eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کارت پستال😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ فوروارد یادت نره💋
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇 ☑️👈ادامه داستان 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده جالب آرایشی 🌹🌹🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 😍فوروارد یادتون نره 😘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ایده برای قاب گوشی شما (قسمت دوم )🌹🌹🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 😍فوروارد یادتون نره 😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی روزم را با نام تو آغاز میکنم با تو که بهترین اغازگری،با تو که مهربانترین مهربانانی ومن ناچیز چشم به سوی تو در انتظار رحمتت نشستہ ام🌸 💜بدهی ڪریمی 🌸ندهی حڪیمی 💜بخوانی شاکرم 🌸بـرانی صابـرم 💜الهی به امید تو 🌸برای شروع یک روز عالی 💕 سلام و صبح زیباتون بخیر💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 قسمت هجدهم 🌹🌹 🍎 سمیه ، به فکر بر چیده شدن فساد ، 👈 از دانشگاه و جامعه بود . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 همیشه فکرش مشغول بود . 🍎 و همچنین در ذهن خودش ، 👈 در حال چیدن نقشه بود . 🍎 نه در کلاس ، حواسش جمع بود ؛ 🍎 نه در حیاط دانشگاه ؛ 🍎 نه در خانه و خیابان . 🍎 از دانشجویان و اساتید ، 🍎 آمار زنگنه را گرفت . 🍎 از دوستانش ، نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟ 🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است . 🍎 کجا می رود ، چکار می کند ، 🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد 🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود 🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود 🍎 از چه مسیرهایی در تردد است 🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و... 🍎 بعد از چند روز ، 🍎 در کوچه ای که در آن ، 🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ، 👈 ایستاد ، و منتظر آمدن او شد . 🍎 زنگنه به طرف ماشینش آمد 🍎 دزدگیر ماشین را زد 🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد 🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت : 🌷 آقای زنگنه ؟! 🍎 زنگنه، رویش را به عقب برگرداند 🍎 خانمی را دید 🍎 که سر تا پایش سیاه بود ، 🍎 چادر و پوشیه ، پوشیده بود . 🔥 زنگنه گفت : بله امرتون 🌷 سمیه گفت : 🌷 شما توی دانشگاه ، مواد می فروشید ؟ 🍎 زنگنه برآشفته می شود و می گوید : 🔥 به قیافه ام میاد از این غلطا بکنم . 🍎 سمیه دوباره با جدیت گفت : 🌷 شما مواد فروشی ؟! 🔥 زنگنه گفت : 🔥 شما ماموری یا فضولی ؟! 🌷 سمیه گفت : 🌷 جواب منو بده . 🔥 زنگنه گفت : 🔥 خانم محترم ! 🔥 لطفا بفرمائید مزاحم نشین 🍎 سمیه پایش را بلند کرد 🍎 و لگدی به شکم زنگنه زد . 🍎 سپس همان پایش را ، 🍎 روی گردن زنگنه گذاشت . 🍎 و با عصبانیت گفت : 🌷 از کی مواد می گیری 🌷 و به دست کی می رسونی ؟ 🔥 زنگنه با ترس گفت : 🔥 تو همون خانمی هستی 🔥 که به قلیان سراها حمله کردی ؟ 🌷 سمیه گفت : 🌷 اگر بهم اطلاعات ندی ، 🌷 بلائی بدتر از اونا سرت میارم 🔥 زنگنه گفت : 🔥 چقدر پول می خوای ؟ 🔥 هر چی میخوای بهت میدم 🔥 بیا این سوئیچ ، ماشینم رو بردار و برو 🍎 سمیه ، با پایش ، 🍎 گلوی زنگنه را فشار داد و گفت : 🌷 برای کیا کار می کنی ؟ 🌷 و کیا برای تو کار می کنن ؟ 🔥 زنگنه گفت : 🔥 از من هیچی گیرت نمیاد 🔥 من فقط یه واسطه ام 🔥 باور کن هیچ کاره ام 🔥 هیچ اطلاعاتی ندارم تا بهت بدم 🌷 سمیه گفت : 🌷 چندتا اسم بهم بده ؟ 🔥 زنگنه گفت : 🔥 من فقط می تونم 🔥 اسم خرده فروش ها رو بهت بدم 🔥 چون بالادستی هام رو نمی شناسم 🍎 سمیه ، نام خرده فروش ها رو گرفت 🍎 و گفت : 🌷 وای به حالت اگه دروغ گفته باشی 🍎 سپس با دستش ، 🍎 ضربه ای به رگ گردن زنگنه زد . 🍎 و او را بیهوش کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 قسمت نوزدهم 🌹🌹 🍎 چندتا از دانشجویان ، 🍎 در حال گذشتن از همان کوچه ای بودند که ماشین زنگنه در آن پارک بود . 🍎 که ناگهان متوجه شدند ، 🍎 زنگنه با طناب به ماشینش بسته شده . 🍎 سمیه ، دوتا طناب داشت 🍎 یک طناب را ، 👈 روی دست راست زنگنه بست 🍎 و طناب دوم را ، به دست چپش بست . 🍎 و سر هر دو طناب را ، 🍎 از شیشه ماشین به درون ماشین برد 🍎 و به همدیگر گره زد . 🍎 دانشجویان ، از دیدن زنگنه ، 🍎 آن هم دست بسته روی ماشینش ، 🍎 خیلی تعجب کردند . 🍎 یک کاغذ بزرگ نیز ، 🍎 روی سینه زنگنه زنگنه بود ؛ 🍎 که روی آن نوشته بودند : 🔥 من مواد فروش و نامرد هستم . 🍎 دانشجویان ، از زنگنه عکس گرفتند 🍎 و به سرعت ، 🍎 آنها را در فضای مجازی پخش کردند . 🍎 آبروی زنگنه در دانشگاه رفت . 🍎 و به شدت در فکر انتقام بر آمد . 