هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#دفع_بلا، #بیماری و #حوادث
با حرز امام جواد علیه السلام
💬گوشه ایی از پیام های مردم پس از استفاده ازین حرز مجرب و مستند 👆
🔹سفارش حرز امام جواد روی #پوست_آهو با رعایت آداب
و مطالعه #خواص بیشمار و شگفت انگیزش👇
http://eitaa.com/joinchat/3991470085Cfd96b9c079
❗️فروشگاهی معتبر و با سابقه
دارای نماد #اعتماد_الکترونیک و مجوز از #وزارت_ارشاد☝️
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍در خانه ماندن هم پول میخواهد!
این روزها هر کسی که تریبون دارد به مردم توصیه میکند که در خانه بمانید. راست هم میگویند، در خانه ماندن یعنی در امان بودن از کرونا اما همین در خانه ماندن خرج دارد.
آدمی که در خانه نشسته است، دوست دارد بخورد. دوست دارد ببیند. دوست دارد بازی کند. آدمی که در خانه نشسته است نگران حوصلهاش است که سر نرود.
حالا به نظر شما کارگر روزمزد یا دستفروش گوشه خیابان با این خانه نشینی چه باید بکند؟ تورم و گرانی آنقدر بود و هست که نمیشود تصور کرد آنها برای روز مبادا پول ذخیره کرده باشند که البته شرایط معیشتی کاری کرده است که برای این افراد هر روز، روز مباداست.
در خانه ماندن هم پول میخواهد!
آنها نه برای خرید تنقلات، نه برای خرید بسته اینترنتی، نه برای خرید بازی رایانهای بلکه برای شام شبشان مجبور هستند به خیابان بروند تا حداقل شکم زن و بچهشان را سیر کنند.
بله، برای آنهایی که حقوقشان ماهیانه میرسد یا آنهایی که ذخیرهای دارند، ماندن درخانه فقط حوصله سر رفتن دارد اما برای آنهایی که نانشان روزانه میرسد، خجالت و شرمندگی از روی زن و فرزند دارد.
وقتی میگوییم همه در خانه بمانند باید اسباب در خانه ماندن آنها را فراهم کنیم. برای عدهای که دستشان به دهنشان میرسد، وسایل سرگرمی و برای آنهایی که مشکلات اقتصادی دارند اسباب زندگی.
باور کنیم، کارگر روزمزدی که مجبور است از خانه بیرون بیاید اگر مطمئن باشد در دوران کرونا از او حمایت میشود و کمکهای بلاعوض دولت به سمت آنها روانه میشود، از خانه بیرون نمیآید.
تازه تصور کنید که این کارگر یا دستفروش، وام هم با درصدهای فضایی گرفته باشد. با عقب افتادن اقساط، بانک است که آبرویی برای آدم نمیگذارد و به زمین و زمان فحش میدهد. الان هم که معلوم نیست بالاخره چه وامگیرندگانی میتوانند در این مدت بدهیهای خود را پرداخت نکنند.
دولت، کمیته امداد و همه نهادهای حمایتی باید به صحنه بیایند و دست این خانوادهها را بگیرند. یارانه کفاف زندگی آنها در این روزها را نمیدهد. به لطف کرونا هم که قیمتها حسابی گران شده است و مثلا برای یک کیلو پیاز باید حدود 9 هزار تومان پرداخت کرد.
اگر میخواهیم مردم به خیابان نیایند تا زمانی که شر کرونا از سر کشور کم شود، باید شرایط این بیرون نیامدن را فراهم کنیم. آنهایی که باید تعطیل شوند، تعطیل شوند. آنهایی که باید سبد حمایتی بگیرند، بگیرند. شهرهایی که باید قرنطینه شوند، قرنطینه شوند.
خدا را شکر که نوروز در راه است و بالاخره تلویزیون برنامههای سرگرم کننده پخش میکند و مردم میتوانند بخشی از وقت خود را پای فیلمها و سریالهای جدید آن سپری کنند. اگر سبدهای حمایتی هم به موقع دست آنهایی که باید برسد، میتواند امید داشت مردم بیشتری در خانه بمانند تا باهم شکست کرونا را ببینم.
مشکلات اقتصادی برای برخی خانوادههای ایرانی دردآورتر و کشنده تر از کروناست.
✍مصطفی داننده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان 👇
💠سقّا و خرش
در زمان های قدیم سقای فقیری زندگی می کرد که خر لاغری داشت.
سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد. از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت. روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟
سقا با ناراحتی پاسخ داد: راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده! با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم. مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.
سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.
میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست. خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد. هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان! ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم.
سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد، با خود گفت: مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟
چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟ در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!
مرد سقّا و خرش
خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست. در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند.
خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و شیهه های دردناک اسبان را شنید، با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم، راضیم!
زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند، در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است. من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم. این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوپنجم
ارباب:کجاااا؟؟؟
باخجالت گفتم.
_میرم لباسمو عوض کنم ارباب.
ارباب:نمیخواد به اندازه ی کافی دیرم شده. برو حموم و اماده کن.
_اما...
ارباب:میگم بیا برو حموم و اماده کن.
_چشم.
از کنارش رد شدمو فوری حمومو اماده کردم داشتم از حموم میومدم بیرون و سرم پایین بود که محکم خوردم به یه چیزی.
سرم رو بلند کردم تا ببینم چی بوده که با دیدنه ارباب حول کردم و زود خواستم عقب بکشم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و خواستم
بخورم زمین که ارباب دستشو دوره کمرم حلقه کرد.
