eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️🌞☁️ 🔥چرا گناههای کوچک عذاب بیشتری دارند؟ 🔰کوچک و بی اهمیت شمردن گناه، موجب تبدیل آن به گناه کبیره می شود. 🚫به علت اینکه: ⚡️ گناه کوچکی که یکبار یا دو بار انجام شود، اثر کمی در دل می گذارد، ولى چون تکرار شد، تکرار آن به تدریج در دل اثر قوی مى گذارد، 💦چنان که قطره هاى آب که مکرر بر سنگى بیفتد آن را سوراخ مى کند و همین قدر آب اگر یکدفعه بر آن ریخته شود اثر نمى کند. 💥همینطور انجام گناه کوچک باعث میشود که ما موجب اهمیت کار گناه خود نشویم، به مثال توجه کنید: ♻️ اگر کسى سنگى به سوى ما پرتاب کند، ولى بعدا پشیمان شده و عذرخواهى کند، ممکن است او را ببخشیم، 🔵 ولى اگر سنگ ریزه اى به ما بزند و در مقابل اعتراض بگوید: این که چیزى نبود بابا، بى خیالش! 🔘 او را نمى بخشیم، زیرا این کار، از روح استکبارى او پرده بر مى دارد و بیانگر آن است که او گناهش را کوچک مى شمرد. 🔴یکی دیگر از امورى که گناه کوچک را به گناه بزرگ تبدیل می کند، آن است که گنهکار مهلت خدا و مجازات نشدن سریع خود را دلیل رضایت خدا بداند !! ✳️اگر هر روز حسابگری نکنیم این تخلفات جمع میشود، کار دست آدم می‌دهد، و کم کم مانع از ورود آدم به صراط مستقیم و انجام توبه میشود. 🌹 لذا امام کاظم(علیه السلام) فرمودند: هر شب که خواستی اداره‌ی کار را تعطیل کنی و بخوابی، حساب کن از صبح تا حالا چکار کرده ای، اگر تخلف کرده‌ای فورا توبه کن، اگر تخلف نکرده‌ای سپاسگزاری کن و دوباره ادامه بده... 📘ملا مهدی نراقی- ترجمه جامع السعادات (علم اخلاق اسلامى) جلد4- صفحه 99-104 📗حجت الاسلام محسن قرائتی- گناه شناسی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 🔘 داستان کوتاه عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
༻﷽༺ 🌸🍃 پنـاه و رعییـٺ اسٺ آقـا همیشــہ دور و بـر تـو قیـامـٺ اسـٺ آقـا ڪنـار تـو همــہ دیـدنـد رسیــدن بہ محــالاٺ، راحــٺ اســٺ آقـا میان آن ڪه پراز ملائڪہ‌هسٺ نفس ڪشیدن ما هم است آقـا 💚 ❤️ 🌺🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها … به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند. 🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌿💠💠💠💠💠💠🌿🌸🌺 ❤️حضرت مهدی(عج)تکمیل کنندهٔ سفر امام حسین(ع) ☝️یکی از رابطه های دقیق بین این دو امام همام و قیامشان، مرکز حکومت آن دو است. امام حسین (ع)از مکه به جانب کوفه،رهسپار بود و شاید با رسیدن به کوفه، مانند پدر بزرگوار خود آن جا را مقر حکومت خویش قرار می داد؛ ولی سپاهیان یزید، راه را بر آن حضرت بستند و او در دوم محرم، در کربلا منزل نمود. ☀️زمانی که خورشید تابناک مکه، ظهور کند، کوفه را به عنوان مقر حکومت خود بر خواهد گزید. امام محمد باقر (ع) می فرماید:«مهدی قیام می کند و به سوی کوفه میرود و منزلش را آنجا قرار می دهد».(۱) 👌هم چنین می فرماید: «هنگامی که قائم ما قیام کند و به کوفه برود، هیچ مؤمنی نخواهد بود، مگر آن که در آن شهر، در کنار مهدی سکونت می گزیند، یا به آن شهر میرود»(۲) 🔹ابوبکر حضرمی میگوید: به امام محمد باقر یا امام صادق (ع) گفتم: کدام سرزمین پس از حرم خدا وحرم پیامبرش با فضیلت تر است؟ فرمود:«ای ابابکرا سرزمین کوفه که جایگاه پاکی است و در آن مسجد سهله قرار دارد و مسجدی که همه پیامبران در آن نماز خوانده اند. آنجا عدالت الهی پدیدار میگردد و قائم به عدل و قیام کنندگان پس از او از همان جا خواهند بود. آنجا، جایگاه پیامبران و جانشینان صالح انان است»(۳) 🔆امام صادق (ع) از مسجد سهله یاد کرد و فرمود: «آن خانهٔ صاحب ما (مهدی موعود) است؛ زمانی که با خاندانش در آنجا سکونت گزیند».۴ ✅از مجموع این روایات فهمیده میشود که شهر کوفه، پایگاه اصلی فعالیتها و مرکز فرمانروایی امام زمان (عج) خواهد بود، پایگاهی که زمانی مقر حکومت امیرمؤمنان (ع) بود و امام حسین (ع) به آن سو میرفت. 📚منابع (۱).قصص الانبیاء،راوندی ،ص ۱۸۰، بحارالانوار،ج ۵۲، ص ۱۲۲۵ (۲). بحارالانوار،ج ۵۲، ص ۱۳۸۵ ، چشم اندازی به حکومت مهدی (ع)، ص۱۷۰ (۳).کامل الزیارات، ص ۱۳۰ مستدرک الوسائل، ج ۳، ص ۱۴۱۶ (۴) غیبت طوسی، ص ۱۲۸۳، وسائل الشیعه، ج ۳ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺🌸🌿💠💠💠💠💠💠🌿🌸🌺
📗 ✍در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست. آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!... موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.. 👌 یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 ✍در دوران حضرت موسی(ع) حاکم ستمگری بر تخت حکومت نشسته بود. مرد صالح و نیکی نیز در آن دوران حکومت می کرد. شخص مومنی نزد فرد صالح رفت و از او خواست برای او پیش حاکم واسطه شود. مرد صالح قبول کرد و با واسطه گری مشکل مومن حل شد. اتفاقا،هم حاکم و هم مرد صالح در یک روز از دنیا رفتند. مردم جمع شدند و جنازه ی حاکم را با احترام به خاک سپردند. اما جنازه ی مرد صالح روی زمین ماند.بعد از سه روز جنازه ی آن مرد،کرم برداشت. حضرت موسی از موضوع اطلاع یافت و با ناراحتی به خداوند عرض کرد: خداوندا !!چرا جنازه ی ستمگری که دشمن توست باید با احترام دفن شود، اما جنازه ی دوست داران تو اینگونه با خواری روی زمین باقی بماند؟ آیا این درست است؟ به موسی(ع) وحی شد:ای موسی! آن مرد برای برآوردن حاجت یک مومن به آن حاکم ستمگر رو آورد و حاکم نیز حاجت را برآورد.من نیز اجر دنیوی حاکم را دادم و کارش را جبران کردم. اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نباید از ستمگر درخواست کمک می کرد و نباید پیش ظالمان، کج می کرد. او باید برای این کار، هر چند برای براوردن حاجت یک مومن باشد مجازات شود. خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد که حتی نمک طعامت را از من بخواه. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دوران متوکل عباسی زنی برای اینکه حس ترحم مردم را تحریک کند تا به او کمک مالی کنند، در شهر سامرا ادعا کرد: من زینب دختر امام حسین (ع) (یا دختر علی (ع)) هستم 2 . به او گفتند: از زمان زینب تا به حال سالها گذشته و تو جوانی؟ گفت: پیامبر(ص) دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال جوانی من عود کند. مامورین او را دستگیر کرده و نزد متوکل آوردند، و او همچنان بر ادعای خود پافشاری می کرد. متوکل به حاضران گفت: ما از کجا و به چه دلیل دریابیم که این زن راست می گوید یا دروغ؟ فتح بن خاقان وزیر و رئیس ارتش متوکل گفت: ابن الرضا (یعنی امام هادی(ع)) را در اینجا حاضر نماید، او حقیقت را در این راه به تو خبر می دهد. متوکل گفت دنبال امام هادی (ع) بروید تا بیاید و ادعای او را باطل کند. امام هادی (ع) تشریف آوردند حکایت زن را برای امام عرض کردند. امام فرمودند: او دروغ می گوید و زینب(ع) در فلان سال وفات کرد. متوکل گفت: دلیلی بر بطلان قول او بیان کن. امام فرمودند: گوشت فرزندان حضرت فاطمه(ع) بر درندگان حرام است، او را نزد شیران ببرید اگر راست می گوید! متوکل به آن زن گفت: چه می گویی؟ گفت: می خواهد مرا به این سبب بکشد. امام فرمود: اینجا جماعتی از اولاد حضرت فاطمه(ع) می باشند هر کدام را می خواهی بفرست. 2. حکایت های شنیدنی، ص531. راوی گفت: صورتهای جمیع سادات تغییر یافت. بعضی گفتند چرا حواله بر دیگری می کندو خودش نمی رود. متوکل گفت: شما چرا خودتان نمی روی؟ فرمود: میل تو است می روم، متوکل قبول کرد و دستور دادند نردبانی نهادند، حضرت داخل در جایگاه شیران شدند و آنها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین می نهادند و امام دست بر سر شیران می مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه درندگان کنار رفتند! وزیر متوکل گفت: زود امام هادی (ع) بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او رو می آوردند. در این هنگام نردبان نهادند و امام بالا آمدند و فرمودند: هر کس ادعامی کند اولاد حضت فاطمه (ع) هستم برود در میان درندگان. آن زن گفت: امام، ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی چیزی سب شده که این گونه نیرنگ بزنم 1 . 1. اقتباس یکصد موضوع، 500 داستان، ص250. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢۶ ঊঈ═┅─╯ ارشیا دوان دوان خودش را به بیمارستان نمازی رساند دل تو دل ارشیا نبود خدا می داند چه قدر در راه دعا کرد که اتفاق بدی برای سهیل نیفتاده باشد. _خانم من میخوام برم پیش داداشم +الان نمیشه آقا پسر _ای بابا چرا اذیت میکنی خانم دکتر که از انجا رد می شد وقتی اصرار ارشیا را دید به پرستار گفت که اجازه دهد ارشیا به دیدت سهیل برود. ارشیا تا وارد اطاق شد دست و پای سهیل را غرق بوسه کرد. سهیل از خواب بیدار شد و ارشیا را که دید هر دو در آغوش هم های های گریستن: _اومدی ارشیا؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود +اره داداشم من که مردم و زنده شدم کجا بودی تو؟ خیلی درد داری... ...پرستار ها از علاقه این برادر ها به وجد آمده بودند این رفتار خیلی برایشان تحسین برانگیز بود. آن شب ارشیا کنار سهیل ماند پرستار تختی برای ارشیا اورد. خدا را شکر سهیل جراحت زیادی برنداشته بود از تصادف فقط دست راستش کبود و سرش مقداری زخم شده بود. فردای آن روز پزشک بالای سر سهیل آمد و بعد از معاینه گفت که هیچ مشکلی نیست و مرخص هستند. گویا راننده ایی که به سهیل صدمه زده بود فرار کرده. ارشیا کارهای ترخیص را انجام داد و آژانس گرفت و به همراه سهیل به غارشان برگشتند. بعد از چند روز استراحت سهیل حالش خوبِ خوب شد. *** زمانی که سهیل و ارشیا رفته بودند کارنامه خود را بگیرند به قصد تجدید خاطره خواستند از کنار مغازه بابا یاشار رد بشوند با تعجب دیدند که در مغازه باز است آرام آرام داخل رفتند و با دیدن پدر سایه بیش از پیش تعجب کردن هر دو سریع فرار کردن پدر سایه هم پشت سرشان می دوید و آنها را صدا میزد: _ارشیا پسرم سهیل جان پسرم وایسید. من حالم زیاد خوب نیست نفسم گرفت وایسید سهیل و ارشیا ایستادند اما هنوز هم می ترسیدند که شاید نقشه است و میخواد کتکشان بزند. _بچه ها نترسید به خدا کارتون ندارم😔 منو حلال کنید من خیلی بد کردم در حق شما دوتا حال حمید(پدر سایه) بد شد سهیل و ارشیا زیر بغلش را گرفتند و کمک کردن و به مغازه اوردن... بعد از