🍎 سمیه ، به دانشگاه برگشت . 🍎 وضو گرفت و به نمازخانه رفت . 🍎 مشغول خواندن نماز ظهر شد . 🍎 بعد از نماز ، به فکر فرو رفت . 🍎 دنبال نقشه و راهی بود 🍎 تا آن خرده فروش هایی که ، 🍎 زنگنه ، نامشان را برد ، 👈 به چنگ آورده و تنبیه کند . 🍎 شروع به تحقیق کردن نمود . 🍎 یکی از کسانی که ، 🍎 نامش به عنوان خرده فروش ، 🍎 به سمیه داده شد ، داریوش بود . 🍎 سمیه می خواست از داریوش شروع کند 🍎 اما تصمیم گرفت 🍎 با انداختن ترس بر دل او ، 🍎 از او انتقام بگیرد . 🍎 به خاطر همین ؛ از نیما شروع کرد . 🍎 بعد از نماز صبح ، 🍎 به طرف خانه نیما رفت . 🍎 و سر کوچه آنها ایستاد . 🍎 و منتظر بیرون آمدنش شد . 🍎 نیما بیرون آمد و به طرف دانشگاه رفت . 🍎 به کوچه روبروی دانشگاه که رسید 🍎 نزدیکش شد و گفت : 🌷 آقا نیما ؟! 🍎 نیما رویش را برگرداند و گفت : بله 🍎 نیما ، سمیه را که دید ، ترسید . 🍎 و با ترس و وحشت گفت : 🔥 شما کی هستید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 چرا مواد می فروشی ؟ 🌷 چرا جوونای مردم و معتاد می کنی ؟ 🌷 چرا زندگی مردم و تباه می کنی ؟ 🍎 نیما ، کوله پشتی خود را زمین گذاشت 🍎 و آستینش را بالا زد . 🍎 و آماده مبارزه با سمیه شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ مرد ساده ✨ عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی؟! رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست، عتیقه است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 قسمت بیستم 🌹🌹 🍎 چندتا از دانشجویان ، 🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ، 🍎 متوجه نیما شدند 🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده 🍎 و دستانش بسته شده 🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته : 🔥 من مواد فروشم 🔥 🍎 تک تک مواد فروشان ، 🍎 به دست سمیه تنبیه شدند ‌. 🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت . 🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد . 👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد 👈 یکی را در سرویس بهداشتی 👈 یکی را در کتابخانه 👈 یکی را در کارگاه علوم و... 🍎 سمیه موفق شد ؛ 🍎 تا ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ، 🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد . 🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ، مواد بفروشد . 🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد . 🍎 و علاوه بر تنبیه ، 🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد . 🍎 همچنین فهمید 🍎 که پای دوتا از اساتید ، 🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ، 🍎 در این ماجرا هست . 🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند ‌. 🍎 رئیس مواد فروشان ، 🍎 شخصی به نام کامبیز بود . 🍎 به شدت از این اتفاقات عصبانی بود . 🍎 و چند نفر را مامور کرد ، 🍎 تا آن دختر پوشیه پوش را پیدا کنند . 🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند . 🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ، 🍎 کارشان را تعطیل کنند ؛ 🍎 و به جای مواد فروشی ، 👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند . 🍎 بعد از نماز صبح ، 🍎 سمیه با خود فکر می کرد . 🍎 که فقط داریوش مانده بود . 🍎 که هم باید تنبیه شود 🍎 و هم اطلاعاتی در مورد نام اساتید 🍎 و مسئولینی که در این فساد ، دست داشتند ، 🍎 از او بگیرد . 🍎 سمیه به دانشگاه رفت . 🍎 و داریوش را زیر نظر گرفت . 🍎 داریوش ، بعد از اتمام کلاسش ، 🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش ، 🍎 از کلاس خارج شد . 🍎 کنار درب دانشگاه ، از دوستانش جدا شد . 🍎 سمیه به دنبال داریوش رفت . 🍎 در یکی از کوچه های خلوت ، 🍎 پوشیه را زد ؛ 🍎 سرعتش را بیشتر کرد ؛ 🍎 و جلوی داریوش ایستاد . 🍎 و گفت : آقا داریوش ؟! 🍎 داریوش ، 🍎 از دیدن دختر پوشیه پوش جا خورد 🍎 و با ترس و وحشت گفت : 🔥 بله چی می خوای ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 هم می خوام اَدَبت کنم 🌷 تا دیگه جوونای مردم و بدبخت نکنی 🌷 و هم ازت اسم می خوام 🌷 نام چندتا مواد فروش بهم بده 🌷 اسم اونی که ازش مواد می گیری 🌷 اسم بالادستتو می خوام . 🍎 داریوش کمی مکث کرد 🍎 سپس لبخندی زد و گفت : 🔥 بدجور تو تله افتادی دختر پوشیه پوش 🍎 سمیه به پشت سرش نگاه کرد . 🍎 سه نفر به طرفش می آمدند . 🍎 سه نفر دیگر نیز از پشت داریوش آمدند . 🍎 و چهار نفر دیگر ، 🍎 از بالای پشت بام خانه ها به پایین پریدند . 🍎 سمیه بین یازده نفر ، محاصره شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ایده جالب و کاربردی 🌹🌹🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 😍فوروارد یادتون نره 😘