🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیـاس 🌸💜
قسمت #هفتاد
کنار فاطمه سادات نشسته بودم
و دلداریش میدادم،😢 همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد ..😭😫
نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد ..😭
چقدر درد داشت....
از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ حسین ..
وای که حال امام حسین “علیه السلام “
چه جوری بود وقتی می خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون #علی_اکبر اش رو بیاره ..😭😣😭
چه حالی داشتی مولای من اون لحظه ..
چه حالی …😭
با یادآروی روز عاشورا....
اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب”
گفتم 😣😭
تا آروم بگیره دل همه ی مادرهایی که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود ..
نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد
که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،😣
باحالتی منقلب به گلهای روی فرش خیره بود، 😢👀با این که میدونست اینا عزادارن ولی آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود ..
با دستمال اشکامو پاک کردم
آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمی آروم بشه و آهسته تر گریه کنه ..😣
اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش ..😭
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکر نویسنده
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_ششم : ✍این تازه اولش بود
❤️یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
.💙برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم … پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
.💜همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .
.💛اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .
.بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …
❤️ یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود …
💙ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …
✍ادامه دارد ....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
✅داستان های بیشتر در داستانگرام👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#اشتباه_در_عسل
قاضی شهر بدون رشوه کاری انجام نمیداد و با رشوه حق را ناحق می کرد. اتفاقا روزی ملا برای تصدیق سندی به حکم قاضی نیاز داشت. چند بار رفت و برگشت ولی نتیجه ای نگرفت. یک روز ظرفی عسل برای قاضی برد و امضا گرفت. روز بعد شخص دیگری برای قاضی خامه برد. قاضی دستور داد عسل را بیاورند تا با خامه میل کند. درِ کوزه را که باز کرد، دید به اندازه یک بند انگشت عسل است و بقیه اش گِل!
قاضی که فریب خورده بود عصبانی شد و دستور داد سند را از ملا بگیرند و به حضورش ببرند. پس از جستجوی فراوان، مُلا را یافتند و به او گفتند: قاضی گفته که در سند شما اشتباهی رخ داده است، آن را بیاور تا اصلاحش کنم! ملا گفت: به قاضی سلام برسانید و بگویید، اشتباه در سند نیست، در عسل است!
#ملانصرالدین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند .
حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد:
اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم . ملانصرالدين نيز قبول مي کند و ماموران حاکم رهايش مي کنند .
عده اي به ملا مي گويند: مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟
ملانصرالدين گفت:
انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم...
✨هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزي به نفع شما تغيير كند
─═हई ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}💥 فرار از جهنم💥
#قسمت_هفتم:✍ زندان بزرگسالان
❤️هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم … چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام … جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …
💚فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد …
💛اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم … کم کم دست به اسلحه هم شدم … اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود …
💜 در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …
❤️دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .
💙به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان واقعی از حسنا خانم
💟 @Dastanvpand
من دختری 19 ساله هستم
قبلا ان چنان اعتقادی به جهان اخرت نداشتم سرگرمی وتقریح ام وقت گذراندن درکنار دوستانم بود تفریح گردش مسافرت و....
اوخر برج 12 پارسال بود که متوجه شدم پدرم مشکلی دارد ولی به روی خودش نمیارد تصمیم گرفتم باهاش برم دکتر چندتا دکتر مراجعه کردیم ولی روز به روز دردش بیشتر میشد وداروها تاثیر نداشت
بعدازمراجعه به بیمارستان نمازی وگرفتن چندین ازمایش وتشخیص پزشکان پدرم بستری کردند و گفتند مشکل جدی ندارد فقط با یک جراحی کوچولو رفع میشه
بعداز چندین روز پدرم جراحی شد ولی بعدازخروج از اطاق عمل پزشکا اطلاع دادند که متاسفانه غده سرطان بوده ....