ارباب:چته امروز؟؟؟ از صبح تا حاال این چندمین خطاته؟؟؟!!
کمرمو از بینه دستای ارباب کشیدم بیرون.
_ببخشید ارباب، امروز چون دیر از خواب بیدار شدم میخوام همه ی کارامو زود انجام بدم تا دیرنشه که شما عصبانی بشین
ارباب:اما بدتر عصبانیم میکنی.
_ببخشید
ارباب چیزی نگفت. از حموم اومدم بیرونو سریع رفتم لباسامو عوض کردمو برگشتم. خدارو شکر ارباب هنوز حموم بود و بیرون
نیومده بود.
شرو کردم به جم و جور کردنه اتاق که چشم به یه سری برگه افتاد، رفتم سمتشون و برداشتمشون.
چندتای اول که بارنامه بود، بارنامه ی چای و خوشکبار و این جور چیزا...
راستی این ارباب بالاخره چیکارس؟؟!!!
یادم باشه حتما از زهرا بپرسم.
به اخرین برگه که رسیدم یه نامه بود!!!!
مگه دیگه الان نامه ام مینویسن؟؟!!!!
تند تند شرو کردم به خوندنش.
)سلام...
محیام سالار...محیای پاکه تو...
نمیدونم چیکا کردم که هم خودم هم بچه ی توشکمم باید این همه عذاب وتحمل کنیم!!!؟؟؟ شاید تنها جرمم این بود که عاشقه تو شدم
عاشقه ارباب سالار،مردی که کم کم شد اربابه قلبم و الان حتی جوابه تلفونامم نمیده، سالار خواهش میکنم بذار برات توضیح بدم،
باور کن این بچه ماله توئه، باور کن...(
میخواستم ادامشو بخونم که ارباب از حموم اومد بیرون، فوری برگه هارو گذاشتم سره جاش و خودمو مشغوله تمیز کردن نشون دادم.
ارباب حاضر شد و برگه هارو هم برداشت و از اتاق رفت بیرون.
ای بخوشکی شانس...نتونستم بقیه نامرو بخونم.
بد از رفتنه ارباب و تمیز کردنه اتاقا پرواز کردم سمته اشپز خونه تا ببینم این محیا کیه؟؟!! نکنه زنه اربابه؟؟؟!!!!
جلو دره اشپزخونه رسیده بودم که دیدم زهرا داره از اشپز خونه میاد بیرون.
نفس نفس زنون گفتم.
_زهرا وایسا
زهرا برگشت سمتم
زهرا:اروم،الان میخوری زمین.
جلوش وایسادم.
_یه سوال دارم که اگه جواب ندی میمیرم از فضولی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوششم
زهرا:تو که منو با این سواالت پیر کردی بپرس ببینم.
_عشقمی به موال.
زهرا:زبون نریز بابا بپرس.
_اینجا؟؟!!
زهرا:نه سرورم اینجا وایسادن برا شما اصال خوب نیست خواهش میکنم بفرمایید سالن،خواهش میکنم
_گمشو میمون میگم جلو اشپز خونه که نمیشه سوالمو بپرسم.
زهرا یکمی از اشپز خونه فاصله گرفتو منم پشتش رفتم.
زهرا:حالا بپرس.
_زهرا محیا زنه اربابه؟؟
زهرا:محیا کیه؟؟!!ارباب زن نداره.
_چرا بابا تو اتاقش یه نامه بود که...
شرو کردم تعریف کردن.
زهرا:اها تو اون محیا رو میگی، نه بابا بکی از دوس دخترای ارباب بود. اما من نشنیده بودم حاملس!!!! ینی بچه ماله اربابه؟!!!!
_فک کنم ماله اربابه چون تو نامه دختره خودش گفته بچه ماله اربابه.
زهرا:خنگ هر چی رو که میبینیو و میشنوی که نباید باور کنی. فک کنم دختره داره دروغ میگه.
_چرا باید دروغ بگه؟!!! ارباب چه اخلاقه خوشی داره که دختره بخواد خودشو بچشو غالبه ارباب کنه؟!!!!
زهرا:من میگم تو گیجی باور نمیکنی،اخه خره خدا کی بدش میاد زنه ارباب باشه و مادره ارباب زاده؟؟؟؟!!!!
_من، ادم قحته؟!!!
زهرا:تو احمقی دلیل نمیشه دیگرانم احمق باشن.
خواست بره که گفتم
_عهههه واسا یه کاره دیگه ام دارم
زهرا عاصی نگاهم کرد.
زهرا:بگو
_شغله ارباب چیه!؟!
زهرا:ینی بمیری که باید از همه چی سر در بیاری. صادر کننده ی محصولاته اینجا به داخل و خارجه کشور.
سوتی کشیدم
_بابا ارباب
دقیقا یک سال بود که اومده بودم عمارت. کمتر خطا میکردمو کمتر تنبیه میشدم، ارباب انقدرم که نشون میداد خشن و بداخلاق نبود،
تنها مشکلش این بود که زیادی مغرور بود.
به قوله بی بی اگه ارباب خشن نبود هر کی برا خودش یه ارباب میشد.
اولا با دیدنه خوبیاش اصلا باورم نمیشد. این همون اربابه!!؟؟ همون ارباب که منو فلک کرده!!!!!
اما بعده ها فهمیدم خشونتش فقط برا کسایی که از دستوراتش سرپیچی میکنن و صد البته من چه سرپیچی میکردم چه سرپیچی نمی
کردم، داشت انتقانه کاریو که بابام کرده بود و از من میگرفت.