انکه حالش بهتر شد گفت: _بعد از اینکه من شما رو بیرون کردم زندگیم خراب شد نشاط از زندگیم رفت خانومم مریض شده سایه باهام قهر کرده شده پوست استخون خدا رو شکر که شما رو دیدم امروز من چن وقتی هست که میام در مغازه رو باز میکنم که شاید شما بیایید ببینمتون ارشیا خیلی ناراحت بود و تا شنید سایه پوست استخوان شده بیشتر ناراحت شد سهیل گفت: _ما اومدیم در خونتون گفتن خونه رو فروختین بعد اومدیم مغازه دیدم روی پارچه نوشتن این مغازه میشه کله پزی... _شرمندم به خدا بچه ها اره خونه رو فروختم اما مغازه یادگار بابام بود برای اینکه شما نیایید مجبور شدم بنویسم اینجا میشه کله پزی ببخشید منو😔 من خیلی بهتون بد کردم خیلی مغرور بودم ✍نوشته 💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٧ ঊঈ═┅─╯ حمید سهیل و ارشیا را به خانه برد وقتی وارد خانه شد در کمال تعجب ریحانه(مادر سایه) را سرحال دید که وقتی از او پرسید او جواب داد که امروز صبح که از خواب بیدار شد هیچ گونه دردی را احساس نکرد خدا شِفایش داده بود. سایه هم در اطاقش بود او وقتی خبر امدن ارشیا و سهیل را شنید خوشحال شد و از حیا سرخ شد پدرش او را بوسید و گفت: _قربون عفت و حیای دخترم بشم... +🙈 سایه از اطاقش بیرون آمد و تا چشمش به ارشیا افتاد اشک در چشمانش جمع شد داشت بغضش می شکست که سریع به اطاقش برگشت و بعد از انکه گریه کرد آبی به صورتش زد تا اثر گریه پاک شود. ارشیا هم حال روزش بهتر از سایه نبود او هم با دیدن سایه هر کاری کرد که اشک نریزد نشد که نشد به محضی که قطره اشک از چشمانش سرازیر شد خیلی زود با دستش اشک را پاک کرد و برای اینکه دوباره اشک نریزد لبش را گاز گرفت.... سهیل اطراف را نگاه می کرد او هم تا چشمانش به عکس بابا یاشار افتاد بی اختیار اشک ریخت اما او اشک ریختنش را پنهان نکرد حمید و ریحانه هم قدری اشک ریختن حمید گفت: _خدا رحمتش کنه خیلی بابای خوبی بود من هیچ وقت قدرشو ندونستم حالا میفهمم که چه قدر با ارزش بود😭 بعد از ناهار همگی استراحت کردن و عصر هنگام سهیل و ارشیا به قصد رفتن بلند شدن حمید گفت: _کجا حالا میرید راستی این مدت کجا میخوابیدین؟ باید بریم غارمون توی غار ریحانه و حمید هر دو گفتند: _غار؟؟!! سهیل دوباره همه ماجرا را برایشان تعریف کرد حمید بیش از پیش شرمنده شد که چه قدر ظلم در حق آنها کرده بود... زمانی که سهیل و ارشیا میرفتن حمید کلید مغازه را به سهیل داد که بروند و وسایلشان را از غار بیاورن به مغازه.... ✍نوشته 💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ ♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻ ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٨ ঊঈ═┅─╯ ارشیا را چون مجنون در هوای بید سایه را لیلی در آتش دیگ سال آخر دیپلم گرفتن سهیل و ارشیا بود. پدر سایه تصمیم گرفت که ارشیا و سایه را بهم نامزد کند که نه ارشیا هجران کشد و نه سایه... البته این دو هیچ وقت دور از چشم بقیه باهم خلوت نمیکردند... اما چه کنند که رنگ و رخساره خبر دهد از سر درون... هر که این دو را میدید میفهمید که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. سهیل پیش ریحانه رفت و از او خواهش کرد که درحالی که مادر سایه است نقش مادر ارشیا را هم داشته باشد و به همراه ارشیا به بازار بروند و انگشتر نامزدی بخرند. ریحانه پذیرفت از ادب و طرز صحبت سهیل خیلی خوشحال شد و دعای خیر در حق این جوان کرد. در مراسم نامزدی تعدادی از اقوام حضور داشتند. مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و یک عقد محرمیت بین ارشیا و سایه خوانده شد... ☎سهیل؟