eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قسـمـت هـفدهـم عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن. فکرکنم مامان اینا اومدن. _بله؟ _کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون. پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام. آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قلبش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم. یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم. به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟ چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون. کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود. _سلام. برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون. پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود. در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم. ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو! ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین. اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد. بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد. درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون‌. سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود. خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو. سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن. برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت هـجدهـم رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟ _خوبم دخترم. _چرا بهم زنگ نزدین که خبربدین کارن میاد دنبالم؟ _چون ده دفعه زنگ زدم برنداشتی از بس که خوش خوابی ماشالله. گونشو محکم بوسیدم و گفتم:قربون حرص خوردنت بشم من. بعد ازکنار مامان بلندشدم و رفتم تو اتاقی و چادر مشکیمو با چادر رنگی عوض کردم.تو اتاق آناهیتا و عطا مشغول نقاشی بودن و حسابی بهشون خوش میگذشت. رفتم بیرون که زن عمو مثل همیشه با متلک گفت:عه فکر کردم رفتی چادرتو دربیاری.نگو رنگشو عوض کردی. همه زدن زیرخنده.کارنم اونجابود و آشکار میخندید و مسخرم میکرد. با جدیت و لبخند گفتم:من زیبایی هامو فقط واسه یه نفر خرج میکنم زن عمو جان‌.این چادرم نشون بندگیه منه شاید رنگش عوض شه اما ترک نمیشه. بعد هم باهمون اعتماد به نفس رفتم سمت آشپزخونه و به سیمین خانم تو غذادرست کردن کمک کردم. داشتم کاهو خرد میکردم که مادرجون اومد کنارم و گفت:دستت درد نکنه گل دخترم. _این چه حرفیه سرشما درد نکنه مادرجون _راستش زهراجان..حرفاتونو شنیدم...من به بیتا گفتم دیگه ازاین حرفا به تو نزنه اما‌.... _میون کلامتون شکر مادرجون.من اصلا ناراحت نشدم چون این حرفا برام عادی شده.ناراحتیم نداره چون من براساس حرف و نظر مردم که زندگیمو نمیسازم.شما نگران نباشین پوست قشنگشتون خراب میشه. بعدم صورت پر چین و چروکشو بوسیدم. موقع ناهار دیگه کسی بامن حرفی نزد منم باخیال راحت غذامو خوردم.آناهید و محدثه هی زیرگوشم میخندیدن و اسم کارن رو میبردن.درصورتی که کارن هیچ توجهی به هیچ کدومشون نداشت و با غذاش بازی میکرد.انگار فکرش مشغول چیزی بود. بعد ناهار ظرفها رو هم من شستم و چای ریختم تا برای بقیه ببرم. سیمین خانم میگفت وقتی تومیای باری از رو دوشم برداشته میشه. چای رو که به همه تعارف کردم،نشستم کنار مادرجون و فنجونمو دستم گرفتم. ازصدای سرفه پدرجون فهمیدیم میخوان چیزی بگن.ماهم ساکت شدیم. _من خیلی خوشحالم که بعد از مدتها بااومدن شیرین و کارن،بازم دورهم جمع شدیم و میگیم و میخندیم.دخترم و نوه ام تازه اومدن ایران و هنوز هیچ جا رو ندیدن.این هفته برنامه گردش داریم.امروز که گذشت.فردا از صبح میریم کوه،ناهارم اونجا میخوریم عصرهم میریم قهوه خونه یک چای دبش همه مهمون من.شبم میبرمتون جیگرکی که یک دلی از غزا دربیارین.برنامه پس فردا رو هم، فردا میگم.حالا کی مخالفه؟ هیچکس جرات اعتراض نداشت چون همه از پیشنهادای پدرجون حسابی خوشحال بودن.محدثه و آناهید که تو پوست خودشون نمیگنجیدن. ازچهره کارن هم معلوم بود حسابی خوشحاله.من که کوه نمیتونستم برم شاید از عصر باهاشون همراه میشدم. بعد از خوردن چای و یکم گپ درمورد برنامه فردا،همه قصد رفتن کردن. بعد از برداشتن کیفم و عوض کردن چادرم،دور از چشم همه رفتم پیش پدرجون. باید بهشون میگفتم فردا من نمیتونم بیام تا ناراحت نشن از غیبت من. _ببخشید پدرجون من فردا کوه نمیتونم بیام کلاس دارم اما از عصر میام پیشون اشکالی که نداره؟ _نه دخترگلم میخوای کارن رو بفرستم دنبالت بیارتت جای ما؟ _ نه مرسی خودم میام. _باشه عزیزم هرطورراحتی. گونشو بوسیدم و بایک حداحافظی ازشون جداشدم ادامه دارد... 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖 .هشتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد" _آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی. _ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن. _ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا. مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند. خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد. _ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟ _ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟ _خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟ _بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم. _ برنامه چی؟؟؟ _ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم. _ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم _ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم. _ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش. _ اوکی دوستی. فعلانی بای. حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است. دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود. 💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌼💚🌼💚🌼💚🌼💚 گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو درست کن مامان نیست منم کلاس دارم. خدافظ. حورا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و چادرش را به سر کرد و به آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت خوراک مرغ درست کند. شروع کرد به آشپزی و در همان حال مداحی را زیر لب زمزمه می کرد. "حرم نداری     کجا برات گریه کنم؟! روی کدوم خاک      یه شاخه گل هدیه کنم؟! نفس نفسهام    شده عذاب همنفسم برای زینب               واسه حسن دلواپسم تنها جوابِ           سلام حیدر خاموشه داره حسینم           لباس ماتم می پوشه غریبونه از          خونه دارم می بَرمت می سوزه قلبم             تا ابد ازدرد وغمت کوثرحیدر          نیلوفری ُّ وپرپری خوشی روزهرا         ازخونه داری می بری زانوی غصِّه      میگیرم امشب توبغل تاصبح میگم با            حسین وزینب العجل مزدعزا وُ         اشکای این فاطمیِّا باشه ایشالله           دیدن شیش گوشِ آقا حرم نداری" _ چی می خونی حورا جون؟ _عه تویی مارال؟ نوحه میخونم. مارال پشت میز نشست و گفت:صدات قشنگه. _ آروم خوندم که شنیدی صدامو؟ _ زمزمه هاش که قشنگ بود. خب حالا چی می خوندی؟ _ یه نوحه از حضرت فاطمه. خیلی دوسش دارم. _ میدونی حورا جون درسته تو مدرسه برامون توضیح دادنا اما خب من دوست دارم بیشتر از حضرت فاطمه بدونم. حورا این همه اشتیاق مارال را در دل تحسین کرد. خوراک را گذاشت روی گاز و نشست روبروی مارال. _ از چی برات بگم؟ _ همه اون چیزی که باید بدونم. می خوام بدونم چرا تنها بانوی پاک و مقدس این دنیای بزرگ بوده؟! _ میدونی مارال دختری که تو دست پدر خوبی بزرگ بشه قطعا خوب و پاکدامن بار میاد. حضرت زهرا هم تو دامن رسول خدا بزرگ شدن. پیامبری که خوبی ها و مهربونیاشون شهره عامه. ایشون حضرت زهرا رو طوری بزرگ کردن که خدا می خواست. حتی گاهی بهشون میگفتن فاطمه جان من بوی بهشت رو از تو استشمام می کنم. اصلا فکر می کنی چرا آخر مجالس میگن" یا فاطر السماوات به حق فاطمه"؟! چون اگر حضرت زهرا نبودن دنیایی هم وجود نداشت. مارال با اشتیاق گوش می داد و حورا هم برای او همه چیز را زیبا بیان می کرد. _ میخوام از وفاتشون بدونم. _ پیامبر قبل از وفاتشون فدک رو به حضرت زهرا بخشیدند. فدک یک زمینی بود تو فاصله۵۱۶کیلومتری مدینه. یک زمین حاصلخیز و پر از نخل های خرما. که بعد از برداشت محصول درآمدش به حضرت زهرا میرسید و ایشون اون پول رو به فقرا میدادند و برای خودشون خرج نمیکردند. وقتی پبامبر از دنیا رفتند ابوبکر خواستار فدک شد و گفت طبق وصیت پیامبر که گفتن ما اهل بیت از خودمون چیزی به جا نمیزاریم جز اهل بیت و کتاب آسمانیمون پس این فدک متعلق به همه مردمه. حضرت زهرا با خطبه هایی که قرائت کردند و شهودی که آوردند باز هم نتونستند اونا رو راضی کنند که فدک مال خودشونه و از پدرشون گرفتند. بعد از اون هم همین آدمای نافهم و نادون حضرت زهرا و خانوادشون رو اذیت کردند تا اینکه حضرت زهرا از شدت غم و اندوه و غصه و درد به شهادت رسیدند _ چرا امام علی نمی خواستند قبر ایشون معلوم باشه؟ _فلسفه اصلی مخفی بودن قبر حضرت زهرا مربوط می‌شه به وقایع و جسارت‌هایی که از طرف خلفای وقت و اطرافیان خلفا، به آن بزرگوار وارد شده بود. مارال کمی فکر کرد و بعد گفت: ممنون که کمکم کردی حورا جون خیلی استفاده کردم‌. _فدات عزیزم حالا بیا ناهار بخوریم که حسابی گشنمه. 💚🌼💚🌼💚🌼💚🌼💚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟 بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود. لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده. و‌چقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند. به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد. خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت. _سلام. _سلام دوستم خوبی؟ امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟ _ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟ _راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم. حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم. _بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟ هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی. _ منم همینطور بااجازتون. _سلام برسونین. نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد. اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد. او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم. امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟ امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد. سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!" 💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت نـوزدهـم "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه. اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد. من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن. از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود. بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم. اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب. صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه. بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن. شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم. تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون. همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌. عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن. کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت بـیـسـتـم تو قسمتای اول کوه کلی می گفتیم و می خندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم می کرد و بهم می خندید‌. یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟ نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه. بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ می خندید. سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمی فهمیدم حرفاشونو اما حرص می خوردم فقط.اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل. یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت. _اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌ _حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی. _اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب. _همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه. یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌. تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود. بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت. رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم. کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها. منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن. همونموقع زهرا زنگ زد. _بله _سلام اجی کجایین؟ _بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم. _خیلی خب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون. _باشه فعلا. قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم. جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد. مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر. آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن. کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه. بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم. تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره‌‌. اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون. اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود‌. تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم. رو یکدمیز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود. اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟ _۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی. مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عذت و احترام سرش میزاشتن. مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم. بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟ _راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن. عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟ کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد. عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قرارن جداشین؟ _چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم. همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند. زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم. دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته. بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی. باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله ▪️اگراین است که سرگردانیم/ ▪️غافل از صاحب و آن جانانیم/ ▪️دربہ در گشتن مابیخودنیست/ ▪️غافل از غیبت واین هجرانیم/ سلام اے گل غایب #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایتی بسیار زیبا 🌺 اقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدلله علیه السلام) در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند. بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند. مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد هتوجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم به من فرمود: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی.... آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... (برگرفته از خاطرات آن مرحوم) التماس دعا 🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت بـیـسـت و دوم "کارن" ازحرف زهرا خنده ام گرفته بود.