╭═─ঊঈ📖رمانیــ
📖ঊঈ═──
╮
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵ ঊঈ═┅─╯
ساعت ۱۰ شب بود، #سهیل بسیار ترسیده بود.
آرام و بی صدا از خانه فرار کرد؛ دوان دوان توی خیابان تاریک و خلوت میرفت. گویا آسمان هم به حال دل سهیل گریه میکرد. پنج سال پیش که او را در جلوی آپارتمان گداشتند باران می بارید و حال که او از آن خانه فرار میکرد هم داشت باران می بارید...
سهیل پنج ساله که جایی را بلد نبود او فقط داشت می دوید تا از ان خانه دور شود... همان طور که با سرعت میدوید چند دختر جوان خیابان گرد تا سهیل را دیدند به طرفش آمدند
سهیل خیلی ترسیده بود.
همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس از دور امد و دخترها فرار کردن و سهیل به راه خودش ادامه داد...
سهیل فقط میدوید انقدر رفت تا به سر بالایی دروازه قرآن رسید. به سمت کوه پشتی دروازه قرآن رفت ... او از ادم ها ترسیده بود فقط میخواست جایی برود که ادم ها انجا نباشند.
از کوه بالا رفت میانه های کوه به یک غاری رسید جلوی غار یک توله سگی خوابیده بود. سهیل با ترس از کنار توله سگ رد شد و وارد غار شد...
✍نوشته#محمدجواد
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_هـشـتم
✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند.
عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه
لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند!
خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم.
چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین!
و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای.
چشم که باز می کنم منم و اتاقی
که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید:
_سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم.
_نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.
بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه...
هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم می گذارم و می خندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!
_یه دور از جونی چیزی...
+تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه
_آره خب
+ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید:
_من برم بیرون بر می گردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد.
_جانم بگو
نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_نـهم
✍بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم:
_من خیلی بدم فرشته،خیلی
و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره...
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه.
برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته...
انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم!
می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم!
تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت.
فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه!
شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه...
بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم!
دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش...
می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا....
دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_بیست_و_نه : ✍مسابقه بزرگ
❤️برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ...
💜جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
💚سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... .
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ...
آره ...
💙پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...
سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ...
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...
💗مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ..
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... .
💛آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_سی :✍ بد نیستممعنی؟
❤️… من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …
💜تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…
💚خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … .
💛بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
💚همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
❤️حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸 #دعای_خـــــــیر برای شما عزیزان
در اولین روز ماه ربیع الاول🌸
الهی که
روزگارتان از رحمت
✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨
لبریز...
سفرهٔ تان از نعمت
✨←رَبُّ الْعَالَمِين→✨
سرشار...
چشمانتان به نورِ
✨اللَّه نور السَّموَاتِ وَالَارض✨
روشن...
کفه ترازویتان در ردیف
✨←فَأمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُه→✨
میزان
زندگانیتان *
✨←فِی عِیشَةِ رَّاضِیَة→✨
باشد...
و عاقبتتان
✨←عِندَ مَلِکَ الْمُقتَدِر✨
ختم به خیر باد
🌸آمــــــــــین یا رَبَّ الْعالَمین
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙💕💙💕💙💕💙💕💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۶ ঊঈ═┅─╯
فردای آن روز سهیل از خواب بیدار شد. خیلی گرسنه بود. نمیدانست کجا برود و از کجا غذا تهیه کند بی پناه و بلاتکلیف بود...
از غار بیرون اومد، به سمت دروازه قرآن رفت... اما هیچ مغازه ایی در آن اطرف نبود. وارد خیابانی شد و به مغازه ایی رسید ، داخل رفت و گفت:
_آقا! آقا! میشه یه خوده غذا بدی بخورم گشنمه!!😭
_برو بیرون صبح اول صبحی هنوز دشت نکردم اومدی گدایی میکنی؟؟؟
سهیل با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. گوشه ایی نشست و زانوی غم در بغل گرفت نمی دانست چه کند..
پیرمرد دکان دار که در آن طرف خیابان بود نیم ساعتی سهیل را زیر نظر گرفته بود، به طرفش رفت و سهیل را پیش خودش اورد.
