eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✍در خانه ماندن هم پول می‌خواهد! این روزها هر کسی که تریبون دارد به مردم توصیه می‌کند که در خانه بمانید. راست هم می‌گویند، در خانه ماندن یعنی در امان بودن از کرونا اما همین در خانه ماندن خرج دارد. آدمی که در خانه نشسته است، دوست دارد بخورد. دوست دارد ببیند. دوست دارد بازی کند. آدمی که در خانه نشسته است نگران حوصله‌اش است که سر نرود. حالا به نظر شما کارگر روزمزد یا دستفروش گوشه خیابان با این خانه نشینی چه باید بکند؟ تورم و گرانی آنقدر بود و هست که نمی‌شود تصور کرد آنها برای روز مبادا پول ذخیره کرده باشند که البته شرایط معیشتی کاری کرده است که برای این افراد هر روز، روز مباداست. در خانه ماندن هم پول می‌خواهد! آنها نه برای خرید تنقلات، نه برای خرید بسته اینترنتی، نه برای خرید بازی رایانه‌ای بلکه برای شام شب‌شان مجبور هستند به خیابان بروند تا حداقل شکم زن و بچه‌شان را سیر کنند. بله، برای آنهایی که حقوق‌شان ماهیانه می‌رسد یا آنهایی که ذخیره‌ای دارند، ماندن درخانه فقط حوصله سر رفتن دارد اما برای آنهایی که نان‌شان روزانه می‌رسد، خجالت و شرمندگی از روی زن و فرزند دارد. وقتی می‌گوییم همه در خانه بمانند باید اسباب در خانه ماندن آنها را فراهم کنیم. برای عده‌ای که دست‌شان به دهن‌شان می‌رسد، وسایل سرگرمی و برای آنهایی که مشکلات اقتصادی دارند اسباب زندگی. باور کنیم، کارگر روزمزدی که مجبور است از خانه بیرون بیاید اگر مطمئن باشد در دوران کرونا از او حمایت می‌شود و کمک‌های بلاعوض دولت به سمت آنها روانه می‌شود، از خانه بیرون نمی‌آید. تازه تصور کنید که این کارگر یا دستفروش، وام هم با درصدهای فضایی گرفته باشد. با عقب افتادن اقساط، بانک است که آبرویی برای آدم نمی‌گذارد و به زمین و زمان فحش می‌دهد. الان هم که معلوم نیست بالاخره چه وام‌‌گیرندگانی می‌توانند در این مدت بدهی‌های خود را پرداخت نکنند. دولت، کمیته امداد و همه نهادهای حمایتی باید به صحنه بیایند و دست این خانواده‌ها را بگیرند. یارانه کفاف زندگی آنها در این روزها را نمی‌دهد. به لطف کرونا هم که قیمت‌ها حسابی گران شده است و مثلا برای یک کیلو پیاز باید حدود 9 هزار تومان پرداخت کرد. اگر می‌خواهیم مردم به خیابان نیایند تا زمانی که شر کرونا از سر کشور کم شود، باید شرایط این بیرون نیامدن را فراهم کنیم. آنهایی که باید تعطیل شوند، تعطیل شوند. آنهایی که باید سبد حمایتی بگیرند، بگیرند. شهرهایی که باید قرنطینه شوند، قرنطینه شوند. خدا را شکر که نوروز در راه است و بالاخره تلویزیون برنامه‌های سرگرم کننده پخش می‌کند و مردم می‌توانند بخشی از وقت خود را پای فیلم‌ها و سریال‌های جدید آن سپری کنند. اگر سبدهای حمایتی هم به موقع دست آنهایی که باید برسد، می‌تواند امید داشت مردم بیشتری در خانه بمانند تا باهم شکست کرونا را ببینم. مشکلات اقتصادی برای برخی خانواده‌های ایرانی دردآورتر و کشنده تر از کروناست. ✍مصطفی داننده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت. راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت. مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟ ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد. مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد... عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟ فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم. (بحرانی، 1389: 49 ـ 50) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👇 💠سقّا و خرش در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت. سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟ سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد. میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم. سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟! مرد سقّا و خرش خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند. فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند. خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم! زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد. ✍مثنوی معنوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! 