✨﷽✨
✅داسـتان مـعـنوی
✍شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی نبود، ولی هر وقت در مسیرش به بیرق و پرچم مجالس عزاداری امام حسین علیهالسّلام برمیخورد، به حضرت سلام میداد. آن شخص از دنیا رفت و در قیامت پروندهی اعمالش را رسیدگی کردند و دیدند جهنّمی تمام عیار است.
لذا حکم صادر شد او را به جهنّم ببرند. ملائکه پروندهی او را گرفتند و او را به سمت جهنّم بردند. در بین راه آن شخص بیرق امام حسین علیهالسّلام را دید. محکم ایستاد و به ملائکهای که او را میبردند گفت من در دنیا هیچ وقت بدون سلام کردن از این بیرقها رد نشدم و الآن هم باید بروم یک سلام بکنم، بعد با شما به جهنّم میآیم. ملائکه گفتند نمیشود، کار تو تمام است و باید به جهنّم بروی.
تا این گفتگو بین آنها در گرفت، حضرت اباعبدالله علیهالسّلام که پای آن بیرق ایستاده بودند یک نگاه به آنها کردند و با همین نگاه، آن شخص و ملائکهی همراهش، خود را در حضور حضرت مشاهده کردند. حضرت فرمودند گفتگوی شما بر سر چه بود؟ ملائکه پروندهی اعمال آن شخص را تقدیم حضرت کردند. حضرت نگاهی به آن کردند و به آن شخص فرمودند: این چیه؟ (یعنی چیز خوبی نیست) و پرونده را به ملائکه پس دادند.
ملائکه هم راه افتادند تا آن شخص را به جهنّم ببرند امّا در بین راه متوجّه شدند که به سمت بهشت میروند خیلی تعجّب کردند!
به پروندهی آن شخص نگاه کردند، دیدند حضرت با همان نگاهشان زیر نامهی اعمال آن شخص نوشتهاند: یا مُبَدِّلَ السَّیِئاتِ الحَسَناتِ ای کسی که بدیها را به خوبی تبدیل میکنی. ملائکه هم آن شخص را به بهشت بردند و تحویل دادند.
📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی طیّب
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻روایتی بسیار تامل برانگیز!!!!!
🍃یه بنده خدایی پیش امام رضا علیه السلام
آمدند و گفتند :
آقا من فقیرم .
اگر می شود به من کمک کنید .
امام رضا علیه السلام یک سینی انگور
پیش او گذاشت . 🍇
یک شاخه انگور برداشت و به او داد
گفت آقا انگور چه به کار من می آید
شکم زن و بچه ام گرسنه هستند
انگور را گذاشت توی سینی .
چند لحظه گذشت یک بنده خدای دیگری
وارد اتاق شد.
به امام رضا علیه السلام سلام کرد .
حضرت یک دانه انگور به او داد . 🍇
برق خوشحالی در چشمش جهید.
گفت آقا ممنونم.
من دلم تنگ شده بود آمدم شما را ببینم
شما چقدر کریم هستید.
حضرت یک شاخه انگور به او داد گفت :
آقا همان دانه بس است
این را داخل یک ظرف آب می چکانم
تا همه فامیل و اطرافیانم از آن بخورند
و متبرک شوند
شما چقدر بزرگوارید .
حضرت سینی انگور را به او داد
گفت آقا من زبان تشکر ندارم ،
زبانم لال من فقط آمدم شما را ببینم
شما اینقدر کرامت دارید .
حضرت فرمودند چیزی بیاورید
می خواهم بنویسم.
حضرت فرمودند باغ انگورم را
به او دادم .
گفت آقا من زبانم لال است
نمی توانم تشکر کنم .
حضرت فرمودند زمین های اطرافش را
که مال من است به تو می دهم.
