eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم؟صداي حسین پر از نگرانی شد : براي چی ؟ به شوخی گفتم : دیدم من وتو اصلا به درد هم نمی خوریم گفتم از این بیشتر وقت تلف نکنیم.حسین ساکت ماند . نتوانستم خودم را کنترل کنم وخنده ام گرفت . صداي حسین بلند شد :- منو سر کار می ذاري ؟ همانطور که می خندیدم گفتم : بنده غلط بکنم شما رو سر کار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فردا داریم میریم شمال ...حسین نفس عمیقی کشید : کی می اي؟ - وقت گل نی ! - مهتاب جدي می گم .کمی فکر کردم و گفتم : فکر کنم یه هفته بمونیم. حسین ناراحت پرسید : بهم زنگ می زنی ؟ - قول نمی دم . ولی اگه شد حتما زنگ می زنم. - بهت خوش بگذره مواظب خودت باش.از همان لحظه که گوشی را گذاشتم دلم برایش تنگ شد. هوا حسابی سرد بود و صبح زود بیدار شدن مکافات بود. درطول راه مادرم کی ناراحت بود . دلش می خواست نازي و پسرش را هم دعوت کند که پدرم مخالفت کرده بود. کم کم هوا روشن می شد و از سوز و سرمایش کاسته می شد. سهیل و گلرخ هم از پشت سرمان می آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب کنار جاده ایستادیم تا صبحانه بخوریم.گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخی می کرد و میخندید. دختر خوب و مهربانی بود و من خیلی دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد.عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبت با مادرم کرد و هردو ازسفره صبحانه فاصله گرفتند. سهیل با خنده گفت : - اخاخ عجب زنذلیل ! گلرخ فوري گفت : خدا کنه ارثی باشه !چقدر از اینکه با هم بودند خوشحال به نظر می رسیدند . شادي شان به من هم سرایت کرده بود احساس نشاط وسرزندگی داشتم. نزدیکی هاي ظهر سرانجام به ویلا رسیدیم.همه چیز تمیز و مرتب در انتظارمان بود. گلی خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تمیز و برایمان ناهار هم درست کرده بود. البته مادرم باز نازکرد که نمی تونه از غذاهاي شمالی بخوره وسیر فشارش رو پایین می بره. به هر ترتیب پدرم وسهیل رفتند تا ناهار بگیرند و بر گردند. در ختان خشکیده ومنتظر رو به اسمان نگاه می کردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم می بارید. انگار از وقتی با حسین آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافیانم می شدم. تازه می فهمیدم که چقدر مادرم ناز نازي است و با هرمشکل کوچکی چقدر بچگانه برخورد میکند. ساعتی بعد گلی خانم در زد تا ببیند کاري نداریم و اگر کمکی می خواهیم به کمک بیاید. مادرم روي مبل دراز کشیده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض کند. بنابراین خودم جلوي در رفتم. گلی تقریبا جوان بود با صورت استخوانی و یک بینی عقابی و برجسته چشمهای ریزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه کرده بود. یک پیراهن قرمز با گلهاي درشت صورتی و یک شلوار گشاد مشکی به تن داشت. روي پیراهنش فقط یک جلیقه قهوه اي و رنگ ورو رفته پوشیده بود. در تعجب بودم که در ان هواي سرد چطور طاقت می اورد که با لهجه شیرینش پرسید : خانوم کوچیک کومک نمی خواي ؟ مادر از روي مبل فریاد کشید : گلی اگه ناهار نخوردي بیا این غذا رو بردار ببر. گلی خانوم سري تکان داد وگفت : بله ؟بعد رو به من پرسید : مادرتون چی فرمود ؟آهسته گفتم : از نهار تشکر کرد .خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه .صورت زمختش از هم باز شد . وقتی در را بستم رو به مادر گفتم :- مامان چرا دل این بدبخت رو می شکونید ؟ با این فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست کرده حداقل نمی خورید تشکر کنید یکهو مادرم روي مبل نیم خیز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جایی ها !من بیام از گلی تشکر کنم؟ تمام خرج زندگی و جا و مکانش رو از ما داره ...صلاح دیدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلی نیامدن دوست جون جونی اش را رو سر من خالی کند. به خصوص اینکه هر بار حرف کوروش به میان امده بد ازش خواسته بودم خودش یکجوري جواب رد بدهد.گلرخ در سکوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم کشید و زیرگوشم زمزمه کرد : - قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هیچ فکر نمی کردم اینقدر ل نازك باشی! داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا کمی استراحت کنند. سهیل و گلرخ هم براي قدم زدن بیرون رفتند. من ماندم و یک دنیا دلتنگی براي حسین. آهسته ازویلا بیرون آمدم . حیاط بزرگمان وقتی سر سبزي نداشت لخت و کوچک به نظر می رسید.گلی خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت می شست. دستهایش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام کردم . خودش را کمی جم و جور کرد و با مهربانی پاسخم را داد. چند لحظه اي خیره به حرکات منظمش ماندم.بعد بی اختیار پرسیدم : - گلی خانوم شما بچه ندارین ؟ نمی دانم چه اثري در این سوال بود که ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشک شد. سري تکان داد و با صدایی خش دار گفت : - الان ندارم ، ولی داشتم.با تعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ دماغش را با صدا بالا کشید : اي خانوم ! ... سر گذشت من خیلی طولانی و ناراحت کننده است. شما جوونی باید شاد باشی بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصیبت نمی شه ! دلم برایش سوخت .انگار خیلی حرف تو دلش داشت. بامهربانی گفتم : - من که کاري ندارم هوا هم که ابري و بارونیه پس بهترین کار اینه که به داستان زندگی شما البته اگه دوست داشته باشی تعریف کنی گوش بدم.گلی با آستین لباسش عرق از پیشانی گرفت و گفت :اینطوري یخ می زنی من عادت دارم ولی شما زود سرما میخوري بیا بریم تو اتاق تا برات بگم. با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب کشید و روي بند پهن کرد بعد به طرف اتاق کوچک و گلی شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسیدم : مش صفر نیست ؟