پزشکان بیمارستان گفتند متاسفانه کاری ازدستشان برنمیاد وباید پدرم ببریم خانه
بعد از مرخص شدن پدرم من پرستاری برعهده گرفتم وهمیشه بالای سرش وکنارش بودم
باوجود اینکه به ما گفته بودند ازلحاظ پزشکی نمیتوانن کاری برای پدرم انجام بدهند بازهم من دنبال دکتر بهتر وراه درمان بودم
ایران
پاکستان المان واسترالیا دنبال دارو ودرمان گشتیم ولی هیچ فایده نداشت
تقریبا چندماه ازبیماری پدرم گذشت روز به روز ضعیف تر میشد
ازبیماریش اطلاعی نداشت ولی مطمن بود که مدت زیادی پیش ما نمیماند
میگفت خواب دیده که بهش گفتند چند وقت بیشتر نمیماند
هرچقدرمن دلداری میدادم قبول نمیکرد
میگفت خواب دیده که بهش گفتند چند وقت بیشتر نمیماند
هرچقدرمن دلداری میدادم قبول نمیکرد
وقتی ازاطاق بیرون بودم برمیگشتم حس میکردم ویا ازخداب بیدار میشدم جو اطاق خیلیی سنگین شده انگار کسی داخل اطاق بود گاهی بوی خوشی دراطاق بود
وپدرم مشغول صحبت بعدخداحافظی میکرد
وقتی ازش میپرسیدم باکی حرف میزنی میگفت مهمان دارم .....
اوایل باورم نمیشد ولی کم کم با نشانه های که پدرم میداد وچیزهای که میگفت باورم شد
الان که دارم تعریف میکنم بیختیار اشک ازچشمانم جاریست .....
یک شب پدرم باصدای بلند وقتی چشماش بسته بود میکفت الله اکبر ولااله....
بعدش درحالی که خواب بود اسم عموی شهیدم میاورد ومیگفت اگ من بیام تکلیف دخترم چی میشه و.....
فردای اون شب پدرم کمی ناخوش شد وبردمش بیمارستان
در27.5.1394 بیمارستان تهران نازی اباد دارفانی را در اغوش من وداع گفت
بعد از مراسم موقع غسل هنگامی که در کفن وتابوت میگذاشتنش سرش بالا بود بطرف اسمان
ولی موقع که برای اخرین بار در قبر صورتش باز کردند سرش بطرف قبله چرخش خورده بود
بعداز دیدن این صحنه همه کسانی که اونجا بودند ازدیدن این صحنه شروع به گریه کردند وهمان شب به خواب عده زیادی از مردم محل امده بود وبه همه سفارش کرده بود به خانوادش بگن پدرم تمام درد ها ومشکلاتش حل شده ودرجایگاه خوبی قرار دارد..
پدرمن در زندگی زحمات زیادی کشید افراط وتفریط نداشت ازهمه لحاظ نمونه بود تاتوان داشت برای رفع نیاز دیگران تلاش میکرد
بعداز رفتنش مافهمیدم که موسسه خیریه داشته و به تعداد زیادی از نیازمندان کمک کرده بود
روحش شاد جایگاهش بهشت ابدی
لطفا هرکسی این متن میخواند برای پدرم فاتحه بفرستت
اکنون من از ته قلبم وازاعماق وجودم به خداوند ودنیای بعداز مرگ اعتقاد دارم
وسعی میکنم تامیتوانم دست نیازمندان رابگیرم ولبخندی برلبی جاری کنم 😊
پدرجان ازت متشکرم
خدایا شکرت که من بیدار کردی
زندگی هیج گاه برگشتی ندارد تاخطای خودمان راجبران کنیم
برای شروع هیچ وقت دیر نیست
بقول پدرم هیچ وقت نباید کاری کنیم تابعدا بخاطراون کارانجام شده افسوس بخوریم وپیش وجدان خودمان بی ابرو شویم
نویسنده حسنا
💟 @Dastanvpand
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
امام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
🌸 آمین یارب العالمین
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_هفدهم
✍ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود!
نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری،جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید...
دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد...نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت.
به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد.
_قربون بزرگیت برم امام حسین
یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟!حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر.زمزمه کرد...یا امام حسین
با صدایی که خشدار شده بود گفت:
_نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بیکسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ... فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم،انقدری که دلم می خواد بمیرم.
نوازش دست های زری خانم را روی سرش دوست داشت .انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا..
_نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده!
_از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم...
_برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن
_وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم...