_پسرم چرا این همه مدت ناراحت اونجا نشستی کو پس بابا مامانت؟
سهیل گریه می کرد. پیرمرد دلش سوخت و مقداری کیک و آبمیوه به او داد. سهیل انچنان گرسنه بود که کیک هارا به سرعت خورد. آن پیرمرد چن هزار تومان هم به سهیل داد...
سهیل از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به سمت غارش برگشت. این بار علاوه بر توله سگ، بچه آهویی را دید. از شدت ذوق و خوشحالی فریادی کشید...
✍نوشته#محمدجواد
💙💕💙💕💙💕💙💕💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💛💞💛💞💛💞💛💞💛
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٧ ঊঈ═┅─╯
سهیل قدری با بچه آهو و توله سگ بازی کرد و بعد به غارش رفت و انجا خوابید.
وقتی بیدار شد همه جا تاریک شده بود.
از غار بیرون آمد تا به دل شهر برود و خوراکی بخرد. قدری که رفت به یک ساندویچی رسید:
_آقا میشه یه غذا بهم بدی؟
_برو بچه اینجا واینستا!!
_آقا گشنمه
_اول پول بده تا بهت غذا بدم
سهیل توی جیبش دست کرد و پول هایی که آن پیرمرد به او داده بود را به آن مرد ساندویچ فروش داد.
یک ساندویچ خرید و باقی پولش را تحویل گرفت و برگشت. توی راه که بر میگشت، پیرمردی را دید که تعدادی نان گرفته و میرود به پیشش رفت وگفت:
_ آقا میشه یه نون بدی؟
_اره پسرم بفرما چن تا میخوای؟
_یکی
_بیا من دوتا نون بهت میدم چون مهمون دارم باید ببرم خونه وگرنه بیشتر بهت میدادم
سهیل نان رو از پیرمرد گرفت و داخل نایلون ساندویچش گذاشت و به غارش برگشت.
یکی از نان ها را جلوی توله سگ گذاشت و دیگری رو جلوی بچه آهو.
خودش هم از ساندویچش خورد.
همین که خواست بخوابد باران شروع به باریدن کرد صدای شرشر باران و رعد و برق پی در پی می آمد
✍نوشته#محمدجواد
💛💞💛💞💛💞💛💞💛#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💟💞💟💞💟💞💟💞💟
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٨ ঊঈ═┅─╯
سهیل از صدای بلند رعد و برق خیلی وحشت زده شده بود...
او جیغ میزد،گریه میکرد .فریاد میزد:
_باباااااا مامااااااان کجایی؟😭
ترس از یک طرف بر سهیل غلبه کرده بود سرما هم از طرف دیگر. رفت خودش را به بچه آهو چسباند و از گرمای او استفاده کرد توله سگ هم به کنارش امد و همگی از گرمای همدیگر استفاده کردند و خوابیدند...
سهیل شب ناآرامی داشت دیشب خیلی به سهیل سخت گذشته بود او خیلی ترسیده بود... اما او باید عادت میکرد به این تنهایی و ترس!!!
صبح شد
با نور خورشید که به داخل غار افتاد بچه آهو بیدار شد و خواست بلند شود که باحرکت و تکانش سهیل هم از خواب بیدار شد...
سهیل باز برای خرید خوراکی به شهر رفت. این بار به یک خیابان دیگر رفت...
این بار نیز خیالش راحت بود که پولی دارد.
داخل اولین مغازه شد که خرید کند وقتی از داخل جیبش پول هایی که ساندویچ فروش به او داده بود را در اورد و به صاحب مغازه داد، صاحب مغازه گفت:
_ بچه جون اینها پول قلابی هست اینا رو توی عروسی ها میریزن بالای سر عروس دوماد تو فکر کردی شاید اینا میان پول واقعی بریزن بالا سر عروس دوماد...
سهیل ناامید از مغازه بیرون آمد. رفت تا به یک چهار راهی رسید. بلا تکلیف بود نمیدانست کجا برود گیچ شده بود. گویا چهار راه چه کنم بود؟ چهار راه کجا برم بود؟
ساعت ها توی همان چهار راه بود فقط داشت مردم و ماشین ها را نگاه میکرد.
