داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #ارباب_سالار قسمت نودوچهارم اومد رو تختو به زور خوابوندتمو اومد روم و سرشو برد زیره گردنم....
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوپنجم
صدام از جیغایی که زده بودم دورگه شده بود.
با گریه
_خفه شم!!! چرااا خفه شم، تو بیچارم کردی، بدبختم کردی، بازم میگی خفه شم؟؟؟!!! خفه نمیشم، اما تو رو خفه میکنم.
شرو کردم به چنگ انداختن و زدنش، برام مهم نبود ارباب بود، برام مهم نبود همه زندگیم دستش بود، برام مهم نبود دوسش داشتم،
دیگه برام هیچی مهم نبود،هیچی...
ارباب جفت دستامو گرفت و برد بالای سرم و داد زد.
ارباب:گفتم خفه شو، حرف بزنی کشتمت. از این به بعد همینه که هست هر وقت دلم بخواد هر کاری دلم بخواد میکنم، هر وقت دلم
بخواد میای تو تخته خوابم فهمیییدی؟؟؟تو چاره ای جز اطاعت نداری مجبوری اطاعت کنی مجبوووور. خو نوادتو که یادت
نرفته؟ها!!!
از روم بلند شد و رفت کنار.
ارباب: اطاعت کنی اسیبی نمیبینی اما وااااای بحالت اگه اطاعت نکنی......
مثله یه تیکه چوبه خشک افتاده بودم روتخت.
راست میگفت، خونوادم، اگه اطاعت نمیکردم همه رو میکشت..... همه رو
بجز گریه کاری نمیتونستم بکنم هیچ کاری....
_باشه اطاعت میکنم، تو میدونی هیچ چاره ای جز اطاعت ندارم.
چیزی نگفت.
بهش نگاه کردم.
_خیلی پستی ارباب خیلیییییی.
دوباره اومد سمتمو از موهام گرفت و کشید.
ارباب:زبونتو کوتاه کن که اگه نکنی خودم بد کوتاهش میکنم.
موهام درد گرفته بود اما پیشه درده قلبم چیزی نبود هیچی...
ارباب رفته بود حموم و من هنوز رو تخت نشسته بودم و داشتم گریه میکردم.
دلم خیلی درد میکرد، اما با اون حال خودمو تکون میدادم و گریه میکردم.
_ای کاش هیچ وقت نمیومدم اینجا، ای کاش جرعته اینو داشتم که خودمو بکشم.....
اما اینا همشون ای کاش بود...
چشمم به کناره میزهLED افتاد.
قلبم میخواست از شدته سوزشو درد از جاش دربیاد.
گریم بیشتر و بیشتر شد.
زدم تو سرم.
_خاک برسرم... خاک برسرم... خاک برسرررم... خاک بر سرررررررم...
همین جوری داشتم میکوبیدم تو سرم و جیغ میزدم که ارباب از حموم دراومد.
ارباب:اه... بسه دیگه... چقدر گریه میکنی!!! خستم کردی تمومش کن من حوصله ندارم. پاشو خودتو جم کن بابا
_ شما چیزی رو از دست ندادین که بفهمین چی میکشم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوششم
ارباب:سوگل ببین چی میگم. از این به بد اشک و اه و این مسخره بازیا رو در نمیاری، میدونی که من همیشه انقدر مهربون نیستم.
حالام این بند و بساط و جم کن تا بیشتر از این عصبانی نشدم و پاشو سره کارت.
با بغض نگاش کردم که رفت نشست رو صندلی.
ارباب:فقط دو دیقه وقت داری تا لباساتو بپوشیو بیای موهامو سشوار بکشی...از همین الان دو دیقت شرو شد.
از جام باند شدمو شرو کردم لباسامو پوشیدن دکمه های پیرهنم تمام کنده شده بود و یکمیم پاره شده بود، اما پیش بندو که بستم چیزی
معلوم نمیشد.
خواستم موهامو ببندم که صدای ارباب دراومد.
ارباب: دو دیقه تموم شد بیا.
رفتم سمتشو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم شدن بلندشد و حاضر شد که بره بیرون.
