اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
امروز جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹
۶ شوال ۱۴۴۱
۲۹ می ۲۰۲۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
آیا واقعا تر و خشک با هم می سوزند؟
استاد ما مرحوم آقای برهان می فرمود: اینکه می گویند :«آتش که بیاید ترو خشک با هم می سوزد» درست نیست.
چرا که چوب تر اول مدتی کنار چوب خشک می ماند و خشک می شود و بعد می سوزد.
در یک شهری که عده ای به گناه مشغول هستند اگر خوبان نهی از منکر نکنند مومنین هم مثل فاسقین می شوند و عذاب که بیاید هر دو را می گیرد.
چنانکه پیامبر(صل الله علیه و آله و سلم) فرمود:
خداوند همه مردم را بخاطر عمل عده ای خاص (کم) عذاب نمی کند.
مگر اینکه گناه را پشت (گوششان) بیاندازند و بتوانند نهی از منکر کنند و نکنند پس وقتی اینگونه شد خدا همه را عذاب می کند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨بردیا ✨
در زمانهاى قديم، مردي ساز زن و خواننده اي بود، به نام "برديا"، که با مهارت تمام مي نواخت و هميشه در مجالس شادي و محافل عروسي، وقتي براي رزرو نداشت.
برديا چون به سن شصت سال رسيد، روزي در دربار شاه مي نواخت که خودش احساس کرد دستانش ديگر مي لرزند و توان اداي نت ها را به طور کامل ندارد و صدايش بدتر از دستانش مي لرزد و کم کم صداي ساز و صداى گلويش ناهنجار مي شود.
عذر او را خواستند و گفتند ديگر در مجالس نيايد.
برديا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از اين که ديگر نمي توانست کار کند و برايشان خرجي بياورد بسيار آشفته شدند.
برديا سازش را که همدم لحظه هاي تنهاييش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد، در دل شب در پشت ديوار مخروبه ی قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالي که در کل عمرش آهنگ غمي ننواخته بود، سازش را براي اولين بار بر نت غم کوک کرد و اين بار براي خدايش در تاريکي شب، فقط نواخت.
برديا مي نواخت و خدا خدا مي گفت و گريه مي کرد و بر گذر عمرش و بر بي وفايي دنيا اشک مي ريخت و از خدا طلب مرگ مي کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمي را بر شانه هاي خود حس کرد، سر برداشت تا ببيند کيست، شيخ سعيد ابو الخير را ديد در حالي که کيسه اي پر از زر در دستان شيخ بود.
شيخ گفت: اين کيسه زر را بگير و ببر در بازار شهر دکاني بخر و کارى را شروع کن.
برديا شوکه شد و گريه کرد و پرسيد: اي شيخ آيا صداي ناله من تا شهر مي رسيد که تو خود را به من رساندي؟
شيخ گفت: هرگز، بلکه صداي ناله ی مخلوق را قبل از اين که کسي بشنود خالقش مي شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بيدار کرد و امر فرمود کيسه زري براي تو در پشت قبرستان شهر بياورم،
به من در رويا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقي مرا مي خواند، برو و خواسته ی او را اجابت کن.
برديا صورت در خاک ماليد و گفت
خدايا عمري در جواني و درشادابي ام با دستان توانا سازهايي زدم براى مردم اين شهر اما چون دستانم لرزيد مرا از خود راندند، اما يک بار فقط براي تو زدم و خواندم، اما تو با دستان لرزان و صداي ناهنجار من، مرا خريدي و رهايم نکردي و مشتري صداي ناهنجار ساز و گلويم شدي و بالاترين دستمزد را پرداختي،
تو تنها پشتيبان ما در اين روزگار غريب و بي وفا هستي، به رحمت و بزرگيت سوگندت ميدهيم که ما را هيچ وقت تنها نگذار و زير بار منت ناکسان قرار نده.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 میوه آرایی😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ طوطی عزیز ✨
برادرم طوطی عزیزی داشت که به او دل بسته بود. روز عید فطر که همه به شادی دور سفره صبحانه جمع شده بودیم ٬ پنجره ای از سر غفلت باز مانده بود و طوطی که بیرون از قفس بود، پرزد و رفت.
