〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_ششم
❈◉🍁🌹
اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ...
سرش و چرخوند سمت من
کاملا از پشت شیشه عینک مشخص بود که به من خیره شده 😎😎😎😎
عینکشو در اورد و گفت فرزااانه توییییی؟؟
سلام بله خودم خوبی اعظم خانم ...
ممنون دخترم شما چطورین ؟؟
مامانت چیکار میکنه؟
شکر خدا ماهم خوبیم میگذرونیم ....
سحر چطوره خوبه ؟؟
اهی کشیدو سرشو اروم تکون داد نه اصلا خوب نیست روز به روز بدتر میشه اما خوب شدن نداره...
چرا؟؟؟ مگه چیزیش شده؟؟.
جاشو با بغل دستیه من عوض کردو گفت نپرس دخترم سحر بعد ازدواج با شاهین فکر میکرد
خوشبخت شده اما اینطور نبود
فرزانه ـ چطور ؟؟؟
اعظم خانم ـ اینجا نمیشه صحبت کرد الانه که ماشین به ایستگاه اخر برسه بهتره بریم یه جای مناسب
از اتوبوس پیاده شدیم رفتیم تو یه فضای سبز روی نیمکت نشستیم
اعظم خانم شروع کرد به تعریف کردن
فرزانه جان خودت که متوجه ازدواج ناگهانی سحرو شاهین شدی ...
بعد ازدواج مشکلات شروع شد
اخه اعظم خانم تو مراسم عروسی به نظر میومد که خیلی عاشق هم هستن و میشد خوشبختی رو تو چهره شون دید....
هییییییی دخترم کدوم خوشبختی
کدوم عشق همه ساختگی بود اون شب حتی شاهین بعد نامردیی که در حق سحر کرده بود
حاضر نبود تاوان اشتباهشو به گردن بگیره به زور حکم قاضی مجبور شد
روز عروسی فقط جلو مهمونا تظاهر به خوشبختی میکردن ...
دقیقا از فردای عروسی مشکلات شروع شد شاهین اصلا به سحر اهمیت نمیداد مدام بیرون از خونه بود
گاهی اصلا نمی یومد ... زمانیم که می یومد واویلا بود..
همش به سحر گیر الکی میداد به بهونه های مختلف با سحر دعوا و بحث میکرد حتی گاهی کار به کتک کاری هم میکشید ...
یه روز اومد خونه به زور تمام طلاهای سحرو با یه خرده پولی که تو خونه بود با خودش برد
تا یه مدت طولانی غیبش زد اما دوباره سروکلش پیداشد ...
منم با تعجب و تأسف فقط گوش میدادم اعظم خانم با گریه گفت
خدا ازش نگذره وقتی که برگشت دست یه دختر تو دستش بود
با پرویی تمام گفت دوست دخترمه سحر ازمون پذیرایی کن
سحر دیگه طاقت نیاورد باهاشون درگیر شد دختره گذاشت رفت اما شاهین تا میتونست سحرو کتک زد
فرزانه جان این حالا کار خوبش بود یه روز اون بی غیرت چندتا از دوستاشو اورده بود خونه ...
دوستاش قصد اذیت کردن سحرو داشتن بخاطر مشروبی که خورده بودن تو حال خودشون نبودن
اگه من دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...
خاله الان سحر کجاست؟؟ بعد چی شد؟؟
همین طور که اشکاشو پاک میکرد گفت بمیرم برای دخترم بعد اون همه اذیت و ازار الان دچار مشکل عصبی شدید شده و تحت درمانه
به هر زوری که بود از شاهین شکایت کردیم و با تأیید پزشک قانونی محکوم به چندسال حبس شده و قاضی با توجه به شرایط حکم طلاق و صادر کرد
این بود ماجرای بدبختی ما ببخش سرتو درد اوردم
خواهش میکنم امیدوارم سحر زودتر خوب بشه
خب دخترم تو چی ازدواج کردی ؟؟
بله . ۵ ماه بعد ازدواجم شوهرم شهید شد، به طور خلاصه ماجرایه خودمو بهش گفتم بعد تموم شدن حرفام گفت فرزانه تو سربلند شدی اما سحر من بدبخت و سر افکنده ....
دیگه داشت هوا تاریک میشد خاله اعظم ان شاالله که سحر خوب میشه منم خیلی دیرم شده باید برم به سحر سلام برسونید... چشم فرزانه جان توهم به مامان سلام برسون بزرگیتونو
میرسونم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
❈◉🍁🌹
خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم
دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو
بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده
عه پس کووو گوشی ؟؟
با دقت همه جارو دیدم نبود
وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه
احتمالا تو خونه جا گذاشتم ...
رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم
اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد
من و که دید سریع اومد طرفم
نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم
سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد
مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟
مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم
لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ...
ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ...
مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ...
اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود
ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ...
راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ...
نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ...
همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود...
سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور
درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته
اره حق با توعه مامان 😔😔
شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب .
مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد .
لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد
زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊
چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم
قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ...
ما خداحافظی کردیمو رفتیم
بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد
تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم
صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم
وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد
عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌍🌧🌍🌧🌍🌧🌍🌧🌍
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
❈◉🍁🌹
برای زیارت و نماز ظهر رفتیم حرم
گوشه به گوشه حرم منو یاده عباس مینداخت یاد روز ماه عسلمون
با مامان بعد نماز یه دل سیر زیارت کردیم برای خادمی به دفتر ثبت نام خدام مراجعه کردم کلی ادم درخواست داده بودن منم خواستم ثبت نام کنم اما شرایط خاصی داشت مدرک لیسانس میخواست که من نداشتم اخه من بعده گرفتنه دیپلمم با عباس ازدواج کردم و دیگه ادامه ندادم
عباس چندبار بهم پیشنهاد داد که برو سراغ ادامه تحصیلت اما قبول نکردم حالا هم پشیمون بودم
تو بازارچه یه چرخی زدیم و یه سری مواد غذایی و خوردنی خریدیم
هنوز ساکمو باز نکرده بودم وسایل خودمو چیدم تو کمد عکس عباسم بردم زدم تو پذیرایی که همیشه جلو چشمم باشه
هنوز موفق نشده بودم کار مناسبی پیدا کنم چندین جا رفتم اما مورد قبولم نبود یکی از اشناهایه نزدیک صاحب خونمون یه تولیدی لباس داشت ازم خواست اونجا هم یه سری بزنم
شرایط خاصی نداشت پس قبول کردم حقوقشم خداروشکر بد نبود بازم بهتر از هر چیه ...