خیلی دوست داشتم بدونم که ارباب دقیقا داره انتقامه چیو ازما میگره اما نه بابا میدونست نه ارباب میگفت.
ظهر داشتم کمده اربابو جم و جور میکردم که دیدم از حیاته عمارت صدا میاد. رفتم تو تراس تا ببینم چه خبره که دیدم چند نفر سلاح
بدست ریختن تو حیاته عمارت. داشتم با تعجب به اون مردای سلاح دار نگاه میکردم که صدای داده کیان کله عمارتو برداشت.
کیان:سهراب اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ از عمارت برو بیرون تا ارباب نیومده،میدونی که به خونت تشنسو در به در داره دنبالت
میگرده.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚⚫️باز شدن غل و زنجیر از دست و پا امام موسی کاظم ع
البزاز نقل کرده است: هارون الرشید، امام کاظم علیه السلام را به زندان بغداد برد و تصمیم گرفت که ایشان را به شهادت برساند. دو شب پیش از شهادت امام کاظم علیه السلام، مسیب که از یاران وفادار حضرت بود، نگهبانی زندان را بر عهده داشت.
راوی می گوید: شبی امام به مسیب فرمود: امشب می خواهم از زندان بیرون بروم و باید به جانشین پس از خود وصیت کنم و ارث و میراث امامت را به ایشان تحویل دهم، سپس به زندان باز خواهم گشت.
مسیب عرض کرد: سرورم چگونه در را برای شما باز کنم در حالی که نگهبانان نزدیک در ایستاده اند؟ امام فرمود: نترس، سپس با انگشت خویش به دیوارها و قصرها اشاره کرد و به اذن خداوند تمام آنها با زمین یکسان شدند. سپس به مسیب فرمود در این جا بمان تا زمانی که من بازگردم
مسیب عرض کرد سرورم چگونه این غل و زنجیرها را از شما باز کنم؟
ناگهان دید که امام علیه السلام برخاست و تمام غل و زنجیرها از ایشان باز شد و یک قدم برداشت و از نظرم پنهان شد.
مسیب می گوید من همچنان ایستاده بودم؛ ساعتی نگذشته بود که ناگهان قصرها و دیوارها روی زمین سجده کردند. همان وقت سرورم به زندان بازگشت و آن غل و زنجیرها را روی گردن و دست و پای خویش قرار داد...
عرض کردم: ای سرورم در این ساعت به کجا رفتید؟
فرمود: از تمام فرشتگان، انسان ها و اجنه که از دوستان شیعیان ما هستند دیدن کردم و در مورد حجت خدا پس از خودم به آنها سفارش کردم و بازگشتم.
(بحرانی، 1389: 49 ـ 50)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوهفتم
زهرا:ینی بمیری که باید از همه چی سر در بیاری. صادر کننده ی محصولاته اینجا به داخل و خارجه کشور.
سوتی کشیدم
_بابا ارباب
دقیقا یک سال بود که اومده بودم عمارت. کمتر خطا میکردمو کمتر تنبیه میشدم، ارباب انقدرم که نشون میداد خشن و بداخالق نبود،
تنها مشکلش این بود که زیادی مغرور بود.
به قوله بی بی اگه ارباب خشن نبود هر کی برا خودش یه ارباب میشد.
اولا با دیدنه خوبیاش اصلا باورم نمیشد. این همون اربابه!!؟؟ همون ارباب که منو فلک کرده!!!!!
اما بعده ها فهمیدم خشونتش فقط برا کسایی که از دستوراتش سرپیچی میکنن و صد البته من چه سرپیچی میکردم چه سرپیچی نمی
کردم، داشت انتقانه کاریو که بابام کرده بود و از من میگرفت.
خیلی دوست داشتم بدونم که ارباب دقیقا داره انتقامه چیو ازما میگره اما نه بابا میدونست نه ارباب میگفت.
ظهر داشتم کمده اربابو جم و جور میکردم که دیدم از حیاته عمارت صدا میاد. رفتم تو تراس تا ببینم چه خبره که دیدم چند نفر سلاح
بدست ریختن تو حیاته عمارت. داشتم با تعجب به اون مردای سلاح دار نگاه میکردم که صدای داده کیان کله عمارتو برداشت.
کیان:سهراب اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ از عمارت برو بیرون تا ارباب نیومده،میدونی که به خونت تشنسو در به در داره دنبالت
میگرده.
مرد:چرا برم کیان؟؟ بیشتر از سالار حق نداشته باشم کمترم ندارم، این عمارت حقه منم هست. منم پسره اردلان خانم
کیان:سهراب برو بیرون تا بزور ننداختمت بیرون، ارباب بیاد خونت پای خودته هااا
سهراب:چه خونی؟؟!!! مگه چیکار کردم؟؟؟
کیان رفت نزدیکه سهراب و چیزی گفت که نشنیدم
سهراب داد زد.
سهراب:تمایلاته من به خودم مربوطه.
کیانم متقابل داد زد
کیان:تو ازقانونه ارباب سرپیچی کردی، اونم قانونی که میدونی چقدر برا ارباب مهمه.
سهراب:من هیچ وقت،هیچ وقت سالار و ارباب ندیدم که بخوام از دستوراتش اطاعت کنم. اربابه اینجا فقط اردلان خان بود بابام و
اونم از این قانونای مسخره نمیذاشت. زمانه بابامو که یادته این کارو همه انجام میدادنو اصلا عیب نبود.
کیان:اون زمانه اردلان خان بود و حالا ارباب سالاره و همه هم قانوناشو قبول دارنو انجام میدن.
سهراب:مطمعنی همه این قانونو قبول دارن؟؟!!!