ارباب:اتاق و قشنگ جم میکنی
ارباب پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون.
سست و بیحال نشیتم رو تخت، ناامید بودم، خسته بودم، سیر بودم، سیر بودم از این زندگی و نمیتونستم کاری بکنم. از خودم بدم
میومد، ارباب دیشب بدونه اجازه صاحبه تن و روحم شده بود، دیشب بهم تجاوز کرده بود، بهم دست درازی کرده بود.
اما به گفته خودش از این به بعد همینه که هست، ینی بازم گناه، بازم زنا، بازم تجاوز.....
خدایا خودت کمکم کن.....
از جام بلند شدم و با اشک اتاقو جم کردم. داشتم از کناره اینه زد میشدم که چشمم افتاد به خودم.
صورتم داغون بود، گوشه لبم کبود بود، زیره چشمام از گریه زیاد قرمز شده بود و به کبودی میزد.
روی گردن و زیره چونمم یا کبود یا جای گاز بود، موقعی که لباس تنم میکردمم بدنم هم کبود بود.
_چیکار کردی ارباب... من دوست داشتم... دوست داشتم...
از جلوی اینه رفتم کنار تا کمتر درد بکشم
دیگه نمیتونستم خودمو تحمل کنم روسری مو سر کردم جوری که کبودی ها رو بپوشونه با کبودیه لبم هم نمیتونستم کاری بکنم
با بغض ملحفه رو برداشتم و از اتاقه ارباب اومدم بیرون و یه راست رفتم تو اتاقه خودم خدا رو شکر که زهرا نبود نشستم رو تخت و
ملحفه رو هم انداختم جلو پامو دوباره گریه کردم. چی کار میکردم مگه بجز گریه هم میتونستم کاری بکنم؟!!!!
یه ربعی بود که تو اتاق بودمو زانوی غم بغل گرفته بودمو گریه میکردم که زهرا درو باز کرد و اومد تو اول که دیدتم با تعجب
نگاهم کرد
زهرا:واااای......چی شده چرا داری گریه میکنی؟؟؟باز ارباب چی کار کرده؟؟؟
چیزی نگفتم که اومد نشست کنارم
زهرا:سوگل.....سوگلم نگام نمیکنی؟؟نگام کن......بگو چی شده اخه؟؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوهفتم
سرمو گرفتم بالا و گفتم
_چیزی نیست
چی میگفتم؟؟؟؟
زهرا:الهی بگم خدا ارباب و چیکارش کنه.......گوشه ی لبت چی شده؟؟؟چرا کبوده؟؟کاره اربابه؟؟بازم زدتت؟؟؟
پوزخند زدم
_ای کاش میزدتم
زهرا:وااااا......خدا شفات بده......راضی به زدنتی.....
که یه دفعه ساکت شد و نگاهش به گردنم افتاد
زهرا:سوگل بنال ببینم چی شده؟؟؟چرا کردنت کبوده؟؟ اینا جای چیه؟؟؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو بغلش زدم زیر گریه
_زهرا.......بد بخت شدم....... ارباب بی حیثیتم کرد ...... بی ابروم کرد........بیچارم کرد
زهرا:خدا نکنه.....درست بگو ببینم چی شده؟؟
_ارباب........ارباب.......بهم...... تجاوز کرد
زهرا ولم کرد عینه این خشک شده ها نگام کرد
زهرا:چی؟؟؟؟
هیچی نگفتم و دوباره گریه کردم
زهرا:چرا چرت میگی؟؟؟
_چرت میگم؟؟؟؟کوری نمیبینی؟؟کردنمو نگا....
