❤️ شوخی جالب شهید مدافع حرم با ❤️«حاج قاسم »❤️
«مهدی نعمایی عالی» به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۳، در کرج متولد شد. خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند، اما در کرج سکونت داشتند. شهید نعمایی فرزند پنجم خانواده از دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود که توانست مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کند همچنین به زبان عربی تسلط داشت.
✅سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و یاری دیگری مجاهدان که مقابل تروریستهای تکفیری میجنگیدند عازم سوریه شد و سرانجام در ۲۳ بهمن ماه همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه میرفتند، توسط مین کنار جاده (تله انفجاری) مزد جهادش را گرفت و شهید شد.
🌷آنچه خواهید خواند گفت و گویی است با زهرا ردانی که خاطره دیدارش با سردار سلیمانی را بعد از شهادت آقا مهدی اینگونه روایت میکند:
*چرا مهدی به ما زنگ نمیزد❓❤
🌷مدتی بود به خاطر حضور مداوم همسرم در سوریه، آنجا ساکن شده بودیم. ۲۳ بهمن روز شنبه مصادف با شهادت حضرت فاطمه (س)، دم دمای غروب خیلی دلم گرفته بود و حالم بد بود. یک خانم عربی به نام صباح در همسایگی ما زندگی میکرد که با هم دوست شده بودیم. زیاد به من سر میزد، اتفاقا آن روز هم آمد پیش ما و مدام از شهادت و بهشت و عموی شهیدش صحبت میکرد. با خودم گفتم این حرفها را صباح قبلا هم برایم گفته چرا دوباره تکرار میکند؟ آن هم وقتی میبیند اینقدر حالم گرفته است❤ همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد. آقا مهدی در طول روز اصلا سابقه نداشت به ما زنگ بزند مگر وقتی کار ضروری داشت. اما نمیدانم چرا با شنیدن زنگ تلفن به دخترم گفتم: مهرانه بدو گوشی را بردار باباست.
❤️ مهران سه ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. تا تلفن را برداشت گوشی را از خودش دور کرد و گفت: بابا نیست. گفتم: باشه بده به من. گوشی را گرفتم، یکی از همکارهای آقا مهدی زنگ زد گفت: آقا مسلم (نام جهادی همسرم در سوریه) رفته منطقه و معلوم نیست بتواند امشب برگردد خواستم اطلاع بدهم اگر شب نیامد نگران نشوید. دل شوره گرفتم فکر میکردم خب الان که غروب است، حالا کو تا شب؟ مدام با خودم میگفتم: چرا مهدی زنگ نمیزند؟ چرا حال ما رو نمیپرسد؟ کلافه بودم. به دوستش گفتم: خب همانطور که به شما خبر داد به خود من میگفت. او هم کمی من من کرد و گفت: آخه آنجا تلفن نیست به من هم با بیسیم اطلاع داد.
خیلی استرس گرفتم و تشکر کردم و قطع کردم.
رفتم توی فکر و گفتم: یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن. به گوشی مهدی پیام دادم و گفتم: عزیزم انشاءالله هر جا هستی سلامت باشی فقط یک زنگ کوچولو به من بزن بفهمم حالت خوب است. گوشم به تلفن بود و انگار دیگر حرفهای صباح را نمیشنیدم. رفتم آشپزخانه کمی گریه کردم، طوری که بچهها متوجه نشوند.
دیگر صدای پشت تلفن را نمیشنیدم
مجددا تلفن زنگ خورد، سریع رفتم گوشی را برداشتم. دوباره همان آقا بود، پرسید: اگر برای شب چیزی لازم دارید من تهیه کنم. از تنهایی نمیترسید❓
گفتم: نه همه چیز هست ما هم به تنهایی عادت داریم. وقتی دیدم دوباره تماس گرفت اصلا صدای او را دیگر نمیشنیدم. انگار در آن مکان هم نبودم. نمیدانم با او خداحافظی کردم یا نه. به خودم گفتم: حضرت زهرا (س) را صدا کنی همه ائمه جواب میدهند. حسابی با خانم درد و دل کردم. گفتم: شما خانمی من هم خانمم. نگران شوهرم هستم یک خبری از او به من برسد.
