فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی روزم را با نام تو آغاز میکنم با تو که بهترین اغازگری،با تو که مهربانترین مهربانانی ومن ناچیز چشم به سوی تو
در انتظار رحمتت نشستہ ام🌸
💜بدهی ڪریمی
🌸ندهی حڪیمی
💜بخوانی شاکرم
🌸بـرانی صابـرم
💜الهی به امید تو
🌸برای شروع یک روز عالی
#خدایــــا_به_امیــــد_تو💕
سلام و صبح زیباتون بخیر💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و نهم 🌹🌹
🌸 به خاطر همین ؛
🌸 سمت دفتر امام جمعه رفتیم .
🌸 و اسناد و مدارک فسادهای دانشگاه رو ،
👈 تقدیم امام جمعه کردیم .
🌸 ایشون هم از کار ما ، خیلی خوششون اومد
🌸 هم استقبال کردند و هم قدردانی نمودند
🌸 و همان جا ، ما رو به آقای سروستانی ،
🌸 مدیر ستاد امر به معروف استان ،
👈 معرفی کردند .
🌸 از آقای سروستانی خواهش کردیم
🌸 تا کمکمون کنند .
🌸 و خدا رو شکر ، خیلی هم کمک کردن
🌸 پس از جلساتی که با ستاد گرفتیم .
🌸 قرار شد با کمک فرماندهی نیروی انتظامی ،
👈 همه قلیان سراها بسته بشه .
🌸 اما برای دستگیری موادفروشا ،
🌸 نیاز به مدرک داشتیم .
🌸 به خاطر همین ؛
🌸 همه اونایی که شما زحمت کشیدید
🌸 و کتک زدید ؛
🌸 پرونده هاشون رو در آوردیم
🌸 و هر کدوم توسط یکی دو نفر از ما ،
👈 تحت نظر گرفته شدند .
🌸 چند روز پیش که محاصره شده بودید
🌸 ما فهمیدیم که براتون تله گذاشتند
🌸 و فوراً خودمون رو ، به شما رسوندیم .
🌸 اما قبل از اینکه بیام سمتتون ،
🌸 دوستتون ، مرضیه خانم رو دیدم
🌸 که در حال گریه و التماس به جهانگیری بود
🌸 وقتی پیگیر شدم ؛
🌸 فهمیدم که به خاطر اعتیاد ،
🌸 از دانشگاه اخراج شده ؛
🌸 و همون روز به شما هم گفتم .
🌸 پس از دعوایی که با موادفروشا داشتیم
🌸 و پس از فرارشون ،
🌸 چندتا از دوستامون ، طبق قرار قبلی ،
👈 موادفروشا رو تعقیب کردند .
🌸 اجازه بدید از اینجا به بعدش رو ،
🌸 آقای مسلمانی برامون بگن .
🍎 آقای مسلمانی با صدای آرام ،
🍎 و با آرامشی که در صدایش بود ، گفت :
☀️ هنگام دعوا ، کنار آقای محمودی نبودم .
☀️ طبق نقشه ای که کشیده بودیم
☀️ با چند نفر از بچه های بسیج ،
☀️ دو سه تا کوچه اون ورتر ، منتظر ایستادیم .
☀️ بعد از دعوا ، یکی از دوستان تلفن زد
☀️ و گفت که دارن میان .
☀️ موادفروشا رو تعقیب کردیم .
☀️ اما در طول مسیر ، از هم جدا شدند .
☀️ ما چهار نفر بودیم با دوتا موتور ،
☀️ ما هم مجبور شدیم که جدا بشیم .
☀️ دو نفرمان پیاده شدند ؛
☀️ ماشین دربست گرفتند ؛
👈 و به تعقیب ادامه دادند .
☀️ هر کدام ، به یک مسیری رفتند .
☀️ هر کدوم ، داخل خونه یا شرکتی شدند .
☀️ اون خونه ها و شرکت ها رو ،
☀️ تحت نظر گرفتیم .
☀️ خونه ای که خودم مراقبش بودم ،
👈 کیانپارس بود .
☀️ که نسبت به بقیه ، پر رفت و آمدتر بود .
☀️ ناگهان دختری کنار اون خونه دیدم ؛
☀️ که احساس کردم خیلی برام آشنا بود
☀️ پس از کمی دقت و تفکر ،
☀️ دوست شما اومد تو ذهنم .
☀️ اون خیلی شبیه دوست شما بود .
☀️ اولش فکر کردم که اتفاقی از اونجا رد میشه
☀️ اما دیدم نه ، داره وارد اون خونه میشه .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت سی ام 🌹🌹
🍎 سمیه گفت :
🌷 شما مطمئنی مرضیه بوده ؟
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ خیلی شبیه ایشون بوده
🍎 سمیه گفت :
🌷 با پای خودش می رفته
🌷 یا به زور و اجبار ؟!
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ چیزی که دیدم ، اجباری در کار نبوده
🍎 سمیه گفت :
🌷 ازش عکس هم گرفتید ؟!
☀️ مسلمانی گفت : بله
🍎 مسلمانی ، موبایلش را در آورد ؛
🍎 و عکس هایی که از مرضیه گرفته را ،
🍎 به سمیه نشان داد .