به ملحفه اشاره کردم
_این بی صاحب رو باز کن و نگاه کن
زهرا:ارباب سالار اینکار و نمیکنه
خودمو جم کردم رو تخت
_زهرا تمومش کن به اندازه کافی نابود هستم
زهرا چند دقیقه چیزی نگفت ولی بعد که از حالت بهت و تعجب در اومد بغلم کرد
زهرا:الهی بمیرم, درد داری؟؟
بیشتر گریه کردم
_زهرا.....درد برا یه لحظشه.... دارم اتیش میگیرم دارم میمیرم.......دل درد دارم اما درد قلبم از همه چی بیشتره
دستمو گذاشتم رو قلبم
_دارم میمیرم زهرا دارم میسوزم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🕊
⭕️✍حکایتی زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
آورده اند #ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻩ رفتم ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐه ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭﺍﺯ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻨﺪ
ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﻃﺮﯾﻘﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ دوﻫﻔﺘﻪ ﻣﻬﻠﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ دوﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﻣﺪﺍﺭﮎ ﻭ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﺰﺩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ-ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩﮐﺎﺭﮔﺮ- ﻓﻼﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﻭ...ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺍست
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﭘﻮﻟﺶ ﭼﯽ؟
ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ :
ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﺁﻧﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﻨﺪﺷﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ کند ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ.
ﺭﺿﺎﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺯﯾﺮﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺳﺖ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺮﺩﮎ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﮑﻦ ﮐﻪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﯽ ،
ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺭﺯﺍﻗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ؟
ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯾﻬﺎ .
ﻣﻦ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻧﯽ بیﻋﺎﺭ ﭼﻄﻮﺭ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻭ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ..!
ﻋﺮﻕ ﺭﻭ ﮔﺮﻭﻥ ﮐﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻧﺨﻮﺭﻩ.
ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺮﻭﻧﯽ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﻣﻠﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯼ؟
ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﯽﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ساخته شد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوهشتم
زهرا سرمو گذاشت رو سینش
زهرا:نمیدونم چی بگم...... نمیدونم چی بگم که دردتو کم کنه
_هیچی دردمو کم نمیکنه........ زهرا من بهش التماس کردم قسمش دادم......جیغ زدم...... داد زدم......فحش دادم...... اما
نشد......زهرا نشد......نتونستم از خودم دفاع کنم
زهرا چیزی نمیگفت و فقط به حرفام گوش میداد.
بعد از کلی گریه بلند شدمو رفتم حموم , حموم هم هر چقدر که دلم خواست گریه کردمو اومدم بیرون زهرا هنوز تو
اتاق بود
زهرا:خوبی؟؟؟؟
_تا خوب از چه نظری باشه..... عذاب و جدان دارم.....این کار یه گناه کبیرس......ارباب نامحرمه......درسته قبلا بهش دست میزدم
ماساژ میدادم اما این کار......زهرا ارباب همه دنیامو گرفت هم اون دنیا هم این دنیا
زهرا یکمی من من من کردو گفت
زهرا:تو زن اربابی
_چی؟؟؟؟
_زهرا میفهمی چی میگی؟!!! الان وقت شوخی کردنه!!!! نمیببنی تو چه حال و روزیم؟؟
زهرا:سوگل دیگه انقدر نفهم نیستم که الان شوخی نکنم
_پس چی میگی تو زن اربابی ینعی چی؟؟؟من کی زن ارباب شدم و خودم خبر ندارم؟؟!!!!!
زهرا:سوگل میگم اما جونه زهرا به کسی نگو که میدونی چون از این تو این عمارت فقط منو کیان خبر داریم و اگر ارباب بفهمه
که تو میدنی میفهمه من بهت گفتم و ....
_خیل خب زهرا نمیگم بگو
زهرا:باشه بشین تا بهت بگم
_نشستم بگو
زهرا:بابات از ارباب شکایت میکنه و همه ی ماجرا رو به قاضی میگه و نمیدونم چی میشه که حق با بابات میشه این و که همه
میدونن
_زهرا اینو که منم میدونم
زهرا:یه روز این وکیل ارباب عادلی اومد تو عمارت منم رفته بودم برا پذیرایی داشتم پذیرایی میکردم که عادلی گفت اون برگه
رضایت نامه قانونی به حساب نمیاد و مجبوریم سوگلو برگردونید ارباب قاطی کرد و داد و بیداد کرد خلاصه عادلی میگفت هیچ
راهی نیست مگه این که سوگل زنت بشه من تا همینجاها شنیدم و دیگه اومدم بیرون فکر نمیکردم ارباب تو رو عقد کنه تا اینکه
همون شب کیان اومد تو اتاق و قتی که تو خواب بودی منو بیدار کرد.......