😱😱 ☑️👈ادامه داستان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
✍در خانه ماندن هم پول می‌خواهد! این روزها هر کسی که تریبون دارد به مردم توصیه می‌کند که در خانه بمانید. راست هم می‌گویند، در خانه ماندن یعنی در امان بودن از کرونا اما همین در خانه ماندن خرج دارد. آدمی که در خانه نشسته است، دوست دارد بخورد. دوست دارد ببیند. دوست دارد بازی کند. آدمی که در خانه نشسته است نگران حوصله‌اش است که سر نرود. حالا به نظر شما کارگر روزمزد یا دستفروش گوشه خیابان با این خانه نشینی چه باید بکند؟ تورم و گرانی آنقدر بود و هست که نمی‌شود تصور کرد آنها برای روز مبادا پول ذخیره کرده باشند که البته شرایط معیشتی کاری کرده است که برای این افراد هر روز، روز مباداست. در خانه ماندن هم پول می‌خواهد! آنها نه برای خرید تنقلات، نه برای خرید بسته اینترنتی، نه برای خرید بازی رایانه‌ای بلکه برای شام شب‌شان مجبور هستند به خیابان بروند تا حداقل شکم زن و بچه‌شان را سیر کنند. بله، برای آنهایی که حقوق‌شان ماهیانه می‌رسد یا آنهایی که ذخیره‌ای دارند، ماندن درخانه فقط حوصله سر رفتن دارد اما برای آنهایی که نان‌شان روزانه می‌رسد، خجالت و شرمندگی از روی زن و فرزند دارد. وقتی می‌گوییم همه در خانه بمانند باید اسباب در خانه ماندن آنها را فراهم کنیم. برای عده‌ای که دست‌شان به دهن‌شان می‌رسد، وسایل سرگرمی و برای آنهایی که مشکلات اقتصادی دارند اسباب زندگی. باور کنیم، کارگر روزمزدی که مجبور است از خانه بیرون بیاید اگر مطمئن باشد در دوران کرونا از او حمایت می‌شود و کمک‌های بلاعوض دولت به سمت آنها روانه می‌شود، از خانه بیرون نمی‌آید. تازه تصور کنید که این کارگر یا دستفروش، وام هم با درصدهای فضایی گرفته باشد. با عقب افتادن اقساط، بانک است که آبرویی برای آدم نمی‌گذارد و به زمین و زمان فحش می‌دهد. الان هم که معلوم نیست بالاخره چه وام‌‌گیرندگانی می‌توانند در این مدت بدهی‌های خود را پرداخت نکنند. دولت، کمیته امداد و همه نهادهای حمایتی باید به صحنه بیایند و دست این خانواده‌ها را بگیرند. یارانه کفاف زندگی آنها در این روزها را نمی‌دهد. به لطف کرونا هم که قیمت‌ها حسابی گران شده است و مثلا برای یک کیلو پیاز باید حدود 9 هزار تومان پرداخت کرد. اگر می‌خواهیم مردم به خیابان نیایند تا زمانی که شر کرونا از سر کشور کم شود، باید شرایط این بیرون نیامدن را فراهم کنیم. آنهایی که باید تعطیل شوند، تعطیل شوند. آنهایی که باید سبد حمایتی بگیرند، بگیرند. شهرهایی که باید قرنطینه شوند، قرنطینه شوند. خدا را شکر که نوروز در راه است و بالاخره تلویزیون برنامه‌های سرگرم کننده پخش می‌کند و مردم می‌توانند بخشی از وقت خود را پای فیلم‌ها و سریال‌های جدید آن سپری کنند. اگر سبدهای حمایتی هم به موقع دست آنهایی که باید برسد، می‌تواند امید داشت مردم بیشتری در خانه بمانند تا باهم شکست کرونا را ببینم. مشکلات اقتصادی برای برخی خانواده‌های ایرانی دردآورتر و کشنده تر از کروناست. ✍مصطفی داننده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت. راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت. مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟ ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد. مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد... عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟ فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم. (بحرانی، 1389: 49 ـ 50) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👇 💠سقّا و خرش در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت. سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟ سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم. میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد. سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد. میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید. با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم. سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟ چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟! مرد سقّا و خرش خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند. فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند. خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم! زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد. ✍مثنوی معنوی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حوله هاتو اینجوری تا کن😍 فورواردکنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند. آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند. سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند. شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معرف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند. فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود . آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبرشیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است. قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند. از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید. قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد. فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمی دانم) مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند. تا این که بعد از سالها مرد کوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید. و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند. آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم. آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود. و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد. منبع؛ کتاب کرامات و حکایات عاشقان خدا جلد دوم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 شاهزاده‌ای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازه‌ی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند. به ناگاه جوان هم‌سن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه می‌کنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازه‌ی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام می‌کنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بی‌احترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلک‌اش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟ شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت می‌کرد همیشه با خودم می‌گفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمی‌شناسد اگر می‌دانست چنین توهین نمی‌کرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود می‌گفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانی‌کردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور می‌کرد، می‌گفتم خدایا! این سرزمین مُلک‌اش به دست پدر من است، اگر او می‌دانست مرا نمی‌توانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون این‌که رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم. آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانه‌ی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیک‌مان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوست‌مان دارد، تمام این دنیا مُلک ما می‌شود، دیگر از سخن کسی نمی‌رنجیم و از کسی متوقع نمی‌شویم و صبوری می‌کنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمده‌ایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! 😱😱 ☑️👈ادامه داستان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوسوم پیش بندمو کامل در اوورد. هول کرده بودم. _ارباب خواهش میکنم،من غلط کردم،شما ببخش ارباب، ارباب گوه خوردم. ارباب:ساکت میشی یا یه جوره دیگه ساکتت کنم؟ دکمه اولو باز کرد. شدت گریه ام بیشتر شد. _ارباب تو رو خدا...ارباب من یه کلفتم،یه خدمتکار و شما یه ارباب... من ارزش ندارم، اربا... ارباب:زیاد تقال نکن امشبو اینجا هستی بهت که گفتم خدمتکاره شخصیمی، از صب تا شب و از شب تا صب باید در خدمتم باشی. بجز خدا پناهی نداشتم و فقط خدارو صدا میکردم. اخرین دکمم باز کرد دیگه امیدی نداشتم، دیگه همه ی دخترونه هامو نداشتم ارباب دوباره سرشو خم کرد و نزدیک صورتم شد که تلفن اتاق زنگ خورد ارباب یکمی ازم فاصله گرفت و به چشمام زل زد دودلی رو تو چشماش میدیم اما ارباب بیشتر از این عقب نرفت بدون هیچ حرکتی داشت نگاهم میکرد که تلفن رفت روی پیغام گیر کیان بود کیان:ارباب.....ارباب خواهش میکنم اگه صدامو میشنوین جواب بدن یه کاره خیلی فوری دارم ......ارباب....... یه مشکلی پیش اومده ارباب گیج بود از ترس سکسکه م گرفته بود دوباره تلفن زنگ خورد دوباره کیان بود. کیان:ارباب......ارباب.....پس کجاس هرجا زنگ میزنم جواب نمیده از یه ادم مست نمیشه انتضاری داشت تو دلم فقط خدا خدا میکردم که کیان از راه برسه ارباب ازم فاصله گرفت یه نفس راحتی کشیدم رفت سمت تلفن فکر کردم میخواد زنگ بزنه به کیان اما در کمال ناباوری سیمشو کشید و برکشت سمتم اومد نزدیکم راه رفتنش درست نبود معلوم بود که خیلی مسته باید یه کاری میکردم حاضر بودم بمیرم اما دخترونه هام زیر دست ارباب نابود نشه فوری خودمو از دیوار جدا کردم و رفتم طرف دیگه ی دیوار که چشمم به یه پارچ اب خورد درسته ریختن اب مستی رو کامل از سرش نمیبره اما یکمی هوشیارش میکرد فوری رفتم سمت پارچه اب که ارباب گفت ارباب:فرار نکن از دستم نمیتونی فرار کنی پارچ اب و برداشتم و بدون هیچ مکسی خالی کردم رو صورتش ارباب از حرکت وایساد و بعد از چند ثانیه داد زد ارباب:چه غلطی کردی؟؟ خواست بیاد طرفم که یکی با ضرب دره اتاقو باز کرد و اومد تو کیان بود تو دلم صد بارخدا رو شکر کردم کیان:اینجا چه خبره چرا ارباب خیسه؟؟؟ _اقا کیان ارباب مستن ارباب:یه مستی نشونت بدم که اون سرش ناپیدا حجوم اورد سمتم که از زیر دستش فرار کردم کیان:ارباب.....ارباب اونو ول کنین ارباب:برو بیرون کیان،برو بیرون ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهوسوم کیان:اخ ارباب......امروز وقت مست کردن بود !!!!! بعد از حرف کیان صدای شلیک اومد کیان:بی پدر کار خودشو کرد ارباب:کیان برو بیرون من با این کار دارم کیان رو به من داد زد کیان:برو بیرون ارباب:اون نه تو برو کیان:مگه کری میگم برو بیرون دوباره صدای شلیک اومد انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرکت کنم از یه طرف صدای شلیک از یه طرف ارباب کیان گوشیشو از جیبش در اورد بیرون و به یکی زنگ زد اربابم گیج و بی حال خودشو تکون میداد تا از دسته کیان راحت بشه کیان:الو.......