صاحب طلا فروشی، که ساعت ها سهیل را زیر نطرداشت طاقت نیاورد وبه سمت سهیل رفت ودستانش را فشرد واورا به داخل مغازه اش اورد و گفت:
آقا پسر چرا نمیری خونتون؟ خوب نیست این همه وقت تو چهار راه وایسادیا؟
_گشنمه
_کو بابات؟
_نمیدونم
_پسرجون راستشو بگو؟
_نمیدونم... من خونه ندارم نمیدونم بابام کجاست مامانم کجاست😭
آن مرد طلا فروش هم که قضیه را فهمید . سریع به همسرش زنگ زد:
_نرگس سلام خوبی؟
_سلام ممنون رضا چی شده؟
_یه خبر خوب دارم امروز بهترین غذا رو درست کن مهمون داریم؟
آن مرد طلافروش سالهاست که از داشتن فرزند محروم بودند و همسرش به خاطر این موضوع افسردگی گرفته بود فکری به سرش زد تصمیم گرفت سهیل را به عنوان فرزند خوانده خود قبول کند...
✍نوشته#محمدجواد
💟💞💟💞💟💞💟💞💟#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٩ ঊঈ═┅─╯
آن مرد طلا فروش وقتی با همسرش تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بسیار خوشحال شد .و از همسرش خواست که حتما سهیل را به فرزندی قبول کنند.
آنها سهیل را به فرزندی قبول کردند؛ مرد طلافروش فردای آن روز به اداره ثبت احوال رفت و با کلی زحمت وتلاش برای سهیل شناسنامه گرفت...
روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند و سهیل کم کم رنگ آرامش می دید؛ این خانواده از نظر وضعیت مالی بسیار قوی بودند .
پدر خوانده دومش به سهیل بسیار رسیدگی میکردو هر چه سهیل درخواست میکرد ، برایش تهیه میکرد.
دو سال گذشت. سهیل کم کم باید آماده مدرسه رفتن می شد. وقتی از او تست هوش گرفتند به پدر خوانده دومش متذکر شدند که او هوش و استعداد فوق العاده ایی دارد.
چند ماهی بود که از شروع مدارس می گذشت معلمش درخواست دیدار با پدر سهیل را داد. در دیدار پدر با معلم ،بسیار تمجید و تعریف از سوی معلم شد .
سهیل در این پنج سال ابتدایی خیلی مورد توجه معلمان و مدیر مدرسه بود، بار ها به پدرخوانده اش پیشنهاد داده بودند او را به مدرسه تیزهوشان ثبت نام کند.
ایام امتحانات خرداد بود زن طلافروش به شوهرش تماس می گیرد که هر چه زودتر خودش را به خانه برساند مرد طلا فروش هرچه اصرار کرد "که خانومم من کار دارم همینجا پشت تلفن بگو" فایده ایی نداشت. بالاخره به خانه امد برگه آزمایش بارداری را جلوی همسرش گذاشت. همسرش گفت:
_این چیه؟
+نگاه کن تا بفهمی!
_نگاه کردم این برگه بیمارستانه خب چی هست حالا زود بگو کار دارم؟؟؟
+جواب مثبت بارداریه رضا جان من حامله ام خدا رو شکر بعد از این همه سال باردار شدم😭😌
_ای خدا شکرت🙏 عاطفه این بهترین خبری بود که بهم دادی. حالا هم سهیلو داریم هم این بچه تو راهی....
+ چی میگی رضا؟ ما دیگه به سهیل نیازی نداریم! ما باید همه توجهمون رو برای این بچه توراهی بذاریم!...
_عاطفه عزیزم این جوری که نمیشه دلت میاد پسر به این خوبی...
+ وای رضا تو رو خدا این قد احساسی نباش؟!
_چرا عصبانی میشی خب؟
+ عزیزم آینده رو ببین ما به مشکل میخوریم سهیل هرچی بزرگتر بشه درد سر داره این معلوم نیست کیه از کجا اومده...
_وای عاطفه
+وای عاطفه نداره!
....
✍نوشته#محمدجواد
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662