eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
animation.gif
7.83M
🌸شروع هفته مان را 💞پُر برکت می کنیم 🌸صبحمان را معطر می کنیم 💞نفسمان را خوشبو می کنیم   🌸به ذکر صلوات بر 💞حضرت محمد(ص) 🌸و خاندان مطهرش 🌸برای امروزتون برکتی عظیم 💞و معجزه های خدایی آرزومندم 🌸 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 🌷شروع هفته تون پر از بهترینها🌷 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍🏻موسی و مرد فاسق مرد فاسقي در بني اسرائيل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند! خداوند به حضرت موسي وحي كرد: كه آن فاسق را از شهر اخراج كن، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد. حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد. پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدائي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملائكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد. چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما. چون موسي به آن موضع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟! فرمود: اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم. 📔نویسنده : يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 عطاء بن ریاح گوید: روزی نزد عایشه رفتم پرسیدم: شگفت انگیزترین چیزی که در عمرت از پیامبر صلی الله علیه و آله دیدی چه بود؟ او گفت: کارهای پیامبر صلی الله علیه و آله همه اش شگفت انگیز بود ولی از همه عجیب تر اینکه شبی از شبها که پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه من بود، به استراحت پرداخت، هنوز آرام نگرفته بود از جابر خاست و لباس پوشید و وضو گرفت و به نماز ایستاد و آنقدر در حال نماز و در جذبه خاص الهی اشک ریخت که جلو لباسش، از اشک چشمش، ترشد. سپس سر به سجده نهاد و چندان گریست که زمین از اشک چشمش، تر شد و همچنان تا طلوع صبح منقلب و گریان بود! هنگامی که بلال او را به نماز خواند، پیامبر صلی الله علیه و آله را گریان دید، عرض کرد، چرا گریانید، شما که مشمول لطف خدا هستید. فرمود: افلا اکون عبداً شکوراً آیا نباید بنده شکر گزار خدا باشم. چرا نگریم، خداوند در شبی که گذشت، آیات تکان دهنده ای بر من نازل کرده است و سپس شروع به خواندن آیات کرد(1) و در پایان فرمود: ویل لمن قرئها و لم یتفکر فیها وای به حال کسی که آنها را بخواند و در آنها نیاندیشد. در روایتی از حضرت علی (ع) نقل شده که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هرگاه برای نماز شب بر می خواست، نخست مسواک می کرد و سپس نظری به آسمان می افکند و این آیات را، زمزمه می نمود. آیه 191 و 192 سوره آل عمران: آنها که در هر حالت، ایستاده و نشسته و خفته خدا را یاد کنند و دائم در خلقت آسمان و زمین بیندیشند و گویند: پروردگارا، تو این دستگاه با عظمت را بیهوده نیافریده‌ای، پاک و منزهی، ما را به لطف خود از عذاب دوزخ نگاهدار. ای پروردگار ما، هر که را در آتش افکنی او را سخت خوار کرده‌ای، و ستمکاران هیچ یاوری ندارند. : سوز سحرگاهی (مهدی راهبر) صفحه 41و 42. (تفاسیر ابوالفتوح رازی و مجمع البیان). 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📖داستان زندگی مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده… چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است… طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است… و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند… مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای… بار الها از فتنه‌های دنیا به تو پناه می‌بریم حالا وقت ?ذکر است با من تکرار کنید ?سبحان الله? ?والحمدلله? ?ولا إله إلا الله? ?والله أکبر? 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜🖤 داستانی بر اساس واقعیت زندگی یه خانم درتهران! من ۱۹سالمه وشوهرم ۲۹سالشه۳ساله ازدواج کردیم یه ماه پیش چندین بارمکالمه های شوهرم روبایکی دیگه توگوشیش دیدم. اوایل شک نکردم اما ازخط های مختلف بهش زنگ میزدن ازشوهرم پرسیدم کیه گفت نمیشناسم وجلوی من جواب نمیدادمن شماره های ناشناس روگرفتم توگوشیم ذخیره کردم توتلگرام وایموکه بازکردم دیدم یکی ازاقوام شوهرمه که سه روزبعدمن عروسی کرده بودمنم وقتی طرفوشناختم حرفی نزدم وانمودکردم چیزی نمیدونم وشوهرمو گوشیشو زیر نظر داشتم هر پیامی که اون خانوم میفرستاد با گوشی خودم عکس میگرفتم مدرک جمع میکردم حتی از زمان مکالمشون هم عکس میگرفتم تو گوشیم قسمت یادداشتها ذخیره میزاشتم که کسی نبینه تا اینکه یه روز اون زنه یه پیام فرستاد بی تو نمیتونم... برای خواندن ادامه این داستان و مشاوره خانم دکتر کلیک کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 زن و شوهری رو اینجا بخونید☝️