بین راه یه جعبه شیرینی بابت استخدامم خریدم تا از صاحب خونه تشکر کنم رفتم بالا جلوی در ورودی خونه یه جفت کفش مردونه بود...
یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم رفتم تو ...
محسن پسر عموم بود سلام اقا محسن خوش اومدین ...😊
سلام ممنون دختر عمو شما خوب هستین .... ممنون چه خبر ؟
شروع کردیم به حال احوال پرسی ...
محسن یکم خجالتی بود پیشونیش عرق کرده بود ...
مامان از اشپزخونه چایی به دست اومد بیرون ...سلام مامان
سلام دخترم خوش اومدی
ممنون ...
فرزانه محسن برای کاری اومده ...
با تعجب گفتم چه کاری ...
مامان رو به محسن کردو گفت : محسن جان زن عمو بهتره خودت بگی
چشم ...
فرزانه ـ خیر باشه اقا محسن چیزی شده ...اتفاقی افتاده ...
سرشو انداخت پایین بازم عرق کرده بود با یه مکث گفت :
راستشو بخواین ... راستش تو سوریه عباس قبل شهادتش باهام مفصل حرف زد میگفت که فرزانه نتونست در کنار من زیاد طعم خوش زندگی رو بچشه ...اون لیاقتش بیشتر از ایناست
من خودم مطمئنم که شهید میشم
فقط ازت یه درخواستی دارم ..
پرسیدم چی عباس جان ..ـگفت فرزانه خیلی جوونه براش سخته که تو این سن بیوه بشه
ممکنه برای یه زنه جوون بیوه مشکلاتی سر راهش قرار بگیره ...
ازت میخوام بعد شهادتم ...
محسن ادامه نداد رنگش سرخ شده بود صورتش از خجالت خیس عرق شده بود سرشو گرفته بود پایین و تسبیحی که دستش بودو محکم فشار میداد...
گفتم : اقا محسن حالتون خوبه ..؟!!
بله چیزی نیست ...
فرزانه ـ میشه ادامه بدین عباس بعد شهادتش چه درخواستی از شما داشت؟؟؟
مامانم که از قبل خبر داشت و از این میترسید که چه عکس العملی از خودم نشون بدم ...
محسن با دستمال عرق پیشونیشو پاک کردو گفت : ازم خواست که همدم و مونس شما بشم ...
بااین حرف محسن متعجب شدم ..
چی..؟؟؟ متوجه منظورتون نشدم
میشه واضح تر بگین
بله منظورم اینه که میخوام طبق وصیت عباس ازتون خاستگاری کنم
بدون هیچ فکرو معطلی از جام بلند شدمو گفتم جواب من منفیه من هرگز نمیتونم قبول کنم ... مامان گفت دخترم یه کم فکر کن این وصیت خود عباسه ؟؟.
مامان من به وصیت عباس احترام میزارم .... پسر عمو شما وصیت نامه رو همراهتون اوردین ؟؟
محسن ـ راسشتو بخواین این وصیت کتبی نبود عباس تو حرفاش اینو بهم زد ....
فرزانه ـ من واقعا شرمندم ازم لطفا دلخور نشین ولی قبولش برام سخته ...
اما فرزانه خانم قسم میخورم دروغی در کار نیست تمامش حرفای خود عباس بدون کم زیاد کردن بود که گفتم
من به نظر شوهرم احترام میزارم و عمل میکنم اما درک کنید کاش این وصیت کتبی بود ...
محسن کمی ناراحت شد و اروم گفت باشه من نمیتونم شمارو مجبور کنم ولی شاهد باشین که من به حرف اون مرحوم عمل کردم دیگه باید برم
منم دیگه نمیدونستم چی بگم ...
مامان ـ عه محسن جان کجا بمون دیگه چیزی تا شام نمونده
کجا میخوای بری پسرم ...
ممنون زن عمو مزاحم نمیشم قراره برم خونه یکی از هم رزمام که مشهدی هستن بهشون قول دادم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌍🌧🌍🌧🌍🌧🌍🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_نهم
❈◉🍁🌹
مامان بعد اینکه محسن و بدرقه کرد اومد مقابلم ایستاد فرزانه این چکاری بود که کردی دل پسر رو شکوندی
اخه مگه میشه دروغ بگه ...دخترم یه خورده فکر کن محسنم طرز فکرش درست مثله عباسه
مامان جان من بدون وصیت نامه نمیتونم ... تقریبا چند روزه که از چهل عباس گذشته اگه من مدرکی نداشته باشم چجوری از حرف مردم خلاص بشم ... الان همه میگن این بود تمام عشق و وفاداریش به شوهرش ؟!!
خواهش میکنم مامان حداقل تو یه نفر درکم کن ...
چی بگم دخترم خودت میدونی
من نه میتونم بگم قبول کن و نه قبول نکن ...
فقط قبلش خوب فکر کن از روی عقلت تصمیم بگیر نه احساست...
حالا بیا بریم برا شام یه چیزی اماده کنیم ...
راستی فرزانه قضیه این شیرینی چیه ...
ااااخ یادم رفت اینو برای تشکر از صاحبخونه خریده بودم اخه تو تولیدی لباس استخدام شدم ...
جدی میگی فرزانه ؟؟
اره مامان کارش زیاد سخت نیست حقوقشم خوبه ....
چقدر خوب مبارکه عزیزم
ممنون مامان جون بعد شام بریم شیرینی رو بدیم و هردو تشکر کنیم
باشه دخترم حالا بیا کمک کن ...