* دخترم گفت: یعنی دیگر بابا نداریم
صباح تا ۱ شب پیش ما بود. حوصله نداشتم به بچهها غذا دهم او زحمتش را کشید و رفت. شروع کردم به دعا خواندن یکدفعه ریحانه بی مقدمه گفت: مامان چرا ناراحتی؟ یعنی ما دیگه بابا نداریم❓ گفتم: این چه حرفی است⁉️ بابا فردا میآید و میگوید ببخشید شما را نگران کردم دستم بند بود. انگار گفتن این حرفها مرا هم آرام میکرد.
❤️ بچهها خوابیدند، اما من تا نماز صبح بیدار بودم. دوستش تلفنی هم داد و گفت کاری بود تماس بگیرید. موبایل مهدی انتن نداشت. میخواستم به گوشی دوستش زنگ بزنم سراغی بگیرم، اما با خودم گفتم زنگ زدن ندارد مهدی شهید شده دیگه.
*چشمهای پف کرده صباح
حدود ۶ صبح در میزدند. فکر کردم شاید مهدی است. در را باز کردم صباح بود. با اینکه عینکی بود، اما چشمهای پف کرده اش از گریه، مشخص بود. در دلم گفتم ببین❗گریه کرده، اما میخواهد من نفهمم. گفت: بیا بیرون چند تا از همکاران حاج مسلم آمدند با تو کار دارند.
یک نفرشان را میشناختم. گفت: ابجی حالت خوب است؟ گفتم: مسلم کجاست❓ گفت: خوبه ترکش خورده و جراحتش زیاده برای همین نتوانست تماس بگیرد. بیمارستان حلب نبردیمش میخواهیم ببریمش دمشق. یک راننده میآید دنبال شما که بروید دمشق، اما اگر مسلم نتواند آنجا هم عمل شود میفرستیمش ایران. شما وسایل را برای رفتن به ایران آماده کن و بردار و راه بیفت
گفتم:چرا
❤️👇
راستش را نمیگویید شهید شده❓❤ گفت: نه این چه حرفی است؟ حاضر شوید. اگر میخواهید او را ببینید سریع حاضر شوید. از راننده او که عرب بود پرسیدم: عبدالله مسلم چطور است. رویش را کرد آن طرف و گفت: به خیر به خیر.
صباح با من آمد وسایلم را جمع کنم. تند تند لباس پوشیدم و با خودم گفتم: مهدی من که میدانم شهید شدی. فقط بمان تا ببینمت.
*مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمیکند
موقع رفتن گفتم باید صباح هم با من بیاید.
دوستان آقا مهدی گفتند نمیشه ما دیگر به اینجا بر نمیگردیم.
گفتم: نه باید بیاید. خانواده صباح در فوعه و کفریا محاصره بودند و اقا مهدی به او قول داده بود برای زیارت خانم ببرتش حرم، چون رفت و آمد برای آنها مشکل بود.
خواستم صباح بیاید تا اگر شد برویم حرم. قبول کردند صباح هم بیاید.
رسیدیم دمشق رفتیم حرم هر دو خانم. به حضرت رقیه (س) گفتم: دیگه بچههای من هم مثل شما هستند، مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمیکند. برای بچههای من دعا کنید.
❤️در حرم حضرت زینب (س) هم نماز خواندم. همیشه دعا میکردم و میگفتم: خانم مهدی باشد و تا هر وقت که میخواهد مدافع حرم شما باشد من هیچ وقت نمیگویم نرو. قرار گذاشته بودم با خانم که شما از صبرت به من بده من هم شوهرم را برای دفاع از حرم شما راهی میکنم. ان دفعه به حضرت گفتم: من هدیه ام را به شما دادم شما هم دست صبرت را روی سر من و بچه هایم بکش.
*به خانم زینب (س) هدیه ام را دادم
صباح آنجا بعد از سه سال خواهرش را دید. همدیگر را در آغوش گرفتند و حسابی گریه کردند. من هم با گریه آنها گریستم و با خودم فکر میکردم جنگ چه بر سر آنها آورده. وقتی از حرم خارج شدم آقایی ساکی به من داد و گفت: این هدیه خانم به شماست. گرفتم و گفتم: من هم هدیه خودم را به حضرت زینب (س) دادم.
