هیچ بارانی رد پای
خوبان😊 را از کوچه باغ
خاطراتمان
نخواهد شست
,امروز و هر روزتون
قشنگ وپر از
خاطرات بیاد ماندنی👌
سلام صبحتان
بخیر وشادی😄
@Dastanvpand
💞🌺💞🌺💞🌺
🔵عاشق خدا باشید تا خدا هم عاشق شما باشد
🌸خدا به يكی از صدّيقان وحی فرستاد:
من بندگانی دارم كه آنان مرا دوست دارند، من نيز آنها را دوست دارم
💠 آنان واله و شيدای منند، من نيز واله و شيدای آنانم؛
⚫️کسانی که آنگاه كه شب فرا میرسد و تاريكی همهجا را فرا میگيرد و رختخوابها پهن میگردد و هركه با دوست خود خلوت میكند،
☑️اينان برای من به پا میخيزند صورتهايشان را بر زمين مینهند و با كلام من، با من سخن به آهسته گويند،از نعمت های من تشکر میکنند.
🌙برخی ناله كنند و برخی آه كشند و برخی میگريند،برخی بر پای می ايستند، برخی می نشينند، برخی ركوع كنند و برخی سجده.
🌕آنچه را به خاطر من تحمّل میكنند، میبينم و آنچه از دوستی من میگويند و شكوه می كنند، میشنوم.
🔴 كمترين چيزی كه به آنها عطا كنم سه چيز است:
1️⃣ از نور خويش در دلهايشان بتابانم تا همانگونه كه من از آنها آگاهم، آنها نيز از من آگاه باشند.
2️⃣اگر آسمانها و زمينها و آنچه در آسمان و زمين است در ترازوی اعمال آنها باشد، من برای ايشان كم شمارم.
3️⃣ رويم را به سوی آنها بگردانم. آيا میدانی به كسی كه رويم را به او میگردانم، ميخواهم چه عطا كنم..؟
♦️▪️♦️▪️♥️▪️♦️▪️♦️
📗کتاب شریف لقاءالله
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است ؛
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛خم شو و به خاک بیفت ؛
" این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است :
"ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد،
به خاطر حرفهایی که میزنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر آیه ۹۸ "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جوانی که از ترس جهنم مرد!
منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم . شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم . صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت:
«خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم، در پی مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم، لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم. خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!»
من خواستم وی را بیازمایم. از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 )
ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگهایند، نگاه دارید؛ آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند.
او، فریادی کشید و ساعتی ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد. خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا از وی خبر بگیرم. جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید.
پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟
گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)، دیشب در حال راز و نیاز با خدا بود، مردی از این جا می گذشت، آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.»
گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتشسوزی و انفجار سمند دوگانهسوز در محور عسلویه
🔺 هیچ وقت از کنار ماشین در حال سوختن رد نشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از « خیس شدن گوشی » چطوری میتونیم مانع از خراب شدنش بشیم ؟! 🤔
کافیه مراحل بالا رو به دقت انجام دهید تا به گوشی صدمهی بیشتری وارد نشه ☝️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙حاج احمد کافی
آخرالزمان و سختی های #ازدواج
حوادث آخرالزمان ونشانه های ظهور
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_86
سرهنگ گفت: " من گفتم دومادم پسر یکی از خوانین اسم و رسم داره شیرازه، حالا چطور توجیه کنم خان زاده ای
فامیل نداره؟ "
گفتم: " حقیقت رو بگین که من با مادرم بگومگو کردم و اونا مخالف هستن از تهرون زن بگیرم. "
سرهنگ گفت: " امکان نداره بدون وجود مادرت راضی بشیم. "
مادر سیما تاکید داشت بار دیگر به شیراز برگردم. سیما ساکت بود و من کم کم داشتم عصبانی می شدم.
وقتی قاطعیت آنها را دیدم و فهمیدم بدون حضور مادرم، عروسی من و سیما ممکن نیست، گفتم: " من آدم فقیری
نیستم. اموال پدرم تقسیم شده و مبلغی که به من رسیده، اون قدره که بشه چند خونه خرید و سرمایه گذاری کرد و
بهترین جشن رو برپا کرد. محاله برای رضایت مادرم به شیراز برگردم و غیر ممکنه مادرم بیاد تهران و اگه عدم
حضور او و فامیلم باعث آبروریزی شما می شه، من مایل نیستم اسباب ناراحتی شما بشم. اگه حاضر نیستین، همین
الان خداحافظی می کنم. خیلیا بودن که از من و سیما بیشتر یکدیگر و دوست داشتن و به وصال هم نرسیدن. مسلما
برای سیما شوهری بهتر از من پیدا می شه. "
رنگ از رخسار سیما پرید. انتظار چنین حرفی را نداشت. با حالتی برآشفته گفت: " چی می گی خسرو؟ خداحافظی
یعنی چه؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟ "
گفتم: " در وهله اول، آبروی پدر و مادر و فامیلت مهمه، اگه شرط اصلی حضور مادرم باشه، راهی غیر از خداحافظی
نیست ومن معذرت می خوام از این که مزاحم شما شدم. "
بلند شدم از عمارت خارج شوم که سیما جلویم را گرفت. نشستم. سرم پایین بود. منتظر بودم حرفی بزنند. سرهنگ
که از رفتار من خوشش نیامده بود، عصبانی شد و گفت: " برای ما مهم نیست. خیال می کنی باید به دست و پات
بیفتیم که با دختر ما ازدواج کنی؟ "
گفتم: " نه جناب سرهنگ، چنین انتظاری ندارم. شمارو پدر خودم می دونم و من باید به دست و پای شما بیفتم،
چون من سیما رو دوست دارم ولی مادرم را می شناسم. اگه راضی بشه بیاد تهران، جشن ما رو تبدیل به عزا می کنه.
