمد و آل محمد»
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
📚 داستان های صلوات ص۵۷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهویکم
زهرا:الهی بمیرم که تو انقدر از این کتک میخوری.
_خدانکنه،حالا سیلی مهم نیس. فلک نباشه. سیلی جهنم.
زهرا:بگردم که انقد تو مظلومی خواهری.
تو همین حین گوشی زنگ خورد.
_اوه،من برم که ارباب صدام میکنه.
زهرا:برو به امیده خدا.
رفتم بالا و از روشن بودنه برقه اتاق کارش فهمیدم اونجاس.
بسم ا... تو دلم گفتمو در زدم.
ارباب:بیا.
رفتم تو.
_امرتون ارباب.
ارباب:ویسکیم تموم شده برو ویسکی بیار.
_چشم.
از اتاق اومدم بیرون. به به ارباب مشروب خورم بوده پس!!! گل بود به سبزه نیز اراسته شد.
رفتم تو اشپز خونه و اروم کناره گوشه بی بی گفتم.
_بی بی ارباب ویسکی میخواد.
بی بی:باشه صبر کن الان میرم میارم.
عه!!!!بی بی چقدر عادی برخورد کرد.!!!!
زهرا:چیه،چشماتو مثله وزق کردی ببند بابا ابه چشمت خشک شد.
_زهرا میدونی ارباب مشروب میخوره؟؟؟!!!
زهرا:اره،چطور؟؟
_خب چه راحت برخورد میکنین!!!!مشروب....
زهرا:نکنه توقع داری بریم به ارباب ساالاااار بگیم مشروب نخور،مضره،گناهه؟؟!!
_نه همچین توقعی ندارم اما توقعم نداشتم انقدر عادی برخورد کنین.
زهرا:عادی شده دیگه.
بی بی ویسکی رو اوورد و منم بردم دادم به ارباب و برگشتم.
ساعت ۸۶شب بود که بی بی و زهرا رفتن بخوابن،اما من گفتم چند دقیقه صبر میکنم اگه ارباب صدام نکرد میرم میخوابم.
یه رب بود منتظر بودم اما خبری نشد، از جام بلند شدمو خواستم برم اتاقم که گوشی زنگ خورد.
رفتم طبقه بالا،ارباب هنوز تو اتاق کارش بود!!!!
دره اتاقو زدم،ارباب با صدایی که یکمی از حده معمول کلف تر شده بود گفت
ارباب: بیا تو.
رفتم تو.
_امرتون ارباب
اما صدایی از ارباب نیومد، سرم روبلند کردم تا ببینم ارباب چرا جواب نمیده که با دیدنش قلبم هری ریخت.
چشماش قرمزه،قرمز بود و موهاشم بهم ریخته، شیشه ی ویسکیم که دیگه اخراش بود و داشت تموم میشد. پس مست بود. خدایاااا
بدادم برس.
دوباره پرسیدم:امرتون ارباب.
چرا این مدلی نگا میکنه؟؟؟!!!!
_ارباب اگه امری ندارین برم.
ارباب:فکر میکنی خیلی زرنگی؟!!!!!
_من؟!!!!چرا؟من که کاری نکردم.
ارباب داد زد.
ارباب:دروغ نگو. رفتی تو اتاق.
ترسیده بودم و به غلط کردن افتاده بودم،مقصر خودم بودم،خودم همیشه باعث میشدم یه بالایی سرم بیاد، مقصر خودم بودم.
ارباب لیوانی رو که دستش بود و پرت کرد سمتم که اگه جا خالی نداده بودم میخورد تو صورتم.
ارباب:پدر سگ مگه نگفته بودم نری تو اتاق؟؟؟!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهودوم
ارباب عصبانی بود،خیلی عصبانی بود. مستم که بود دیگه بدتر شده بود.
ترسیده بودم،بی نهایت ترسیده بودم.
ارباب هم عصبانی بود هم مست. اگه منه میکشت؟؟؟ اگه در حده مرگ کتکم میزد؟؟؟ اگه یه بالیی سر میوورد چه خاکی تو سرم
میرختم؟؟!!!!
ارباب:تو سرت رو تنت اضافیه.
وای بیچاره شدم منو میکشه...
شرو کردم به التماس کردن.
_ارباب غلط کردم ارباب دیگه بدونه اجازه شما هیچ کاری نمیکنم اربا...
ارباب:خفه..خفه شو دختره ی عوضی فکر میکنی کی هستی هاااا
ترس همه ی وجودمو گرفته بود چرا ی همچین غلطی رو کردم من ک میدونستم میفهمه چرااا...
میخواستی توجیه کنی...توجیه کن دیگه... بهونه بیار دیگه...
نمیتونستم ارباب خیلی عصبانی بود و.منم خیلی ترسیده بودم.
با پوزخند از جاش بلند شد
یا خدا وقتی تو اوج عصبانیت یه دفه ای اروم میشه ینی خطر ینی بدبخت شدنه من...
یک قدم به سمتم نزدیک شد و من یک قدم ازش دور شدم دوباره نزدیک شد و من دور شدم انقدر ادامه دادم ک به دیوار بر خوردم.
دست هاشو کنار گوشم جیک زد
ارباب:میخوای منو بپیچونی کوچولو،به من دروغ میگی!!!! به ارباب سالارررررر
_ارباب بخدا ی همچی...
نگذاشت حرفم رو ادامه بدم دستش رو روی لبم گذاشت
ارباب:هیس حرف بی حرف تو قانونو زیر پات گذاشتی و هر قانون شکنی یه مجازاتی داره.
بعد دستش رو از روی لبام برداشت و به لبام خیره شد. ترس برم داشته بود فاصلمون خیلی کم بود و خیره ی لبام بود نه من
نمیخواستم ... ارباب این کارو نمیکرد...
از جایم جابجا شدم که محکم هلم داد به دایوار درد بدی تو بدنم پیچید و اشک از چشمام جاری شد
_ارباب بذار برم بخدا قول میدم دیگه ...
که لال شدم ارباب چه کار میکرد !!!!!!
لبهام میونه لبهای ارباب بود. یخ کردم لمس شدم از شوک زیاد نمیتونستم حرکتی کنم که دست ارباب به سمت گیره ی پیش بندم رفت
و گیره رو باز کرد.
تازه از شوک دراومده بودم، حالم اصلا خوب نبود،هم نفس کم اوورده بودم هم بینه دستاش داشتم له میشدم.
سرمو تکون دادم تا از دستش راحت شم که بدتر شد.
دستشو گذاشت پشته سرمو بیشتر فشارم داد به جلو.
اصلا نمیتونستم کاری بکنم کم کم داشتم بیحال میشدم که ولم کرد.
تند تند شرو کردم به نفس کشیدن.
ارباب:وحشی بازی در نیار اروم باش.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662