کیان:دارن،هر کسی هم که قانون شکنی کنه جزاشو میبینه.
سهراب:برو بابا
بد کیانوکنار زد و داشت میومد داخله عمارت که تیر اندازی شد.
فوری رفتم تو اتاق.
کیان داد زد.
کیان:شلیک نکنین،شلیک نکنین.
و بد صدای شلیکا خاموش شد. رفتم سمته تراس و حیات و نگا کردم هیچ خبری نبود . از تراس اومدم بیرون که با یه دفه دره اتاق
باز شدو همون مرده،سهراب اومد تو و بدشم کیان.
سهراب از سر تاپامو یه نگا انداخت و پوزخند زد.
سهراب:جدیده کیان؟؟؟!!! ماشالا همه ی دوس دختراشم قشنگن، اینم قشنگه اما بچس.
کیان:چرت نگو سهراب برو بیرون.
سهراب:از جام تکون نمیخورم، منتظره سالار وامیستم تا بیاد.
کیان:مگه عقلتو از دست دادی؟؟؟؟ ارباب پاش به اینجابرسه گردنتو تو میدونه روستا مثله فرهاد میزنه.
سهراب:فکر نمیکنم کاره بدی کرده باشم!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتوهشتم
کیان:فکر نمیکی!!!! تو هم جنس باز بودی!!!کاره بدی نکردی؟؟!!!!!
سهراب:نه.
کیان:نفهم، بیابرو بیرون.
سهراب:کیان،شدی دسته راسته سالار زبون وا کردی!! اون موقه ها سهراب خان بودم،حالا شدم نفهم!!!
کیان:اون موقه ها فکر میکردم ادمی. لایقه خان بودنی.
سهراب:به زودی میبینی من لایقه چه چیزاییم، من خان بودنو نمیخوام من فقط میخوام ارباب بشم که میشم.
کیان عصبانی شده بود هر کاری میکرد سهراب از عمارت نمیرفت بیرون. بی بی گفته بود ارباب یه خواهر داره و یه برادر.
خواهرش که ایران نبود و برادرشم که ارسلان خان بود. پس این کی بود؟؟
میگفت بابام اردلان خان، مگه اسمه بابای اربابم اردلان نبود!!خودم شنیدم.
پس حرفای بی بی چی بود؟؟؟!!!
صدای جروبحثه کیان و سهراب بالا گرفته بود، دیگه موندنو جایز ندونستم و خواستم از اتاق برم بیرون که سهراب از بازوم گرفت و
کشید.
سهراب:کجا خوشگله وایسا میخوام از بوی فرندت برات تعریف کنم.
بوی فرندم کیه؟؟؟؟!!!!
_ولم کن
کیان:سهراب ولش کن.
سهراب:بزا...
دره اتاق محکم باز شدو ارباب اومد تو.
ارباب:تو انجا چیکار میکنی عوضی؟؟؟؟ بالاخره از تو سوراخت اومدی بیرون.
سهراب:جایی نبودم سالار، همین جاها بودم، ادمات ادم نبودن بتونن پیدام کنن.
هنوز بازوم تو دستای سهراب بود.
ارباب اومد جلو و دسته سهرابو از بازوم انداخت.
ارباب:پس ممنونتم که بیشتر ادمامو تو زحمت ننداختی.
سهراب:خواهش میکنم داداش.
ارباب دستشو گذاشت زیره گلوی سهرابو کوبیدتش به دیوار.
ارباب:قسم خورده بودم هم جنس بازی رو از این روستا ریشه کن کنم و همه ی هم جنس بازا رو گردن بزنم. با پای خودت اومدی
تو دهنه شیرسهراب،گردنتو میزنم.
سهراب اربابو هول داد. ارباب حتی یه اینچم تکون نخورد.
سهراب:به کیانم گفتم من هیچ وقت تورو ارباب حساب نکردم که بخوام از قانونات اطاعت کنم.ارباب فقط اردلان خان بود و بس.
ارباب دستشو بیشتر فشار داد.
ارباب:نگا کن کیو میبینی جلوت؟؟من،ارباب سالار، باید قوانینه منو اجرا میکردی. باااااید
سهراب خندید.
سهراب:دردتو هم جنس باز بودنه من نیست، میخوای انتقام بگیری، ولی محیا خودش خواست با من باشه.
ارباب: من نه تورو ادم حساب میکنم تویی که حتی از هم خوابی بایه گربه هم نمیگذری، نه محیارو، محیا خیلی وقته برا من تموم
شده. از محیا بهتراش هست نگران نباش.
سهراب:اره دارم میبینم.
و بعد به من اشاره کرد.
ارباب تک نگاهی به من انداخت و سهرابو ول کرد.
سهراب:نترس این یکی رو ازت نمیگیرم خیالت راحت، زیادی معصومه.
ارباب:انقدری عمرت تو این دنیا نمیمونه که بخوای یه کثیف باری دیگه در بیاری.
سهراب:مطمعنی ؟؟!!
ارباب:بیشتر از اسمم مطمعنم که طلوع صبحه فردارو نمیبینی.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_مرد_گل_خوار
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
👌مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
✍مثنوی معنوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
راز مثلها🤔🤔🤔
#ظرب_المثل
کاش_را_کاشتن _سبز_نشد.
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد.
در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را می زنی؟ روستایی گفت چرا می زنم؟ مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟ روستایی گفت چیزی نخورده؟ اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود آن وقت چه می کردی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
✍من بی حیا نیستم
عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴 این دستور توسط پادشاه پادشاهان صادر شده است
امروز ، فرمانده قدرتمندترین ارتش جهان ، وزیر دفاع آمریکا ... به دستور خدا زندانی است .. !!