این دختر درکنار حجابش دختر بامزه ای بود.متوجه نگاهم نشد و پولکی ها را یکی یکی گاز زد.دندون های سفید و ردیفش بهم چشمک میزدن که منم از این پولکی ها بچشم. با چای که امتحانش کردم دیدم واقعا خوشمزه است و زهراحق داره انقدر دوسش داشته باشه. طعم غذاهای خارج همه یک جور بود اما ایران فرق داشت.هرغذا،طعم منحصر به فرد و خاصی داشت که من رو مشتاق تر به چشیدن همشون میکرد. چای که خوردیم رفتیم یکم با ماشین دور شهر رو گشت زدیم.خیلی دوست داشتم برج میلاد رو ببینم.مادرجونم کلی استقبال کرد و همگی رفتیم برج میلاد.بلندی و عظمتش واقعا زیبا بود و آدمو مجذوب میکرد.به ایفل نمیرسید اما قشنگ بود. کلی عکس دسته جمعی و تکی اونجا گرفتیم و جالب اینکه زهرا تو هیچکدوم از عکسا نیومد. از اونجا یک دوربین برای خودم خریدم تا هروقت تنهاجایی میرم عکسی به عنوان یادگاری بگیرم.درحال تنظیم کردن دوربینم بودم که چند تادختر ازجلوم رد شدن و با عشوه گفتن:از ما عکس نمیگیری خوشتیپ؟ با اخم تندی نگاهشون کردم. یکیشون که وضعش خراب تر ازبقیه بود،گفت:چه بداخلاقی تو جیگر.راه بیا دیگه. _بزنین به چاک تا روی سگم بالانیومده. مستانه خندیدند.همون نفر اول گفت:نکنه گَشتی؟ نفهمیدم منظورشو اما ازشون دور شدم و سمت خانواده برگشتم. همگی دور یک میز نشسته بودند و محو عظمت برج میلاد شده بودند.ازجمع جداشدم و رفتم سمت تپه ای که از اونجا هم برج میلاد و هم همه ی شهر کاملا دیده میشد و آرامش خاصی داشت.مشغول عکس گرفتن شدم که صدایی رو شنیدم. _منم عکاسی دوست دارم اما به رشته ام نمیخوره. با دیدن زهرا تعجب کردم.فکر میکردم دختری گوشه گیره و حرف زدن با مردا براش عاره. _چیه اینجوری نگاه میکنین؟لابد انتظار داشتین یک گوشه بشینم و با هیچکس حرفی نزنم بخاطر این چادری که رو سرمه؟ به دوربینم نگاهس انداختم و گفتم:نه انتطار که نه.من دربارت همچین فکری میکردم. _سعی کنین زود کسیو قضاوت نکنین.فقط یک نفره که میتونه تواین دنیا قاضی و دادگرباشه اونم شما نیستین. یکدفعه سوالی به ذهنم رسید که فوری پرسیدم:چرا چادر میپوشی؟ لبخند قشنگی زد و رفت جلو تا اینکه به لب تپه رسید.لبه های چادرش رو باد به بازی گرفت.صحنه قشنگی بود برای عکس گرفتن. _چون عاشقم همینو که گفت از پشت سر ازش عکس گرفتم صدای دوربین رو که شنید،گفت:چه زودم عکس گرفتین. فکر کردم شاکی میشه و میگه چرا ازم عکس گرفتی یالا پاک کن. اما فقط جلو اومد و گفت:مواظبش‌باشین وقتی داشت از تپه پایین میرفت من محو چادرمحکمش بودم که از روی سرش تکون نمیخورد. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹قسـمـت بـیـسـت و سـوم وقتی برگشتم پیش بقیه،زهرانبود.بی تفاوت نشستم کنارعمو و به دوربینم ور رفتم. عمو زد به شونه ام و گفت:آقاکارن یک عکسی از ما نمیگیری با دوربینت؟ عکسای قبلی رو با گوشیم گرفتم و برای همین تصمیم گرفتم این عکسو با دوربین بگیرم که بعد چاپ کنم. همه رو جمع کردم کنترهم ایستادن.زهراهنوز هم نبود و غرورم اجازه پرسیدن نمیداد.ازشون دوتاعکس گرفتم و گفتم حتما چاپ میکنم براتون. انقدر چیزی خورده بودیم که جا برای شام نداشتیم.بیخیال جگر شدیم و راهی خونه شدیم.بعد خداحافظی،هرکس سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم.و هنوز هم زهرا نبود.بودن نبودنش مهم نبود برام اما انگار کمبودش حس میشد. کنار اون دوتا دخترعمو جلف و سبک سرم،برای زهرا احترام زیادی قائل بودم. هنوز هم درگیر جواب کوتاهش بودم که درپاسخ سوالم داد "چون عاشقم" عاشق کی بود یعنی که چادر سر میکرد؟عشقش بهش گفته بود چادر سرت کن؟نمیدونم بیخیال چندان مهم نیست. خیلی زود رسیدیم و منم یک راست رفتم سمت اتاقم و از خستگی بیهوش شدم. صلح روز بعد با یک دوش آب گرم،صبحمو آغاز کردم که حسابی سرحالم کرد.صبحونه مفصل مادرجونم بهم چسبید.قرار بود امشب همگی باهم بریم شهر بازی.من ازشهر بازی خوشم نمیومد بچه گانه بود اما دوست داشتم این موردم تو ایران تجربه کنم. تاشب ازخونه رفتم بیرون و برای خونه و کار یه کارایی انجام دادم که خداروشکر ثمره بخش بود.خیلی روحیه گرغتم و خوشحال و خندون برگشتم خونه.دم در،مادرجون نذاشت برم تو و سریع سوار ماشینم کرد گفت:دیرشد پسرم زود باش. خان سالار هم که اومد،راه افتادیم طرف شهربازی.از دور نمای قشنگی داشت اما شهر بازی اینجا کجا و شهربازی فرانسه کجا!؟ میدونستم زهرا نیومده چون سوارشدن تو این وسایلا با چادر سخت بود اما درکمال تعجب زهرا اومده بود و با شوق و دوق سمت وسایل میرفت تا سوار بشه‌. ادامه دارد... 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662