صمد.......صمد.... مگه نگفتم مواظب باش این صداها چیه داره میاد خفه کن تا نیومدم خفت کنم بعد از قطع کردن تلفن از جیبش یه چیزی در اورد گرفت جلوی بینی ارباب کیان:ارباب شرمنده هیچ راهی برام نزاشتین ارباب یکمی تقلا کرد ولی بعد از هوش رفت کیان:حداقل تن لشتو تکون بده بیا کمکم کن تا ارباب و ببریم تو اتاقش بعد از گذاشتن ارباب تو اتاقش کیان فوری از اتاق رفت بیرون از ترس زود از اتاق در اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین همه اونجا جمع بودن هم خدمه هم ملوک السلطنه با رسیدن کیان به طبقه پایین ملوک السلطنه با عجله پرسید ملوک السلطنه:کیان.....کیان این سو صداها چیه؟؟اینجا چه خبره؟؟ارباب کجاس؟؟ کیان:چیزی نیس خانم الان حل میشه اربابم یکمی حالشون خوش نیست تو اتاقشونن بعد بلند داد زد کیان:همه تو اتاقاشون برن وهیچ کس هم بیرون نیاد زود بازم صدای شلیک اومد که همه فوری رفتن تو اتاقاشون تو اتاق که رسیدم هم میترسیدم هم خیالم راحت بود که از دست ارباب نجات پیدا کردم بعد از نیم ساعت صدای شلیکم به کل قطع شد اما من هنوز میلرزیدم از ترس زهرا اومد سمتم زهرا:سوگل چته؟؟ تموم شد اروم باش تمام اتفاقای بالا میومد جلوی چشمم اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد دخترونه هامو نخواسته به تاراج میبرد اگه کیان نمیومد......زدم زیر گریه زهرا:سوگل......چرا گریه میکنی دیونه......تموم شد.... کیان اروم کرد اوضاع رو نگا دیگه هیچ صدایی نیست اصلا الان تو اتاقیم و یه جای امن اروم باش عزیزم گریه نکن _زهرا......اگه.......کیان.......نیومد......من...... زهرا:چی میگی سوگل من که چیزی نمیفهمم یکمی اروم باش و با ارامش صحبت کن ببینم چی شده اخه کیان چیکارت کرده _کیان کاری نکرده ارباب....... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوچهارم وبلند زدم زیر گریه زهرا بغلم کرد و پشتمو اروم ماساژ داد زهرا:باشه باشه اروم باش اروم باش بگو چی شده _زهرا اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد زهرا:خدا نکنه چرا؟؟؟؟ با گریه شرو کردم به تعریف کردن زهرا:الهی بمیرم حالا انقدر گریه نکن حالک شدی خب _زهرا چرا گریه نکنم ارباب همه چیزمو گرفت خانوادمو زندگیمو ازادیمو امروز میخواست دختر بودنموبگیره برا اینا نباید گریه کنم؟؟؟ زهرا:حق باتوئه _زهرا چرت نمیمیرم راحت شم زهرا:زبونتو گاز بگیر دیگه ام از این حرفا نزن اونشب انقدر تو بغل زهرا گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا:سوگل......سوگل بلند شو پاشو دیر شده _سرم درد میکنه زهرا میخوام بخوابم زهرا:پاشو ببینم الان ارباب پامیشه ها با اسم ارباب مثله فنر از جام پریدم زهرا:چته؟؟؟ _زهرا من چطور میخوام با ارباب رو به رو بشم زهرا:مگه تو کار بدی کردی ارباب بزور تو رو بوسیده _زهرا خوبی؟؟ بالاخره ادم خجالت میکشه استرس داره میترسه زهرا یکمی فکر کرد زهرا:آره خب راست میگی اما نمی تونی کاری کنی باید بری سر کارت زهرا راست میگفت نمیتونستم کاری بکنم باید میرفتم سر کارم پشت دره اتاقه ارباب بودم. هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد برم تو، از اون طرفم دیر شده بود و ساعت نزدیک 7بود. زهرا میگفت:ارباب دیشب مست بوده و احتمالا چیزی یادش نیس. اما اگه یادش باشه چی؟؟؟!! به ساعت نگاه کردم ۱۰دیقه به هفت بود. خیلی دیر شده بود، مجبور بودم که برم تا کی میتونستم فرار کنم؟؟؟!! بالاخره باید با ارباب رو برو میشدم. نفسه عمیقی کشیدم و بسم ا... گفتم و رفتم تو. ارباب هنوز خواب بود. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ رمان جدید پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد شدم... رو بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