شام و خوردیم و رفتیم برای تشکر
خانم صاحبخونه خیلی مهربون بود اما شوهرش خیلی جدی به نظر میومد زیاد نموندیم فقط تشکر کردیمو بعد ۵دقیقه نشستن بلند شدیم راستش از شوهرش خجالت کشیدیم ...
تو تولیدی چون خیاطی بلد نبودم تو بخش بسته بندی لباسا کار میکردم
یه بسته از لباسارو بلند کردم تا ببرمشون تو انبار که ناخدا گاه سرم گیج رفت و افتادم زمین
کارکنا اومدن سمتم و کمک کردن از جام بلند شدم برام اب قند اوردن با خوردنش و یه خورده استراحت بهتر شدم ...
تو خونه حرفی به مامان نزدم ... چون الکی دلشوره میگرفت ...
باهم نشسته بودیم... گفتم : الان میرم دوتا چایی خوش رنگ و خوش عطر میریزم تا مادرو دختر باهم بخوریم و گپ بزنیم ..
مامان ـ اگه بیاری که عالی میشه
پس من برم 😄😄
چایی رو ریختم تا خواستم سینی رو بلند کنم بیام دوباره سرم گیج رفت و چشام تارشد سینی از دستم افتاد به زور از کابینت گرفتم تا نیوفتم
مامان با صدای افتادن سینی و شکستن استکان ها ترسیدو دویید سمت اشپزخونه ...
خدا مرگم بده چی شدی چرا
رنگت پریده .😱😱
چیزی نیست مامان فقط یه خورده سرم گیج رفت همین ...
اخه خیلی رنگت پریده بیا بریم دکتر
نه نیازی نیست گفتم که فقط یه سرگیجه ی معمولی بود
یه خرده بشینم خوب میشم ...
مامان برام اب قند اماده کرد و خوردم حالم بهتر شد رنگم برگشت
دخترم برو بخواب فردا هم باید زود بیدار بشی حداقل یه خرده استراحت کن .... چشم مامان جان
چشمت بی بلا دخترم شب خوش
رفتم تو اتاق خوابیدم به روال هر روز صبح از خواب پاشدمو راهیه کارگاه شدم ....
خدایا همش احساس خفگی و سرگیجه دارم چم شده اخه
به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم
به دور از چشم صاحب کارم کمی استراحت میکردم ...
خسته و کوفته رسیدم خونه ...
مامان ناهارو اماده کرده بود رفتم لباسامو عوض کردم یه ابی به سرو صورتم زدم ... اومدم و نشستم سره سفره ...
مامان غذا زرشک پلو با مرغ گذاشته بود تا بوی غذا به دماغم خورد یه حالت تهوع شدید گرفتم دوییدم تو دست شویی ....
بنده خدا مامانمم بدتر از دیشب دوباره ترسید پشت سرم اومد ....
حسابی بالا اوردم ...دیگه نایی برام نمونده بود
مامان ـ فرزانه تو یه چیزیت شده پاشو اماده شو بریم دکتر ...
نه مامان اوردم بالا خوب شدم لابد مسموم شدم ...
نه ربطی به مسمومیت نداره تو دیشبم سر گیجه داشتی ...
پاشو پاشو الکیم بهونه نیار
اخه مامان !!
اخه نداره هر جوره باید بریم ...
مامان به زورم که شده منو برد دکتر...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصتم
❈◉🍁🌹
تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ...
داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد
خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم
تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ...
از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ...
سلام دادیمو نشستیم ...
دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟
تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت :
خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده ....
نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ...
عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ...
خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین
همین الانشم به زور اوردمش دکتر
مگه می یومد...
خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ...
خوبه ...
مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟
حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ...
مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ...
اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه..
خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه...
راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد
اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو
ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ...
چشم ...ممنون خانم دکتر
رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم
بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان
حالمو بدتر میکرد ....
رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ...
بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ...
نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم
فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری
اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم
دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ...
دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت
حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین
ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ...
دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ...
من بلند شدمو اتاق و ترک کردم
مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟
بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ...
اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه...
ممنون دستتون درد نکنه ...
مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 #هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
امام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
🌸 آمین یارب العالمین
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
📌 داستان
⚡️جمله حکیمانه⚡️
گویند که...
💎روزی ﺍﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ... سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭﮔﻔﺖ : ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ !!! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت : نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است ، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد ...!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حسرت
ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️
#شب_اول_قبر
💢زمانی که در #قبر به خاک سپرده می شویم، آیا در آن جا راهی است که اقامتگاه مناسبی برای خود انتخاب کنیم؟
🌷 دنیای بعد از #مرگ، دنیای ناشناخته ای است؛ زیرا آنانی که به این سفر رفته اند، مجال بازگشت و یا ارائه آنچه دیده اند را ندارند. بر این اساس، تنها راه شناخت ما از مرگ و بعد از آن، گفتار خداوند و یا پیشوایانی است که به درستی سخن آنان اعتماد داریم.
☀️پیامبر اکرم (ص)، در مورد وضعیت انسان بعد از مرگ و جای گرفتن در قبر می فرماید:
🌀قبر یا باغی از باغ های بهشت از و یا گودالی از گودال های جهنم است.
⚜مشابه چنین روایتی، از امامان معصوم (ع) نیز نقل شده است
💐در موردی مشابه، آن دو فرشته ای که برای پرسش و پاسخ، به مرده خوابیده در قبر مراجعه می کنند، از جلوه های متفاوتی برخوردارند.
💫اگر آن مرده، فرد نیکی باشد، فرشتگان، "بشیر" و "مبشر" نامیده می شوند که مفهوم بشارت در نام آنان نهفته است، اما اگر شخص ساکن در قبر، فرد ستمکار و گنهکاری باشد، نامشان "نکیر" و "منکر" است که ناشناسی و رمزآلود بودن را می توان از نامشان برداشت کرد.
🌸این جا است که در دعا می خوانیم: "َادْرَأْ عَنِّی مُنْکَراً وَ نَکِیراً وَ أَرِ عَیْنِی مُبَشِّراً وَ بَشِیرا"؛ خدایا! نکیر و منکر را از من دور کرده و به جای آن دو، بشیر و مبشر را به من بنمایان!
