رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادوسوم
دختره مقابلش:اره حیف که رو نمیده،اگه رو میدادکاری میکردم که دیگه دل ازم نکنه.
دختر:خوشی!!!!! ندیدی با اونای دیگه چیکار کرد؟؟؟!! هیچ یه ماهم نکشیده باهاشون کات کرد.
دختره دومی:اره تا کام گرفت ولشون کرد.
دیگه بیشتر از اون واینستادمو رفتم. ینی چی؟؟!!! اینا چیکاره ارباب و دوس دختراش دارن؟؟؟ حاال خوبه خودشون میدونن ارباب
حتی یه نگاهم بهشون نمیندازه.
ااااای سوگل بسه دیگه هی ارباب،ارباب،ارباب...
از بس که به ارباب فکر کردی دیگه بجز ارباب به چیزی فکر نمیکنی.
دیوونه شده بودم خودم با خودم دوا میکردم!!!!!!
انقدر کار کرده بودم خسته شده بودم.
_بی بی این سینی رو بردم میشه برم یه کمی استراحت کنم برگردم؟؟؟
بی بی:اره گلم برو.
با خوشحالی سینی رو برداشتمو رفتم برا پذیرایی.
سینی رو چرخوندم و داشتم می رفتم سینی رو بذارم اشپزخونه که یه پسره جلومو گرفت.
پسر:سالااااام، خانم خوشگله. خسته نباشین.
اخم کردم.
_ممنون اقا.
پسر:وااای چه صدای ظریفی داری، بده سینی رو من برات بگیرم عزیزم، حیفه این دستای قشنگت نیس.
_اقا برین کنار لطفا.
پسره:من چیزی نگفتم که گلم.
دیگه داشتم عصبیم میکرد که صدای شیرین خانم اومد.
شیرین خانم:چیزی شده کامیارجان
پسره که انگار اسمش کامیار بود یکمی خودشو جم و جور کرد.
کامیار:نه شیرین جان.
از فرصت استفاده کردمو فوری رفتم تو اشپز خونه و سینی رو گذاشتم تو اشپز خونه و بعدشم رفتم حیاط.
پسره ی عووضی خجالتم نمیکشه اشغال. خدارو شکر که شیرین خانم اومد.
یه نفسه عمیق کشیدم، حیاط امشب خیلی قشنگ بود. خیلی قشنگ تزیین کرده بودن.
کم کم از جاهای شلوغ فاصله گرفتمو رفتم سمته دختا که سمته چپش عمارته قدیمی بود.
واقعا که تو این عمارت خیلیا مرده بودن، خیلیا زندگیشون نابود شده بود.
داشتم به عمارتو اداماش فکر میکردم که دستی دوره کمرم پیچید.
سه متر پریدم هوا وخواستم دستشو از دوره کمرم باز کنم که با اون صدا متوقف شدم.
صدا:ااااخ، پس توام دلت تنهایی میخواست؟؟!!! میگفتی باهم میومدیم عزیزززززم.
همون پسره بود کامیار.
خیلی ترسیده بودم اینجا تنها بودمو این لاشخورم ولم نمیکرد.
_ولم کن عوووضی... ولم کن
کامیار:چرا خوشگله بغله من که بد نمیگذره، تازه باید خیلیم از خدات باشه بغله منی.
شرو کردم به تکون خوردن تا از دستش خالصشم.
_داره حالم ازت بهم میخوره عوضییی، ولم کن اشغاااااال.
کامیار:میدونم الان هول شدی داری به جای عزیزمو عشقم از این کلمات استفاده میکنی.
_ولم کن رواااااانی.
کامیارخندید و از پشت صورتش فرو کرد تو گردنم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادوچهارم
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم هر کاری میکردم نمیتونستم از دسته این گااو خلاص شم.
کامیار:چقدر بوی خوبی میدی، ادم نخورده مست میشه.
_ولم کن...ولم کن عوضی... بخدا اگه ولم نکنی جیغ میزنم.
کامیار:اخییی، نازی، فکر میکنی اگر جیغ بزنی صدات به جایی میرسه؟؟؟!!!!
دستشو اورد بالا کشید رو گردنمو بعد برگردوندتم سمته خودش.
کامیار:چشمات وقتی اشک داره چقددرررر قشنگه.
_تو رو خدا ولم کن.