در لحظه ای حال خوش جمع تبدیل به پریشانی، حسرت و اندوه شد. خدا را به هزار رنگ و حالت و صورت می توان شناخت، یکی همین دگرگونی ناگهانی احوال خلق؛ مستند و سرخوش، قهقهه می زنند، اما معلوم نیست فرصت بیابند که آن نفس را به خنده تمام کنند یا همان دم اندوهی بر ایشان نازل شود.
مثل جمع شاد ما که به بال زدن یک پرنده، اندوهگین شد.
پرهام می خواست دایی اش را دلداری دهد. این دایی برایش خیلی عزیز است. تمام بعدازظهر سعی کرد لبخند به لبش بیاورد. اول حرف هایی که از شبکه پویا یاد گرفته بود برایش گفت:
«دایی! پرنده رو نباید توی قفس بذاریم، باید آزاد باشه تا بتونه پرواز کنه،توی طبیعت.»
اما پرهام نمی دانست که پرنده به کمند مِهر پیش دایی مانده بود و اسیر قفس نبود، که اگر بود، فرصت پرواز از پنجره را نمی یافت. وقتی هم که پر زد،ندانست چه می کند، هنگامی که می رفت، نمی دانست کجا می رود، اگر می دانست، شاید ترجیح می داد نزد آنکه اهلی اش کرده، بماند.
شاید هم باز ترجیح می داد به دیدن و تجربه کردن دنیای بزرگ خطر کند.
نمی دانم!
پسرک در تلاش مستمر خود برای تسکین بخشیدن به دایی اش، دست ها را دور گردن او حلقه کرد و همه مهربانی را به کلامش ریخت:
«دایی! توی قرآن نوشته اگه چیزی تون گم شد خیلی ناراحت نشید، اگه طوطی رفت، من و رها که هستیم!»
من هنوز آموزش مذهبی برای پرهام شروع نکرده ام، اما یک بار که قرآن به دست داشتم، از من پرسید که در قرآن چه نوشته؟
من به آیه مقابل چشمانم نگاه کردم که پناه روزهای بی قراری ام بود:
«لکيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»
با خود فکر کردم اگر از همه قرآن بخواهم یک آیه به پسرم یاد دهم همین است که بدآنچه به دست می آورید، چندان دل خوش نکنید و بر آنچه از دست می دهید، چندان غصه نخورید...
به پرهام نگاه کردم که صبح همان روز داغدار ترکیدن بادکنکش شده بود. گفتم:
«نوشته اگه چیزی رو گم کردید یا از دست دادید، خیلی ناراحت نشید! مثلا اگه بادکنکتون ترکید، می تونید ناراحت بشید ولی نه خیلی زیاد.»
_«چرا خیلی ناراحت نشیم؟»
+«چون بالاخره بادکنک می ترکه. می دونم که دوستش داری ولی بالاخره می ترکه. برای همین نباید خیلی زیاد ناراحت بشی.»
حالا، اندوه دایی، پرهام را یاد داغ بادکنک انداخته بود. می خواست ریسمانی بیابد برای عبور از این گردنه، به قرآن متوسل شده بود و برای دایی اش از بی قراری و بی اعتباری دنیا می گفت. من به حرف هایش گوش می دادم، به توضیحاتش درباره اینکه دنیا نوبتی است، یک روز نوبت شادی و یک روز نوبت غم، هیچ کدام دیری نمی پاید و می گذرد!
از صمیم قلب آرزو کردم این حکمت با جان پسرم آمیخته شود، اینکه یگانه پایداری جهان، ناپایداری آن است
بادکنک ها می ترکند، طوطی ها پر می زنند، آن ها که به ایشان دل بسته ایم، می روند و خلاصه اینکه هیچ چیز در زندگی نمی ماند
آدم ها دل می بندند، از دست می دهند و رنج می کشند. چاره چیست؟
باید یقین آورد به اینکه هیچ چیز را نمی توانیم نگاه داریم و هرچه بیشتر چنگ بزنیم، دردناک تر از دست می دهیم.