سري تکان داد و گفت : نه ! بفرما! کفشهایم را در اوردم و داخل شدم. هواي داخل اتاق با بیرون زیاد فرقی نداشت. روي زمین یک قالی خرسک لاکی رنگ انداخته بودند. یک گوشه اتاق رختخواب قرار داشت که رویش ملافه سفید کشیده شده بود. طرف دیگر اتاق روي یک میز چوبی و رنگ و رو رفته تلویزیون کوچکی گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتی ترکمن که رویشان با سلیقه تورهاي سفید انداخته بودند. تکیه به دیوار اشت. روي طاقچه اتاق یک آینه یک گلدان پر از گلهاي مصنوعی زرد و قرمز و دو و « ... وان یکاد » قاب عکس قرار داشت. یک مقدار خرده ریز هم جلو ي آینه پخش بود. روي دیوار یک تابلوي کوچک یک عکس از رهبر انقلاب به چشم میخورد. کنار تلویزیون سماور برقی واستکانهاي تمیز که داخل یک سینی دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسایل اتاق همین بود. عجیب دلم گرفت. گلی خانم کنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن کرد. بعد رو به من کرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدین. شماها بزرگ می شین و ماها پیر ! بعد نگاهش به دور دستها خیره شد و لبهایش نیمه باز ماند فصل 28 گلى همانطور خیره به دور دستها شروع کرد:- وقتى دنیا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همین الانش هم درست و دقیق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از کار زیاد و زایمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسید. موهاش همه سفید شده بود که حنا مى بست و نارنجى شان می کرد. صورت لاغرش پر از چین و چروك و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى کرد و راه مى رفت. مى گفت کمرم درد مى کنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل یک تکه چرم،قهوه اى و ترك خورده بود. ریش و سبیلش در هم رفته و موى سرش ژولیده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر یکى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد کمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تکه تکه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندها،تونستند باباى بدبخت منهم پیدا کنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنیا نیاورده بود، این شد که همۀ گناه گرگ را به گردن نحیف من انداختند. کم کم دهن به دهن پیچید که گلى بدقدمه! نحسه! ^👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هشتم 😔 به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت. 😣 دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند. 😔 دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. 👈آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم!😔 شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به که پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. 😈باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! 😔 هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشگله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای هم خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« 🔪چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود،.. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهاي انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضاي مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتري راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوري،اقتداري!کدهاي شماره 210 همه پر شده...آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادي فوري گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داري میري بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!باباي بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!خندیدم:گمشو!کی خواست توي گدا پول منو بدي.خودم پول آوردم.بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم هاي مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسري از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خورد و مرا در دنیاي خواب و بیداري پرت کرد.آخرین تصویري که در خاطرم ماند چشمهاي حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود. وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالاي آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صداي مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...بعد صداي مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوي؟...می تونی حرف بزنی؟هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه هاي بیداري،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویاي قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت: - دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی... بعد باز آن رویاي عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت: - ایشون آقاي ایزدي هستن،یکی از هم دانشگاهی هاي مهتاب...اگه کمکهاي ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سرمهتاب می آمد.صداي مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوري در بیاییم.باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سري به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،براي همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادي و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته اي شیرینی هم برایم آورده بودند.شادي با خنده گفت:پس اون روز میگفتی کار دارم،کارت این بود؟...لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاري و ما خبر نداریم؟سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:- بچه ها کلاس ها شروع شده؟لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.با خستگی گفتم:یک چیزي براي من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا ازخیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.شادي ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟لیلا با آرنج زد تو پهلوي شادي،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟ داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹الابذکر الله تطمئن القلوب🌹 🌹الهی العفو🌹: 👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ . 👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ . 💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره مایہ چشم زخم معرفی شده اسٺ . 💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود 📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲
♥️🍃 ☘ زیبا ترین متن دنیا سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت " وای بر من اگر قدر ندانم… همیشه خوب باشیم JOIN⬇️⬇️⬇️ ♥️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !! 🌹یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. 🌹یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🌹یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🌹یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🌹آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !! 🌹برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود. قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ... 🌹همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ... جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار تو دل همه غوغائی شد ...!! 🌹بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟ گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش آخه مادرش منتظره ... درود بر شهامت و غیرت آنان !! 🌹http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ه محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖 محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر. صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد😊 ــ قربون دومادم بشم من...😍 شرم کرد و گفت: ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅 سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم. شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد. خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت: ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی. دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند. با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت: ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.😊 مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد... ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔 ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟ ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط... ــ فقط چی خانوم گل؟ ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟ خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد. ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜 خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم: ــ زبونتو گاز بگیر.😒 ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏 نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند. ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘 بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست. ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😒 ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟ تنم لرزید. بغض کردم و گفتم: ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟! چشمکی زد و گفت: ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜 چیزی نگفتم. ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍 چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه... آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت: ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟ ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم. لبخندی زد و گفت: ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی... ابروهایم هلال شد و گفتم: ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔 با آرامش دستم را گرفت و گفت: ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁 سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد. ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊 تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم. ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم. ــ چی؟ چرا؟ ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊 ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن ــ ااا... چرا؟😒 ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم. ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی. ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه... ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم. ــ سردرگم!!! چرا؟ ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم. خندید و گفت: ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟ سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.😊 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇 قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.🚗 چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم ب
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 🌸 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣ 💠 تلخی مرگ 💠 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 🍃 حضرت یحیی پسر زکریا از پیامبران عصر حضرت عیسی (ع) بود، با عیسی (ع) دوستی و انس داشت، یحیی از دنیا رفت، پس از مدتی عیسی (ع) بالای قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده کند. 🍃 دعایش به استجابت رسید، و یحیی زنده شد و از میان قبر بیرون آمد، و به عیسی (ع) گفت: از من چه می خواهی؟ 🍃 عیسی (ع) فرمود: می خواهم با من همانگونه که در دنیا مأنوس بودی اکنون نیز مأنوس باشی و با من انس بگیری. ✨ یحیی گفت: «هنوز داغی و تلخی مرگ، در وجودم از بین نرفته است، و تو می خواهی مرا دوباره به دنیا برگردانی و در نتیجه بار دیگر مرا گرفتار تلخی و داغی مرگ کنی؟» ✨ آنگاه او عیسی (ع) را رها کرد و به قبر خود بازگشت. 📚 داستان دوستان جلد ۵ نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃
بخونید جالبه😂 ☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️ خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه ...👌 👤بین ما یڪی بود ڪه چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترڪش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش ... 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی ڪه توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا ڪمپوت رفتیم سراغش . پرستار گفت : توی اتاق 110 بستری شده ؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود . دوستم گفت : اینجا ڪه نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه ! یهو مجروح باندپیچی شده شروع ڪرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم : بچه ها این چرا اینجوری میڪنه؟ نڪنه موجیه؟!!! یڪی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانڪ مونده ڪه اینقدر درب و داغون شده ! پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم : نه! ڪجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره ڪرد و گفت : مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم ڪنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وڪله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت : خاڪ توی سرتان ! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم : تو چرا اینجوری شدی؟ یڪ ترکش به پا خوردن ڪه اینقدر دستڪ و دمبڪ نمی خواد ! عزیز سر تڪان داد و گفت : ترڪش خوردن پیشڪش . بعدش چنان بلایی سرم اومد ڪه ترڪش خوردن پیش اون ناز ڪشیدنه !! بچه ها خندیدند . 😁 اونقدر اصرار ڪه عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف ڪرد : - وقتی ترڪش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر ڪمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر ڪنند . توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و گذاشتند توی سنگر . سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم ڪرد . راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو ڪیسه ڪردم . یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد : عراقی پَست فطرت می ڪشمت . چشمتان روز بد نبینه . تا جان داشت ڪتڪم زد . به خدا جوری ڪتڪم زد ڪه تا عمر دارم فراموش نمی ڪنم. حالا من هر چه نعره می زدم و ڪمڪ می خواستم ، ڪسی نمی یومد . اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت . من هم فقط گریه می ڪردم ... بس ڪه خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂😂😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند . عزیز ناله ڪنان گفت : ڪوفت و زهر مار هرهر ڪنان !!! خنده داره ؟ تازه بعدش رو بگم: - یڪ ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش . تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم ڪه دوباره قاطی نڪنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز . گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند . دوباره حال سرباز خراب شد . یهو نعره زد : آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو ڪشته . و باز افتاد به جونم . این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند ڪمڪش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم ڪنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت : ای بی پدر ! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا . حالا هم ڪه حال و روزم رو می بینید ! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت : چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر ڪردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی ڪنیم ڪه یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد : عراقی مزدور ! می ڪشمت !!! عزیز ضجه زد : یا امام حسین ! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂😂😂😂 📚منبع : ڪتاب رفاقت به سبڪ تانڪ دمی با ☺️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شــــــــب انتهای زیباییست✨ برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت✨ "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را✨ ویران کند! #شبتون_آرام_و_خوش✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبح تان منوربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص)❤️ به رسم ادب السلام علی رسول الله وآل رسول الله🌷 السلام علیک یابقیة الله(عج)🌷 السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌷 جمیعاورحمت الله و برکاته http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد.فوري پرسیدم:حسین،هنوزنفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادي هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود.نامرد انگار کشیک میداده کی تو از در دانشگاه میاي بیرون،بعد هم که خودت دیدي چی شد!...وقتی افتادي همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده اي هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سري از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین،من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش روهم که خودت می بینی! نفسم از خبري که شنیده بودم،بند آمده بود.آهسته گفتم: - آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدي در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟حسین فوري گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است.غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟ - لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردي. - حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوري باهاشون آشنا شدي؟ حسین خندید و گفت:همه چی همینطوري پیش اومد.براي بستري کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم.دستت بدجوري شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت.بی هوش بودي و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاري ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد.مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام! بعد زد زیر خنده،فوري گفتم:خوب هستی.خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودي شاید می مردم.بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟ - این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست.حالا که اینطوري باهات آشنا شدن خیلی خوب شد.بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم.باید اول سهیل سروسامون بگیره...براي تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدي!حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادي؟ خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم. وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم.از جهاتی بد نشده بود.حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاري است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم.صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم.در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند.پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت.تمام مدت مثل طلبکارها گوشه اي ایستاد و حرفی نزد.اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود.می دانستم که براي گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند.براي همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد.پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود.مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم.بنابراین رضایت نداد. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت نهم (پایانی) 🔪چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. 📀باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...😔 هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت.😢 من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. 🎥فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریختهبود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!😔 سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!😔 🌹🍃پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
! . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی ! درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن این فضا در ذهنش مرور می شود . تصمیم میگیرد ، آن هم یک تصمیم سازنده ، اینکه بیاید و در فضای مجازی ، به اصطلاح سنگری برای خود دست و پا کند . اما سنگرِ که فایده ای ندارد... دوباره در خود فرو می رود و بالاخره فکری به خاطرش خطور می کند ، اینکه باید در زمینه حجاب فعالیت کنم ! و تولید محتوا هم داشته باشم ! . سراسیمه گوشی اش را بر می دارد و برای آن فلان رفیق عکاسش زنگ می زند: از چه نشسته ای که فضای مجازی فرهنگی هست آن هم از نوع حجاب که بی حجابان دارند فراوان می شوند و روایت ماجرا و خداحافظ . . حالا می نشیند و فکری می کند به حال ملزومات عکاسی ، در اتاق می چرخد ، یک پیکسل پیدا می کند فکر کنم عکس یک شهید باشد یا ”” هست احتمالا ! یک کیف زیبا هم دارد که گل های قرمز روی آن فرش شده اند ! کیف را هم می گیرد ، چون حیف هست! و یا اینکه اصلا مگر بدون انگشتر و ساعت می شود تبلیغ حجاب کرد؟ نه والا ، نمی شود! خلاصه را هم می گیرد ! می رود مرحله بعد و اکنون نوبتی هم باشد نوبت عکس هست و اولین مکانی که به ذهنش می رسد ، گلزار شهداست ، امروز را قرار بر اینجا می گذارند حالا شاید فرداها دریا ، جنگل ، پارک ، میدان ، قبرستان ، و یا هرجایی دیگر... . می روند و می رسند به گلزار شهدا ... خب فلانی دوربینت را در بیاور که کنون نوبت تِرکاندن ماست ! زاویه ها را در ذهنش می چیند ، ابتدا می رود بالای ، به حالت فاتحه ، عکسی از او می گیرد ، بعدی ، پیکسل را می آورد جلوی چهره اش ، و دیگری فوکوس می کشد روی پیکسل که نکند صورت او معلوم شود ، که یکهو زشت باشد! بعدی ، در میان قبر ها راه می رود و از پشت سر ، عکسی می گیرد ، تازه کیف گلدار هم مانده ، یک گل سرخ در دست ، همان دستی که انگشتر و ساعت تزییناتش را به عهده دارد ، و بک را هم نصف کیف و نصف گلزار قرار می دهد ، ذوق عکاسی هم که الحمدالله عالی... . خندان و شاد و سرخوش از اینکه بالاخره آنها هم زده اند ، مسیر خانه را طی می کنند ، البته رَمِ عکس ها را هم از رفیقِ عکساش می گیرد ،به خانه که رسید می رود و می نشیند به پشت لب تاپ (لپ تاب؟ لپ تاپ؟ چی؟ نفهمیدیم آخر) عکسها را گلچین می کند ، ادیت می کند و به به و چه چه که قرار است فوج فوج از بی حجابان به حجاب بگرایند. یادش می آید که ای وای ، حالا کجا باید اینها را منتشر کنم؟ احتیاج به یک رسانه عکس محورِ بدون فیلتر دارد و البته پر رفت و آمد ، و از آنجایی که در میان صحبت دوستان ، از اینستاگرام و دیده شدن ، شنیده بود ، را انتخاب می کند. پس از طیِ مراحل ثبت نام می رسد به نام ، خب این هم داستانی دیگر ! چه بگذارد که به تبلیغ حجاب بیآید؟ چادر خاکی؟ مدافع چادر؟ ساداتِ چادری؟ کیمیاحجاب؟ یا چی؟ بالاخره روی ”مدافع چادرِ خاکی مادر” به نتیجه می رسد.(اسامی همیشه به اینها ختم نمی شود!) . اولین پست را با ذکر یا زهرا و با ارسال می کند ، همان که نشسته مقابل یک شهید گمنام ، که نیمه تار است ، خدا را شکر اعتقاد به تاری چهره هم دارد (اما خب فعلا!) کپشن را هم می نویسد : من می خواهم با قلعه ی نفس را فتح کنم همچون آن شهیدی که بود . . باور کنید ، من هم او را لایک خواهم کرد(با اغماض) ، عالی... هم عکس هم متن ... جای قسم نیست اما بدانید نیت واقعا خالص ... اما اندکی بیراهه و اندکی ناآگاه نسبت به آینده ... . ... 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
... . روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود : چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!) او هم گفت : ممنون از لطفتان ! عجب ! ( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !) . تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! ) . خلاصه ... بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم ! باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!) . نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم ! نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک! . آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود ! هم از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها . این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟ آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست ! و باز هم عجب ! ( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! ، ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی ، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن را ، تبدیل به کرد که درچند قسمت منتشر شد ! جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند ، چون دارد رمان را منتشر می کند!(پیشنهاد بنده :مسجد محل ، راهپیمایی۲۲ بهمن ، بسیج ، دانشگاه ، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند ، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند) یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها ، البته دونفره اش ها ! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس ! من هم کلا پاک کردم قضیه را !( حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن !) ) . می بینید چه شد؟ از عکس در قطعه شهدا تا جهنمِ پسندیده شدن..! . دارد... 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