رمان قسمت پنجاهوپنجم فوری رفتم سمته حموم و تا وان پر بشه لباساشم اماده کردم. پنج دیقه دیر شده بود. رفتم سمتشو صداش کردم. _ارباب...ارباب...ارباااااب بعد از چند بار صدا کردن بالاخره بیدار شد. ارباب:سرم درد میکنه،برو یه مسکن بیار _چشم از اتاق زدم بیرون یعنی چیزی یادش نمیاد؟؟از اشپزخونه یه مسکن برداشتمو بردم وارد اتاق که شدم نبود رفته بود حموم شرو کردم اتاق رو جمع کردن که بعد از نیم ساعت از حموم در اومد لباساشو پوشید نشست رو صندلی _ارباب قرص قرص رو بردم و دادم دستش بعد از اینکه قرص رو خورد گفت ارباب:گوشیمو بده گوشیشو دادم دستش که شرو کرد به ور رفتن با گوشی انگار میخواست به کسی زنگ بزنه گوشی رو گذاشت کنار گوشش ارباب:کیان بیا اتاقم بعد گوشی رو قطع کرد ارباب:سشوار بکش خب خدا رو شکر مثل اینکه چیزی یادش نیست سشوارو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن بعد از اینکه کارم تموم شد ارباب:شقیقمو ماساژ بده شرو کردم به ماساژ دادن شقیقش که کیان وارد اتاق شد کیان:سلام صبح بخیر ارباب سرشو تکون داد ینی صبح بخیر زبون نداره کلا این رفتار خوبشم مخصوص کیان بود بقیه رو اصلا ادم حساب نمیکرد ارباب:کیان دیشب یه اتفاقایی افتاده مست بودم یه چیزای خیلی گنگی یادمه دستم از حرکت وایسادم نکنه یادشه دیشب ....... ارباب:گفتم دیگه ماساژ نده که دیگه ماساژ نمیدی؟؟ _ببخشید ارباب کیان:راستش ارباب پسره نعمتی رو که بخاطر دارین؟؟ ارباب:خب همین نعمتی ماله روستای پایین که دوماه پیش پسره بزرگش مرد رو میگی؟؟ کیان:بله ارباب پسر کوچیکه اومد اینجا با هفت هشت نفر که همه هم سلاح بدست بودن و دور عمارتو محاصره کرده بودن ارباب:چه غلطا,خب؟؟ کیان:میگفت ارباب گفته نمیذارم خون برادرت رو زمین بمونه و قصاص میکنم اون پسر رو.خلاصه یکمی سروصدا کرد و بعدشم دید حریف ما نمیشه دمشو گذاشت رو کولشو رفت..... ارباب:مگه عروس خون بس نبورده؟؟ کیان:چرا ارباب برده ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوچهارم وبلند زدم زیر گریه زهرا بغلم کرد و پشتمو اروم ماساژ داد زهرا:باشه باشه اروم باش اروم باش بگو چی شده _زهرا اگه کیان نمیومد ارباب بد بختم میکرد زهرا:خدا نکنه چرا؟؟؟؟ با گریه شرو کردم به تعریف کردن زهرا:الهی بمیرم حالا انقدر گریه نکن حالک شدی خب _زهرا چرا گریه نکنم ارباب همه چیزمو گرفت خانوادمو زندگیمو ازادیمو امروز میخواست دختر بودنموبگیره برا اینا نباید گریه کنم؟؟؟ زهرا:حق باتوئه _زهرا چرت نمیمیرم راحت شم زهرا:زبونتو گاز بگیر دیگه ام از این حرفا نزن اونشب انقدر تو بغل زهرا گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا:سوگل......سوگل بلند شو پاشو دیر شده _سرم درد میکنه زهرا میخوام بخوابم زهرا:پاشو ببینم الان ارباب پامیشه ها با اسم ارباب مثله فنر از جام پریدم زهرا:چته؟؟؟ _زهرا من چطور میخوام با ارباب رو به رو بشم زهرا:مگه تو کار بدی کردی ارباب بزور تو رو بوسیده _زهرا خوبی؟؟ بالاخره ادم خجالت میکشه استرس داره میترسه زهرا یکمی فکر کرد زهرا:آره خب راست میگی اما نمی تونی کاری کنی باید بری سر کارت زهرا راست میگفت نمیتونستم کاری بکنم باید میرفتم سر کارم پشت دره اتاقه ارباب بودم. هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد برم تو، از اون طرفم دیر شده بود و ساعت نزدیک 7بود. زهرا میگفت:ارباب دیشب مست بوده و احتمالا چیزی یادش نیس. اما اگه یادش باشه چی؟؟؟!! به ساعت نگاه کردم ۱۰دیقه به هفت بود. خیلی دیر شده بود، مجبور بودم که برم تا کی میتونستم فرار کنم؟؟؟!! بالاخره باید با ارباب رو برو میشدم. نفسه عمیقی کشیدم و بسم ا... گفتم و رفتم تو. ارباب هنوز خواب بود. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت پنجاهوششم ارباب:پس دیگه چی قد قد میکنه گفتم در صورتی قصاص میکنم که عروس به خون بس نبره وقتی که خون بس بردن دیگه چی میخواد کیان:منم همه ی اینارو گفتم که رفت ارباب:احضارش کن ببینم به چه جرعتی تو عمارت من سرو صدا راه انداخته عروس خون بس یعنی چی؟؟!!!اینا چی میگن؟؟مگه ارباب قاضی بود که بخواد قصاص کنه؟!!!داشتم به همینا فکر میکردم که ارباب گفت ارباب:بسه دست از ماساژ دادن کشیدم و کنار وایسادم تا ببینم دستور بعدی چیه ارباب:این پسر رو امروز حتما میخوام ببینمش کیان کیان:چشم ارباب ارباب:برو کیان هم از اتاق رفت بیرون بعد از رفتن کیان یکمی استرس داشتم و مثله همیشه داشتم لبامو میجویدم که ارباب رو به روم وایساد ارباب:نگام کن سرم رو باالا گرفتم نگاهش کردم ارباب:اسمتو بخاطر ندارم اسمت چیه؟؟ _سوگل ارباب ارباب:هوا برت نداره سوگل یه چیزایی از دیشب یادمه اما همون طور که به کیان گفتم مست بودمو چیزی حالیم نبود تو در حدی نیستی که بخوام نزدیک شم پس یادشه سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ارباب:نمیخواد برا من تریپ خجالت بیای یه اتفاق بوده و تموم شده فراموشش کن بازم چیزی نگفتم که ارباب بلند گفت ارباب:افتاد؟؟ _بله ارباب ارباب:شاید از همه ی چیزایی که دیشب اتفاق افتاده یه تصویر گنگ داشته باشم اما اینو خوب یادمه که به محیطی رفتی که بهت گفته بودم ممنوعس با ترس بهش نگاه کردم ارباب:به زودی جزای کار تو میبینی و بعد از اتاق رفت بیرون و منو با یه دنیا ترس و وحشت تنها گذاشت با استرس و دلشوره اتاق و اتاق کار تمیز کردم و رفتم اشپزخونه زهرا:چته،دوباره؟؟؟ _اربا... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💯سخنان واقعی👇 📿? جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود. این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند. یکی از شیرین ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم می‌باشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن. بعد از مرگ اولین اتفاقی که می‌افتد این است که روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسان‌هاست. این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است. با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند. این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی. مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست. این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد. اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد. چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند. به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد. یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد. بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود. وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست . گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند. به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپيچ. 💠بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم ✍استاد الهی قمشه‌‌ای‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍حوصله ی ما از خانه نشینی سررفته! کافیست تخت بیمارستان را مجسم کنیم که میتوانستیم هم اکنون روی آن از ناراحتی جسمی و روانی کلافه باشیم! کدام ترجیح دارد؟ خانه یا بیمارستان؟ میتوانستیم جای پزشکی باشیم که بیماران توی صورتش عطسه و سرفه میکنند و هر آن ممکن است به کام ویروس کشیده شود. کدام راحت تر است مبل کسل کننده ی خانه یا جایگاه او؟ میتوانستیم جای پرستاری باشیم که روزهاست فرزندانش را به دیگران سپرده از ترس اینکه موقع بازگشتن از بیمارستان آنها را آلوده کند! کدام سختتر است ندیدن فرزندان یا کنارشان وقت گذراندن کنج خانه؟ خانه هر چقدر هم کسل کننده باشد، راحت است! خودخواه نباشیم! تاوان سرگرمی و حوصله سرنرفتن خودمان را از دیگران نگیریم!👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم. : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 یک روز عید، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) به حجره جدشان حضرت رسول الله (ص) وارد شدند و فرمودند یا جداّه، امروز روز عید است و فرزندان عرب همه با لباس های رنگارنگ خود را آراسته اند و لباس های نو پوشیده اند و ما لباس نو نداریم و برای همین کار هم خدمت شما آمده ایم که فکری به حال ما کنید. حضرت حال آنها را بررسی کرد و گریه ای نمود تا آنجا که دو قطعه لباس از بهشت که به کمک جبرئیل یکی برای امام حسن (ع) لباس سبز و دیگری برای امام حسین (ع) لباس سرخ آورد و آنها پوشیدند و خوشحال شدند. جبرئیل وقتی این حالات را مشاهده نمود گریه کرد. حضرت رسول (ص) فرمود ای جبرئیل، امروز که فرزندان من شاد و خرسند هستند، تو چرا گریه می کنی و مهموم و مغموم و محزون هستی؟! تو را به خدا قسم می دهم که اگر خبری هست، به من بگو و مرا از این ناراحتی برهان. جبرئیل فرمود ای رسول خدا، بدان اینکه برای دو فرزندت دو رنگ مختلف اختیار گردید، یکی امام حسن ( ع) ناچار است زهر بنوشد و از شدت زهر رنگش سبز می شود و امام حسین (ع) را ذبح می کنند و بدنش را با خونش خضاب می کنند. در اینجا پیامبر (ص) خیلی گریه کرد. ۴۴ص۲۴۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهوهفتم زهرا:میدونستم دوباره بحثه اربابه. چیه نکنه بازم بوسیدتت؟؟؟ _خفه بابا،نخیر نبوسیدتتم،اما گفت یه چیزایی از دیشب یادشه و اصلا منو در حده این چیزا نمیدیده. زهرا:نه پس میخواستی بگه از رو عشق بوسیدتت حتما!!!! _زهرا میشه دودیقه الل بشی؟؟ بهم گفت یادمه رفتی جایی که ممنوعه بوده و به زودی تنبیهتو میببنی. زهرا:پس برا اینه که دوباره رنگ و نداریو افتادی جونه لبات. _خب چیکار کنم،دارم از استرس و دلشوره میمیرم. زهرا:چی بگم والا...تو هر چی میکشی مقصرش خودتی. _میدونم. مشغوله سبزی پاک کردن بودیم که مهین اومد تو. مهین:کبری نمیدونی بیرون چه خبره؟؟؟ کبری:چه خبره؟؟؟ مهین:چند ماه پیش یکی از روستای پایینو کشتنو که یادته؟؟؟ کبری:خب اره. مهین:داداش کوچیکه ی طرفی که مرده بود خیلی جلز ولز کرد و با بردنه خون بس قضیه تموم شد،اما مثله اینکه داداشش دوباره شرو کرده، دیشبم اینا بودن سمته عمارت شلیک میکردن. کبری:واااا چه ربطی به ارباب داره؟؟ مهین:میگه ارباب قول داده قصاص کنه. بی بی:دیگه چی!!!هم خون بس برده هم قصاص میخواد؟؟؟ مهین:اره والا، خلاصه الان تو حیاته عمارته و اربابم تا پسررو دید دو تا خوابوند تو گوشش. بی بی:حقشه. _بی بی خون بس چیه؟؟؟ بی بی:وقتی بینه دوتا قبیله یا خانواده دعوا میشه و خون میوفته،برا اینکه دعوا تموم شه و یه خونه دیگه نیوفته یکی از پسرای خونواده ای که حق داره، یکی از دخترای خونواد ای رو که محکومه رو میگیره وباهاش ازدواج میکنه، به این میگن خون بس. _این کار که خیلی ظالمانس!!! بی بی:درسته ظالمانس اما بهتر از خون و خون ریزیه. _اره اینم حرفیه یک هفته ای از قضیه ی اون شب میگذره و من همچنان منتظره تنبیه اربابم اینو مطمئن بودم که ارباب رو هوا یه حرفی رو نمیزنه داشتم لباسای ارباب رو اتو میکردم که مهین اومد اتاقه ارباب دنبالم مهین:بیا پایین برا پذیرایی _اولا مثله اینکه یادت رفته دیگه خدمتکار شخصی ارباب نیستی و برا وارد شدن به اتاق باید در بزنی دوما یاد اوری میکنم که پذیرایی به من ربطی نداره مهین:جقله برا من اولا و دوما راه ننداز ارباب گفتن بری پایین و شخصا پذیرایی کنی ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