📕🤔🤔🤔 📔 داستان ضرب المثل ✍ضرب المثل گدا به گدا رحمت به خدا می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود . آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . )) آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت : (( گدا به گدا ، رحمت به خدا )) یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد ، پس صد رحمت به خدا که به هر دوی آنها رق می رساند 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕 روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکه‌هایی از عسل بود پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت... سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد. آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟ تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم... پروردگارا ... کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم 🌹 آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛀 ! 💎خانومی که قراره شوهرش بعد از 1 ماه از ماموریت کاری برگرده ، خونه اش را مرتب می کنه و پس از اتمام کارها تصمیم می گیره به حمام بره تا برای شوهرش ترگل ورگل بشه ! شروع میکنه به در آوردن لباس ها و همینکه زیر دوش میره و میخواد آب بریزه رو سرش ! صدای زنگ خونه در میاد ، زن تا میخواد و لباس هاشو پوشه 🔞 ..... خواندن ادامه این داستان پرماجرا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هفتادوسوم بچه سالم و سالمت بدنیا اومد اما اذرم نتونست زیره اون همه درد دووم بیاره و مرد. بی بی به روبه روش خیره شده بود انگار که داشت تمامه اون صحنه هارو میدید. بی بی:هنوز دخترمو خاک نکرده بودیم که ارباب خواستتم ، پیشه خودم فکر کردم که برا تسلیت صدام کرده اما تا وارده اتاقش شدمو قیافه ی خودشو اردلان خانو دیدم فهمیدم قضیه تسلیت نیست. ارباب گفت شنیدم دخترت یه بدکاره بوده و یه بچه ام بدنیا اوورده، حق نداری برا دختره بدکارت عذا بگیریو بچشم نگه داری. اردلان خان با تعجب نگاهم کرد و پرسید بچه؟؟؟ چه بچه ای؟؟؟ عصبانی بودم چشمو بستمو دهنمو باز کردم و همه چیرو به ارباب گفتم ،گفتم اون بچه بچه ی اردلان خانه ارباب حرفمو باور نمیکرد اما بعده ها با تاییده اردلان خان فهمید که همه چیز راسته و اون بچه از ریشه ی خودشونه و اولین نوشه. برا دخترم ختمی گرفت و بچه ی دختره منو تو عمارت تو نازو نعمت بزرگ کرد بچه ی اذرم شده بود نور چشمی، مخصوصا نور چشمیه ارباب اردشیر ارباب حتی یک لحظه هم از خودش جداش نمیکرد. اون بچه، اون نور چشمی، نوه ی من،پسره اذر، همین ارباب سالاره، ساالره من... به گوشام شک کرده بودم باورم نمیشد که واقعا ارباب نوه ی بی بیه!!!!!؟؟؟ هنوز گیجه حرفای بی بی بودم، چطور بی بی با این که مادر بزرگه ارباب بود بازم خدمتکار بود؟؟!!! _بی بی اربابم میدونه که شما مادر بزرگش هستی؟؟!! بی بی:اره از بچگی میدونست. _پس چرا شما هنوز خدمتکاری؟؟!!! بی بی پوزخندی زد. بی بی:تواین عمارت یه رعیت همیشه رعیت میمونه. از اینا بگذریم بقیه ی داستانو بگم بهت؟؟!!! _مگه بقیه هم داره بی بی؟؟؟'!! بی بی:تازه شرو شده. داشتم میگفتم ارباب اردشیر خیلی سالارو دوست داشته هرجا میرفت اونو با خودش میبرد، سالار یک سالش بود که ارباب برا اردلان خان زن گرفت تاشاید اردلان خان به راه بیاد. اما من معتقدم یه ادمه بد همیشه بد میمونه. اردلان خان ازدواج کرد بایکی از دخترای خانای اطراف، اون زمان هنوز بعضی از روستاها خان داشت. اردلان خان دوسال با سودابه خانم زندگی کرد و حاصله اون ازدواج شد سهراب و بعد طلاق گرفتن. اردالن خان بد از طلاق با این که جای ارباب اردشیر بود و ۶تا پسرم داشت، امادوباره هوسه خارج رفتن سرش زده بود، اربابم هم سنش رفته بود بالا و هم دیگه به قوله خودش نای اربابی رو نداشت. اردلان خان برا رفتن خیلی تالش کرد اما ارباب اجازه ی رفتنو نداد. اردلان خانم دید که تلاشاش بی ثمره دیگه دنبالشو نگرفت و بیخیاله رفتن شد. اربابم دید که اردلان خان منصرف شده دوباره رفت خاستگاری برا اردلان خان. _اووووو چقدر زن گرفته این اردلان خان. بی بی: ای کاش به همین زنا قانع بود. داشتم میگفتم اردلان خان دوباره ازدواج کرد، از این ازدواجشم دوتا بچه دار شد ارسلان خانو، ارام خانم. سالار دیگه ۸۸سالش شده بود، عاشقه ارباب اردشیر بود همه کاراشو از رو ارباب تقلید میکرد،اربابم هیچی براش کم نذاشت، درست عینه خودش بار اووردتش. همه چیز اروم بود، تا یه مصیبته دیگه اوار شد رو سره عمارت. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662