و پایان ... . می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت دیگر به حجاب دارد؟! . حالا که پست ها بیشتر شدند ، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس ، رسید به (چادری ها)عاشق ترند! (که ما هم قبول داریم ، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و ! آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت ، شده ام! گفتم چرا؟ ، گفت : عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی ، قیاس و قیاس!( میگم بهتون مبلغ چادر!) ) . دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ و گل و دست(می دانید که نشان دادن چهره خودش را دارد!کم کم به نشان دادن رخ می رسد ابتدا !) و... در آمده ، او یک مذهبی لاکچری شده ، ایول ! . کامنت هایش را هم بسته که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های ، آنجا هم او را رها نمی کنند! هِی خواهرم را برایش می فرستند. اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی! (بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود کرده ای !نمی دانند..!) . خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست! و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد : ! من را قضاوت نکنید ! ( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده) و عکس های بدون چادرش را پست می کند... و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم ! . : این روایت ، ماجرای ! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ... نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در چشم ها مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد ، اما دل ها هزار راه می روند ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان ! می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست ، نیت به اصطلاح خیرتان پدرِ دلِ جوان مردم را در آورده !( دلم برای آن جوان مجردی می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد اماتحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !) . ۲ اگر از متن ناراحت شدید، خیلی هم خوب که ناراحت شدید ، اتفاقا ! کسی آمد پیام داد که ”خدا هدایتشان کنه !” می روم صفحه ش را می بینم ، می بینم که او هم اینگونه هست ، خب خانم ، منظور شما هم هستید! فقط بقیه مشکل دارند؟ یا خودتان را همچنان با نیت خیر می پندارید؟!( به خدا اگر عکس ندارید برای پست ، خب ، چه لازم که یک نیم رخ از خودتان بگذارید و دعا برای امام زمان هم بکنید ؟!) . -این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که ختم خواهد شد ، حتی اگر اولش بگوید : من مراقب هستم !( نه ، مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را غلغلک می دهد) . ۳ بعضی ها هم آدم های خوبی هستند ، خیلی بهتر از ما ، اما دچار شده اند ، اما بنشینند و فکر کنند ، که واقعا ، به انتشار این عکس ها؟! ( چند سال پیش در دختر خانمی ، همین عمل را شروع کرد ، آن موقع از این خبرها نبود ، حالا بعد چند سال ، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند ، حتی اگر بگویید : ، واقعا توقع دارید بعد از انتشار ، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید ، چرا پست می کنید؟ ، اینهم یک گل به خودی حساب می شود) ‌ ۲ ! یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم ، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد ! نه ! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف ... ‌اما گفتم که نگویید نگفتن یا که نگویند، نگفتی ! . ‌ ... . ‌ 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 ماجرای کمک امام زمان(عج) به فردی بت پرست 🌹 🌺 از یکى از علماى شیعه در هند به نام سیّد فرزند على نقل مى‌کند که روزى یک فرد بت پرست که جایگاه و شخصیتى در میان مردم داشت، به من گفت: «مرا به قتل متهم کرده‌اند، تلاش‌هاى فراوان من نیز در روند پرونده مؤثر نشد و قرار است حکم اعدام روز دوشنبه اجرا شود؛ اکنون از همه جا ناامید گشته، نزد شما آمده‌ام. آیا شما مى‌توانید به من کمک کنید؟» سید مى‌گوید: «با خودم فکر کردم که هر چند او بت پرست است، امّا همه خلایق از نعمت وجود امام زمان(عج) برخوردارند. این شخص نیز به برکت وجود امام زمان(عج) موجود و از رعایاى آن حضرت محسوب است; از این رو به وى گفتم: «صبح روز جمعه لباس تمیزى بر تن کن و به قبرستان مسلمانان برو و صدا بزن: «یا ابا صالح المهدى»! چرا که به اعتقاد ما چنان چه مردم در مشکلات به ایشان متوسل شوند، نتیجه مى گیرند. تو نیز به آن حضرت متوسل شو، شاید نتیجه بگیرى.» سیّد از قول شخص یاد شده مى گوید: «من این کار را انجام دادم». شخصى نزد من آمد و فرمود: «مشکل تو چیست؟» مشکلم را گفتم و عرض کردم: «سیّد فرزند على» مرا راهنمایى کرد که به شما توسل جویم. آن جناب پس از شنیدن مشکل من فرمود: «مشکل تو حل شد. نگران نباش!» عرض کردم: «اگر با وجود غیر مسلمان بودن و عدم معرفت من نسبت به شما مشکل مرا حل کردید، پس چرا گرفتارى‌هاى مسلمانان معتقد به خود را حل نمى‌کنید؟» ایشان فرمودند:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند، مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.» پس از این جریان شخص یاد شده روز دوشنبه در دادگاه حاضر شد و قاضى حکم تبرئه وى را صادر کرد. او گفته است: «من اصلا علت تغییر حکم را نفهمیدم و در حالى که پول فراوان و وکلاى بسیار در حل مشکل من کارساز نشد، توسل به امام شما مشکل مرا حل کرد و قاضى به یک باره از حکمش برگشت و مرا تبرئه کرد!» 📕 کتاب جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام 🌺🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍒زندگی.... کاروانیست زودگذر آهنگی نیمه تمام🍒 🍒تابلویی زیبا و فریبنده می سوزد می سوازند 🍒 🍒و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد🍒 🍒جز مهربانی🍒 🍒🌹❤️ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 الهے🙏 در این شب زیبا✨🌙✨ هیـچ قلبے ❤ گرفتہ نباشہ✨ وهرچے خوبیہ🌸 خداست براےهمہ🍃 خوبان رقم بخـــوره🌸 آرامــــ ـــش مهمـــــون✨ همیشــ ــ ـگے دلاتـ ــ ــون❤️ ✨❤️✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✅گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ 🌺بستر بيماری … 🌺شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد. 🌺اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد. 🌺اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است. 🌺حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم... http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
