💗♥💗♥💗♥💗♥
.
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
دیوونه بود این پسر عمه زاد..
در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم..
جوابی نداد..
دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود...
بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم..
وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر"
چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که
"تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی"
بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها"
سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد..
+منتظر کسی بودین مگه؟!
علی زودتر جواب داد
-نه دایی...
همونطور که بلند میشد ادامه داد
-برم ببینم کیه!
اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم..
-یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن...
گفتن باز کنید اشنا میشیم!
+عجب چه مهمون جالبی...
-دایی من باز کردم😂
+خوب کردی بابا مهمونه دیگه..
فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه..
-یعنی کیه سها..
+وایی خو منم کنجکاوم..
-حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂
با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم..
صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد..
از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون..
با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت..
-این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!!
+مگه کیه سها
-وااای پروانه...
دو طرف صورتمو گرفت و گفت
+زرمار چته خب کیه..
-این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ...
+باشه بابا خودم فهمیدم..
میگم؟؟
-ها
+خوبه ها
-کوفت
+بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه
-من نگفتم بده..
+پ چی..
-هیچی..
مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا...
+باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین..
سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن..
-مامان!!!!!!!
پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید..
+هیس پروانه چخبرته...
-ببخشید عمه جون..
ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود..
-مامان اومدن چیکار..
+خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟
جوابی ندادم..
مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن..
من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم..
با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون..
اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود..
فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده..
هر سه بلند شدند به احتراممون..
مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن..
+سلام سها خانوم..
-سلام خوش اومدین..
همین و نشستم..
جو سنگینی بود...
انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه..
.
💗
بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت:
-آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده..
بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد..
+این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست..
-شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم..
غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد)
مشخص شد..
اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن...
چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری..
از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که ....
مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن...
لبخند آرومی نثار صورتم کرد..
من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود..
-اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم...
و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور..
+بزرگوارید..
ر
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۵۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه..
اماده بودیم..
قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی..
کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم..
تو حیاط منتظر مامان بودیم...
گوشی علی زنگ خورد..
اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم..
+ها سبحان کله سحری ..
پس سبحان بود..
-....
+چییییییی.. پشت در چیکار میکنی
-....
صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در..
درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا..
+داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید..
ببین دایی.....
حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد...
بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش...
هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد..
-خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی...
دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده...
سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین...
علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت..
+باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون..
-هیچی بوخودا..
+زر نزن سبحان..
-از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت...
دایی هم که.....
بابا با خنده گفت:
-تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی..
سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت..
-میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد...
واقعا هم رفت بیرون...
این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده...
مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت:
-تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه..
+ولش مامان الان برمیگرده..
-جمع کنید سوار شیم بریم..
رفتیم سوار ماشینا شدیم..
پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی...
صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد..
+یا منو ببرید یا از روم رد شین..
+مطمئن بودم کلک زده...
فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون...
بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید...
اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد...
بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست...
منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
و از اون ساعت سفر ما آغاز شد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
❤🌸🍃❤🌸🍃❤🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_هفتـم
✍معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر نگاه من فرار کنه! ساده بود و دوست داشتنی. درست مثل خانواده ی صمیمی و کوچیکش.
وقتی برای اولین بار با خانم جانت صحبت کردم خوشحال شدم از انتخاب درستم و مصمم تر از قبل شدم حتی. بین تمام حرفاش دودلی بود می دونی چرا؟ چون ثروت و جایگاه من انقدری براش مهم نبود و بیشتر دلواپس شکستی بود که قبلا خورده بودم و البته تنها پاپیش گذاشتنم! نمی خواستم به شرطی که برای حضور خانوادم گذاشته بود بی اعتنا باشم اما تو نمی دونی مه لقا چه آشوبی به پا کرد وقتی باهاش در میون گذاشتم و فهمید کجا اومدم خواستگاری... جوری که همون موقع برام نقشه کشید که از همه چی محرومم کنه و کلی مسائل دیگه... لازم نیست همه چیز رو بگم چون خودت بی خبر نیستی .... اما ریحانه! از همون روزی که توی اون محضر نه چندان شیک در کمال سادگی بهم بله رو گفتی واقعا دوستت داشتم... و حتی یک لحظه در تمام این سال ها پشیمون نشدم که هیچ، هر روز بیشتر از قبل به تو و زندگی بدون دغدغم وابسته تر شدم.