_خوشحال نمیشه؟
_اصلا!ما قول و قرار داشتیم
_بسم الله!چه قولی دختر؟چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله...
اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست.
_چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم!
_مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟
_چیکار باید می کردم؟
_گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون.
_میدون؟!
_بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست .گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره....
_ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم.
_لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟
_نه
_خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه.زن باید سیاست داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه گاه دارن، چندبار با مهربونی اززیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟
_شما که نمی دونید آخه ...
_گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه ی همیشگی زندگیت . شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد.
تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی
_چجوری؟
_اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟
_از خدا می خوام
_پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#فوقالعاده
#ماجرای_نماز_بدون_وضوی_امام_جماعت
دکتر حسام الدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم یش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و "معتمد" محل بود.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد، دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد "محراب" شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:
"حاجی شیخ هادی وضو ندارد."
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت.
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای "رضای خدا،" همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و "مامومین" کم کم از دور شیخ "متفرّق" شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا "مسلمان" است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود.
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به "عمره" مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد.
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا "جای آمپول" را "آب بکشم."
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به "یاد" شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.
نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! ؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.!
به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم.
خانواده اش را نابود کردیم.
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم.
او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم.
خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم او در جواب گفت:
من برای "آب کشیدن" جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت:
قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
"دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟"
👈 در کانال داستان و رمان مذهبی
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کپی_بدون_لینک_م
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_هجدهم
✍تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد.
هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.
چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفرداده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود چون دوست نداشت انزوایشرا بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار،شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...
حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!
چشم هایش را باز کرد، آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست ...خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت ...البته که چیز جدیدی نبود!
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد.
امروز یک روز جدید بود!
باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟!
خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
_زیارت قبول عزیزم
_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟
_از دیشب حواله شدم خونت
_دیشب؟!
_چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم
_ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من
_مفصله برات بعدا تعریف می کنم
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان
دستش را فشرد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه
_نه می خوام یکم قدم بزنم
_از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما
خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه
_جانم
_قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام
_خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه
_همیشه همینجوری بخند،فعلا
_بسلامت
باید خاطرش جمع می شد.ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند.
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.
کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم
و برای هزارمین بار انتظار...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞🌻💞🌻💞🌻💞🌻💞
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_ویک
اون 🌺زینب “سلام الله علیها ”🌺بود که نباید گریه میکرد بر شهادت برادرش 🌴حسین “علیه السلام ”🌴 که نامحرما دورش بودن و صدای گریه هاشو میشنیدن ..
دلم به درد اومده بود از مصائبی که با دیدن هر صحنه از حال این مادر وخواهر به ذهنم میرسید ..😣😢
با چشمانی خیس خیره شدم به عاطفه!😭👀
عاطفه ای که #باصبوری توی چهره اش بیشتر از همه منو میسوزوند ..
آروم آروم اشک میریخت و به چهره ی نرگسی که تو بغلش بود نگاه میکرد،
خواهر عاطفه چند بار سعی کرد نرگس رو از عاطفه بگیره ولی عاطفه محکم بغلش کرده بود و انگار قصد نداشت اونو به کسی بده ..😢
چند دقیقه به تلخی گذشت،
صدای چند مرد میومد، تابوت شهید هادی رو اورده بودند ..
گذاشتنش داخل، مادر هادی به کمک چند خانم خودشو به تابوت رسوند کنارش نشست و از مصیبت دوری پسرش می گفت و بلند بلند گریه میکرد،
یاد ملیحه خانم افتادم،!!!
وای که چه روز تلخی میشد براش، روزی که تابوت عباس رو میاوردن تو خونه ..😞💔
مادر هادی که سه تا پسر داشت اینجوری بر شهادت یدونه از پسراش بی تابی میکرد، ملیحه خانم که عباس تنها پسرش بود، چه بلایی سرش میومد…😥
فکر کردن به شهادت عباس آتشی میشد به دلم که بد جور منو میسوزوند … 😭😣
بلند شدم و تا کنار تابوت، فاطمه سادات رو همراهی کردم ..
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
🌻💞🌻💞🌻💞🌻💞🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662