🍎 محمودی گفت :
🌸 دو احتمال وجود داره :
👈 یا خودش بود یا خودش نبود
🌸 اگر خودش بود
🌸 باز چند احتمال وجود داره :
👈 یا خیلی اتفاقی رفته اونجا
👈 یا برای خرید مواد رفته اونجا
👈 یا اینکه ، از خودشونه
🍎 سمیه گفت :
🌷 این امکان نداره
🌷 من با همه مواد فروشا صحبت کردم
🌷 هیچ کدوم ، اسمی از مرضیه نیاورده
🍎 محمودی گفت :
🌸 به هر حال ؛
🌸 الآن اونا می دونن که شما ،
🌸 همون دختر پوشیه پوش هستین .
🌸 پس باید صبر کنیم و منتظر باشیم
🌸 شاید بخواهند از مرضیه ،
🌸 به عنوان طعمه استفاده کنند .
🍎 دو روز بعد ،
🍎 سمیه در کلاس ، مشغول مطالعه بود
🍎 که دختری به نام سارا آمد و گفت :
🔥 من مرضیه را در پارک دیدم
🍎 سمیه به اتاق بسیج رفت
🍎 و به آقای محمودی و بچه های بسیج ،
🍎 این خبر را رساند .
🍎 آقای محمودی گفت :
🌸 خانم سیاحی !
🌸 ممکنه این یه تله باشه
🌸 صبر کنید با هم بریم .
🍎 آقای مسلمانی گفت :
☀️ این فکر خوبی نیست
☀️ اونا الآن می دونن که خانم سیاحی ،
☀️ همان دختر پوشیه پوشه
☀️ اگه تله ای در کار باشه ،
☀️ پس جون هر دوی شما در خطره
🍎 محمودی گفت :
🌸 پس میگی چکار کنیم ؟
🍎 مسلمانی گفت :
☀️ دو راه داریم :
👈 یا مثل سابق ، ایشون تنها برن و ما مراقبشون باشم
👈 یا اینکه ، یکی از ما با لباس زنانه و پوشیه ، به جای خانم سیاحی به اونجا بریم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نمیشه ، خودم باید برم
🍎 محمودی گفت :
🌸 باشه ؛ شما برید ما دنبالتون میایم
🍎 سمیه به پارک رفت
🍎 و بچه های بسیج از همه چیز ،
🍎 عکس و فیلم گرفتند .
🍎 و هنگامی که افراد کامبیز ، سمیه را ربودند
🍎 محمودی به پلیس زنگ زد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت آخر 🌹🌹
🍎 پلیس ، کامبیز و افرادش را دستگیر کرد
🍎 و خانه ها و شرکت های وابسته به او را ،
🍎 توقیف و ثبت نمودند .
🍎 محمودی و دوستانش ،
🍎 با ترس وارد خانه شدند .
🍎 دنبال سمیه می گشتند .
🍎 نگران از اینکه بلائی سرش آورده باشند .
🍎 سمیه نیز تمام خانه را ،
🍎 به دنبال مرضیه می گشت .
🍎 در طبقه دوم ،
🍎 سمیه و محمودی به هم رسیدند .
🍎 همه خدا رو شکر کردند
👈 که حال سمیه خوب است .
🍎 با همدیگر ، به دنبال مرضیه ،
🍎 به جستجو پرداختند .
🍎 اما هیچ اثری از او نبود .
🍎 در خانه های دیگر هم نبود .
🍎 خانواده مرضیه ، خیلی نگران او شدند .
🍎 از کامبیز و افرادش ،
🍎 در مورد مرضیه سوال کردند
🍎 اما کسی او را نمی شناخت .
🍎 همه موادفروشای دانشگاه دستگیر شدند .
🍎 قلیان سراها نیز بسته شدند .
🍎 دختر پوشیه پوش موفق شد .
🍎 پس از چند روز ،
🍎 سمیه در نمازخانه مشغول مطالعه بود .
🍎 ناگهان از یک دانشجو شنید
🍎 که چند روزه که شیدا هم گم شده
🍎 و هیچ کس حتی خانواده اش ،
🍎 خبری از او ندارند .
🍎 سمیه این موضوع را به پلیس اطلاع داد
🍎 پلیس نیز به کامبیز فشار آورد
🍎 تا اعتراف کند
👈 که چه بلائی سر مرضیه آورده .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 من مرضیه خانم شما رو نمی شناسم
🔥 اما یه مرد آمریکایی ،
🔥 دخترا رو از ما می خره .
🔥 که برای بردگی می بره اون ور آب
🔥 و پول خیلی زیادی هم میده
🍎 پلیس عصبانی شد و گفت :
🚔 ای بی غیرت ؛ ای کثافت ؛
🚔 ناموس وطنتو فروختی ؟!
🍎 یک پلیس دیگر گفت ؛
🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه
🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ،
🔥 هیچی ازش نمی دونیم
🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم
🔥 ما فقط تلفنی باهم در ارتباط بودیم
🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید .
🍎 پلیس گفت :
🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ،
🔥 دخترا رو می بردیم .
🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد
🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت .
🍎 پلیس گفت :
🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند
🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود
🔥 هر بار عوض می شد .
🍎 پلیس به هیچ نتیجه ای نرسید
🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ،
🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود .
🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ،
🍎 از او قدردانی کردند .
🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ،
🍎 لوح تقدیر به او داد .
🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد .
🍎 از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ،
🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ،
👈 شناخته شد .
🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ،
🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ،
👈 به سمیه تندیس حجاب اعطا گردید .
🌹 پایان 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 #حکایتی_پندآموز_از_بهلول_دانا
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید:
آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂ء
🍂ء
😨#شب اول قبر
🔹علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه:
🔹استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
🔹در نجف اشرف در نزدیكی منزل ما، مادر یكی از دخترهای اَفَنْدیها (سنیهای دولت عثمانی) فوت كرد.
🔹این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه میكرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع كنندگان تا كنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله كرد كه همه حاضران به گریه افتادند.
🔹هنگامی كه جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد: من از مادرم جدا نمیشوم هر چه خواستند او را آرام كنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا كنند، ممكن است جانش به خطر بیفتد.
🔹 سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاك انباشته نكنند، و فقط روی قبر را با تختهای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
🔹دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
🔹پرسیدند چرا این طور شدهای؟
در پاسخ گفت: شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد،
🔹 آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد صمادرم شدند و او جواب میداد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد،
🔹سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پیامبر من محمد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
🔹تا این كه پرسیدند: امام تو كیست؟
🔹آن مرد محترم كه در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
🔹در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید.
🔹من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع كه میبینید كه همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
🔹مرحوم قاضی میفرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند،
🔹 تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میكرد و آن شخصی كه همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا كرد.
📚علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی،
معادشناسی، ج ۳، ص ۱۱۰.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
عاقبت رباخواری!
آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد:
شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید.
از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟
رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است،یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد .
و صدا از یک حجره می آید....
دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد.
از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است!
دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند.
و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد.
ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد . هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی !
اصلا نگفت : تو کی هستی ؟
این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ، ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد.
حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم .
میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ !
گفتم من همچو چیزی دیدم.
گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است.آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است...
#منبع:
کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بهرام ناصری فرد ، میلیاردر ایرانی
بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با بیش از 200000 نخل ، وقف خیریه نموده است . خرماهای این نخلستان در زمان افطار ماه رمضان ، در سفره های بوشهری ها به وفور یافت می شود .
او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می کند .
مي گويد : "من در خانواده ای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی می کردم به حدی که، هنگامی که از بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده ام به رغم گریه های شدید من، از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سوال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود ، به عنوان جایزه، به من یک ریال داد و از بچه ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر می کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد، صدقه بود یا جایزه؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال، چه بود.
تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد، او را یافتم در حالی که در زندگیِ سختی به سر می برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو دِین بزرگی به گردن من داری". او گفت : "اصلاً به گردن کسی دِینی ندارم."
من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمده ای که آن یک ریال را پس بدهی".
من گفتم : "آری" و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم : "استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال، از من قبول کنی و مادام العمر حقوق ماهیانه ای نزد من داری. "استاد خیلی شگفت زده شد و گفت : "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می کنم.
🍅 مرد شدن، شاید تصادفی باشد، اما مرد ماندن و مردانگی کردن ، کار هر کسی نیست .
🍅 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪه" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است.
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.
💐💐☘☘💐💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی روزم را با نام تو آغاز میکنم با تو که بهترین اغازگری،با تو که مهربانترین مهربانانی ومن ناچیز چشم به سوی تو
در انتظار رحمتت نشستہ ام🌸
💜بدهی ڪریمی
🌸ندهی حڪیمی
💜بخوانی شاکرم
🌸بـرانی صابـرم
💜الهی به امید تو
🌸برای شروع یک روز عالی
#خدایــــا_به_امیــــد_تو💕
سلام و صبح زیباتون بخیر💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
🔴پسر جوان و دختر تنهـــا
جوانی دخترکی زیبارا درحال گریه دید گفت چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام
جوان گفت امشب به خانه من بیا. شبانگاه شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او القاء میکرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است. به زیبایی و طراوت و شادابی او به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. دختر نیز نمیتوانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت
شیطان دست از سر جوان برنمیداشت پسرجوان از جا برخاست و چراغی را روشن کرد کماکان شیطان اورا ترغیب به تعدی به دختر جوان میکردجوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود میپیچید و با خود میگفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟
صبح فردا جوان دختر را خدمت پدر دختر برد و سلامت تحویل داد
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود.
مدتی بعد به خواست خداوند ان پسر و دختر به نکاح هم درامدند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
✅ داستانک؛
پيرمرد هر بار كه ميخواست اجرت پسرك واكسیِ كر و لال را بدهد، جمله ای را براي خنداندن او بر روي اسكناس مينوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرك با اشتياق پول را گرفت و جملهای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدی. پسرك خنديد با صدای بلند، هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد.
همیشه پر از مهربانی بمان و دلیل شادی دیگران باش، حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند، این ذات توست که مهربان باشی، تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662