🌿یقیناً رفتار و کردار انسان ها در دنیا است که مشخص کننده وضعیت او در قبر خواهد بود.
💠احساس او نیز تابعی از جایگاهی است که برای او در نظر گرفته شده است و طبیعی است افرادی که در باغی بهشتی قرار گرفته و از جانب فرشته بشارت، مورد استقبال قرار می گیرند، در مقایسه با افرادی که در گودال های جهنم گرفتار آمده و با فرشتگانی که یادآور عذابند، روبرو می شوند، از احساسات یکسانی برخوردار نباشند.
🔅در ارتباط با بخش دوم پرسشتان، یعنی امکان انتخاب اقامتگاه مناسبی بعد از مرگ، باید گفت: چنانچه بیان شد، وضعیت انسان در قبر، تابعی از رفتارهای او در دنیا می باشد که با مرگ خاتمه یافته است و بر این اساس، او توانایی تغییر وضعیت خود را نداردً مگر آن که در دنیا یادگارهای نیکی برجای گذاشته که اثر آن تا بعد از مرگ او نیز ادامه پیدا کند که در این فرض، می توان امید به بهبود وضعیتش در قبر داشت.
🌹پیامبر اکرم (ص) در این زمینه می فرماید: هنگامی که فرد با ایمانی از دنیا می رود، دست او جز از سه چیز کوتاه می شود:
1. صدقه جاریه، یعنی هر چیزی که آثار نیک آن در طول زمان ادامه داشته باشد؛ مانند مسجد، بیمارستان، مدرسه.
2. دانشی که حتی بعد از مرگ او، سودش به دیگران برسد.
3. فرزند نیکوکاری که (یادگاری از تربیت صحیح او بوده و)برایش دعا کند.
✨آری! اگر فردی، چنین یادگارهایی از خود برجای گذارد، ممکن است که وضعیتش در قبر بهبود یافته و عذابش تبدیل به ثواب شود.
🔹روایت دیگری از پیامبر (ص) حسن ختام ما در این پاسخ خواهد بود. ایشان می فرماید:
🔆عیسای مسیح(ع)، روزی از کنار قبری گذر نمود که ساکن آن در حال عذاب بود. سپس بعد از گذشت یک سال، دوباره مسیرش به همان قبر برخورد کرده و مشاهده نمود که دیگر عذابی در کار نیست.
🔶او دلیل چنین تغییری را از خداوند جویا شده و از طرف پروردگار به او وحی آمد که ای روح خدا! فرزند نیکی از این شخص، به سن رشد رسید که آن فرزند، جاده ای را تعمیر کرده و یتیمی را زیر سرپرستی خود قرار داد و من این مرده را به خاطر کردار نیک فرزندش بخشیدم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔳 ماجرای "زعفر جنی" از زبان خودش
🌹... ﺧﻮﺩ ﺯﻋﻔﺮ ( ﺟﻨﯽ) ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺳﺦﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺳﺦ ﺭﺍ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ .
ﻣﻠﮏ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ٬
ﻣﻠﮏ ﻧﺼﺮ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ
ﺟﺒﺮﺋﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ٬
ﻭ ﺩﺭﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﮑﺎﺋﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﻭﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﻃﺮﻓﯽ
💕ﻣﻠﮏ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ ٬
💕ﻣﻠﮏ ﺭﯾﺎﺡ ٬
💕ﻣﻠﮏ ﺑﺤﺎﺭ ٬
💕ﻣﻠﮏ ﺟﺒﺎﻝ ٬
💕ﻣﻠﮏ ﺩﻭﺯﺥ ٬
💕ﻣﻠﮏعذﺍﺏ ٬
ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﻟﺸﮑﺮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﯾﮑﺼﺪﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﻫﻤﻪ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ٬ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ .
ﺧﺎﺗﻢ ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ( ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ )
🌹ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
« ﻭﻟﺪﯼ ﺍﻟﻌﺠﻞ ﺍﻟﻌﺠﻞ ﺍﻧّﺎﻣﺸﺘﺎﻗﻮﻥ »
🌹ﯾﻌﻨﯽ :
« پسرم ! ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ! ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ! ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﮐﻪﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ . »
ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﮑﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻭﺟﺮﺍﺣﺎﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ٬ ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ٬ ﺳﺮﺵﻣﺠﺮﻭﺡ ٬ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﺮﯾﺎﻥﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﺧﻮﻥ ﺍﺯﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﺭﻩ ﻣﯽ ﺟﻮﺷﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﻧﻤﯽﻧﻤﻮﺩ.ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕﺑﺮﺳﻢ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ( ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ) ﺳﺮ ﻏﺮﺑﺖ ﺍﺯ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻠﻨﺪﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ
🌹ﻓﺮﻣﻮﺩ:
« ﺍﯼ ﺯﻋﻔﺮ ! ﺑﯿﺎ »
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ .
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪﺧﺪﻣﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﻭ
🌹ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ :
« ﻣﻦﺑﺎ ﺳﯽ ﻭ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ.»
🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
« ﺍﯼ ﺯﻋﻔﺮ ! ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯼ !ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﺧﺪﻣﺖ ﺗﻮﻗﺒﻮﻝ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻻﺯﻡ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ . »
🌹ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ :
« ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ ﺷﻮﻡ ﭼﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﻓﺮﻣﺎﯾﯽ ؟ »
🌹ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
« ﺷﻤﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺕ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ . »
🌹ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ :
« ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﮔﺮ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﺭﺭﺍﻩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ . »
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
« ﺯﻏﻔﺮ ! ﺍﺻﻼ ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻟﻘﺎﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ . ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﺼﺮﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﻦ ٬ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ٬ ﻣﺮﻫﻢ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . »
📚ﺑﺤﺎﺭﺍﻻﻧﻮﺍﺭ ﺝ 44 ﺹ 330
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴چرا فقط برای امام حسین علیه السلام روز اربعین تعیین شده و برای امامان دیگر و حتی پیامبر اکرم صلی اللّه علیه وآله، مراسم روز اربعین نداریم؟
🔘برای توضیح جواب این سوال، به این مطالب توجه کنید:
🔹1. فداکاری های امام حسین علیه السلام، دین را زنده کرد و نقش او در زنده نگه داشتن دین اسلام، ویژه و حائز اهمیت است. این فداکاری ها را باید زنده نگه داشت؛ چون زنده نگه داشتن دین اسلام است. گرامی داشت روز عاشورا و اربعین، در حقیقت زنده نگه داشتن دین اسلام و مبارزه با دشمنان دین است.
