eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴حكايتي عجيب از آيت الله بهجت و اشك بر امام حسين علیه السلام 🔹حجت الاسلام والمسلمين قدس از شاگردان آيت الله بهجت نقل مي‌كند، روزي آقاي بهجت در رابطه با بزرگواري و اغماض ائمه اطهار صلوات الله عليهم فرمودند» : 🔸در نزديكي نجف اشرف، در محل تلاقي دو رودخانه فرات و دجله آباديي است به نام «مصيب»، كه مردي شيعه براي زيارت مولاي متقيان امير المؤمنين عليه السلام از آنجا عبور مي‌كرد و مردي كه در سر راه مرد شيعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون مي‌دانست وي به زيارت حضرت علي عليه السلام مي‌رود او را مسخره مي‌كرد. 🔹حتي يك بار به ساحت مقدس آقا جسارت كرد، و مرد شيعه خيلي ناراحت شد. 🔸چون خدمت آقا مشرف شد خيلي بي تابي كرد و ناله زد كه: 🔹تو می‌دانی اين مخالف چه مي‌كند. آن شب آقا را در خواب ديد و شكايت كرد آقا فرمود: او بر ما حقي دارد كه هر چه بكند در دنيا نمي‌توانيم او را كيفر دهيم. شيعه مي‌گويد عرض كردم: آري، لابد به خاطر آن جسارتهايي كه او مي‌كند بر شما حق پيدا كرده است؟! 🔸حضرت فرمودند: بله او روزي در محل تلاقي آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه مي‌كرد، ناگهان جريان كربلا و منع آب از حضرت سيد الشهدا عليه السلام به خاطرش افتاد و پيش خود گفت: عمر بن سعد كار خوبي نكرد كه اينها را تشنه كشت، خوب بود به آنها آب مي‌داد بعد همه را مي‌كشت، و ناراحت شد و يك قطره اشك از چشم او ريخت، از اين جهت بر ما حقي پيدا كرد كه نمي‌توانيم او را جزا بدهيم. 🔹آن مرد شيعه مي‌گويد: از خواب بيدار شدم، به محل برگشتم، سر راه آن سني با من برخورد كرد و با تمسخر گفت: آقا را ديدي و از طرف ما پيام رساندي؟ ! مرد شيعه گفت: آري پيام رساندم و پيامي دارم. او خنديد و گفت: بگو چيست؟ مرد شيعه جريان را تا آخر تعريف كرد. وقتي رسيد به فرمايش امام عليه السلام كه وي به آب نگاهي كرد و به ياد كربلا افتاد و…، مرد سني تا شنيد سر به زير افكند و كمي به فكر فرو رفت و گفت: خدايا، در آن زمان هيچ كس در آنجا نبود و من اين را به كسي نگفته بودم، آقا از كجا فهميد. بلافاصله گفت 🔴 أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله، و أن علياً أميرالمؤمنين وليّ الله و وصيّ رسول الله و شيعه شد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌈🌻🌈🌻🌈🌻🌈🌳🌈 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم... با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ... محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند دکتر و عمو وارد اتاق شدن دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟. شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ... خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟ بله دکتر شما امر کنید عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن ماهم سریع وارد اتاق شدیم یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ... جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران .. از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم چادر مشکیم و از سرم در اوردم زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خاستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد.... همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلیی که من روش نشسته بودم بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد تا در حضور ما اشک نریزه بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت پایین و گفت من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم که حامی و مراقب همسرش باشم اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو😔😔😔😔 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌈🌻🌈🌻🌈🌻🌈🌻🌈 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥🍀♥🍀♥🌈♥🍀♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 نه اقا محسن این حرف و نزنید شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین یه جوری جبرانش کنم منم در هر شرایطی قدم به قدم کنارتون هستم . اینو قول میدم ... محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن . همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور با اجازه ی همسر شهیدم فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم بلـــــــــه .... با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ... محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و .. بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم . دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد خوشبخت بشین .... ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده.... دکتر ـ انجام وظیفه بود حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ... محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟ اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه اینم برگه ترخیصشون... واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم .... بعد اینکه چندتا عکس انداختیم مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش... خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه زندگی کنم .... چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ... زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 💚❣💚❣💚❣💚❣💚 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 خیلی مراقب محسن بودم اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده .... محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند... مامانمم زود زود بهمون سر میزد ... تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم .... یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت: خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ... اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ... عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده... اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟ با این حرف محسن خشکم زد بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ... بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ... دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ اره؟؟؟ بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟ محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ... منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم .... دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ... بفرمایید اقای دکتر: ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن... محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود... دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه .... گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ... اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم . نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 💚❣💚❣💚❣💚❣💚 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ♥🍀♥🍀♥🍀♥🍀♥ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ... تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی... ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی درسته.؟ اره از کجا فهمیدی؟؟ خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من .... اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ... جانم بگو عزیزم... میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ... چی میخوای بگی فرزانه... میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ... متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!! ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ... الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ... محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ... منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله... صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت... کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا... محسن تو اتاق کنار بچه ها بود منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ... امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت .. من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ... هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ... ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم... و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ... 💠 ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ♥🍀♥🍀♥🍀♥🍀♥ ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 داستان امروز 🍃🌺 🔸جاذبه امام حسن عليه السلام🔸 ✳️مردي از اهل شام كه در اثر تبليغات دستگاه معاويه گول خورده بود و خاندان پيامبر را دشمن مي داشت، وارد مدينه شد. در شهر امام حسن عليه السلام را ديد. پيش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد و هر چه از دهانش مي آمد به آن بزرگوار گفت. ✨حضرت با كمال مهر و محبت به وي مي نگريست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت يافت، امام به او سلام كرده، لبخندي زد و سپس فرمود: اي مرد! من خيال مي كنم تو در اين شهر مسافر غريبي هستي و شايد هم اشتباه كرده اي. در عين حال اگر از ما طلب رضايت كني، ما از تو راضي مي شويم. 🔹 اگر چيزي از ما بخواهي به تو مي دهيم. 🔹اگر راهنمايي بخواهي، هدايتت مي كنيم. 🔹اگر براي برداشتن بارت از ما ياري طلبي بارت را برمي داريم. 🔹 اگر گرسنه هستي سيرت مي كنيم. 🔹 اگر برهنه اي لباست مي دهيم. 🔹 اگر محتاجي بي نيازت مي كنيم. 🔹 اگر آواره اي پناهت مي دهيم. 🔹 اگر حاجتي داري برآورده مي كنيم و چنانچه با همه وسايل مسافرت بر خانه وارد شوي، تا هنگام رفتنت مهمان ما مي شوي و ما مي توانيم با كمال شوق و محبت از شما پذيرايي كنيم. چه اين كه ما خانه اي وسيع و وسايل پذيرايي از هر جهت در اختيار داريم. 