آن بنده خدا که اول آمده بود
یک مرتبه برآشفته شد گفت :
من فقیر بودم او فقط دلش برای شما
تنگ شده بود آمده بود تا شما را ببیند
شما به او این همه مال دادید
حضرت زیر آن نوشته ای که باغ را
بخشیده بود نوشت
🍃« لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ
لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ»🍃
🌱 همانا اگر شكر كنيد،
قطعاً (نعمتهاى) شما را
مىافزايم، و اگر كفران كنيد
البتّه عذاب من سخت است 🌱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
♨یک تکه نان
✍حضرت عیسی (علیه السلام) با جمعی در جایی نشسته بود. مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می گذشت. حضرت عیسی (علیه السلام) به اطرافیان خود فرمود شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست، ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید.
تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند.
او بعد از احوال پرسی از مرد هیزم شکن فرمود هیزمت را باز کن. وقتی که باز کرد، مار سیاهی را در لای هیزم او دید. حضرت عیسی (علیه السلام) فرمود این مار باید این مرد را بکشد، ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟
گفت نان می خوردم که فقیری از مقابل من گذشت. قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد.حضرت عیسی (علیه السلام) فرمود در اثر همان دستگیری از مستمند، خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود.
📚 تفسیر نمونه، ج3، ص223
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد. بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📚ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚رو هر بندش 1 دقیقه فکر کنیم !
💎1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
💎2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
💎3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
💎4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
💎5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
💎6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!!
💎7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد میگیره!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
👈روزی مرد ثروتمندی پسر بچه کوچک خود رابه روستایی برد تا به او نشان دهد مـردمی که در آنجا زندگی می کننـد ، چقـدر فقیر هستند. آن دو یک شب در خانه ی یک روسـتایی مهمان بودنـد. در راه برگشت مـرد از پسرش پرسیـد نظرت در مـورد مسافـرت چه بـود؟ پسـر در جواب گفت عـالی بـود
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسـر پاسخ داد بله پدر! و پدر پرسید چه چیز از این سفر آموختی؟ پسر گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم وآنها چهار تا. ما در حیاط خانه یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد
ما در حیاط خود فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط خانه ما به دیوارهایش محـدود است امـا باغ آن ها بی انتهاست. با شنیدن حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسربچه اضافه کرد متشکرم پدر، تو بهمن نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم
چه راحت می توانییم نگاهمان را به داشته هایمام، زیبا کنیم..
قدر داشته هایمان را بدانیم..
الهی شکر بابت همه ی داشته هایمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
hamidalimi-@yaa_hossein.mp3
2.9M
ولادت #امام_رضا علیه السلام
🎵 منم مثل کبوتریم که افتاده به دام توأم
🎙حمید #علیمی
#سرود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
meysammotiee-@yaa_hossein.mp3
4.47M
ولادت #امام_رضا علیه السلام
🎵آوردم این دل تنگو
🎙میثم #مطیعی
#سرود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
mahmoudkarimi-@yaa_hossein.mp3
7.98M
ولادت #امام_رضا علیه السلام
🎵 با پر و بال عاشقی می پرم من
🎙محمود #کریمی
#سرود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتی زیبا از داستان یک گل!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ادعای عجیب مادر یک اعدامی:آقای قاضی پسرم در قبر زنده است😳؛خودش در خواب به من گفت:
مادر داغدیده درحالی که اشک میریخت گفت: سال 88 پسرم در یک درگیری خیابانی پسر جوانی را به قتل رساند و هر روز برای نجات پسرم به دادگاه میرفتم اما بینتیجه بود تا اینکه اول خرداد پسرم به خاطر قتل عمد اعدام شد.
وقتی به بهشت زهرا رفتیم با شنیدن صدا از داخل قبل مهیار مردم گفتند که برای پیگیری موضوع به مسئول آنجا مراجعه کنیم و وقتی مسئول آن قسمت را دیدم در کمال ناباوری با همان مردی که در خواب پیش روی مهیار ایستاده بود روبهرو شدم.
مادر جوان در ادامه گفت:
ادامه داستان👇 .....
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1