من لیلا و آیدا و چندتا از دوستان قدیمی شادي وقتی به حسین اطلاع دادم که به خانه شادي می روم با خنده گفت : کجا هست ؟با تعجب گفتم : می خواي بیاي؟مردد گفتم : خوب شاید بیام با هم از روي آتش بپریم نیام؟ خوشحال جواب دادم : حتما بیا احتمالا ساعت 6:30 ...7 همه می آییم دم در. ،بعد آدرس را دادم و بی صبرانه منتظر فرا رسیدن شب شدم. خانه شادي زیاد با ما فاصله نداشت. یک مهمانی دخترانه ترتیب داده بود تا دور هم باشیم. من هم ازخدا خواسته قبول کردم امسال سهیل به محله گلرخ می رفت و من حسابی تنها می ماندم. پدر و مادرم هم اهل آتش بازي و این حرفها نبودند. قرار بود من دنبال لیلا بروم. از چند روز قبل سر و صداي نارنجکها و ترقه ها بلند بود. وقتی به خانه شادي رسیدیم سر و صداها به اوج رسیده بود. جوانهاي کوچه یک کومه بزرگ از چوب و تیر و تخته جور کرده و منتظر تاریک شدن هوا بودند. خانه شادي اینها هم مثل لیلا آپارتمان بود. یک آپارتمان در یک مجموعه بزرگ ، وسایل خانه کم و شیک و زیبا بود. برعکس خانه ما که مثل سمساري بود. خانه شادي اینها خلوت بود و به آدم آرامش می داد. رنگ وسایل و مبلمان مایه هایی از سفید و بنفش داشت . مادر شادي هم زن خونسرد و آرامی بود با هیکل چاق و قد بلند موهاي کوتاهش به رنگ بور در امده بود و صورت خالی از آرایش پر از جذبه بود. با خوشرویی با ما دست داد و خوش امد گفت. شادي یک خواهر کوچکتر به نام کتایون داشت که کتی صدایش میکردند. تقریبا هم شکل و هیکل خود شادي بود با یک دنیا خنده. کمی با هم صحبت کردیم و به موسیقی گوش دادیم کم کم هوا تاریک می شد و سر و صداها اوج می گرفت. مادر شادي هم مهمان داشت و مدام در آشپزخانه بود. سرانجام همه آماده شدیم که به کوچه برویم . تا وارد کوچه شدم با چشم شروع به گشتن به دنبال حسین کردم. عاقبت دیدمش مظلوم و ساکت به درختی تکیه کرده بود . دستش را در جیبش فرو کرده و به آتش خیره مانده بود. به بچه ها نگاه کردم همه مشغول حرف زدن بودند. آهسته به طرفش رفتم . صورتم را کمی ارایش کرده بودم. مانتوي سبز رنگی به تن وروسري کرم رنگی به سر داشتم. جلو رفتم و سلام کردم. حسین از جا پرید. نگاهی به سر تا پاي من انداخت و گفت : سلام . نشناختمت ! با خنده گفتم : چرا ؟ لبخند کمرنگی لبانش را از هم باز کرد : اخه تو همیشه تو دانشگاه با مقنعه و روپوش تیره و بدون آرایش دیدمت .بعد دوباره نگاهم کرد : خیلی خوشگل شدي .خجالت کشیدم به اتش خیره شدم. دختر و پسري در حال پریدن از روي آتش بودند وقتی خواستند بپرند داد می زدند :سرخی تو از من زردي من از تو .چندین آتش پشت سر هم روشن کرده بودند که به فاصله چند متر تا آخر کوچه ادامه داشت. به گروه بچه ها نگاه کردم هنوز مشغول حرف زدن بودند. آهسته دست حسین را گرفتم کمی نگران بودم که ناراحت شود اما ناراحت نشد دستم را درمیان دست گرمش گرفت به طرف اتش راه افتادم. بدون هماهنگی با هم به صدا در امدیم: یک .. دو .. سه ! دست در دست هم از روي همه آتش ها پریدیم. یک دنیا احساس عشق و محبت در دلمان بود. با اینکه هیچکدام حرفی نمی زدیم اما یک احساس داشتیم. در آخرین پرش به حسین نگاه کردم که نفس نفس می زد. رنگش پریده و لبهایش کبود شده بود. هول و دستپاچه به گشه اي کشاندمش دستش را از میان دستانم بیرون کشید و از جیب اورکتش یک اسپري بیرون آورد. و با عجله داخل ریه هایش فشار داد. تازه یادم افتاد حسین به بوي دود و مواد منفجره حساس است. چرا نفهمیده بودم ؟ گریه ام گرفته بود. حسین هنوز داشت نفس نفس می زد. گفتم :- حسین می خواي بریم بیمارستان؟ بریده بریده گفت : نه دعا کن به سرفه نیفتم .به دیوار تکیه داد. روبرویش ایستادم . آهسته گفتم : ببخشید همش تقصیر من شد ! دستش را بالا آرود : نه این حرفو نزن خودم یادم رفته بود.وقتی از هم خداحافظی کردیم هنوز نگرانش بودم. ناراحت و نگران به جمع دوستانم پیوستم.شادي با تعجب گفت : وا ! تو کجا رفتی ؟ فوري گفتم : توي مجموعه ! من یکم از سر و صداي بمب و ترقه می ترسم. رفتم تو تا کمی سر و صدا بخوابد.آن شب تا صبح بیدار بودم . هر چه به خانه حسین زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. ته دلم می دانستم اتفاق بدي افتاده و گرنه حسین حتما به من زنگ میزد. مخصوصا براي اینکه خیال من راحت شود. صبح زود دوباره زنگ زدم اما خبري نبود. مادرم از صبح زود با طاهره خانم مشغول خانه تکانی بود. ظهر به شرکت حسین زنگ زدم اما همکارش گفت که هنوز حسین نیامده شرکت. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که تلفن زنگ زد. با عجله گوشی را بداشتم. صداي غریبه اي درگوشی پیچید . # کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💛❥✿❥●◐○•~،."🕊 📒حكايـت كوتاه 📗 ♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! 💤بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم! سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! ❣بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!!! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💚❥✿❥●◐○•~،."🕊