اما؛ می توانیم امید ببندیم.
برای زیستن، امید لازم داریم، برای تحمل ازدست دادن های کوچک، محتاج امید های بزرگ تریم.
مگر همه آن کشیش هایی که بر سر محتضران حاضر می شدند، پیام آور امید نبودند؟ امیدی بزرگ که زهر مرگ را می گیرد؟
مگر نه آن است که گِل آدمی را با امید سرشته اند، حتی اگر یقینی نباشد
آدمی است و امیدهایش، از امید به بادکنک تا اهلی کردن طوطی و عشق...
تا امید به مرگ، امید به جاودانه شدن در آغوشی که ترس از دست دادنش، وصال را ملتهب نمی سازد.
می توان از امید زمزمه ای ساخت که هرگز خاموش نشود، حتی در ازدست دادن. آدمی است و زندگی،آدمی است و دلبستگی، آدمی است و فقدان
و آدمی است و امید.
دلهایتان پرامید به روزهای روشن❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تنگ کردن سرآستین😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ایده با ظروف بازیافتی😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوروارد یادت نره💋
🕊
📙#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد.
تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
باز رو كرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه:
«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«های های خدا!
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📔#برگرفته_از_مثنوی_معنوی
🍂
🎀 خدا ناظر بر اعمال ماست 🎀
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ «این نیز بگذرد...» ✨
در زمانهای قدیم پادشاهی قدرتمند زندگی میکرد که وزیران خردمند زیادی را در خدمت داشت. روزی این پادشاه با نارضایتی وزیران خود را فرا خواند و به آنها گفت:
«احساس بسیار عجیبی دارم. دوست دارم انگشتری داشته باشم که حال مرا همواره یکسان نگاه دارد. روی نگین این انگشتر باید شعاری حک شده باشد که وقتی ناراحت هستم مرا خوشحال کند و در عین حال هنگامی که خوشحال هستم و به این شعار نگاه میکنم مرا غمگین سازد.»
وزیران خردمند همگی به فکر فرو رفتند و شروع به مشورت با یکدیگر کردند. آنها پس از مشورت با هم نتوانستند به نتیجه برسند و به نزد اهل معرفتی رفتند و از او درباره چنین انگشتری درخواست کمک کردند.
این مرد از قبل چنین انگشتری را همراه خود داشت. او تنها انگشتر را از انگشت خویش بیرون آورد و آن را به وزیران داد و به آنها گفت:
«انگشتر را به پادشاه بدهید اما به او بگوئید که تنها در شرایطی که احساس میکند دیگر نمیتواند هیچ چیز را تحمل کند میتواند انگشتر را باز کند و از شعار آن آگاه شود.
به هیچوجه نباید از سر کنجکاوی به این شعار نگاه کند زیرا در این صورت پیام نهفته در این شعار را از دست خواهد داد. این شعار همیشه در انگشتر هست ولی برای درک کامل آن به لحظهای بسیار مناسب نیاز است.»
وزیران انگشتر را به پادشاه دادند و او از این دستور اطاعت کرد.
چندی گذشت و کشور همسایه به قلمرو پادشاه حمله کرد و بر ارتش او پیروز شد.
لحظات بسیاری از ناامیدی اتفاق افتاد که پادشاه دوست داشت انگشتر را باز کند و پیام حک شده بر آن را بخواند ولی چنین کاری نکرد زیرا احساس کرد که اگر چه در حال از دست دادن مملکت خویش است ولی هنوز زنده است.
دشمن تا نزدیکی قصر او پیش رفت و او برای نجات جان خویش از قصر خارج شد و با چند نفر از نزدیکانش فرار کرد. دشمن در حال تعقیب کردن او بود و او میتوانست صدای پای اسبهای دشمن را بشنود که هر لحظه نزدیک میشدند.
ناگهان متوجه شد جادهای که در آن در حال فرار است به یک دره منتهی میشود.