دوباره دستشو گذاشت رو گردنمو شرو کرد به حرف زدن
کامیار:مگه عقلم کمه؟؟!!!! نگران نباش زیاد درد نداره.
ترسم بیشتر شد.
_تو رو حدا ولم کن...توروووو خدا
بی توجه داشت صورتشو به صورتم نزدیک میکرد که تازه عقلم به کار افتاد و محکم با زانو زدم وسطه پاش که یه اخ بلندی گفتو ولم
کرد.
شرو کردم به دوییدن برام مهم کجا میرم و کدوم طرف میرم فقط این مهم بود که فرار کنم تا دسته کثیفه کامیار بهم نرسه.
دوییدمو اشک ریختم.
نمدونم چقدر دوییدم که صدای دادش به گوشم رسید.
کامیار:الکی ندو بالاخره میگیرمت وحشی، غلطه اضافی کردی، غلطه زیادی کردی.
نای دوییدن نداشتم اما همین که صداش به گوشم خورد، انگار که یه جونه تازه گرفتمو تند تر دوییدم.
خدایا کمکم کن خدایاااا...
یه دفه دستم از پشت کشیده شد.
چشمامو بستم و شرو کردم گریه کردنو التماس کردن.
_توروخدا...جونه هرکی که دوس داری...تورو به همه مقدسات قسم ...کاری نداشته باش... خواهش میکنم...بی ابروم نکن ...بی
حیثیتم نکن...
صدارو که شنیدم انگار همه دنیارو بهم دادن، چشمامو باز کردم.
ارباب بود، ارباب...ارباااب سالار.
محکم بغلش کردم.
_خدارو شکر،خدارو...
صدای کامیار اومد.
کامیار:بالا...
اما بادیدنه ارباب خفه شد.
ارباب:اینجا چه خبره؟؟؟؟!!!!!
همچنان بغله ارباب بودم وگریه میکردم.
همین که فکر کردم اگه ارباب نمیومد الان چه بلایی به سرم میومد از ترس میلرزیدم.
ارباب داد زد:میگم اینجا چه خبره؟؟؟
کامیار:چیزی نیست ارباب...
ارباب:برا هیچی رعیتم داره از ترس میلرزه؟!!!!
کامیار:ارباب من نمیدونم رعیته شما چرا میلرزه،چرا میترسه!!!!
ارباب:تا از رو زمین محوت نگر م بگو چه گوهی خوردی.
کامیار:ارباب سالار شما دارین اشتباه میکنین، من پسره قدرت خانم...
ارباب:به جهنم هستی که هستی
کامیار یه قدم اومد جلو که بیشتر چسبیدم به ارباب و سرمو فشار دادم به سینه ارباب.
کامیار:ارباب داره فیلم بازی میکنه.
ارباب:اینجا خونه بابات نیس،اینجا عمارته ارباب سالاره.
کامیار خواست چیزی بگه که ارباب دستشو برد بالا.
ارباب:تو به من اهانت کردی.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادوپنجم
بعد روشو کرد به من.
ارباب:برو عمارت.
از بغلش در اومدم بیرون و با دو رفتم عمارت.
نفس نفس زنون رفتم تو اشپزخونه و نشستم روصندلی.
بی بی با ترس اومد سمتم.
بی بی:خدا مرگم بده چی شده سوگل؟؟
چیزی نگفتمو فقط اشک ریختم.
بی بی:سوگلم مادر اخه بگو چرا داری گریه میکنی، نگرانم کردی.
بغلش کردم.
_بی بی نمیتونم بگم فقط تو رو خدا بذا دودیقه تو بغلت باشم.
بی بی هم بغلم کرد.
بی بی:اخه بی بی فدات بشه، اگه نگی که من همه فکرم میمونه پیشه تو، بگو چیشده که هم رنگت پریده هم داری میلرزیو گریه
میکنی.
از بغله بی بی اومدم بیرونو اشکامو پاک کردم.
_چیزی نیست بی بی.
بی بی خواست اعتراض کنه که زهرا اومد تو اشپزخونه و خواست حرفی بزنه که تا منو دید اومد سمتم.
زهرا:چیشده؟؟
_وااای تو رو خدا بیخیال شین چیزی نشده فقط یکمی خسته ام. میشه برم اتاقم؟؟
بی بی:من که قانع نشدم ولی اگه اینطوری راحتی برو.