دانشگاه تق و لق بود و به روزهاي عید نزدیک می شدیم.اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزي بود.بوي عید در فضا پخش می شد.درختان لخت و شاخه هاي بی قواره کم کم به سبزي می زدند.مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند.بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترك شان بروند.سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد.وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود.تقریبا دو هفته دربیمارستان بستري بودم.مهره هاي کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت.حسین هم ترم آخرش بود و براي پروژه اش مشغول جمع آوري مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم. هنوز حسابی حالم جا نیامده بود و حوصله دانشگاه رفتن نداشتم .اوایل هفته بود و براي خودم جلوي تلویزیون لم داده بودم که مادرم با یک لیوان شیر و یک بشقاب بیسکویت سر رسید،همانطور که می نشست،گفت:مهتاب،نازي امروز زنگ زده بود... بی خیال گفتم:خوب،چطور بود؟ - خوب بود.بعد از عید با کوروش برمی گردند امریکا،زنگ زده بود یک شب شام دعوتمون کنه.بعد با لحن آرزومندي گفت:خوش به حالش،پریشب هم طناز زنگ زده بود...تو خواب بودي.نمی دونی چیا تعریف می کرد.می گفت بچه ها رو گذاشته کلاس زبان،محمد هم کار پیدا کرده...کاش ما هم می رفتیم. بعد وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: - مهتاب،به نظر من این کوروش پسر خوبیه ها!...پسر سالم،مودب،پولدار،وضع کار و زندگیش هم که معلومه،بیا ببین نازي چیا تعریف می کنه.آخه تو به کی میخواي شوهر کنی؟اون از پرهام بدبخت که هنوز دپرسه،این هم از کوروش،بابا یکم از این دوستت لیلا یاد بگیر،با اون ریخت و قیافه اش یک عالم عقل داره،چسبیده به یک آدم پیرو پاتال ولی پولدار،اون آینده رو می بینه،مثل تو نیست که فقط تا فرداتو می تونی پیش بینی کنی! حرصم گرفت.با خشم جواب دادم: - اتفاقا برعکس!لیلا اصلا آینده بین نیست،چند سال بعد وقتی تو اوج جوونی و طراوت مجبور شد پرستاري شوهرپیرش رو بکنه،وقتی بچه دار شد و با شوهر و بچه اش بیرون رفت،همه پشت سرش گفتند واي بچه با پدربزرگش آمده گردش،اون وقته که بهت می گم حاضره هرچی پول داره بده اما این روزها رو نبینه!اما من آینده نگرم،فردا پس فردا اگه تو مملکت غریب،این پسره که اصلا نمی شناسمش،عرق خور و معتاد از آب در اومد چه خاکی به سر کنم؟اگه عیاش وهرزه بود و هزارتا کوفت و مرض برام هدیه آورد،چه کار کنم؟اگه اصلا باهاش دعوام شد و از خونه انداختم بیرون به کی پناه ببرم؟...الان ممکنه به نظر معقول و متین بیاد ولی اگر عیب و ایرادي داشته باشه،فکر کردي تو جلسه خواستگاري می آد میگه؟...من از کی بپرسم این آدم چه کاره است و چه اخلاقی داره؟...هان؟...براي اینکه خودت راه بیفتی بري خارج،داري منو هل میدي تو یک دنیاي تاریک! مادرم هیچی نگفت. ساکت به صفحه تلویزیون خیره ماند.بلند شدم و به اتاقم رفتم.دلم می خواست بهش بگم من فقط با حسین ازدواج می کنم و لاغیر.اما کو آن شهامتی که بتوانم این جمله را تا آخر بیان کنم؟از پنجره به حیاط بزرگمان که بفهمی نفهمی به سبزي می زد،خیره شدم. عید آمده و رفته بود اما براي من هیچ لطفی نداشت . از ناراحتی در حال انفجار بودم. دلم گرفته و بود . افسرده و کسل به حیاط سر سبز خیره شدم. صداي مادرم بلند شد :- مهتاب اگه پشیمون شدي زنگ یزن بابات بیاد دنبالت .جوابی ندادم. لحظه اي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنیدم. پدرومادرم داشتند می رفتند خانه نازي خانم و من اصلا حوصله نداشتم حدس می زدم مادر هم با شنیدن حرفهاي آن روز من از صرافت ازدواج من و کوروش افتاه بود. چون بی حرف و جنجال قبول کرد که من خانه بمانم. روي تختم نشستم . یاد چهارشنبه سوري افتادم. چقدر بهم خوش گذشته بود. همه خانه شادي دعوت داشتیم . ^ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹بسیاری از ما خواب راحت و آرامی نداریم و این مسئله میتواند دلایل جسمی و روحی متفاوتی داشته باشد اما در اکثر موارد ریشه نا آرامی در خواب عوامل روحی است که خوابیدن این نعمت بزرگ را به کام ما تلخ میکند دین بی نظیر ما برای این هم راهی اندیشیده است و با دستو رالعمل هایی ساده و کم هزینه و بدون عوارض دنیایی از آرامش را به ما ارزانی میدارد .  ⁉قبل از خواب چه اعمالى انجام دهیم که آرامش كامل داشته باشم؟ 🔹اعمال مستحب فراوان است، شما هر ذكر و دعایى را كه قبل از خواب انجام دهید نافع است چرا که تنها نام خداست که آرامبخش دلهاست اگر می توانید شبها قبل از خواب، دو ركعت نماز و سوره « » را بخوانید و «زیارت عاشورا» را زمزمه كنید در كسب آرامش مؤثر خواهد بود. 🔹 در هر حال شما هر كار مستحبى را قبل از خواب انجام دهید در كسب آرامش مؤثر خواهد بود. از غافل نباشید كه حلّال مشكلات است؛ «دعاى فرج» را زمزمه كنید و در نهایت در رختخواب كارهاى روزتان را مرور نمایید. هركدام اشتباه بوده سعى كنید جبران كنید و به فكر آن باشید كه دیگر تكرار نشود و یا اگر قابل اصلاح است اصلاح كنید. 🔹 خود را به ایزد منان سپرده و گونه خود را بر زمین بگذارید و بگوید «الهى لا تكلنى الى نفسى طرفة عین ابدا» ؛ خداوندا مرا لحظه ای(چشم بر هم زدنی) به خودم وامگذار.  🌸دعاء هنگام خواب: 1- گفتن سه بار تسبیحات اربعه . 2- سه بار خواندن سوره توحید. 3- چهارده بار صلولت به نیابت 14معصوم . 4- طلب مغفرت برای تمام مومنان و مردگان . 5- گقتن تسبیحات حضرت زهرا(س) . 6- خواندن آیت الكرسی،فلق،ناس و كافرون . 7- خواندن این دعا كه به منزله ی هزار نماز است: 🌸یَفْعَلُ اللهُ ما یشاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ  یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ 🌟در پناه خدا شبتون آرام ، خوابتون شیرین... 🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸 🌸🍃🌸.
❤️🍀💜🌿💛🍀🌿💙🍀 💖JOiN✷👇✷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 استیو جابز میگوید وقتی۱۷ سال بیشتر نداشت، از روزنامه ای که در اتاقش بود جمله ای خواند که زندگی را برای همیشه متحول کرد... آن جمله این بود «طوری زندگی کنید که انگار امروز آخرین روز زندگی تان است.» استیو جابز در میانسالی با اینکه از بیماری سرطان در عذاب بود همچنان سخت کار میکرد. او دلیل کار کردنش را چنین توضیح میداد : «من فکر میکنم امروز آخرین روز زندگی ام هست و میخواهم تمام کارهایی که میتوانستم برای این دنیا و رویاهایم انجام داده باشم.» این جمله ای بود که زندگی استیو جابز را متحول کرد. بهتر است از این طرزفکر استفاده کنید تا نهایت استفاده را از هر روز زندگی تان ببرید. 💖JOiN✷👇✷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❤️🍀💜🌿💛🍀🌿💙🍀
عرض سلام خدمت تک تک دوستان بزرگوار به ادمین باتجربه برای این کانال نیازمندیم کسانی که مایل هستند به ایدی مدیر مراجعه کنید با تشکر 🌷🌹🌷🌹🌹🌷🌹🌷🌹