هرچقدر هم که اینجا بنشیم و از خوب بودن تو بگم فایده ای نداره چون همه می دونن و به چشم دیدن.
این چند روز مدام به این فکر می کردم که شاید اگه ترانه انقدر محکم جلوی من نمی ایستاد و به عنوان تنها حامی، تو رو با خودش نمی برد حالا من وضعم فرق می کرد! در واقع ترانه تلنگر زد بهم...
این حرفا رو زدن برام آسون نیست ولی از روز تصادف به بعد که مدام خبرهای بد شنیدی، دلشوره داشتم برای تصمیمی که ممکن بود برای هردومون بگیری. بهم خرده نگیر اما حق بده از بهم خوردن دوباره ی زندگیم بترسم، اونم حالا که دوستش دارم. من اشتباه کردم که فکر کردم همه ی زن ها مثل همن، تو رو با همون چوبی روندم که نیکا رو، تو اما حالا که افتاده بودیم تو سراشیبی هربار انقدر عاقلانه برخورد کردی که خجالت زده تر شدم و مطمئن تر!
اون شب طلاهات رو که آوردی و فرداش هم فهمیدم که حاضر شدی بخاطر من از تمام داراییت بگذری، شکستم! غرورم نبود که شکست، تازه فهمیده بودم با کی زندگی می کنم و نفهمیدم. اون عربده کشی هم بخاطر این بود که هضم غفلت کردنام برام سخت بود... جای خالیت توی خونه آزارم می داد.
حتی اگه نگی هم قبول می کنم که غرور و بدخلقی همیشگیم مخصوصا این اواخر غیر قابل تحمل شده اما سکوت و صبر تو هم بدتر کرد همه چیز رو. اصلا از وقتی تو با همه ی شرایط من موافقت کردی و توی پیله ی تنهایی خودت رفتی از هم دورتر شدیم. احساس می کنم هردومون اشتباه کردیم...
ریحانه به گوش هایش اعتماد نداشت! این همه اعتراف ناگهانی آن هم از زبان ارشیای همیشه مغرور؟
_میشه خواهش کنم که دیگه سکوت نکنی؟
_چطور ارشیا؟ مگه میشه آدم در عرض چند روز این همه متحول بشه؟ انگار دارم خواب می بینم
_توی کابوس من نبودی تا ببینی چی کشیدم... راستش بعد از رفتنت به وضعیتم نگاه کردم فهمیدم که دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم... زنم که بالاخره کم آورده و رفته بود، کار و شرکت و پول و خونه و زندگیم هم که تکلیفش مشخص بود؛ من بودم و این دست و پای شکسته و گوشه نشینی. یه مشت قرص اعصاب و فشارخون، درست مثل پیرمردا. تمام این چند روز خودم رو محکوم کردم و هی کفری تر از قبل می شدم از دست خودم.
می دونی شاید اصلا بزرگترین اشتباهم در برابر تو، این بود که سعی کردم عوضت کنم. تو رو از پوسته ی خودت که پر از خوبی و معصومیت بود بیرون کشیدم تا مطلوبم بشی اما این وسط تو موندی و شخصیت جدیدی که هم از خودش دور شد و هم نتونست به من نزدیک بشه و حالا فهمیدم که من همون ریحانه دوران عقد رو دوست دارم!
می بینی؟ خیلی هم سخت نیست عوض شدن! البته... من هر چقدرم که یک نفره فکر کردم و تصمیم گرفتم، اما بازم صحبت چند ساعته ی دیشبم با زری خانم کار اصلی رو کرد. به نوید حسادت می کنم که موهبت به این بزرگی کنار خودش داره. یکی مثل ایشون و یکیم مثل مادر خودم که با زمین و زمان سر جنگ داره!
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_هشتم
✍ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
_اوهوم... پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم!
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار. به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟
_هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم
هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید:
_مثلا؟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش!
حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه! درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد!
این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند. چه حکمت ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند!
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت! هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید. لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟
ارشیا هم خندید.چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما
و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت... چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟
_چیکار می کنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
_همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟
_آره
_چرا انقدر زیاد؟
_نذریه... می خوام ببرم امامزاده
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
پادشاهى در یک شب سرد زمستان
از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....
من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_چهل_و_نهم : ✍اولین نماز
.
💐چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ...
💐می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ...
از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ...
💐وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ...
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ...
💐تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ...
💐چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ...
💐وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ...
💐از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته.
💐وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت.
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.
این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟
استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.
من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
🍃برای سلامتی تمام مادران صلوات🍃و برای مادر و پدر های آ سمانی هم ۵صلوات اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم التماس دعای مخصوص دارم دوستان بزرگوارم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
همیشه ان شاءلله بگویید حتی در مورد قطعی ترین کار ها
خداوند در قران می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد» (کهف/ 23-24).
"از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍃امربه معروف
نوجوانهای همسایه در کوچه مشغول والیبال بودند. ابراهیم که آن زمان مجروح بود، جلوی درب منزلشان ایستاده بود و باعصای زیربغل به آنها نگاه می کرد. یکبار جلو آمد و گفت: «رفقا ماروهم بازی میدید؟!»
بچه ها گفتند: «اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟؟»
ابراهیم گفت: «خب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم.»
بعد عصا را گذاشت کنار و لنگ لنگان در گوشه زمین ایستاد وبه زیبایی بازی کرد.
شب که شد یکی از بچه ها به برادرش گفت: «این آقا ابراهیمو میشناسی؟؟ خیلی قشنگ والیبال بازی می کنه.»
برادر او که از رفقای ابراهیم بود گفت: «هنوز اورا نشناختی. ابراهیم قهرمان کشتی و والیباله اما چیزی به شما نگفت. فقط بدون اون آدم بزرگیه.»
چند روز گذشت و ابراهیم آرام آرام در دل همه نوجوانهایی که در همسایگی او والیبال بازی می کردند جا باز کرد.
یکبار وسط بازی صدای اذان آمد. بازی را قطع کرد و پیشنهاد داد که به مسجد بروند. بچه هاهم که حسابی عاشق ابراهیم شده بودند قبول کردند و این روال مسجد آمدن کم کم به برنامه اصلی زندگیشان تبدیل شد. بعد از مدتی برای آنها از نوجوانهای هم سن آنها که در جبهه بودند و رشادتهایشان گفت به طوریکه پای آنهارا به جبهه هم باز کرد.
امر به معروف تدریجی ابراهیم خیلیهارا به آغوش خدا بازگرداند.
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💕 داستان کوتاه
"نخ را باید کوتاه گرفت"
روزی بود، روزگاری.
"خیاطی" در شهری زندگی می کرد و برای مردم لباس می دوخت.
او "شاگردی" داشت که بسیار با سیلقه بود و دوخت هایش، مثل استادش خوب و با دوام بود.
اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید، مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت، شاگرد در دو هفته...
روزی شاگرد به استاد گفت:
"نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست، دلم می خواهد بدانم کجای کارم "ایراد" دارد؟!
استاد گفت: من در کارم "رازی دارم" که حالا به تو نمی گویم.
شاگرد گفت: چرا نمی گویی؟!
استاد گفت: می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو "راضی هستم" اما هنوز به تو "اطمینان ندارم،" می ترسم که رازم را به تو بگویم، فوری دکانی "رو به روی" دکان من باز کنی.
آن وقت من تمام "مشتری هایم" را از دست می دهم.
شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را "جلب کند" و خوب کار می کرد.
خلاصه روزی، استاد که خیلی "پیر" شده بود به شاگردش گفت:
حالا که "عمر من به پایان می رسد،" می خواهم "راز سرعت کارم" را به تو بگویم.
شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود اما استادش گفت:
تو "نخ" دوخت و دوزت را "کوتاه" نمی گیری.
نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف میشود.
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به "همراهی با دیگران و دوری از تند روی" دعوت کنند می گویند:
* نخ را باید کوتاه گرفت.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.