🔹2. مصیبت حضرت امام حسین علیه السلام، برای هیچ امام و پیامبری پیش نیامده است. مصیبت امام حسین علیه السلام، از همه مصیبت ها بزرگ تر و سخت تر بود. اگر عامل دیگری هم در کار نبود، همین عامل کافی است که نشان بدهد چرا برای امام حسین علیه السلام بیش از امامان دیگر و حتی بیش از پیامبر اسلامصلی اللّه علیه وآله عزاداری می کنیم و مراسم متعددی برپا می کنیم.
🔹3. در ماه محرم سال 61ق. امام حسین علیه السلام، فرزندان، خویشان و یاران آن حضرت را کشتند و اسیران کربلا را به کوفه و شام بردند و همین اسیران داغدیده، روز اربعین شهادت امام حسین علیه السلام و یارانش، به کربلا رسیدند و همه مصائب روز عاشورا در آن روز تجدید شد و آن روز، روز سختی برای خاندان پیامبر بود.
🔹4. دشمنان اسلام با به شهادت رساندن امام حسین علیه السلام، قصد نابود کردن دین اسلام را داشتند. دشمنان امام حسین علیه السلام تلاش کردند تا حادثه کربلا، به کلی فراموش شود و حتی کسانی را که برای زیارت امام حسین علیه السلام می آمدند، شکنجه می کردند و می کشتند. در زمان متوکل عباسی، همه قبرهای کربلا را شخم زدند؛ مزرعه کردند و مردم را از آمدن برای زیارت قبر امام حسین علیه السلام، منع کردند. شیعیان هم برای مقابله با اینها، از هر مناسبتی استفاده می کردند که یکی از این مناسبت ها، حادثه روز اربعین است.
🔹5. یکی از نشانه های مومن، زیارت امام حسین علیه السلام در روز اربعین است. از حضرت امام حسن عسکری علیه السلام روایت شده است که علامت های مومن پنج چیز است؛ پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شبانه روز، زیارت اربعین، انگشتر به دست راست کردن، پیشانی بر خاک نهادن در سجده و بسم الله را بلند گفتن و یکی از وظایف شیعیان را اهتمام به زیارت اربعین بر شمرده اند
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌸🍃🍃
شیخی از شاگردش پرسید:
چند وقت است که در ملازمت من هستی؟
شاگرد جواب داد : حدودا سی و سه سال.
شیخ گفت: در این مدت از من چه آموختی؟
شاگرد: هشت مسئله.
شیخ گفت: إنا لله وإنا إليه راجعون!
مدت زیادی از عمر من با تو گذشت و فقط هشت چیز از من آموختی!؟
🌹 شاگرد: ای استاد، نمی خواهم دروغ بگویم و فقط همین هشت مسئله را آموخته ام.
استاد: پس بگو تا بشنوم.
شاگرد:
1⃣ أول 🌹
به خلق نگریستم دیدم هر کس محبوبی را دوست دارد و هنگامی که به قبر رفت محبوبش او را ترک نمود.
پس نیکی ها را محبوب خود قرار دادم تا در هنگام ورودم به قبر همراه من باشد.
2⃣ دوم 🌹
به کلام خدا اندیشیدم؛
" وأما من خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى/ فإن الجنة هي المأوى": و اما كسى كه از ايستادن در برابر پروردگارش هراسيد و نفس خود را از هوس باز داشت، بی گمان بهشت جايگاه اوست. نازعات: ۴۰
پس با نفس خویش به پیکار برخاستم تا این که بر طاعت خدا ثابت گشتم.
3⃣ سوم 🌹
به این مردم نگاه کردم و دیدم هر کس شئ گران بهایی همراه خویش دارد و با جانش از آن محافظت می کند پس قول خداوند را به یاد آوردم :
" ما عندكم ينفذ و ما عند الله باق ". نحل: ۹۶
آنچه پيش شماست، تمام می شود و آنچه پيش خداست، پايدار است.
پس هر گاه شیء گران بهایی به دست آودم، آن را به پیشگاه خدا تقدیم کردم تا خدا حافظ آن باشد.
💥 چهارم 🌹
خلق را مشاهده کردم و دیدم هر کس به مال و نسب و مقامش افتخار می کند. سپس این آیه را خواندم :
" إن أكرمكم عند الله أتقاكم ". حجرات: ۱۳
در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست.
پس به تقوای خویش افزودم تا این که نزد خدا ارجمند باشم.
5⃣ پنجم 🌹
خلق را دیدم که هر کس طعنه به دیگری می زند و همدیگر را لعن و نفرین می کنند. و ریشه ی همه ی این ها حسد است سپس قول خداوند را تلاوت کردم:
" نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياة الدنيا ". زخرف: ۳۲
ما [وسايل] معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم.
پس حسادت را ترک کردم و از مردم پرهیز کردم و دانستم روزی و فضل به دست خداست و بدان راضی گشتم.
6⃣ ششم 🌹
خلق را دیدم که با یکدیگر دشمنی دارند و بر همدیگر ظلم روا می دارند و به جنگ با یکدیگر می پردازند. آن گاه این فرمایش خدا را خواندم :
" إن الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا ". فاطر: ۶
همانا شیطان دشمن شماست پس او را دشمن گیرید.
پس دشمنی با مردم را کنار گذاشتم و به دشمنی با شیطان پرداختم .
7⃣ هفتم 🌹
به مخلوقات نگریستم پس دیدم هر کدام در طلب روزی به هر دری می زند و گاه دست به مال حرام نیز می زند و خود را ذلیل نموده است.