دشمن پشت سر او بود و هر لحظه به او نزدیکتر میشد. او نه میتوانست به عقب بازگردد و نه در پیش رویش جایی برای فرار کردن کردن داشت. پادشاه به آخر راه رسیده بود و مرگش حتمی بود. ناگهان بیاد انگشتر خویش افتاد. انگشتر را از انگشتش بیرون آورد. آن را باز کرد و شعار روی آن را خواند:
«این نیز بگذرد...»
ناگهان آرامشی عمیق وجود پادشاه را فرا گرفت. «این نیز بگذرد» و البته چنین هم شد. دشمن که در تعقیب پادشاه بود و به او خیلی هم نزدیک شده بود راهش را عوض کرد و به سوی دیگری رفت. پادشاه که پشت تخته سنگی پنهان شده بود حالا صدای پای اسبها را میشنید که از او دور میشدند.
او از خستگی مفرط به خواب رفت...
پادشاه در طی ده روز توانست دوباره ارتش شکست خوردهاش را گرد آورد. به دشمن حمله کند. کشورش را پس بگیرد و به قصر خویش بازگردد.
حالا مردم کشورش از این فتح مجدد شاد بودند و جشن گرفته بودند. همه جا صدای شادی و پایکوبی میآمد. پادشاه بسیار خوشحال و مسرور بود و از شادی در پوست خود نمیگنجید ناگهان دوباره انگشتر را به خاطر آورد آن را باز کرد و شعار حک شده را خواند:
«این نیز بگذرد...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇
☑️👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت سیزدهم 🌹🌹
🍎 سمیه ، در خانه حاج آقای سعادتی را زد .
🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت :
🌸 بله بفرمائید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 خانم سعادتی ، منم سمیه
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 سمیه خانم تویی ؟
🌸 اتفاقی افتاده ؟
🌸 اگه با حاجی کار داری ، رفتند مسجد
🍎 سمیه گفت :
🌸 نه نه چیزی نشده
🌸 فقط با شما کار دارم
🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت :
🌸 بیا تو عزیزم
🌸 خیلی خوش اومدی
🍎 سمیه وارد شد .
🍎 خانم سعادتی با لبخند ،
🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت :
🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل
🌸 چه عجب از این طرفا
🌸 نکنه راه گم کردی
🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ،
🍎 دستش را به طرف سمیه گرفت .
🍎 اما سمیه با خجالتی ، دست داد .
🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد
🍎 که داخل خانه شود .
🍎 اما سمیه گفت :
🌷 نه عزیزم باید برم
🌷 فقط یه خواهشی ازتون داشتم
🍎 خانم سعادتی با خنده گفت :
🌸 در خدمتم گلم ،
🌸 چه کمکی می تونم بهت بکنم ؟!
🌸 روزای روشن ، که به ما سر نمیزنی
🌸 لااقل به این بهونه ها ،
🌸 یادم کنی و بیای سمتم ، بازم خوبه .
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده حاج خانم
🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواد
🌷 بیشتر بیام خونتون ؛ اما خیلی سخته
🌷 آخه همه ما دخترای محل ،
🌷 از شما خجالت می کشیم .
🍎 خانم سعادتی گفت :
🌸 آره حق دارید
🌸 تقصیر منه که نتونستم با شما ارتباط بگیرم .
🌸 حاج آقا خیلی بهم می گفت
🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش
🌸 ولی من ، روم نمی شه ؛
🌸 مثل شما خجالت می کشیدم
🍎 خانم سعادتی ، دست سمیه را گرفت و گفت :
🌸 انشالله از این به بعد ،
🌸 بیشتر همو ببینیم
🌸 حالا بیا بریم شیر داغ بخوریم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه خانم سعادتی ، ممنون
🌷 فقط اجازه هست یه چیزی ازتون بخوام ؟
🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت :
🌸 بله عزیزم بگو خوشحال میشم
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام به خدا
🌷 اون روبندی که میذارین صورتتون
🌷 اونو می خواستم ازتون قرض بگیرم .
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 پوشیه رو می گی ؟
🌸 چشم قابل تو نداره .
🌸 ولی میخوای چکار ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 باهاش کار دارم
🌷 اگه لطف بکنید و بدین
🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت
🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد
🍎 و بی معطلی ، به طرف دانشگاه راه افتاد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662