امروز تمام هتل های لاس وگاس بزرگترین کازینوها را در جهان بسته اند. به دستور خدا
امروز خیابان های روسپیگری در آمستردام بسته است که درآمد آن از 10 میلیارد دلار در سال فراتر می رود. به دستور خدا
امروز همه کشورهای جهان کلوپ های برهنه ، همجنسگراها ، کلوپ های شبانه ، کافه ها و بسیاری از رستوران ها را تعطیل کرده اند .. !! به دستور خدا
امروز بیشترین تعداد هواپیماها در طول تاریخ بر روی زمین نشسته است .. !! به دستور خدا
امروز ، ترامپ اعلام کرد که نرخ بهره به صفر کاهش می یابد ، یعنی لغو ربا خواری. به دستور خدا
امروز پوتین در حال مذاکره با بشار است تا جنگ سوریه را متوقف کند. به دستور خدا
امروز تمام دنیا حجاب دارند و از ترس از ویروس ای که با چشم غیر مسلح قابل مشاهده نیست ، در هراس هستند. به دستور خدا
امروز ، بورس سهام دو هفته ، 16 هزار میلیارد دلار از دست داد. !! به دستور خدا. امروز
کل دنیا در جستجوی نجات است .. !!
کجا هستند افرادی که فکر می کردند توانایی آن را دارند. و متکبر و ملحد که منکر وجود خدا بودند. امروز جنایتکاران و منافقین کجا هستند؟
صدای آنها کم رنگ شده است.
پادشاهی امروز. متعلق به خدای متعال است که در کتاب خودفرموده:
"اگر عده ای ادعای بزرگی کردند ، ما از آسمان به آنها علامتی می فرستیم وبه آنها می فهمانیم که گردن آنها دربرابر قدرت پروردگار عالم ازموی نازکتر است.
خيلي مغرور شده بوديم ، خيلي مشغول شده بوديم ، در تخريب و تصرف طبيعت خيلي بي پروا شده بوديم ، به چيزي جز منافع خود نمي انديشيديم ، ضعيف را پامال مي كرديم به صاحب قدرت و ثروت براي ارتقاي مال و موقعيت كرنش مي كرديم ،
باور داشتيم قاعده دنيا همين است و اينگونه خواهد ماند.
آسمان را از دود و سرب و گازهاي سمي سياه كرده بوديم ،
دريا را از ماهي تهي و از زباله و نفت و فاضلاب پر كرده كرده بوديم.
بنام دين ، بنام دمكراسي ، بنام حقوق بشر مي كشتيم ، اسير مي كرديم ، غارت مي كرديم و حتي از فروختن زنها و بچه ها شرم نمي كرديم.
صبر خدا هم حدي دارد ، تحمل كائنات هم حدي دارد ،ظرفيت زمين و آسمان هم حدي دارد.
بالاخره بايد كسي پيدا مي شد و به انسان مست و مغرور فرمان بدهد ايست. !!!؟؟؟
و اين ماموريت به يك ويروس كوچك غير قابل رويت واگذار شد تا به معناي واقعي انسان طغيانگر را سر جايش بنشاند.
و بدرستي به او بفهماند كه اي انسان :
تو خيلي ضعيفي
تو خيلي تنهايي
تو خيلي ترسويي
همه هواپيماها و قطارها را زمين گير كرد
همه تجارتخانه ها و همه بازارهاي بورس را تعطيل كرد.
درهاي استاديومها ، اماكن تفريحي ،رستورانها، كازينوها، سينماها ، پاركها را به دست خود انسان بست.
و به كره زمين گفت حالا نفس بكش ، به آسمان گفت حالا آبي شو ، به خورشيد و ماه و ستاره ها گفت حالا بچرخيد و برقصيد و عشوه گري كنيد.
به حيوانات هم گفت حالا بدون ترس از شكار شدن بدست انسان آنگونه كه در ذات و ميل شماست زندگي كنيد.
و به انسان دستور داد در خانه بمان و به آنچه داشتي و به آنها ناسپاس بودي بيانديش شايد هنوز فرصتي براي زيستن عاشقانه پيدا كني.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل
📕علی بهونه گیر
ضرب المثل علی بهونه گیر برای کسانی به کار می رود که برای هرکاری ایراد می گیرند و چون ایراد رفع شد ایراد دیگری می گیرند.