و خداوند فرموده :
" وما من دابة في الأرض إلا على الله رزقها ". هود: ۶
و هيچ جنبنده اى در زمين نيست مگر [اين كه] روزی اش بر عهده ی خداست.
پس دانستم من نیز یکی از این جنبنده هایم و بدانچه که خداوند برای من مقرر کرده است، راضی گشتم.
8⃣ هشتم 🌹
خلق را دیدم که هر کدام بر مخلوقی مانند خودشان توکل می کنند؛ این به مال و دیگری نان و دگران به صحت و مقام.
و باز این قول خداوند را خواندم:
" ومن يتوكل على الله فهو حسبه ". طلاق: ۳
و هر كس بر خدا توکل كند، او براى وى بس است.
پس توکل بر مخلوقات را کنار گذاشتم و بر توکل به خدا همت گماشتم.🤗
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_یکم
❈◉🍁🌹
تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکردم ...
اصلا انتظار همچین خبری رو نداشتم ...
خدایا کمکم کن یه راهی بهم نشون بده ...من امادگیشو ندارم ....
مامان داشت دنبالم میگشت که پیدام کرد ...
نشست کنارم...دید که دارم گریه میکنم منو بغل کرد و گفت
دختر گلم چرا ناراحت شدی
این که گریه نداره خوشگلم ...
داری به سلامتی مامان میشی
با صدای لرزون گفتم مامان من نمیخوام ....
من تنهایی نمیتونم ... اخه چجوری بدونه پدر بزرگش کنم خیلی سخته مامااان😭😭😭
گریه نکن عزیزم شاید قسمت این بوده
شاید سرنوشتت اینجوری نوشته شده که تو از کسی که دوستش داشتی از عشقت از عباست یه یادگاری برات بمونه که همیشه یاد اون مرحومو تو زندگی و قلبت زنده نگه داره ...
حرفت درسته مامان من از این بابت خوشحالم اما ناراحتیه من یه چیز دیگست .😭😭😭
خب بگووو فرزانه تا بدونم از چی میترسی ..
مامان یادته بهت گفتم عباس از زینب خواسته بود که من و با خانواده شهدا اشنا کنه...
اره خوب یادمه...خب!!!
من و زینب برای بچه ها ی شهدا کادو خریدیم تا خوشحالشون کنیم
بین اونا یه پسره ۴ـ۵ساله بود که هنوز خبر نداشت باباش شهید شده 😭
مادرشم نمیدونست چه جوری به پسرش بگه که قلبش نشکنه
مامااان ، اون پسر بچه هنوزم چشم انتظار باباش نشسته تا بلکه یه روزی برگرده....😭😭😭😭
حالا من فردا روز وقتی بچم به دنیا اومدو
سراغ باباشو گرفت چی بگم
اونجوری تو حسرت مهر پدریش میمونه ...
مامان دستی رو سرم کشید و گفت
دخترم اصلا غصه نخور من همیشه کنارتم بهت قول میدم که باهم بزرگش کنیم حالا دیگه اشکاتو پاک کن بریم یه ابی به صورتت بزن تا بریم خونه
اون روز اونجوری برام گذشت ...
از محل کارم چند روزی مرخصی گرفتم تا یه خرده اوضاع روحیم بهتر بشه
یه وقتم برای سونوگرافی گرفتیم تا از وضعیت بچه بیشتر مطلع بشیم ...
تو سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه بعده ۶ـ۷نفر منشی صدام زد بلند شدمو رفتم تو اتاق
خودمو اماده کردم و دراز کشیدم
دکتر شروع کرد به انجام سونو
که یه دفعه صدای تپش قلب فضای اتاق و گرفت
دکتر ـ خب خانمی اینم از صدای قلب کوچولوتون... ماشاالله سالمه سالمه هیچ مشکلیم نداره...
خانم دکتر چند وقتشه ؟؟؟
اوووم الان بهتون میگم تقریبا ۲ماه و ۲۰ـ۲۵ روزشه ..
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_دوم
❈◉🍁🌹
دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم
یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم
انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد
مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟
با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا.
الهی مامان بزرگ فداش بشه ...
ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉
خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم
😊😊😊
افرین دخترم اینجوری خوبه
با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ...
رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت
فرزانه خانم شما بیرون بودین
تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد
جدی حاج خانم ؟؟
بله دخترم صداش واضح میومد
باشه ممنون 😊
درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ...
مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟
اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ...
خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟
نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ...
گوشی رو از کیفم در اوردم
ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه
فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده ..
باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم
اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ...
باشه هرطور که خودت صلاح میدونی...
شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ...
زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی
😰😰😰😰
خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه
😅😅😅
زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟
هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟
به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟
اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم
تمیز کاری میکنیم ...
خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون
؟؟؟؟؟
اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود
دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست...
اها باشه سلام برسون ...
دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار...
زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ...
مامان محسن رفته سوریه ..
جدی زینب بهت گفت ؟
اره ..
خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ...
فرزانه ـ الهی امین ...
زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن
زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست
الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی
کنم الان میام ...
کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ...
عه این چیه دیگههه ...
نامه رو برداشتم روش و خوندم ...
وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰
واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ...
بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم ....
مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ...
پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟.
ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭
مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود
اخه من چطور یادم رفت ...
😭😭😭😭😭
الان ۲ماه گذشته ...
خاک بر سر گیجم کنم ...
خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه ....
اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟
نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه...
حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم ....
پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه...
شاید خواست خدا بوده ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_سوم
❈◉🍁🌹
بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی سجادم تسبیح رو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن ...
در اخر هم دستمو گرفتم بالا و از ته دلم دعا کردم خیلی دلم گرفته بود کاش تهران بودم میرفتم سر مزار عباس باهاش
دردو دل میکردم بهش خبر بابا شدنشو میدادم ولی افسوس که راه دوره ... تو همین خیالات بودم که تلفن خونه زنگ زد
اما کسی گوشی رو جواب نمیداد
عه مگه مامان نیست پاشدم رفتم تو پذیرایی تا خواستم گوشی رو بردارم قطع شد ..
