eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شب به این امید که یک آن ببینمت کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار این شعرها برای من آقا نمی شود یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود شب به خیر غریب ترین عزیز ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه تون🌸 قشنگ و شـاد دستهاتون پرگل🌸 شادیاتون پاینده زندگیتون عاشقانه🌸 و خنده ارزانی چشماتون سلام آخر هفته در كنار خانواده و دوستانتون بخیر و شادی🌸 👇🏻 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..‌. که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... 💫با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. 🍃فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! 🌀گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! 🍁 این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم 💠خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم.... اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده..... لطفا همین جمله را از ما قبول کن. الهی و ربی من لی غیرُک✨ ✨🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😂اسباب خنده فرشتگان !! .. ملائکه از وضعیت بعضی مردگان در هنگام دفن خنده شان می گیرد از جمله : .. 1⃣✍در روایت است وقتی تلقین ، برای برخی مردگان خوانده می شود و شانه هایش را تکان می دهند و می گویند : .. 😔 " اِسمَع !! و اِفهَم !! :بشنو و بفهم !! " 😔 ملائکه میخندند که این وقتی زنده بود ، نفهمید ، الان چگونه بفهمد ؟! .. .. 2⃣✍یک جای دیگر که ملائکه می خندند ، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است .. وقتی او را دفن می کنند ، باید روی او را باز کنند و عقب بزنند ، قبر کن ، می گوید : .. 😔.. "یک محرم بیاید !!" ..😔 اینجاست که باز ملائکه می خندند و می گویند : .. " این وقتی زنده بود ، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم برایش مطرح نبود ، حالا می گویید محرم بیاید ، رویش را عقب بزند ؟! .. .. ☀️.. برگرفته از سخنرانی مرحوم ایت الله مجتهدی تهرانی ..☀️ ..(اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا).. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣یک لحظه تفکر 🌼🍃چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. 🌼🍃زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است 🌼🍃امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود 🌼🍃اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد... 🌼🍃آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد 🌼🍃رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من 🌼🍃هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
حکایت👌👇👇 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخواب ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎ماهی کوچک یک لحظه دست از بازی گوشی های دائمش کشید و نزد مادرش آمد و پرسید: ....مادر! آب، چیه؟!!! مادر با حیرت در او نگریست و با مهربانی گفت: انشاء الله، هرگز، آب را نبینی!!! بچه ماهی چیزی از صحبت مادردرک نکرد و رفت پی بازی گوشی های همیشه گی. سال ها گذشت و مامان ماهی از دنیا رفت و ماهی کوچولو یه ماهی بالغ شد ، .......... تا اینکه یه روز دریا طوفانی شد،....موجی عظیم اومد و چندین تا ماهی،...ازجمله ماهی قصه ی ما رو از دریا به ساحل انداخت؛...ماهی ها شروع کردن به بالا و پایین پریدن!! ناگهان چشم ماهی به دریا افتاد ،...که در مقابل او در حال جوش و خروش بود، از ماهی کنار دستی اش پرسید: .....اون چیه؟!! ماهی با تعجب جواب داد: ....آبه دیگه!!! .....آب!!! مگه تا حالا نمی دونستی اون چیه؟!!! ماهی تو اون لحظات آخر عمر با حسرت و حیرت،...یاد حرف مادرش افتاد ........... و خیلی دیر فهمید که ......تا وقتی که نعمتی در اختیارش بود و غرق در آن بود،...... آن را درک نمی کرد و قدر آن را نمی دانست... قدر داشته هامون رو بدونیم،....قدر پدر و مادر وفرزند وهمسر،....دوست خوب، مسئول و مدیر خدمتگزار،....معلم و استاد خوب،....قدر خدا و نعمت هاش، سلامتی، ...آرامش ....