از اشپزخونه رفتم بیرونو زود وباترس رفتم طبقه پایین و رفتم تو اتاق.
نشستم روتختو دستامو دورم پیچیدم.
اگه ارباب نبود چی میشد؟؟؟ اگه ارباب نمیرسید کامیار حتما کارشو تموم میکرد، اونوقت چیکار میکردم؟؟چه غلطی میکردم؟؟؟!!!
حتی از فکر کردنشم میترسیدم.
چشمامو بستمو به اون لحظه که تو بغله ارباب بودم فکر کردم. لبخند اومد رولبام، ای کاااش هیچ وقت اون لحظه تموم نمیشد، تو اون
لحظه ارباب و بهترین مرده دنیا دیدم، ارباب ناجیم بود. دخترونه هامو نجات داده بود.
_فدااااات بشم ارباب تو چقدررررر اقااااایی
فوری جلو دهنمو گرفتم.
چی میگی سوگل!!!!!
اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از روزی که بی بی از گذشته ارباب برام گفته بود ارباب و دیگه به اون چشم نمیدیدم، دیگه وقتی
عصبانی میشد و سرم داد میزد ناراحت نمیشدم، تا امشب فکر میکردم تحته تاثیره حرفای بی بی قرار گرفتم، اما امشب و حسی که
بغل کردنه ارباب بهم داد و .........
هیچ وقت تجربش نکرده بودم هیچ وقت...
تا الان فکر میکردم انکارش کنم اتفاقی میوفته اما دله خاک برسرم از دستم رفته بود، یه حسایی به ارباب داشتم...
حس، اونم حس به کی ارباب، ارباااااااب سالار!!!!
جلو جلو برا این حسه تازه به وجود اومده عذا گرفتم...
باید جلوی خودمو میگرفتم، نباید میذاشتم حسم بیشتر از این ریشه پیدا کنه.
ای کاش بغلت نمیکردم ارباب... ای کاش به خودم اعتراف نمیکردم که یه حسایی بهت پیدا کردم ارباب...
دیشب زهرا که اومد تو اتاق انقدر اصرار کرد تا از دهنم حرف کشید.
وقتی قضیه رو فهمید چشماش شد چهارتا!!!!
زهرا:جدی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟!!!!!
_خیلی عوضیی زهرا دارم میگم پسره ی حیوون میخواست بهم تجاوز کنه اما تو میپرسی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟؟واقعا که!!!!!
زهرا:خب دسته خودم نبو بخدا هیچ جوره تو مغزم نمیگنجه که تو رفتی اربابو بغل کردی و اربابم چیزی نگفته!!!
_بمیر بابا،میگم داشت بهم تجاوز میشد
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادوششم
زهرا اومد رو تختم نشست و بغلم کرد.
زهرا:الهی که من فدات بشم، خداروشکر که اتفاقی نیوفتادو ارباب سر رسید.
_اگه ارباب نبود؟؟؟؟
زهرا:بهش فکر نکن سوگلی.
زهرا خیلی باهام حرف زد تا دیگه به کامیار فکر نکنم اما من دردم کامیار نبود که دردم ارباب و حسایی بود که بهش پیدا کرده بودم.
دیشب ارباب دیگه صدام نکرد.
اما امروز ...
باید میرفتم، اما نمیدونم باید چجوری با ارباب روبه روشم خیلی کلافه ام.
پشته دره اتاقه ارباب وایساده بودم.
سوگل از این در میری تو اصلا به ارباب نگاه نمیکنی. باید فراموشش کنی، یادت نرفته که با مهین چیکار کرد. نباید اجازه بدی
تورپ هم مثله مهین خوردت کنه اصلا نباید اجازه بدیییییییی.
از خدا کمک خواستم و رفتم تو مثله همیشه با بالاتنه ی برهنه خواب بود.
تو خواب خیلی معصوم و بی ازار بود. وقتی که خواب بود خبری از ارباب و خشم و روستا و قانون و غرور نبود فقط سالار بود
ساالااااار.
چشمامو محکم رو هم فشار دادم.
سوگل باید این حسو نابود کنی اگه نکنی اونی که نابود میشه تویی، ارباب حتی به تو نگاهم نمیندازه. مگه ندیدی، نشنیدی دختره
دیشب میگفت کسی رو حساب نمیکنه، باهر کسیم که باشه ازش که کام گرفت ولش میکنی.
