eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت صدونودوچهارم یکی داشت نماز میخوند... نیمرخش به من بود... یه مرد بود... چهرش از نیم رخ خیلی اشنا بود... خیلی جذاب بود... بیشتر دقیق شدم. اما... اینکه... اینکه ارباب بود... ارباب ساالر بود!!! تا بحال ندیده بودم نماز بخونه!!! ینی تاجایی که میدونستم اصلا نماز نمیخوند... شاید اصلا ارباب نبود... شاید من اشتباه میدیدم... دوباره چشمامو بستم و باز کردم... اما هیچی تعقیر نکرد.. مطمعن بودم ارباب بود. نمازش که تموم شد دستاشو برد بالا و شرو کرد به دعا کردن. حالتش بینهایت خواستنی بود، هر کسه دیگه ای بجای من بود باورش نمیشد که این ارباب سالار باشه... اما بود بخدا که این ارباب سالار بود دیگه طاقت نیووردمو صداش کردم _ارباب. جوابی نداد، شاید نشنیده!!! دوباره بلند تر صداش کردم _اربااااااب برگشت سمتم... با حیرت نگام کرد. ارباب:بهوش اومدی؟؟؟!!!!! نمیفهمیدم چیمیگه!!! بهوش اومدی ینی چی؟؟؟!!! ینی من بیهوش بودم!!! ارباب اومد.سمتم و برقه بالا سرمو روشن کرد. ارباب:توهم نیست واقعا بهوش اومدی. نور اذیتم میکرد... چشمامو جم کردم. _مگه من بیهوش بودم... ارباب:خدارو شکر... حرفم میزنه خم شد و از پیشونیم بوسید. یک لحظه... فقط یک لحظه دیگه قلبم نزد، من خواب بودم؟؟؟!!! نکنه اینارو تو خواب میدیدم!!!! دستمو بردم بالا و گذاشتم رو صورته ارباب... اما همین که لمسش کردم دستمو زود پس کشیدم. _نه... خواب نیستم، جدی جدی بیدارم... ارباب:اره بیداری... بیداری و خدارو شکر بعد از تقریبا شیش روز به هوش اومدی. از تعجب نزدیک بود شاخام در بیاد. _شیش روووووز؟؟؟؟!!!! شما مطمعنین؟؟؟!!!! ارباب ازدستم گرفت و برد نزدیکه لبشو اروم بوسید. خدایا من الان دیگه پس میوفتم، ارباب چشه؟؟!!! ارباب:اره... بعد از اون ماجراها و کشته شدنه سهراب و... تقریباشیش روزه که بهوش میای و از هوش میری... تازه یادم افتاد... نصرت... خون... سهراب... تیر... گلوله... ارباب باترس به ار باب نگاه کردم... ارباب ازجاش بلند شد و اومد کنارم نشست و منو کشید تو بغلش. ارباب:دیگه نیازی نیست از چیزی بترسی همه چیز تموم شد... همه چیز... تو بغلش که بودم همه چیز واقعا خوب بود و هیچ چیز ترسناک نبود. _امیر عباس... ارباب:اروم باش... پیشه ارامه فردا میارمش پیشت... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوپنجم )سوگل( ده روز از بهوش اومدنم گذشته بود. من همش شیش روز بیهوش بودم اما با تعقیرایی که اطرافم شده بود احساس میکردم شصت سال بود که تو این عمارت نبودم... ارباب عوض شده بود... دیگه اون اربابه سابق نبود... هنوز مغرور بود... هنوز حرف حرفه خودش بود، امایه چیزیش عوض شده بود... انگار مهربون تر شده بود، اونم با من... بامنی که حتی نگاهمم نمیکرد... با امیر عباس بازی میکرد... بهش میخندید!!! کارهایی که من حتی فکرشو هم نمیکردم ارباب یه روزی انجام بده... شنیده بودم ملوک السلطنه رو از عمارت بیرون کرده... بخاطره خیانت محکومه تا اخره عمرش تنها زندگی کنه!!! باورم نمیشد ملوک به ارباب خیانت کرده باشه!!!! اما بی بی دروغ نمیگف... برا ارام خوشحال بودم، دکتر برگشته بود روستا و قرار بود دوباره به کارش ادامه بده و امشب قرار بود با مادر جون بیان خواستگاری... تکلیفه همه مشخص شده بود بجز من!!!! رو هوا معلق بودم... نه برمیگشتم سره کارم نه ارباب چیزی بهم میگفت... میترسیدم که از عمارت بیرونم کنه، باید باهاش حرف میزدم... حتما باهاش حرف میزدم. )ارباب( امشب سامیار و مادر بزرگش میومدن خواستگاریه ارام... از سامیار مطمئن بودم از عشقش اطمینان داشتم... سامیار بهترین گزینه برای ارام بود. یاده سوگل افتادم... سوگلی که نه خواستگاریی داشت، نه عقد و نه ازدواجی.... دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود تا بهش بگم احساسم نسبت بهش چیه، اما این سری بدونه هیچ زور و اجباری فقط نظرشو میخواستم... هیچ چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم، اگر خواست من تا اخره عمرم کنارشم... همسرشم... دیگه اربابش نیستم... اما اگه نخواست... اگه نخواست چی؟؟؟!!! اگه رفت چی؟؟؟ اگه بعد از اون همه عذابی که بهش دادم نموند چی؟!!!! اما اگرم بهش نمیگفتم نمیشد.. وارده اتاق که شدم سوگل پشتش به در بود و داشت امیر عباسو میذاشت رو تختش. _خوابید؟؟؟ سوگل:بله ارباب. _پدر سوخته ساعته اومدنه منو میدونه که هر وقت من میام خوابه؟؟؟ سوگل:بچس ارباب. _میدونم،شوخی میکنم... پریشون بود... انگار میخواست چیزی بگه... نشستم کناره امیر. _چی میخوای بگی بگو سوگل. سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!! به چهره ی ترسیدش نگاه کردم. _نه. سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سر کارم!؟؟؟ _نه. سوگل:پس چی؟؟؟؟ _بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم.... سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی اخم کردم. _دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم. سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودوششم سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!! به چهره ی ترسیدش نگاه کردم. _نه. سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سره کارم!؟؟؟ _نه. سوگل:پس چی؟؟؟؟ _بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم.... سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی اخم کردم. _دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم. سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین. _باشه برو. بعد از رفتنه سوگل به کیان زنگ زدم. _کیان... میخوام خونواده ی سوگل و بیاری عمارت. کیان:بله!!!! ارباب... _کیان تازه گیا زیاد مخالفت میکنی کیان:ارباب بی احترامیه اما شما همه ی ترد شده هارو دارین تک تک برمیگردونین. _اشتباه ترد شدن کیان... میخوام اشتباهاتم و جبران کنم، تو فقط به کارایی که گفتم عمل کن. _حرف حرفه شماس... چشم ارباب. )سوگل( تو سالن نشسته بودیم و منتظره دکتر و مادر جون بودیم، انتظار نداشتم من هم تو این مراسمشون باشم، اما ارباب خودش شخصا گفته بود که شب تو مراسم باشم. بالاخره اومدن... مادر جونو بعد از یک ماه و خورده ای دیده بودم و خیلی خوشحال بودم... مادر جون:سوگلللللل... تویی؟؟؟ رفتمو بغلش کردم. _دلم خیلی برات تنگ شده بود مادر جونی... خیلی... مادر جون:منم عزیزم... به سلامتی فارغ شدی؟؟؟!!! کو فندوقت. از بغلش اومدم بیرون. _بله مادر جون...خوابه بیدار شد حتما میارمش. مادر جون:سلامت باشه سوگلم. ارباب:سوگل... قصد نداری که مهمونامو جلو در نگه داری. از جلوشون رفتم کنار. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک جایی از دنیا کسی هست که وقتی به تو فکر میکند ته قلبش گرمـ میشود ... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🤔اگر انصاف داشته باشیم. 🖌همسر مرحوم شهید «نواب صفوی» اعلی الله مقامه؛ نقل می‌کند؛ یک شب بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛ حتی نان خشک! هر چه بود؛ امشب افطار تمام شد. ☺️مرحوم نواب لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم؛ وقت سحر هم آقا برخاست؛ آبی نوشید و گفتم: دیدید سحر چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم! باز آقا لبخندی زد. 😟بعد نماز صبح گفتم: و نماز ظهر هم گفتم و تا غروب و مغرب مرتب سر و صدا کردم که هیچ نداریم. تا این که اذان مغرب را گفتند؛ آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: چطور سفره افطار امشب نداریم؟ پاسخ دادم از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم و نیست. 😊آقا لبخند تلخی زد و فرمود: یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست. 😄خندیدیم و گفتم صد البته بله. رفتم و از فرط عصبانیت سفره‌ای انداختم و بشقاب و ... آوردم؛ و پارچ آب را جلوی آقا گذاشتم. هنوز لیوان را پر نکرده بود؛ صدای در آمد. 😱طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان نیز بود؛ رفت سمت در و آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند و آشنا، آقا فرمود تعارف کن بیایند. همه آمدند. ‌ سلام و تحیت و نشستند؛ آقا فرمود خانم چیزی بیاورید؛ آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم: بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم آقا لبخندی تلخی زد؛ و به مهمانان تعارف کرد؛ تا روزه خود را باز کنند. در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهد هستند. الحمدالله آب در لوله ها فراوان هست. 🤲مرحوم نواب چیزی نگفت؛ یوسف رفت؛ وقتی برگشت؛ دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم: این چیست؟ پاسخ داد: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده و دارند می‌روند؛ گفت بگوییم: هر چی فکر کردیم این همه غذای پخته را چه کنیم؛ خانمم گفت چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام الله علیها) می‌دهیم خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارند. آقا یک نگاه به من کرد و خنده کرد؛ و رفت. من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم و ... آن‌ها که رفتند آقا به من فرمود: ⭕️⭕️ دو نکته: 1⃣اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی که فهمیدی تاخیر شد؛ چقدر سر و صدا کردی؟ 2⃣دوم وقتی هم نعمت رسید؛ چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟ بعد فرمود مشکل خیلی‌ها همین است؛ نه سکوتشان از سر انصاف است؛ نه سر و صدایشان. وقت نداشتن جیغ دارند؛ وقت داشتن بخل و غفلت. شادی روح مطهر امام امیرالمومنین علی (علیه السلام) صلواتی اهدا کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری . جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه. پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد. برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد. جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
♦️برخورد شهید سلیمانی با اشرار ✍سلاح گرم مثل نقل‌ونبات ریخته بود توی دست‌وبال اشرار. تا می‌توانستند آتش می‌سوزاندند.‌عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان می‌گرفتند، اخاذی می‌کردند و ترس و دلهره می‌انداختند به جان زن و بچه مردم. حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه‌ها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه‌ها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت: «تا تاریخ فلان باید سلاح‌هاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جرمه و اگه تحویل ندید به‌عنوان شرور با شما برخورد می‌کنم.» همین‌طور اسلحه بود که می‌آوردند تحویل می‌دادند. حاجی به قولش وفا کرد و به تک‌تکشان امان‌نامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و درآمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این‌ در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفره‌هایشان راوی: مهدی ایرانمنش منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص 24 و 25 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔اویس قرنی و اطاعت مادر گويند اويس شتربانى مى كرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را مى داد. يك روز از مادر اجازه خواست كه براى زيارت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مدينه رود. مادرش گفت اجازه مى دهم به شرط آنكه بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى. اويس حركت كرد وقتى به خانه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد اتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند. ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نديده به يمن مراجعت كرد. چون حضرت به خانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اين خانه تابيده؟ گفت شتربانى كه اويس نام داشت به اينجا رسيد و بازگشت. فرمود آرى اويس در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و رفت . درباره چنين شخصى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد يفوح روائح الجنة من قبل القرن و اشوقاه اليك يا اويس القرن، نسيم بهشت از جانب يمن و قرن مى وزد چه بسيار مشتاقم به ديدارت اى اويس قرنى ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 روزی گذار حجاج یکی از حکام بی رحم دوران بنی امیه به دشتی افتاد در آنجا با پیرمردی از قوم بنی عجل برخورد کرد. حجاج به پیر مرد که در حال دو شیدن شیر بود گفت: می بینم که گله ی سرحال و خوبی داری . چه گاو پر شیری ای پیر مرد آیا از شغلت راضی هستی؟ پیرمرد گفت: زندگی هر روز سخت تر از گذشته می شود نان بخور و نمیر هم مشکل پیدا می شود .از این وضع فقط باید به خدا پناه برد. حجاج گفت: نظرت درباره ی حجاج چیست؟ پیر مرد گفت:لعنت بر او باد که هر چه بدبختی می کشیم از دستظلمهای اوست. خدا ریشه ا ش را بکند. حجاج پرسید: می دانی من کیستم؟ پیرمرد گفت : نه حجاج گفت: من حجاجم. پیرمرد که از ترس دست و پایش را گم کردده بود با لکنت زبان گفت:می دانی من کیستم؟ حجاج گفت:نه پیرمرد گفت:من دیوانه ای از قوم بند عجل هستم که روزی دو بار دیوانه می شوم و الان وقت دیوانگی منست. از سر تقصیرات من بگذرید. حجاج خندید و پیرمرد را رها کرد و رفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