👈وقتي مرد شامي سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنيد سخت گريست و در حال خجلت و شرمندگي عرض كرد: گواهي مي دهم كه تو خليفه خدا بر روي زمين هستي؛ (الله أعلم حيث يجعل رسالته). و خداوند داناتر است به اينكه رسالت خويش را در كدام خانواده قرار دهد و تو اي حسن و پدرت دشمن ترين خلق خدا نزد من بوديد و اكنون تو محبوب ترين خلق خدا پيش مني. سپس مرد به خانه امام حسن عليه السلام وارد شد و هنگامي كه در مدينه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذيرايي شد و از ارادتمندان آن خاندان گرديد. 📚بحار ج۱۶ ص ۲۱۰ 👇  http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
📕🌙 مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود. کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت: « تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.» نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گدذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد! متفاوت بخوانید 👇 ♦️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
▪️منتظران ظهور▪️ 💠خیلی زیبا حتما بخوانید 👌 آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند : شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم . چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم.... همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم. صدايی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند. بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📚منبع :کرامات امام رضا (ع) از زبان بزرگان
📗 ✍پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد. روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.👞👞 پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟😊 😣پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم. 😔 👌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم _دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟ با آرامش می خندد و می گوید: +خواب از سرت پرید؟ _بده به من شالمو +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی! از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم. _چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو +یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی می گوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند. +چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟ شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند. _واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه... +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ... با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد: _تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه... بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند. _پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس می زنم و می گویم: +داری حالمو بهم می زنی پارسا _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟ روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام. +پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن... چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد. انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تمام مسیر برگشت به خانه را توی ماشین اشک می ریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک می کنم. شاید می توانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم می خندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم می خواست و او، لذت می بردم. اما هرچه با خودم کلنجار می روم بیشتر فرو می ریزم.با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه بدحجاب هستم و آرایش می کنم و آزادی می خواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب توی آن پارتی نیستم! تابحال فکر می کردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز عذاب وجدان چیزی برایم ندارد. ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،چه روز نحسی شده امروز! چشمم که به خانه ی حاج رضا می افتد انگار دنیا را به من می دهند.کرایه ی ماشین را می دهم و پیاده می شوم. با دست های لرزانم کلید می اندازم و در را باز می کنم... دلم می خواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرف های مادرانه اش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست! می روم بالا و اولین کاری که می کنم کندم شالم هست.پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر می کند! قرص مسکن می خورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خورده ام؟! اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست می کرد،اما هیچ کدام را ندارم.بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن... راه می افتم و وسط پله ها تهوعم شدت می گیرد.با شدت در را می کوبم؛فقط چند ثانیه طول می کشد تا در باز شود.نه فرشته است و نه مادرش شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت می کنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد! و بعد چشم های گرد شده از تعجبش را می بینم و در اوج استیصال از کنارش می گذرم و خودم را به دستشویی می رسانم. انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم.معدم پیچ می خورد و دلم همزمان مالش می رود... احساس سبکی می کنم،اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.سر بلند می کنم و به صورت خیس از آبم نگاه می کنم و مثل برق گرفته ها می شوم و تازه می فهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم! لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟ اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!حالم از چیزی که بود هم بدتر می شود. بدشانسی روی بدشانسی...با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم می ترسم! دوباره آبی به صورتم می زنم و قفل در را باز می کنم.چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟! اما همین که در را باز می کنم دلم منقلب می شود از صحنه ای که می بینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ به من اعتماد کن ❤️روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... 💚 اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... . ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... . 💙ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... 💛 نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... . 💜شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ... ❤️ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... . 💚اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... . رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ... 💙همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... . می تونم بهت اعتماد کنم؟ ... اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... 💛محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍شرکت کنندگان ❤️روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... . یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ... 💚با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ... منم جا خوردم ... هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ... 💙سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ... 💜حس خوبی داشت ... برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ... . روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... . سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ... اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ... من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ... . ❤️مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ... . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃 🌸 هرروز صبح پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی: 🌷سلام بر محمد(ص) علی(ع) فاطمه(ع) حسن (ع) حسین(ع ) پنج گل باغ نبی، 🌷سلام بر سجاد(ع) باقر(ع) صادق (ع) گلهای خوشبوی بقیع، 🌷سلام بر رضا(ع) قلب ایران و ایران 🌷سلام بر کاظم(ع) تقی (ع) خورشیدهای کاظمین 🌷سلام بر نقی (ع) عسکری(ع ) خورشید های سامراء 🌷و سلام بر مهدی (عج) قطب عالم امکان، امام عصر وزمان 🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان 🌸 آمین یارب العالمین 🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
🏴 ☀️ امام رضا علیه‌السلام: «اگر آنکسی که به من ستم کرده،مرتبه ی پایین تری از من داشته باشد ، برخود شایسته نمی دانم که از او انتقام بگیرم. و اگرآنکسی که به من ستم کرده،هم شأن من باشد، با بردباری و گذشت، از او پیش می افتم. و اگر آنکسی که به من ستم کرده، بلند مرتبه تر ازمن باشد،باگذشت وخویشتن داری،به مقام او می رسم. 📚مناقب آل ابی طالب، جلد ۴، صفحه ۴۰۲ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. ☀️ #امام_رضا (ع) فرمودند: هرکس قادر برکفاره گناهان خودنباشد، #صلوات بسیار بفرستد که #صلوات بر محمد و آل محمد گناهان را می ریزد... #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕯🏴🕯🏴 🏴🕯🏴 🕯🏴 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم پسر سلطان سنجر👑 (پادشاه ايران ) يا پسر يكى از وزيرانش به تب شديد مبتلا شد.🤒 پزشكان نظر دادند كه بايد به تفريح رفته ، خود را به شكار مشغول نمايد🏹. از آن وقت كارش اين بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها آهويى از مقابلش گذشت . او با اسب🐎 آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حيوان به بارگاه🕌 حضرت امام رضا عليه السلام پناه برد. شاهزاده نيز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام عليه السلام رسانيد. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهيانش جراءت نكردند😰 به اين كار اقدام نمايند و از اين پيشامد سخت در تعجب بودند.😯 سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پياده شوند. خودش نيز پياده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شريف🌹 امام عليه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گريه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مريضى خويش را از امام عليه السلام خواست و همان لحظه دعايش مستجاب شد و شفا يافت . همه اطرافيان خوشحال شدند و اين مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا عليه السلام شفا يافته و گفتند: - شاهزاده در كنار قبر امام عليه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بيايند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زيبا شود و يادگارى از او بماند. پادشاه از شنيدن اين مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها رافرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را ديواركشى كردند.🕌 📚بحارالانوار (آهوی پناهنده) 🕯اللهم عجل لولیک الفرج🕯 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
به مناسبت شهادت امام رضا (ع)🏴 ختم صلوات خاصه را هدیه میکنیم به نیت سلامتی و تعجیل در امر فرج مولا صاحب الزمان لطفا تعداد هدیه خود را به آی دی زیر اعلام بفرمایید 🆔 @Mohseh1224 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔴شش حیوانی که پیامبر صلی الله علیه و آله کشتن آنها را ممنوع کرد! 🌸امام صادق(علیه السلام) روایت کردند که حضرت رسول اکرم فرمود: ⛔️ از کشتن زنبور عسل، مورچه، قورباغه، گنجشک، هدهد و پرستو بپرهیزید. ✳️زنبور عسل را به این سبب که پاکیزه می‌خورد و پاکیزه پس می‌دهد، حیوانی است که خدای ارجمند به او وحی کرد... ✳️مورچه به این دلیل که مردم در روزگار حضرت سلیمان‌ بن‌ داوود(علیه السلام) به قحطی گرفتار شدند، پس هنگامی که به سوی نماز باران خواهی می‌رفتند، 🐜 مورچه‌ای را دیدند که روی دو پای خود ایستاده دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده و می‌گوید: 🌷 “خدایا، ما آفریده‌ای از آفریدگان تو هستیم و از فضل تو بی‌نیاز نیستیم، ما را از نزد خود روزی ده و ما را به گناهان کم‌خردان آدمی زادگان بازخواست منما.” 🌹پس سلیمان به مردم گفت: به خانه‌هایتان برگردید که همانا خدا بر اثر دعای دیگران به شما آب داد. ✳️ قورباغه بدین رو بود که چون بر ابراهیم(علیه السلام) آتش برافروختند، همه جانداران زمین به خدای بزرگ و ارجمند شکایت کردند و از او خواهش کردند که بر آتش آب بریزند، 🌸خدا به هیچ یک از آنان اجازه نداد مگر قورباغه که دو سوم پیکر قورباغه در انجام این کار سوخت و تنها یک سوم از پیکرش سالم ماند. ✳️شانه به سر (هدهد) به این دلیل بود که او راهنمای سلیمان(علیه السلام) به کشور بلقیس بود. ✳️گنجشک به این دلیل که یک ماه راهنمای حضرت آدم(علیه السلام) از سرزمین سراندیب به سرزمین جده بود. ✳️و اما پرستو به این سبب که گردش او در آسمان به دلیل اندوه خوردن بر ستم‌هایی است که روا داشتند 💠 و عبادت او خواندن «سوره حمد» است و آیا نمی‌بینید که او می‌گوید: «ولاالضالین». 📙منبع: الخصال المحموده والمذمومه(صفات پسندیده و نکوهیده)، جلد ۱، ص ۴۴۸-۴۵۱ نوشته شیخ صدوق (ره) 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. ✅برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است. صلوات برای سلامتی تمام بیماران فوروارد کنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دانشگاه فرهنگیان 🇯🇵ژاپن_ما حاضریم خانه هایمان را باز کوچکتر کنیم وفضا وامکانات مدرسه ها را بزرگتر وبیشترکنیم .ما برای توسعه ی بیشتر کشور هرچقدر در تربیت وجذب معلمان سرمایه گذاری کنیم کم است. 👈جهانگیری: مشکل آموزش وپرورش جمعیت زیاد آن است 🇩🇪آلمان-سه گروه نباید پشت چراغ قرمز بمانند:آتش نشانی ,معلم و آمبولانس . 👈وزیر آموزش و پرورش : -تعاونی فرهنگیان معرفی نامه می دهد تا همکاران بتوانند از فروشگاهها قسطی خرید کنند. 🇦🇪امارات_دولت در سال چند بار به معلمان چک سفید می دهد . 👈ایران_معلم ها به جای آنکه به فکر اضافه حقوق باشند ,به فکر شغل دوم وسوم باشند "وزیر آموزش وپرورش دولت " 🇫🇷 فرانسه-ثروتمندان در مسیر شهرک معلمان خانه می خرند ,تا دیگران فکر کنند آن ها هم معلمند 🇩🇪آلمان -فرزند بزرگم پزشک است اما فرزندم دومم به دنبال هدف بالاتری است می خواهد معلم شود "یک پدر المانی" 🇬🇧_فرزندم یک نابغه است او توانایی معلمی دارد "یک پدر انگلیسی" 🇩🇪آلمان-شما می خواهید حقوقی همسان با تربیت کنندگانتان داشته باشید؟!"فریاد مرکل بر سر صنف پزشکان ومهندسان " 👈روحانی : -حقوق معلمان بار مالی دارد ... ✌اینقدر نشر بدین تا سراسری بشه✌ 👇 ✅http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═── 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱ ঊঈ═┅─╯ _خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد این همه سال یه بچه گیرمون اومد _ خدا رو شکر چه پسر قشنگیه _آره قربونش برم خیلی خوشکله _میدونی چرا؟ _چرا؟ _خب معلومه دیگه به مامانش رفته😜 _بس کن خانوم باز شروع کردی هرچی صفت های خوبه مال خودتو فامیلته هرچی هم صفت بده ماله منو فامیلمه _ببخش بهروز جان منظوری نداشتم شوخی کردم _ سودابه تو که میدونی من روی این چیزا حساسم چن ساله درگیر این عقاید مسخره و فسیلی این فامیل مون هستیم _میگم بهروز پسرمون آینده چیکاره بشه که باعث افتخار خانواده و فامیل بشه؟ _ خب معلومه دیگه باید به باباش بره و یه حسابدار بشه _دوباره تو شروع کردی؟ باید به برادرم بره و یه مهندس عمران بشه! ... (( در شهر اصفهان خانواده ایی بعد از سالیان سال صاحب فرزندی شدند، از خوشحالی داشتند بال در می آوردند... این خانواده میان عقاید اقوام بلا تکلیف مانده بودند نه جرعتش را داشتند که بر خلاف میل آنها رفتار کنند و نه دلشان رضا بود که هر چه آنها میگویند بپذیرند، چون رسم و رسومشان بود حتما باید اجرا می شد کسی حق نداشت از رسم و رسومات فامیلی سر پیچی کند! یکی از رسم های مهم اقوامشان این بود که اگر فرزند پسر بود از فامیل پدرش ازدواج کند و اگر دختر بود باید به فامیل مادرش شوهر کند...)) بهروز کفری شده بود از عقاید فسیلی او باید کاری میکرد؟ مگر میشد کسی که تازه به دنیا آمده زن آینده اش را انتخاب کنند اصلا با عقل جور در نمی آید! بگذارید فرزندان بزرگ شوند شاید اصلا همدیگر را نخواستند این دیگر چه قانونی ست... _______________________________________ ✍نوشته 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢ ঊঈ═┅─╯ ((پدر و مادر این پسر نوزاد بعد از کلی بحث تصمیم گرفتند این بار محکم رو در روی بزرگ اقوام بایستند آنها بعد از سالیان سال صاحب فرزندی شده بودند نباید فرزنداشان را قربانی این افکار مسخره میکردند به این نتیجه رسیدند که نه با خانواده پدری و نه به خانواده مادری وصلت کند قرار بر این شد که این پسر خودش در آینده همسر خودش را انتخاب کند نمی شود این طوری که نوزادی را باهم نامزد کنند اصلا آمدیم این ها بزرگ شدند همدیگر را نخواستند آن موقع تکلیف چیست؟ اما ماجرا به اینجا ختم نشد وقتی بزرگان خاندان به گوششان رسید که این خانواده دارند از رسم و رسومات سرپیچی میکنند، فکر های شومی در ذهنشان خطور کرد... در آن محله شایعه کردند که این پسر در آینده عروس خودش را می کشد جانی میشود حتی به اطرافیانش رحم نمیکند این پسر شوم است باید کشته شود... چنان این شایعه به سرعت در همه جا پیچید که همه در صدد از بین بردن آن پسر نوزاد مظلوم در آمدند... پدر آن نوزاد مجبور شد برای حفظ جان نوزادش، آن را از شهر و دیارشان دور کند. او را به شهر شیراز آورد و جلوی یکی از آپارتمان ها گذاشت و در یکی از واحد ها را زد و با گریه از آنجا دور شد می ترسید که کسی او را تعقیب کرده باشد و جای فرزندش را یاد بگیرد ... صاحب یکی از واحد ها پایین امد و دید نوزاد قنداقی داخل سبدی ست و هرچه اطراف را نگاه کرد کسی را ندید...)) ✍نوشته 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣ ঊঈ═┅─╯ از داخل یکی از واحد های آپارتمانی آقایی پایین امد و با تعجب نوزاد قنداقی را جلوی در دید که گریه میکند؛ دست پاچه شده بود چند دقیقه ایی اطرافش را نگاه کرد و وقتی متوجه شد کسی نیست آن پسر را برد داخل داخل خانه... آن آقا نوزاد را به فرزندی پذیرفتن و سالها از او نگهداری کرد؛ نام آن پسر را گذاشتند. همه اهل خانه با سهیل خوش رفتاری میکردن به جز یک نفر که پسر بزرگ خانواده بود، آن هم بخاطر حسادت! پنجمین سال از نگهداری میگذشت... تا اینکه یکی از روز ها، از شهر اصفهان میهمانی برایشان آمد؛ میهمان از دیدن سهیل خیلی تعجب کرد فکر کرد شاید فرزندشان ست. البته حق هم داشت چون پنج سالی بود که شیراز نیامده بود. شب هنگام بعد از خوردن غذا، آقایان دور هم جمع شدند و مشغول صحبت بودند و خانم ها هم به آشپزخانه رفتند به قصد ظرف شستن. بچه ها داشتند بازی میکردند. مرد مهمان از پدرخوانده سهیل ماجرای سهیل رو پرسید: _احمد از صبح تا حالا میخوام یه چیزی رو بپرسم فرصت نشد میگم قضیه این پسره چیه؟ از صبح که دیدم هی میخوام بپرسم موقعیتش پیش نمیومد؟ _والله جریان داره آقای حشمتی یه شب بارونی زنگ خونه مونو میزدن هرچی گفتم کیه جواب ندادن رفتم پایین دیدم یه پسر بچه قنداقی رو گذاشتن داخل سبد کلی وقت هم دور و برو نگاه کردم دیدم هیچ خبری نیست منم دلم سوخت بچه رو اوردم خونه.... اسمشم گذاشتم سهیل الان چن ساله که دارم نگهداری میکنم ازش ✍نوشته 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴ ঊঈ═┅─╯ _احمد جان حدود چن سال پیش این اتفاق افتاد؟ خیلی دقیق بهم بگو؟ _پنج سال پیش آبان ماه! حالا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _فکر کنم اشتباه کردی احمد! فکر کنم این همون پسر نوزادی بود که توی محله ما شایعه شده بود بزرگ که بشه جانی میشه؟ چیکار کردی احمد نباید این پسر رو می اوردی تو خونت _ آقای حشمتی تو میگی شایعه! شایعه هم که یعنی دروغ! _احمد تو چه ساده ایی بابا کلی از فالگیر ها و جن گیر های حرفه ایی آینده شو پیش بینی کردن اون جن گیر انقدر قدرت داره که اگه کسی پشت سرش حرف بزنه جن هاش بهش میرسونن که اون چی گفته!! تازه از اونا گذشته ببین چه قد این پسر آینده شومی داره که حتی پدر و مادرشم نخواستنش!!!! _آقای حشمتی خب حالا میگی چیکار کنم؟ _این پسر برات شر میشه درد سر داره... باید سر به نیست بشه _نه آقای حشمتی پسر خیلی عزیزی هست من آخه دلم نمیاد این کار رو باهاش بکنم! میتونیم از خونه بندازیم بیرون ولی اون کار رو نمیتونم انجام بدم! _ای بابا احمد تو چرا نمیفهمی این پسر آیندش شومه میگن جانی میشه از خونه انداختیش بیرون باز ادرس خونه توبلده یه درد سری میشه یه راست میاد همینجا نگو که خونتو عوض میکنی. اصلا روزه شک دار نگیر!!! بابا تا این پسر کوچیکه سریع باید بکشیمش تا کسی نفهمیده.... ((آقای حشمتی آنقدر در گوش احمد گفت و گفت تا احمد رام شد و قرار شد سهیل را سربه نیست کنند. این در حالی بود که سهیل از پشت در داشت به صحبت های آن دو گوش میداد؛ او خیلی ترسیده بود...)) #✍نوشته:محمدجواد 🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمانیــ 📖ঊঈ═── ╮ 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۵ ঊঈ═┅─╯ ساعت ۱۰ شب بود، بسیار ترسیده بود. آرام و بی صدا از خانه فرار کرد؛ دوان دوان توی خیابان تاریک و خلوت میرفت. گویا آسمان هم به حال دل سهیل گریه میکرد. پنج سال پیش که او را در جلوی آپارتمان گداشتند باران می بارید و حال که او از آن خانه فرار میکرد هم داشت باران می بارید... سهیل پنج ساله که جایی را بلد نبود او فقط داشت می دوید تا از ان خانه دور شود... همان طور که با سرعت میدوید چند دختر جوان خیابان گرد تا سهیل را دیدند به طرفش آمدند سهیل خیلی ترسیده بود. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس از دور امد و دخترها فرار کردن و سهیل به راه خودش ادامه داد... سهیل فقط میدوید انقدر رفت تا به سر بالایی دروازه قرآن رسید. به سمت کوه پشتی دروازه قرآن رفت ... او از ادم ها ترسیده بود فقط میخواست جایی برود که ادم ها انجا نباشند. از کوه بالا رفت میانه های کوه به یک غاری رسید جلوی غار یک توله سگی خوابیده بود. سهیل با ترس از کنار توله سگ رد شد و وارد غار شد... ✍نوشته 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند. عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره. شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم. چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای. چشم که باز می کنم منم و اتاقی که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم. _نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست. بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه... هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم می گذارم و می خندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟ _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی! _یه دور از جونی چیزی... +تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه _آره خب +ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید: _من برم بیرون بر می گردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد. _جانم بگو نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم: _من خیلی بدم فرشته،خیلی و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره... صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته... انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم! می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه... بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم! دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش... می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا.... دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍مسابقه بزرگ ❤️برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ... مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... 💜جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... . سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ 💚سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... . سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ... آره ... 💙پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ... سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ... مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ... 💗مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود .. داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... . 💛آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662