تو یه رعیتی،یه خدمتکار ارباب هیچ وقت به تو حتی نگاهم نمیندازه.......
حرفایی که خودم به خودم میزدم سخت بود درد داشت اما واقعیت بود، یه واقیته محض.....
رفتم حموم و بعد از پر کردنه وان ارباب رو بیدار کردم که بره حموم.
از خواب که بیدار شد با اخم نگاهی بهم کرد و رفت حموم.
به نظرم اخم کردناشم شیرین بود!!!!!
داشتم اتاقو تمیز میکردم که از حموم اومد بیرون و نشست رو صندلی تا موهاشو سشوار بکشم.
دستگاه رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم.شدنه کارم خواستم برم تا بقیه کارارو انجام بدم که ارباب مانعم
شد.
ارباب:تعریف کن.
با تعجب:چی رو ارباب.
ارباب برگشت طرفمو با اخم نگاهم کرد.
ارباب:دیشبو... اون ساعت تو حیاط چه غلطی میکردی؟؟؟
_ارباب بخدا...
ارباب:نگفتم التماس کن گفتم بگو دیشب تو حیاط چیکار میکردی؟؟
_دیشب کارا زیاد بود منم خسته شده بودم، از بی بی اجازه گرفتم تا چند دیقه برم استراحت کنم که بی بی هم اجازه داد. منم رفتم حیاط
و چون حیاط یکمی شلوغ بود رفتم جایی که خلوت تر باشه، تازه رفته بودم یه جای خلوت که این پسره اومد، نیته بدی داشت ارباب،
منم از دستش فرار کردم و بقیشو هم که خودتون میدونین.
ارباب از جاش بلند شد. منم یکمی رفتم عقب تر.
ارباب:از کی تا حالا اجازه ی ورود و خروجو خاتون میده؟؟!!!!
_نه ارباب، من اصلا به بی بی نگفتم که میخوام برم حیاط.
ارباب:دیگه بدتر بدونه اجازه رفتی حیاااط.
_ارباب عذر میخوام.
ارباب اخماشو بیشتر کشید توهم.
ارباب:میدونی هیچ کدوم از خدمتکارام نه به اندازه ی تو اشتباه داشتن نه به اندازه ی تو تنبیه شدن.بازم دلت فلک میخواد؟؟؟
با ترس سرمو اووردم باالا
_نه ارباب، فلک نه.
ارباب:رو حرفه من حرف میزنی؟؟؟!!!!
_من غلط میکنم ارباب.
و به یاده درده فلک با بغض گفتم.
_ارباب شمایین هر کاری صلاح میدونین انجام بدین.
ارباب:روسری تو بردار.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚پذیرش نظر استاد!
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی میداند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکهای طلا از شوهرم میستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سالهایی را که با هم بودهایم زده است و میگوید نمیتواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.”
حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که میگویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی میافتد!”
چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکههای طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافهای حقبهجانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بیخردش را گوش نمیکند!”
حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت میکرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت.
همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمیدی!”
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان زیبا و قابل تامل
ابن ملجم نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش رنگی خواست.
حضرت هم به او هدیه داد، بی چشم داشت و کریمانه.
وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند:
«أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد».
کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می کنم) بپذیرد.
سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است!
مردم بارها دیده بودند درستی پیش بینی هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی کشی؟
پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟
او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚نشانت را نشان بده!
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚عذاب قبر به خاطر خیانت به خلق الله
بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل می کند که ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت : به حج می آمدیم که در محلی به نام صفاح یکی از همراهان ما از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که دفنش کنیم ، دیدیم مار سیاهی لحد (قبر) را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده ، قبر سوم را کندیم ، باز مار در آن نمایان شد. جنازه را بی دفن گذاشته ، پیش تو برای چاره جویی آمدیم. ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید ، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم ، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخصی مرده سوال کردیم. زن می گفت : او آرد می فروخت ، غذای خانواده خود را از ( خالص ) آن برمی داشت ، سپس به مقداری که برمی داشت کاه و نی خرد کرده ، قاطی می کرد ، می فروخت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5920460925449536153.mp3
3.84M
🎧 حمید هیراد
یک آهنگ تقدیم کن به کسی که دوستش داری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662