با تعجب مرا نگاه کرد. نم نم باران میبارید. راه افتادیم سمت فرودگاه.
*حاج قاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچه هایم کشید
شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمی گشتیم ایران.
حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم بر میگشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم.
در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دخترها هم مدام میپرسیدند چرا بابا با ما نمیآید❓ سعی میکردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید.
نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم میروید سردار را ببینید❓ نمیدانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط میتوانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت.
ریحانه اولین بار بود او را میدید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست میکشید روی سرش و خیلی بوسیدش.
بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند.
🌹 مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد.
چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جای مان.
🌷یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش میکردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیده ای❓ گفتم: نه. گفت: انشاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم.
*عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز
۸ فروردین ۹۷ بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید❓
سردار سلیمانی میخواهد بیاید خانه تان. باور نمیکردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم.
گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح میرسد منزل شما.
بچهها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند.
بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچهها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال میشوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد میآید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد.
🍀در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند. سردار سراغ بچهها را گرفت گفتم الان میرسند خدمتتان دارند آماده میشوند.
بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل. به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم👇
🌸. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی میدادی امسال هم باید مثل سالهای قبل عیدی ات را بدهی یادت نره عیدی ما.
وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان میفهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد.
*رفتار بسیار صمیمی حاجی در خانه ما
به قدری صمیمی بود که انگار سالها در این خانه رفت و آمد داشته. تا دخترها از اتاق بیرون آمدند با شوقی زیبا گفت: به به دخترهای من❗ بیایید ببینم شما را.
مهرانه و ریحانه هم به سرعت دویدند سمت سردار انگار که یکی از اقوام آمده. خب دخترها او را میشناختند و چند باری در مراسمهای مختلف او را دیده بودند. یادشان هم نرفته بود اولین کسی که بعد از شهادت پدر دست روی سرشان کشیده بود همین حاج قاسم بود. من هم برخلاف زمانهای دیگر که دخترها مهمان را رها نمیکردند و میگفتم بیایید کنار خسته میشوند، اما این بار نگفتم از کنار سردار بروند
با خودم گفتم: مگر چقدر توفیق دیدار ایشان پیدا میشود؟
*سردار گفت بیایید از ما عکس بگیرید
حاج قاسم اشاره کرد به تبلت روی میز و پرسید: این برای کیست❓ گفتم: این برای ریحانه خانم است. گفت: پس با تبلت ریحانه خانم یک عکس از ما بگیرید.
رفتم میوه بیاورم گفت: دخترم لطفا بیا همین چایی که آوردی کافیست. آمدم نشستم. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم: نه الحمدالله. مشکلاتی بود البته، اما دیدم ارزشی ندارد در این چند دقیقه این حرفها را بگویم.
به همراهش گفت: آقا هادی جعبه انگشتر را به من بده میخواهم به دخترانم هدیه بدهم.
به هر کداممان یک انگشتر دادند و بچهها خیلی ذوق کردند.
بچهها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست.
💫سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکسها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند.
حاج قاسم گفت: میخواهم با این مهرها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است.
*به حاج قاسم گفتم عکس را بگذارید روی دیوار اتاقتان
عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچهها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم:
سردار خیلی کیف میکنی با ما عکس میاندازی ها. سردار گفته بود: کیف که میکنم هیچ دستتان را هم میبوسم.»
قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچهها این هم هدیه ما به سردار.
بدهید به او. بچهها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان.
موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید.
💠حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله.
وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم میریخت.
💐نامه دختر شهید به پدرش در بهشت
معمولا ما در خانه میزنیم شبکه نماآوا. در این شبکه آهنگهایی پخش میشود و تصاویر ارسالی از مخاطبان منتشر میشود. صبح جمعه دیدم عکس سردار روی تلویزیون است و موسیقی حزن انگیزی پخش میشد.
اول گفتم چه مخاطب با معرفتی تصویر سردار را فرستاده این مدت همه اش عکس منظره ارسال شده بود. ناگهان دیدم زیرنویس خبر فوری آمد که خبر شهادت سردار بود.
