🔻عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
🔹امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
🔸اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
🔹فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم...
🔹مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
🔸فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم...
👌زندگی پر از امتحان است...
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم ...
تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم...
🔹اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد...
🔹آن روز چهرهمان دیدنی ست...
🔹آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم...
💎تا میتونی غلطهای خودت را بگیر قبل از این که غلطت را بگیرند.
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 🌸معروف است که یوزپلنگ از هر ده بار تلاش برای شکار تنها در یکی از آنها موفق میشود وقتی یوزپلنگ نُه بار تلاش میکند و نتیجه نمیگیرد با خود نمیگوید که من برای این کار ساخته نشده ام
من شکارچی نیستم بهتر است بروم علف بخورم او برای دهمین بار نیز تلاش میکند
او آنقدر تلاش میکند تا به نتیجه دلخواه خود برسد اگر ناملایمات مسیر تو را خسته کردند از تلاش دست برندار زیرا تو هیچ وقت نمیدانی تا چه اندازه به موفقیت نزدیک شده ای
یادت نره که هیچ موفقیتی بدون درد و رنج نیست...!!!
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_نوزدهم
✍تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد.
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود.یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره اش کرد!مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!
مثبت بود!
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده
_برای من همه چیز تلخ شده!
داشت نگاهش می کرد،لیوان را برداشت و کمی چشید.هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!
_چرا برنمی داری؟
با استرس گفت:
_مه لقاست
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،مثل همیشه!اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد (از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن،تو گناهینکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت.دیوانه شده بود انگار!
_بله؟
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد بی حرکت خیره اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید
_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟
و زد زیر گریه،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!
_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!ناخواسته تند شد.
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟
لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_هشتم : ✍هم سلولی عرب
❤️توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .
💙هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …
.💚فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .
۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود …
💜 تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …
۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود ….
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايتى كوتاه وخواندنی 📕
🔺 @Dastanvpand
♦️وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ
ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ.
ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ
ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
👤شهيد حسين خرازى
✅شرمشان باد، کسانیکه با اختلاس، دزدی و رانت خواری به خون و راه شهیدان
خیانت کردند و می کنند.
🔺 @Dastanvpand
#داستان_مادر_یک_چشم
🔹مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
🔸یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم .
🔹روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره .فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
🔸روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم .
🔹سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم.
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
🔹سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
🔸ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن .
🔹 ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .
🔸آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی .به عنوان یك مادر نمیتونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
💎با همه عشق و علاقه من به تو!!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤🍃
❤ قرار هرصبح ما سلام بر سالار دلها اباعبدالله الحسین(ع)
🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ
آخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌷دعای سلامتی امام زمان(عج):
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِاللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا.
🌷دعای فرج امام زمان (عج):
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَاَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
🌷 یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ
🌷آیت الکرسی می خوانیم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم
🌷لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
🌸با آرزوی بهترینها. روزتون زیبا، التماس دعا
🌺کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃❤🍃🌼🍃
❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️
" ✅🤔آهسته زندگی کنیم "
روزی روزگاری در جنگل یک خرگوش🐇 و یک لاکپشت 🐢تصمیم به مسابقه دادن گرفتند.
خرگوش با سرعت هرچه تمام تر دوید و از خط پایان گذشت و برنده مسابقه شد.
لاکپشت اما ساعتی دیرتر از او به خط پایان رسید...🌹
خبرنگار از خرگوش پرسید در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟
🐇خرگوش گفت: من چیز خاصی ندیدم، فقط باسرعت همه راه را دویدم!🌹
خبرنگار از لاک پشت پرسید:تو در راه هنگام دویدن در جنگل چه چیزهایی دیدی؟
🐢لاکپشت گفت :" ابرها را در آسمان آبی دیدم...بوی خاک جنگل🌲 هنگام باران را حس کردم...
صدای باد که از برگ های🌱 درختان میگذشت را شنیدم ...
درختان گیلاس🌳 را دیدم که شکوفه داده بودند...
آهویی را دیدم که با بچه هایش بازی میکرد...
دریاچه کنار جنگل را دیدم !!!
زندگی را با دویدن بدنبال آینده از دست ندهیم...زندگی همین امروز است...زندگی همین اکنون است ...زندگی همین جاست !
صبح چهارشنبه همه دوستان بخیر وشادی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_بیستم
✍لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:
_نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه.
_آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟
_کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران
_بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار
هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست!
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود..
شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ...
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه.
و موبایل را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه؟عجیب بود
یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش،پس این بود منظورش حتما!
اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد!
باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد!
هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد.
اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.
یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟!
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است.
خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته...
اما حس خوبش به سرعت خراب شد!
_پس ریحانه تویی ؟
نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
با عرض سلام به دوستان خوب همراه کانال این رمان فوق العاده هم امشب به پایان خودش رسید ان شاءالله فردا شب با قصه ی جدیدی در خدمتتون هستیم🌷🌷
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وشش
مشغول شام خوردن بودیم
مهسا سکوت رو شکست وگفت:
_یه چیز بگم مامان؟!!
مامان نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ بگو عزیزم😊
نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت:
_من نمی خوام کارگردانی بخونم فعلا!!
با تعجب نگاهش کردم،😳
اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..😟
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت:
_نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر😕
اوندفعه محمد بجاش جواب داد:
_ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده😉
انگار محمد از موضوع با خبر بود،
- خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه
مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت:
_ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!😇
واقعا داشتم کنجکاو میشدم،
مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..😧
مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد
همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت:
_من میخوام برم حوزه☺️
یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب
گفتم:
_چی؟؟؟؟ 😳
محمد خندید و گفت:
_مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه😏
با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم:
_پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی😜😉
همه خندیدن 😁😃😄😀که مهسا
گفت:
_نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت😍👌
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
_پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!☹️😄
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_فقط_باذکر_ونام_نویسنده
🍄🌼🍄🌼🍄🌼🍄🌼#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662