در گذشته در شهری امام زاده ای بود که مردم برای زیارت به آن جا می رفتند. روزی زن جوانی که برای زیارت به آنجا رفته بود متوجه سه زن بینی بریده شد که در آنجا نشسته بودند و درد دل می کردند پس نزد آن ها رفت و علت را پرسید. آن ها هم گفتند هر کدام از ما زمانی همسر علی بونه گیر بودیم و او قبل از ازدواج با ما شرط می کرد که اگر بتواند از ما بهانه بگیرد دماغ ما را می برد و ما را طلاق می دهد. زن جوان که یک سالی بود شوهرش را از دست داده بود تحت تاثیر سخنان آن سه زن قرار گرفت و گفت من حاضرم انتقام شما را از او بگیرم پس با او ازدواج خواهم کرد و کاری می کنم تا او از این شهر فرار کند. زن ها شاد شدند گفتند اگر چنین بکنی و انتقام ما را از او بگیری ما هم برای تو دعای خیر می کنیم. پس زن به عقد علی بونه گیر درآمد ولی قبل از آن علی بونه گیر با زن شرط کرد که اگر بتواند از زن بهانه بگیرد آن گاه حق دارد بینی او را ببرد و او را طلاق دهد و زن هم به او اطلاع داد که نازا است و او نباید در این مورد از وی بهانه بگیرد. علی قبول کرد ولی به زن گفت اگر من بچه بخواهم چه؟ زن هم در پاسخ به او گفت:« خدا بزرگ است؛ حالا من نازا هستم اما تو که چنین نیستی پس کاری می کنیم که خودت بچه ای بیاوری». علی خندید ولی نتوانست بفهمد زن برای او چه نقشه ای دارد. پس از مدتی که علی از زنش سیر شد بهانه گیری را شروع کرد اما زن هیچ راه بهانه ای برای او باقی نمی گذاشت. روزی علی به زن پیغام داد که امشب مهمان دارم پس غذای مناسبی تهیه کن تا جلوی مهمان ها رو سفید باشم. زن هم انواع غذاها را آماده کرد و همه ی احتمالات را بررسی کرد. هنگام شب وقتی مهمان ها آمدند علی آقا شروع به بهانه گیری از غذاها کرد و زن هم که هر احتمالی را بررسی کرده بود هیچ راه بهانه ای برای علی نگذاشته بود و هر آنچه را علی بهانه می گرفت زن آن غذا را می آورد و جلویش می گذاشت.علی آقا که شکست خورده بود به گوشه ای از اتاق رفت و در بسترش خوابید و از ناراحتی چند روزی در بسترش ماند. زن هم که منتظر این لحظه بود در بیرون از خانه چو انداخت که علی بونه گیر حامله است و به همین سبب نمی تواند از خانه بیرون بیاید و به سرکار رود. این خبر در کل شهر پیچید و علی هم از این خبر آگاه شده بود پس بعد از آن دیگر روی رفتن به بیرون از خانه را نداشت و چندین ماه درخانه ماند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
📕#داستان_کوتاه_و_پندآموز
مراسم عروسی بود پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید. معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. و داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست ... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
💥تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید. درود بفرستیم به همه معلم هایي كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان مي كارند و هم تخم پاكي و انسانيت و جوانمردي را.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مشاوره_خیانت💜🖤
داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران!
من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم...
برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#سوال_وجواب زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️
🌺#تقدیم_به_خانمهای_گل
سال هاى نوجوانى، سال هاى خطاست، سال هاى ريسك، سال هاى جسارت، بعضا حماقت. دوچرخه بزرگ پسر همسايه را قرض مى گيرى و در خيابان عريض و طولانى با سرعت مى رانى در حاليكه پايت حتى به زمين نمى رسد ولى ترس ندارى، از زمين خوردن نمى ترسى. يواشكى قوطى سرخاب مادر را بر مى دارى و در يك بعداز ظهر تابستان وقتى بقيه خوابند، مى روى جلو آينه و لُپ هايت را گُلى مى كنى و با انگشت كمى هم به لَب هايت مى مالى و سرخابى شان مى كنى. فكر مى كنى نصف پسرهاى محله عاشقت هستند و از فكرش قند توو دلت آب مى شود. مادرت در يك مهمانى بايد يواشى يك نيشگون ازت بگيرد تا خودت رو جمع و جور كنى و كمى خانم باشى. بى اهميت ترين ها برايت مهم مى شوند، مهم ترين ها، بى اهميت. اولويت خودتى. خنده هاى از ته دل و عاشقى هاى بچگانه و خالص و بى غش... الان كه به آن روزها فكر مى كنى لبخند كمرنگى روى لب هايت مى نشيند، لبخندى از جنس ميانسالى و باورت نمى شود تو يك روزى همان دخترك شاد و بى خيال و بى پروا بوده اى. باور كن همان سال ها را به معناى واقعى زندگى كرده اى؛ همان سال هاى ناب و بى غَش.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷گلچینی از بدبختا...🙄😬
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت شصتونهم
سهراب:زهی خیاله باطل
از سهراب فاصله گرفت.
ارباب:ریشت کثیفه سهراب ریشت.
سهراب:حداقلش اینه که یه رعیت زاده نیستم، اصل و نسب دارم.
ارباب:تو اصل و نسب و تو چی میبینی؟؟ تو حیون بازی؟؟یا تو هم جنس بازی؟؟؟!!
سهراب:من یه خان زاده ام و هر کاری دوست داشته باشم میکنم، هر کاری.
ارباب:د نه د! اینجارو اشتباه اومدی مگه این که من مرده باشم که هر کسی هرکاری که خواستو انجام بده خااااان زاده.
سهراب:پس میکشمت سالار
ارباب:نزن این حرفارو سهراب ازت میترسم!!!
سهراب:به وقتش، به وقتش خیلی خوبم میترسی.
ارباب:کیان، این لکه ی ننگو همین الان تو میدون گردن بزنید.
کپ کردم،گردن بزنین ینی چی!!!
سهراب:فکر کردی جایی میخوابم که زیرم اب بره نه داداش خیال کردی، با دسته پر اومدم جلووووو. میخوام امپراتوریتو بهم بزنم.