مااماان ... مااامااان ...
یعنی مامان کجا رفته قبل نماز که خونه بود ...
در باز شد و مامان اومد خونه ..
سلام مامان کجا بودی ؟؟
دخترم برای شام قرمه سبزی گذاشتم بوش تو کل ساختمون پیچیده بود ... با خودم گفتم اینجوری که نمیشه شاید پایینی ها یه وقت دلشون بخواد یه بشقابم برای اونا کشیدم بردم بنده خداها خیلی خوشحال شدن چقدرم ازم تشکر کردن ...
راستی فرزانه مگه کارم داشتی ؟؟
مامان تو اتاق داشتم دعا میکردم که تلفن زنگ خورد فکر کردم خونه ای جواب میدی
بعد که دیدم خبری نشد خودم بلند شدم ... تا خواستم گوشی رو بردارم که قطع شد...
خب ندیدی از کجاست کی بوده؟؟؟
چرا دیدم بازم خونه زینب اینا
خیر باشه زینب که ظهر با تو حرف زد!!! دخترم یه زنگ بزن دلم شور افتاد ...
شروع کردم به شماره گرفتن ...
احمد اقا گوشی رو برداشت
الوو سلام باباجون...
به به سلام عروس گلم دختر خوبم
چطوری باباجان ...مامانت خوبه ...خودت خوبی؟؟؟
ممنون بابا خوبیم به خوبیتون ...شماها چیکار میکنید
هی شکر خدا دخترم ما هم میگذرونیم
اما دلمون برات تنگ شده چند روزی پاشو بیا اینجا ...
خب منم دلتنگتونم ان شاالله سر فرصت برنامه میچینم میام
راستی بابا شما چند دقیقه پیش زنگ زده بودین اومدم جواب بدم قطع شد؟؟.؟؟
والا دخترم من خبر ندارم تازه از بیرون اومدم گوشی یه لحظه ...
پشت خط منتظر موندم چند ثانیه بعدش زینب گوشی رو جواب داد
الو سلام فرزانه...
سلام ابجی زنگ زده بودی ؟؟
اره زنگ زدم یه کار خیلی مهم باهات دارم
فرزاااانه... جانم بگوو حرفت و
من واقعا شرمندم یه سهل انگاری در حقت کردم الانم دارم از ناراحتی و دق میکنم ...
خب چی شده دختر راحت حرفت و بزن
فرزانه اون روز داداشم موقع اعزام بهم یه پاکت نامه داد ازم خواست که اگه یه وقت خبر شهادتش اومد اون نامه رو بهت بدم ...زینب زد زیر گریه
وااای فرزانه خیلی شرمندم من یادم رفت نامه رو بهت بدم 😭😭😭
نامه ... از طرف عباس ... برای من 😢
توش چی نوشته زینب ؟؟
نمیدونم چون ازم خواست که خودت بازش کنی حالا چیکار میکنی فرزانه
میتونی بیای ...
رفتم تو فکر... والا نمیدونم اخه سر کار میرم شاید صاحب کارم اجازه نده
زینب ـ خب پس چه جوری میخوای بخونیش ؟؟؟
اووووووم اهااان زینب جان یه کاری کن من ادرس خونه رو با پیام بهت میفرستم برام پستش کن میتونی؟؟.
اره .. اره ...چراکه نه فردا این کارو انجام میدم ...
دستت درد نکنه ...
منو که بخشیدی فرزااانه اره؟؟؟
من مگه ازت دلخور شدم که بخوام ببخشمت دیوونه .... دیگه هم الکی خودتو ناراحت نکن....کاری نداری ....
زینب ـ نه ابجی جون ....به مامان سلام برسون
چشم عزیزم بزرگیتو خدا حافظ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_چهارم
❈◉🍁🌹
گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس
برام نامه گذاشته بود...!!!!!!!
مامان ـ نامه ی چی؟؟
خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟
چطور الان خبرشوو دادن؟؟
زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته
امروز تو خونه تکونی پیداش کرده...
مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟
چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته
والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟
نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه...
چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره...
یه بوی عمیقی کشیدم ...
وااااای عجب بویی میاد ...
خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋
چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم
بزن بریم مامان جونم ...
غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂
زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید
من که صبح زود رفتم سرکار...
مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت
تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام
بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ...
سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ...
صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ...
رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ...
سلامت باشی دخترگلم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟
نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ...
باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ...
ببین از طرفه زینبه ...
جدی ؟!!
کوو مامان کجاس ؟
گذاشتمش رو اپن برو بردارش ...
با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ...
مامان میشه اول خودم تنها بخونم ...
باشه دخترم...
رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم
قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ...
تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم
بنام خالق عشق و زیبایی
بنام خالق هست و نیست
سلام علیکم.
بار الهی . به منه بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی
همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم
مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم
خوشبخت و خوشحالت
کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری
شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت
درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه
و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق
دوستدار همیشگی تو عباس
یا علی
ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭
خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم
😭😭😭😭
مامان متوجه صدای گریه هام شد اما
سراغم نیومد خواست که تنها باشم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_پنجم
❈◉🍁🌹
بعد از گریه که اروم شدم
نامه رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
مامان تو اشپزخونه مشغول اشپزی بود ...
رفتم کنارشو تکیه دادم به کابینت اما مامان چیزی نمیگفت هردو ساکت بودیم تا این که خودم این سکوتو شکستم...
اروم گفتم مامان ،
نمیخوای بپرسی عباس برام چی نوشته ؟؟؟
مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت دخترم اگه دوست داری بهم بگوو اگرم نه که اشکالی نداره....
پس بزار برات بخونم نامه رو باز کردم با صدای لرزان شروع کردم به خوندن
مامان هم خیره شده بود به من و فقط گوش میکرد اما مشخص بود که
ناراحت شده اخه چشماش پره اشک شده بود ...