انگار برق مرا گرفت دو دستی زدم توی سرم.
باور نمیکردم
دخترها بیدار شدند و وقتی فهمیدند رفتند اتاقشان لباس مشکی پوشیدند و انگشترها را دست کردند.
بعدا دیدم ریحانه برای پدرش نامه نوشته: «پدر امروز مهمان دارید. جمعتان جمع شده است. حاج قاسم آمده پیش شما.»
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نزدیکترین نما از مزار مادر خدیجه کبری (سلام الله علیها)
آرامستان ابوطالب، #مکه_معظمه
▪️مزار مادرمان أمّ المؤمنين والمؤمنات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) هم مانند دختر مظلومش مادر سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) #خیلی_خیلی_غریب است😭
▪️بمیرم، مادر و دختر چقدر بهم شبیه هستید، هردو غریبانه جان دادید و غریبانه به خاک سپرده شدید و مزارمبارکتان هم هنوز بعد هزار و چهارصد سال اینقدر غریب است...
بله، هر مادر و دختری از شدت محبتشان خیلی بهم شبیه و وابسته اند، حال وقتی مادر بی بی خدیجه (س) باشد و دختر هم سیدتنا فاطمه (س) باید هم غربتشان اینقدر بهم شبیه باشد😭😭😭
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
10.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚪️ ساخت بازی بسیار جالب با کاغذ ⚪️
حتما ببینید یک اوریگامی ساده و جذاب
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️ موش⚪️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨بذر گل
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
———
*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*
#فردوسی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
☘امام رضا علیه السلام میفرمایند:
🥀افطاری دادن تو به برادر روزه دارت، فضلیتش بیشتر از روزه داشتن توست.
📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جناب کمیل نیمه شبی در کوفه به همراه حضرت علی (ع) به خانه ای رسیدند که از آن خانه صدای تلاوت بسیار زیبایی از قرآن به گوش می رسید.
کمیل سخت تحت تأثیر آن صدا قرار گرفت و چنان دگرگون شد که با خود گفت: ای کاش مویی بر بدن این قاری می شدم و صدای قرآن او را می شنیدم!
حضرت علی (ع) از دگرگونی حال کمیل به خاطر آن صدای پرسوز و گداز آگاه شد و به او فرمود: ای کمیل! صدای پراندوه این قاری تو را حیران و شگفت زده نکند؛ چرا که او از دوزخیان است و بعد از مدتی راز این سخن را به تو خواهم گفت!
مدتی گذشت تا این که جنگ نهروان پیش آمد. در این جنگ برخی از کسانی که با قرآن سر و کار داشتند علی (ع) را کافر خواندند و با او به جنگ برخاستند. کمیل چون سربازی جانباز همراه علی بود و علی که شمشیرش از خون آن کوردلان مقدس مآب سیراب شده بود، متوجه کمیل شد، ناگهان نوک شمشیرش را بر سر یکی از هلاک شدگان فرود آورد و فرمود: ای کمیل! آن کسی که در آن نیمه شب قرآن را با آن سوز و گداز می خواند همین شخص است.
«مستدرک سفینه البحار، ج ۹، ص ۱۸۶، ماده کمل»
✅ فقط صدای زیبا کافی نیست ... روح حاکم بر صدا مهمتر است.
اظهارات آقای شجریان را دوباره در خاطر میگذرانیم که میگفت این مذهب و دین است که مانع پیشرفت شده! و به یاد بیاریم تصاویرش را با زنان نامحرم و بهاییان تا قیاس کنیم سخنان رییس جمهور را با کلام مولای بی همتای عالم امیرالمومنین.
✔️ به کسانی که گویا روزه ی بدون ربنای شجریان را قبول نمیدانند! عرض شود که حضرت امیرالمومنین(ع) از صدای قاریانی که عملشان خلاف قرآن است لذت که نمیبرند هیچ، ممکن است پنبه در گوش کنند و اگر فرصتی پیش بیاید همچون نهروان عمل خواهند کرد!
✅ قرآن خواندن ملاک نیست، قرآن عمل کردن ملاک است
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662