نابودت میکنم
ارباب:منو خیلی دسته کم گرفتی سهراب
سهراب:تا دو ساعت دیگه از هستی محو میشی سالار اون وقت دیگه سالاری وجود نداره که بخوام دسته بالا یا دسته پایین بگیرمت
ارباب خندید
ارباب:فکر کردی نمیدونم با پسره مایکل دست به یکی کردین منو نابود کنین؟؟فکر کردی الکی به اینجایی که هستم رسیدم؟؟پیشه
خودت گفتی پسره مایکل بخاطر سکته ی باباش که چون من بیچارشون کردم با تو هم دست میشه تا منو بکشین و منم گلابی هیچی
نمیفهمم؟؟ اره؟؟
سهراب داشت با تعجب به ارباب نگاه میکرد رنگش رفته به رفته کبودتر میشد
ارباب:قبل از اینکه مایکل و به خاک سیاه بکشونم میدونستم انقدر ابتدایی فکر میکنی که بعد از پایین اومدنه مایکل با پسرش
همدست میشی. از اولین روزی که رفتی دیدنه پسرش زیر نظرتون داشتم اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشی که قبل از عملیاتتون
پاشی بیای اینجا
سهراب:لعنتی......لعنتی.....
داشت میرفت سمت ارباب که کیان محکم دستشو گرفت و پیچ داد
ارباب:اینو تو میدونه روستا گردن بزنین و بقیه دارو دسته ای رو هم که برا خودش درست کرده بود و....
نگاهش به من افتاد که داشتم با ترس و وحشت نگاهش میکردم
ارباب:تو اینجا چی کار میکنی؟؟برو بیرون
با ترس از اتاق اومدم بیرون ولی هنوز صدای دادو بیدادای ارباب و سهراب رو میشنوم طبقه اول که رسیدم دیگه نای راه رفتن
نداشتم روی پله اول نشستم تنم یخ بود ارباب چه طور میتونست خیلی راحت حکم مرگ بده؟؟چطور؟؟
همه طبقه اول جمع بودن بی بی اومد سمتم
بی بی:پاشو.....پاشو دختر این چه حال و روزیه که داری......پاشو.....زهرا بیا کمکم
بی حال به چشمای زل زدم
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هفتادم
_بی بی........ از ارباب میترسم
بی بی زیر لب چیزی گفت و با کمکه زهرا بردنم تو اتاق و گذاشتنم رو تخت
بی بی:زهرا برو یه اب قند بیار.....بدو......فشارش افتاده
زهرا:چشم
و از اتاق رفت بیرون
بی بی:تو چرا انقدر ضعیفی؟؟ قوی باش.... چیزی دیدی مگه.....بالا بجز داد و بیداد که اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر فشارت افتاده پس
زدم زیر گریه
_بی بی حتما باید یکی میمرد که من بیحال میشدم هیچ میدونی چیا شنیدم؟؟؟؟ شنیدم این مرده سهراب برادر اربابه در حالی که شما
گفتین فقط یه برادر داره شنیدم هم جنس بازه در حالی که هم جنس بازی یه گناه کبیرس شنیدم ارباب میخواد گردن بزنه و با خیال
راحت به زندگیش ادامه بده بدون هیچ عذاب و جدانی و شما بازم میگی اتفاقی نیوفتاده؟؟؟مگه دیگه قراره چی بشه؟؟؟؟
بی بی دستمو نوازش داد
بی بی:اربابو نمیشناسی سوگل......نمیشناسی....
_میشناسم بی بی خوبم میشناسم ارباب یه روانیه، درست همون دیقه ای که ادم فکر میکنه این مرد میتونه خوبم باشه میشه یه اهریمن،
یه سنگ دل،یه قاتل
بی بی:ارباب هیچ کدوم از اینایی که میگی نیست، اربابم یه زمونی خوب بود. اما زمونه عوضش کرد. موقیتش عوضش کرد. اماده
ای از اربابو زندگیش بگم تا بدونی ارباب چی بود و چی شد؟؟
سرمو تکون دادم
زهرااومد تو اتاقو اب قند و داد دستمو نشست کنارم.
بی بی:زهرا من کناره سوگل میمونم تا حالش جا بیاد برو کارارو انجام بده.
زهرا:اخه بی بی دل نگرانم.
بی بی:برو دختر من پیششم.
زهرا چشمی گفتو از اتاق رفت بیرون.
بی بی:نمیخوام زهرا از چیزایی که میگم بدونه،چون زهرا احساساتیه و به همه چیزم قانس، اونی که فضوله و دوست داره از همه
چیز باخبر بشه تویی.
_بگو دیگه بی بی.
بی بی خندید و شرو کرد.
بی بی:برا تعریف کردنه زندگیه ارباب میخوام برگردم به خیلی زمونه پیش، قبل از بدنیا اومدنه ارباب.
اون موقه من تازه باشوهره خدابیامورزم که اینجا کار میکرد ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا برا خدمتکاری. زمانه ارباب
اردشیر پدر بزرگه ارباب سالار.
ارباب اردشیر مثله ارباب سالار بود، پرقدرت،بانفوذ و مغرور. ارباب اردشیر دوتا پسر داشت به اسمای اردلان و اصلان.
اردلان خان پسره اول ارباب اردشیر بود یاغی و سرکش.
اصلان خانم پسره دومه ارباب بود احساساتیو ساکت.
ارباب بجز این دوتا پسر ،سه دختره دیگه هم داشت.
اولی شوکت بود،از خوبی و خانمی همتا نداشت.
دومی مهناز بود زیباو جسور.
سومی هم که ملوک السلطنه، که متاسفانه از همون موقه بدعنق و بداخلاق بود باهمه سره جنگ داشت.
همه ی بچه ها از مهتاج بانو بودن،زنه ارباب اردشیر،خانمه عمارت.
ارباب اردشیر هیچ وقت بازنه دیگه ای نبود،همه ی جونش مهتاج بانو بود. خلاصه اون زمان عمارت و روستا پر از شادی و نشاط
بود پر از رفت و اود و خوبی، پر از عدالت، تا اینکه مهتاج بانو یه بیماریه ناعالج میگره و طی سه ماه میمیره.