به اینجا که رسید ساکت شد
_خب بقیش.......
زهرا با شرمندگی گفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودونهم
زهرا:بخدا نمیخواستم قبول کنم ولی کیان خیلی تحدیدم کرد مجبور شدم......
_زهرا حرف بزن ببینم چی شده خب
زهرا:کیان یه دارویی بهم داد گفت بریزم تو لیوانت و بدونه اینکه بفهمی به خوردت بدم و گفت که خطری نداره اول اعتماد نکردم
اما وقتی گفت تو این کارو نکنی من انجام میدم مجبور شدم تا انجامش بدم فردای اون روز ارباب به یه بهونه ای رفت بیرون و تو
گفتی سرم درد میکنه و منم یه قرص و اب برات اوردم یادته؟؟؟
_اره
زهرا:بعد از اینکه ابو خوردی یکمی گیج میزدی که رفتم کیان و صدا زدم تا برگردم دیدم تو خوابیدی کیانم تو رو برداشت و برد
اتاق ارباب خیلی دلهره داشتم منم رفتم طبقه سوم خودمو جایی قایم کردم تا ببینم باهات چی کار میکنن تعجب کرده بودم تو بیهوش
بودی و هر کاری و که کیان میگفت و انجام میدادی چون داشتی حرف میزدی فهمیدم بهوشی بعد از چند دقیقه ارباب اومد با یه مرد
که وقتی رفتن از صداهاشون فهمیدم مرده عاقده تو حاله خودت نبودی گفتم که هر کاری بهت میگفتن انجام میدادی عاقد داشت جمله
های عربی میگفت و همه ساکت بودن و بعد از چند دقیقه صدای بله گفتن تو و ارباب و شنیدم بخدا سوگل اگه میدونستم قراره عقدت
کنن من هیچ وقت این کار و نمیکردم........
دیگه حرفای زهرا رو نمیشنیدم زهرا چی کار کرده بود........اینا با من چی کار کرده بودن.........
زهرا:سوگل......
_زهرا نمیخوام چیزی بشنوم
از اتاق اومدم ببرون
ازاتاق رفتم بیرون، اما جایی برا رفتن نداشتم. کجا میرفتم؟؟ کجا میرفتم تا از دسته ارباب راحت میشدم؟؟؟ مگه جایی رو داشتم بجز
خونوادم؟؟ اصلا مگه میتونستم برم؟؟!!! دیده بودم ارباب با نافرمانا چیکار میکنه، خودم هیچی زندگیه خودم تباه شده بود نمیخواستم
زندگیه خونوادم نابود شه. مجبور به موندن بودم مجبووووور.....
گوشه ی پله ها نشسته بودمو داشتم اشک میریختم، برا دخترونه هایی که یه زمانی داشتم و الان دیگه نداشتمشون اشک میریختم، برا
تنهایی و بی کسیم اشک میریختم برا همه چی اشک میریختم برا همه چی.....
وقتی لحظه های دیشب و کاری که ارباب باهام کرد و یادم میومد میخواستم از بی پناهی و مظلومیته دیشب جیغ بزنم و خودمو تیکه
تیکه کنم ...
جیغ بزنم و به همه بگم این اربابی که تا دیشب دوسش داشتم، این اربابی که برا همتون ارباب بود، اقا بود، اسطوره بود، نجات دهنده
ی این روستا ی به لجن نشسته بود، دیشب با حیوونیته تموم به یه دختره ۲۰ساله ی بی پناه تجاوز کرد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کاردستی
#نشانگر
ایده نشانگر کتاب برای بچه ها😊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید این دو تا کوچولو چقدر قشنگ خودشون رو تو این ایام قرنطینه سرگرم کردند.
یکم از این بچهها یاد بگیرید، لااقل مفید باشید تو خونه😁
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستان امشب
📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️
✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید
هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662