سهیل تلفنو جواب بده _ارشیا من حال ندارم خوابم میاد خودت جواب بده +ای بابا کیه اول صبحی زنگ میزنه... الوووو... _سلام 😂چه خمیازه ایی هم میکشه +خواب بودیم سایه _بلند شدید بابا چقد میخوابی شاهزاده؟ +چشم دیگه الان بیدارم _خسته نباشی اگه منم زنگ نمیزدم بیدار نمیشدی که😅😐 +چه خبر چیکار میکنی؟ _سلامتی خبر اینکه اماده شید میخوایم روز جمعه ایی بریم پیربنا سهیل فورا از رختخواب بلند شد و گوشش را نزدیک گوشی برد که ارشیا یک پس گردنی به او زد: _بی تربیت وقتی دو تا متأهل باهم حرف میزنن یه مجرد نباید بیاد😜 +برو گمشو چه متأهل متأهلی هم میکنه 😁 _هیییی وای سهیل میکشمت سایه از ان طرف گوشی گفت: +چی شد ارشیا _هیچی این دیوونه یه سطل آب یخ ریخت رو من +خدا شفا بده شما دوتا رو😅 *** همگی سوار ماشین حمید شدند و حرکت کردند به سمت که در جنوب شرقی شیراز واقع شده است و چشمه فراوانی دارد که خیلی ها برای شستن فرش به انجا میروند هم تفریح میکنند و هم فرش و پتو میشورند. سر سفره هم نشسته بودند و ریحانه غذا می کشید درون سینی ارشیا خنده اش گرفته بود. سایه گفت: _چیه چرا میخندی ارشیا؟ +هیچی یاد یه جوکی افتادم حمید گفت: بگو تا ما هم بخندیم تنها تنها میخندی +میگن گربه ها یجوری وامیستن نگات میکنن😳😳😳 بعد میدوئن میرن که انگار همه چی رو فهمیدن میخوان برن به بقیه هم بگن 😂😂😂 همگی خندیدن سهیل گفت: _خدا نکشتت ارشیا چه جوک جالبی دلدرد گرفتم بس که خندیدم ✍نوشته ♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦💧💦💧💦💧💦💧💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٩ ঊঈ═┅─╯ صبح زود سهیل از خواب بیدار شد دست و صورتش را شست و بیرون رفت که نان داغ و آش سبزی بخرد. دختری در نانوایی توجه او را جلب کرد اما سهیل زیاد اهمیت نداد و رفت. سهیل رفت و دید ارشیا تخت گرفته خوابیده و هنوز بیدار نشده _ارشیا؟ ارشیا بلند شو دیگه لااقل سفره رو پهن کن +سهیل بذار بخوابم جون تو _بلن میشی یا اینکه اب بریزم روت +ای تو روحت سهیل کله سحر نمیذاری یه دیقه بخوابیم بعد از آنکه صبحانه خوردند ارشیا گفت: +چه قد خوبه داداش ادم صبح زود بلند بشه بره نون سنگک داغ و آش سبزی بخره ای خدا شکرت _نمک نریز بی نمک 😅فردا نوبت تو هس *** ارشیا با اتفاق سهیل به دیدن سایه رفتن و از ریحانه خانم اجازه گرفتن که با سایه بروند گردش در شهر.... +سایه میخوام ببرمت یه جایی _کجا؟ +میخوام ببرمت داخل غارمونو نشونت بدم *** سایه وقتی دید سهیل و ارشیا با چه سختی ذر غار زندگی کردن دلش به درد آمد ارشیا گفت از شب تا صبح از هوای سرد اینجا و لرزیدن تا صبح... سهیل و ارشیا میگفتند از خاطراتشان سایه هم اشک میریخت... در آخر سهیل و ارشیا از سایه معذرت خواهی کردند که باعث ناراحتی او شده بودند سایه گفت: _این حرفو نزنید باید میگفتین تا غمباد نکنین... قدری در جنگل دروازه قران قدم زدن و به سمت حافظیه رفتن سایه و ارشیا تفالی به حافظ زدن و این غزل آمد: فال سهیل هم اینگونه بود : ای هد هد صبا به سبا میفرستمت بنگر که از کجا به کجا میفرستمت ارشیا و سایه با نگاهی عاقل اندرسفیه و لبخند به سهیل گفتند: _ای کلک نکنه خبریه.... ✍نوشته 💦💧💦💧💦💧💦💧💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662