عمارت بهم ریخت همه چیز از هم پاشید.
ارباب اردشیر روز به روز بداخلاق میشد، اردلان خان هم یاغی تر و سر کش تر میشد واصلان خان هم ساکت و ساکت تر. دختراهم
که دیگه بدتربعد از مرگه مهتاج بانو بدبیاری پشت بدبیاری میومد. اما هنوز عمارت سرپا بودو بکل از هم پاشیده نشده بود. دوسال
بعد شوکت خانم و مهناز خانم ازدواج کردنو از عمارت رفتن.
چند سال گذشت، اردلان خان واصلان خان بزرگ شده بودن، اردلان خان۶5ساله شده بود و اصلان خان۶3ساله.
اصلان خان چون ساکت بود وپسرکوچیکه بیشتر مورده حمایته ارباب قرار میگرفت.
خلاصه گذشت وگذشت تا یه باغبون به عمارت اضافه شد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
خالد بن محمد وهیبی / ترجمه: ابوعمر انصاری
این داستان عبرت آموز برای خودم اتفاق افتاده و کسی آنرا برایم نقل نکرده ، بنابراین همانگونه که رخ داده برایتان بازگو می کنم شاید به درد انسان مأیوسی که امیدش را از دست داده.. یا انسان عجولی که از دعا کردن خسته شده ، بخورد!!
روز چهارشنبه ۱۴۲۳/۴/۲۲ هجری قمری
هنگام نماز ظهر در حرم مکی و زیر اتاق مؤذنان ، پس از اقامه ی نماز یکی از برادران به من اشاره کرد تا برای پر کردن صف نماز در کنار او بایستم. من هم جلو آمدم.
پس از اتمام نماز کمی عقب تر رفتم تا بتوانم چهار زانو نشسته و تسبیحاتم را در آسایش انجام دهم. نگاهم به مردی افتاد که از ظاهرش معلوم بود از فقرای حرم است. با خشوع تمام دستانش را بلند کرده بود و دعا می کرد. دستم را درون جیبم کرده و از میان پولهایی که آنجا بود پنج ریال برداشتم و دستم را مشت کردم. به او نزدیک شده و دستم را برای سلام دراز کردم و پول کف دستم بود. او نیز سلام کرد و پول را احساس نمود. دستش را از دستم کشید و گفت: ممنون ، خدا جزای خیرت دهد. و نفهید مقدار پول چقدر بود.
گفتم: قبول نمی کنی؟
چیزی نگفت. احساس کردم او از انسانهای عفیف النفس است و قبول نخواهد کرد.
پول را در جیبم گذاشته و کمی نشستم. سپس نماز مستحبی خواندم . متوجه شدم آن مرد مرتبا مرا می پاید و گویی منتظر است نمازم تمام شود!!
هنگامی که نمازم به پایان رسید کنارم آمده ، سلام کرد و گفت: چقدر پول به من دادی؟
گفتم: من پول دادم… تو که آنها را پس دادی . و چه فرقی می کند که یک ریال بوده یا صد ریال.
گفت: به خدا قسمت می دهم بگو چند ریال به من دادی؟
گفتم: مرا به خدا قسم نده ، همه چیز تمام شده .
گفت: من از پرورودگارم پنج ریال درخواست کردم. تو چقدر به من دادی؟
گفتم: قسم به خداوند رحمان که معبود برحقی جز او نیست، پنج ریال به تو دادم. آن مرد گریه کرد.
گفتم: بیشتر نیاز داشتی؟؟؟
گفت: نه!!!
سپس گفت: سبحان الله ، تو این پول را در دستانم گذاشتی و من پیوسته از خداوند درخواست می کردم!!
گفتم: پس چرا قبول نکردی؟؟
گفت: توقع نداشتم به این سرعت و به این شکل دعایم پذیرفته شود.
گفتم: سبحان الله
من هم آن پنج ریال را به او دادم، و او بیش از این را قبول نکرد.
پاک و منزه الله پروردگار بزرگ ((و هنگامی که بندگانم از تو درباره من بپرسند ( که من نزدیکم یا دور . بگو : ) من نزدیکم و دعای دعاکننده را هنگامی که مرا بخواند ، پاسخ میگویم. پس آنان هم دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا آنان راه یابند)). بقره ۱۸۶
برادرتان: خالد بن محمد بن علی وهیبی – ریاض
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_توبه_قصاب👇
🧔قصابی شیفته یکی از دختری زیبا شد.
روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد قصاب از پی او رفت چون می دانست کہ در خانہ بہ غیر از دخترہ کسی نیست در خـــــ 😱😱 ـانہ
را زد و در این ھنگــام دختر در را گشود با نگاہ مرد دختر متوجہ نفس بد قصاب شد با این حال فکر کرد و
دختر گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می ترسم!
قصاب گفت: تو از خدا می ترسی، اما من از تو می ترسم؟!
همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود.
ناگهان به فرستاده یکی از پیامبران بنی اسرائیل برخورد کرد و از او کمک خواست. آن فرستاده از او پرسید: خواسته ات چیست؟
گفت: تشنه هستم.
فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست.
فرستاده گفت: من دعا می کنم و تو آمین بگو.
فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت.
ابری آمد و سایه اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
قصاب به سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
فرستاده به او گفت: تو می پنداشتی کار ارزنده ای انجام ندادی؟!
من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک به هنگام جدایی، این پاره ابر از پی تو می آید.
قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
فرستاده گفت: 👌توبه کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662