و آسایش، و قدر خیلی چیزهای دیگه... ✍ابراهیم امینی ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 مرد و زن نشسته اند دور سفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمک است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید: "چقدر تشنه ام !" زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود. سوراخ های نمكدان سر سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن آب فقط به اندازه پاشیدن نمک توی كاسه زن فرصت هست برای مرد. زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند. مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید: " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟" و سوپ بی نمكش را می خورد؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد؛ با لبخند! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۴ ঊঈ═┅─╯ در هوای خوابالوی بهاری صبح زود بیدار شدن سخت ست...تحقیقات محلی ثابت کرده این خوابالوها بخاطر گرده و بوی بهار نارنج می یاشد😜 باز صبح زود شد و دوباره در مغازه را زدند تاق تاق _ای خدا کیه دوباره چرا نمیذارن یه دیقه بخوابیم خدا.... نمیتونید یکی دو ساعت دیگه بیایین حتما باید کله سحر بیایین +درو باز کن ارشیا چقد میخوابی کجاش الان کله سحره ساعت 9صبحه ها _سلام نامزدم حالت چیطوره؟ +سلام حال شما بهتره _چه خبر خوبی سایه؟ بیا تو +ممنون میخوام برم اومدم یه خبر خوبی بهت بدم برم _خوش خبر باشه عزیزم اون قابلمه چیه دستت؟ +اون کله پاچه هست بابام صبحی خرید اینم داد گفت ببر برای بچه ها... خبر خوبی دارم ارشیا وسایل هاتونو جمع کنید ان شاءالله فردا ساعت 11 میخوایم بریم مشهد _جون من؟ ای خدا شکرت چقد دوست داشتم برم مشهد از صدای فریاد ارشیا سهیل دم در امد و گفت: _چی شده ارشیا چرا داد میزنی کله سحری؟ _برو پسر وقتی دوتا متأهل توی جمع هستن مجرد نمیاد برو😜 _سی خداوکیلی چه قدم جو گیر میشه چه متأهل متأهلی هم میکنه تو هنوز دهنت بوی شیر میده.... *** تا ساعتی دیگر آنها به جاده طبس میرسیدند. آقا حمید جایی نگه داشت و تأکید کرد: _خب بچه ها داریم میریم تو جاده طبس هرکی دستشویی داره بره هرکی خوراکی میخواد اب میخواد بگه تا بخرم چون اگه رفتیم تو جاده طبس تا چن ساعت همش کویره جاده طبس هم لذت داشت و هم خسته کننده بود بعد از ساعت ها رانندگی به اخر جاده رسیدند شب را در امام زاده حسین(یکی از برادران امام رضا(ع)) خوابیدند و فردا دوباره به سمت مشهد حرکت کردند... وارد شهر مشهد شدند گنبد طلای امام رضا از دور نمایان بود... اشک شوق بود که از چشمان همه بی اختیار سرازیر می شد... ای حرمت.... آمده ام ای شاه پناه هم بده ✍نوشته 🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵🍀🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۱ ঊঈ═┅─╯ پزشک هر دوی آنها را بستری کرد و به پرستار دستور داد که معده آنها را شستشو دهد. یک نوع مسمومیت غذایی بود و چندین نفر دیگر هم به این درد مبتلا بودن... بعد از شستشو چونکه بدنشان ضعیف شده بود سرم تقویتی برایشان زد... حالشان که سر جا آمد حمید به آنها تذکر داد که این همه غذای بیرون نخورند... خدا را شکر این ماجرا هم به خوشی تمام شد. سهیل و ارشیا برای خودشان جوانی رشید شده بودن و کم کم باید آماده کنکور میشدند. در یکی از روز ها خسته از مدرسه بازگشتند سهیل کیفش را پرت کرد که ناگهان خورد به قاب عکس بابا یاشار همین که خواست بیفتد ارشیا قاب را گرفت خیلی عجیب بود پشت قاب پاکتی نامه وجود داشت نامه را باز کردند و متن آن را خواندن... بابا یاشار نوشته بود در اطاق استراحتگاه زیر کاشی ابی رنگ مقداری پول برایشان گذاشته بود و علاوه بر پول سند مغازه هم آنجا ست. آنها حمید را در جریان گذاشتن حمید به همراه سایه امد فرش اطاق را کنار زدند کاشی ابی رنگ را برداشتند و زیر کاشی طبق گفته بابا یاشار هم پول بود و هم سند مغازه... سهیل و ارشیا خودشان را عقب کشیدند حمید گفت: +بچه ها چرا خودتون رو عقب کشیدین این پول مال شماست حتی سنده مغازه هم برای شماست خود بابا یاشار اینو خواسته ... خواسته منم اینه... ما که نیازی نداریم شما خیلی برای مغازه زحمت کشیدین بابا یاشار هم خوشحال میشه سهیل از حمید بسیار تشکر کرد. سهیل و ارشیا چون کامپیوتر نداشتند به حمید پیشنهاد داد که عصر باهم بروند کامپیوتر بخرند... ✍نوشته 💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۵ ঊঈ═┅─╯ بعد از اینکه در مسافر خانه اسکان گرفتند کمی استراحت که کردند با شوقی که فرزند به آغوش مادرش پناه میبرد همگی به سمت حرم حرکت کردند.... سهیل با زحمت خودش را به ضریح رساند حال سهیل غیر قابل توصیف بود ارشیا هم دست کمی از حال او نداشت... سایه هم دعا میکرد همه جوان ها خوشبخت بشوند. ریحانه خانم هم ارزوی خوشبختی برای ارشیا و سایه و همه جوان ها میکرد... بعد از زیارت دوباره به مسافرخانه برگشتند و بعد از چند دقیقه سهیل بلند شد که بیرون برود ارشیا گفت: _داداش کجا؟ +میخوام دوباره برم زیارت _همین الان اونجا بودیم که صبر کن شب دوباره باهم میریم +نمیتونم باید به نیت چندین نفر برم _چندین نفر کیا مثلا؟ +چن دقیقه پیش به نیت امام زمان رفتم حالا هم میخوام به نیت حضرت عزرائیل برم _یا خدا عزرائیل؟ +اره چه اشکالی داره... هیچکی به فکرش نیست ایشون تنها کسی هست که دیر یا زود باهامون کار داره منم میخوام مدیونش کنم نمک گیرش کنم☺ و براش ثواب جمع کنم که اونم هوای منو داشته باشه حمید از طرز فکر و سخن سهیل به وجد آمد و سر سهیل را بوسید _احسنت به تو پسرم😌 *** سهیل در این چند روزی که مشهد بود هر سری به یک نیتی میرفت زیارت امام رضا... یک سری به نیت امام زمان... یک سری به نیت عزرائیل... یک سری به نیت شِفای همه مریضها... یک سری به نیت عاقبت بخیری و خوشبختی همه جوان ها.... .... فردا اخرین روزی بود که در مشهد می ماندند بعد مشهد میرفتن به سمت شمال... سهیل برای بار اخر که میرفت زیارت حال دلش بارانی بود ... همان طور که جلو میرفت و هر از گاهی پشت سرش را نگاه میکرد و گنبد را میدید حالش گرفته میشد با این بیت شعر خداحافظی کرد خداحافظ ای گنبد طلا شهر تو شد بر من عشق بلا ✍نوشته 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦💚💦💚💦💚💦💚💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣٢ ঊঈ═┅─╯ بوی بهار را از مشامم حس میکنم تصویر لیلی را در ذهن خود مجسم میکنم بهارست بوی عاشقان در گل نرگس هوای ناکسان را نبینم هیچ وقت هرگز *** اسفند ماه، ماه بسیار خوبیست؛ ماهیست که همه در تکاپویند؛ انگار امید به زندگی در این ماه بیشتر است... همه در حال خانه تکانی و خرید لباس بودند، سهیل و ارشیا هم مثل بقیه مغازه را نو نوار و گرد گیری میکردند... مثل بقیه به لباس نو خریدند... سهیل وسواس عجیبی در خرید لباس داد به قول معروف پدر ارشیا را در اورد بس که از این بازار به آن بازار رفتند _سهیل گچت بگیرن داغون کردی پامو دیگه توانی ندارم بابا هر پیرهنی که دیدی به دلت نشست همونو بخرد دیگهدپیرهن دیگه نبین. تو یکیو انتخاب میکنی چشمت به یه پیرهن دیگه میفته دیگه هیچی... تو از دخترا بدتری که. تازه سایه اولین مانتو که می بینه انتخاب میکنه +هو ارشیا چقد حرف میزنی تو وای وای مثل دخترا غر نزن... بده پیاده روی میکنی چربی هات میسوزه😝 بیا یه مغازه دیگه هست بریم دیگه اون هر پیرهنی که داشت میخرم تازه اگه پسر خوبی باشی برات آب هویج بستنی میگیرم سهیل و ارشیا به اخرین مغازه هم رفتن اما وقتی چشمش به پیراهن ها افتاد سهیل با ناامیدی به پیراهن ها نگاه میکرد _چیه سهیل چرا اینجوری نگاه میکنی +ارشیا؟ _سهیل من نمیدونم خودت گفتی این اخرین مغازه هست دیگه پاهام جون نداره +ارشیا من گفتم این اخرین مغازه هست که میریم اما نمیدونستم پیرهن هاش اینقدر رنگ مدلش قدیمی و گرفته هست اینا مال پیرمرداس ارشیا؟ داداشی؟ _باشه بریم مغازه بعدی +نه بریم خونه عصر بیاییم الان خسته ایم _وای خدا دیگه من جون ندارم +بیا بریم برات اب هویج بستنی بخرم که قولشو دادم.... ارشیا بعد از ظهر بریم؟ _باشه ای خدا این چه عیدی که ما داریم؟ +بیا اینقد مثل دخترا غر نزن😜 *** شب قبل از سال تحویل بود که ریحانه خانم به مغازه زنگ زد سهیل گوشی را برداشت: _الو سلام +سلام پسرم خوبی _ممنونم ریحانه خانم شما خوبین +الهی شکر _ آقا حمید سایه خانم خوبن +حمید داره تلویزیون نگاه میکنه سایه هم رفته پای اجیل ها پسته هاشو جدا میکنه میخوره _ای وای ارشیا هم همینطور هرچی مغز بادوم و پسته بوده خرده فقط تخمه کدو و ژاپنی مونده... ریحانه خانوم من میترسم لحظه تحویل سال بخاطر اینکه سر سفره هفت سین باشیم اینا اینا وای دلم وای دلم کنن اخرش ببریم دکتر😁 +😂😂 _😂😂 _ریحانه خانم راستی کاری داشتین؟ +اره پسرم فردا تو و ارشیا حتما بیایید خونه ما که همه مون لحظه تحویل کنار هم باشیم _چشم حتما ممنون از دعوت تون ✍نوشته 💦💚💦💚💦💚💦💚💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662