نامه که تموم شد یه قطره اشک از گوشه چشم مامان سرازیر شد
خدا رحمتش کنه حتی بعد مرگشم به فکر توعه... روحت شاد عباس جان
درسته مامان عباس مثل یه فرشته بود در جلد ادم که اومد تو زندگیمو رفت
😔😔😔😔
دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم ناراحت نشی!!
چی مامان جان؟؟
دخترم با دیدن این نامه و خوندنش حالا بهت ثابت شد که حرفای محسن درست بود ...بنده خدا محسن و بی جهت ناراحتش کردی ...
درسته ولی مامان منم بی تقصیر بودم خب اون لحظه از وصیت نامه خبری نبود اگه الانشم پیدا نمیشد شاید بازم رو حرفم میموندم
بگذریم فرزانه حالا که فهمیدی تصمیمت چیه ؟؟
نمیخوای به وصیت عباس عمل کنی و به پیشنهاده محسن جواب مثبت بدی؟؟
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم نه مامان ....😔😔😔
اخه چرا دخترم ولی خود عباس اینو خواسته تازه شم تو خودت به محسن گفتی که من بدون سند نمیتونم قبول کنم یعنی میخوای به همین راحتی زیرش بزنی گناهه اگه به وصیت عباس عمل نکنی؟؟؟
مامان تو فکر میکنی من دلم نمیخواد به حرف عباسم احترام بزارم
خدا شاهده دوست دارم به وصیت عمل کنم تا روح عباسو شاد کنم اما این وسط یه مشکلی هست؟؟؟
خب چه مشکلی؟؟؟
مامان متوجه هستی که من از عباس باردارم شاید محسن با این شرایط قبول نکنه از طرفیم اونروز ناراحت از در خونه راهیش کردم ... نه مامان مطمئنم که نمی پذیره...
فرزانه جان اگه محسن به گفته عباس قبلا عاشقت بوده و اگرم مثل عباس باشه با این موضوع منطقی برخورد میکنه....
الهی مامان قربونت بشه برو سراغش باهاش حرف بزن .... مامان جان ، اگه به فکر خودت نیستی حداقل به اینده بچه ات فکر کن...
حرفای مامان کاملا درست و منطقی بود بهتره از روی عقل پیش برم نه احساس ...
باشه مامان بهش میگم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی
✍انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم !
_معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟
متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم
+تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟
_ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم !
حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم
+خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم
_خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی
من هم فریاد می زنم
+به درک خوب کردم
_چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر
حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند !
+دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی
_هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی
+چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده
_آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم !
+میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟!
نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ...
تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید .
چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم
احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید :
+خوبی پناه ؟
نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم :
_بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست !
+نمی خوام چیزی بشنوم
_باشه ، اما ...
می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم :
+جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما !
پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید :
_گور بابای آذر بیا می رسونمت
دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود .
+قصدت چیه ؟
شانه بالا می اندازد :
_هیچی
+پس دست از سرم بردار
فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید :
_این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن !
خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت .
وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم !
به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ...
چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سی_و_یکم
✍صدای پارسا حواسم را پرت می کند
_دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ...
+دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر !
راهنما می زند و با آرامش می گوید :
_این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه
شانه بالا می اندازم
+به من چه اصلا
_خب ، کجا بریم ؟
+من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا
_شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟!
+کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه !
بلند می خندد و می گوید :
_حسادت ؟!
+به چی باید حسادت کنم ؟
_پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده
+من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ...
_بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟
چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست .
با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود .
گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ...
خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد .
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم .
کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ...
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ...
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم می گذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع...
صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی
طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین .
در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟
در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺♀️نیایش صبحگاهی
نوح تویی روح تویی 🌷🍃
فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی
بر در اسرار مرا
حجرهٔ خورشید تویی
خانهٔ ناهید تویی🌷🍃
روضهٔ امید تویی
راه دِه ای یار مرا...
مولانا🌷🍃
خدایا 🙏
ســـــــــــــلامتی
قلـــــــبی آرام🌷🍃
ذهن بی دغدغه
عمر با عـــــــزت
و عاقبت بخیری🌷🍃
قسمت همه بفرما.
"الهی_آمین"🙏
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔵راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
🌸یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
✳️که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
🌹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید.
🌷حضرت على (علیه السلام ) فرمود: خیر.
🌺 پیامبر فرمودند:این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
✨حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند.
🌹رسول خدا(ص)فرمود:اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
❓ به چه علّتى آن شکوفه به عسل🍯 شیرین تبدیل مى شود؟
🐝زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل،از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و (آل ) شماست.
✨چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
🌷وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
🌻از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند:از کشتن زنبور بپرهیزید،زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📕منبع:
داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📒الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #داستان_کوتاه
مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید.
مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده.
از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست.
این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم.
به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
📚 منابع:
۱. ابواب الجنان، محمدرفیع واعظ قزوینی
۲. تاریخ کامل، عزالدین ابن اثیر، جلد ۳، صفحه ۱۶۲
۳. جامع النورین، ملا اسماعیل سبزوارى، صفحه ۳۱۷
۴. خزینه الجواهر، علی اکبر نهاوندى، صفحه ۲۹۱
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایت بهلول
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عشق‼️
شیخ رجبعلی خیاط می گوید؛ در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابانها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است او را تکانی دادم!بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی!برف، برف!روی سرت برف نشسته!ظاهراً مدتهاست که اینجایی!مریض میشوی!خدای ناکرده می میری!اینجا چه میکنی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو کرد!دیدم او زل زده به پنجره خانهای!گفتم عاشق شدی!فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!کنارم نشست!
گفت تو برای چی گریه میکنی؟
نه کُند تو هم عاشق شده ای پیرمرد!آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بخون قشنگه👌
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد . صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد . امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد . از این روی چاره ای اندیشید . قاضی را فرخواند و گفت : مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند . من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی . قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم . پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت . عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت : اکنون بنزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد . چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فورا مال شخص مالباخته را پس داد . امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد
#كشكول_شيخ_بهايي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662