"
تلفن زنگ زد. سرهنگ گوشی را برداشت و چون صحبت خصوصی بود، یه یکی از اتاق ها رفت. سیما که جلوی
پدرش نمی توانست راحت حرف بزند، با عصبانیت رو کرد به من و گفت: " این حرفا چیه که می زنی؟ یعنی من اون
قدر برات بی اهمیت هستم که به همین آسونی ول کنی، بری؟ یعنی دروغ می گفتی خصلت یه عشایر وفا به عهده! "
گفتم: " راحت نیست. خیلی برام مشکله، اما در دوست داشتن نباید شرط گذاشت. شما دارین شرط می ذارین، بدون
حضور مادرم ممکن نیست. "
مادر سیما که دلش نمی خواست دخترش را آن طور پریشان و اندوهگین ببیند، با زبان خوش و لحنی مالیم گفت:
" خسرو خان این غیر ممکنه تو و سیما از هم دست بکشین. به همه ثابت شده چه قدر همدیگرو دوست دارین، فقط
اگر مادر و خانواده ات میومدن تهرون، بهتر بود. "
گفتم: " هر جوونی دوست داره کنار خونواده اش سر سفره عقد بشینه. اگه پدرم زنده بود، این طور نمی شد. با
شناختی که از مادرم و همه طایفه ام دارم، اصرار ما فایده ای نداره. "
سیما کالفه بود. خیال می کرد، ناهید را دیده ام و تحت تاثیر او قرار گرفته ام.. با بغض گفت: " خوب، اگه پشیمون
شدی، می تونی برگردی شیراز و با او ازدواج کنی. .....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_87
هر وقت سیما درباره ناهید حرف می زد و شک می کرد، نمی دانم چرا بی اختیار خنده ام می گرفت.
فقط یک جمله به او گفتم: " هرگز کسی رو به اندازه تو دوست نداشتم و ندارم. "
خداحافظی کردم و به خانه خودم برگشتم.
آقای مفیدی و فروغ خانم گمان می کردند حتما سال تحویل در شیراز می مانم. اصال انتظار مرا نداشتند. ابراهیم
برایم یادداشت گذاشته بود به خاطر جشن ازدواج من به اهواز نرفته و مادرش را راضی کرده برای خواستگاری از
فرزانه به تهران بیاید.
آن شب مجید به دیدنم آمد و تا آخر شب باهم بودیم. روز بعد، دوباره به خانه سرهنگ رفتم. فکر می کردم
سرهنگ از من دلخور است. ولی رفتارش طوری بود که انگار روز گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است. با همسرش و
سیما به توافق رسیده بودند که بدون رضایت مادرم، جشن عروسی را برپا کنند.
از آن بعد، گفت و گوها همه درباره عقد و عروسی و مهمانان و مکان جشن بود. حیاط و عمارت خانه سرهنگ برای
جشن و پذیرایی مناسب بود، ولی سرهنگ اصرار داشت جشن در باشگاه افسران برگزار شود.
روز جشن، پنجم فروردین تعیین شد. نام کسانی را که باید دعوت می شدند، یادداشت کردیم و سرهنگ تلفنی به
یکی از دوستانش که در خیابان شاه آباد چاپخانه داشت، سفارش کارت داد.
سه روز به عروسی مانده بود که جهیزیه سیما را با تشریفات خاصی به خانه من آوردند. فروغ خانم در حالی که روی
آتش اسفند می ریخت، مثل یک مادر مهربان مرتب دعا می کرد در زندگی خوشبخت شویم. عمه و خاله سیما و خان
و دو دختر آقای قاجار به کمک سه سرباز آمده بودند وسایل را مرتب کنند. از لوازم خرده ریزه که بگذریم، مبل و
میز و صندلی به سبک لویی، ظروف کریستال و چینی، اجاق گاز، یخچال، تلویزیون، رادیوگرام و تخت و کمد، چشم
همسایگان و فروغ خانم را خیره کرده بود.
وسایل آنقدر زیاد بود که چیدن آن به سلیقه سیما، تا نزدیک نیمه شب طول کشید. در حالی که کمک می کردم،
گاهی یاد مادرم و ترگل و آویشن می افتادم...
روز بعد، من و سیما و مادرش به همراه یکی از دختران قاجار که او را خوش سلیقه می دانستند، برای خرید عروسی
به بازار رفتیم. انتخاب جواهرات و رخت و لباس به عهده سیما بود، ولی آینه و شمعدان نقره را مادرش انتخاب کرد.
لباس عروسی را از کوچه برلن خیابان الله زار خریدیم. تنها چیزی که مخالف بودم ولی چاره ای جز تسلیم نداشتم،
لوازم آرایش بود. انتخاب آن همه لوازم آرایش مرا وادار کرد از سیما بپرسم: " من که از آرایش خوشم نمیاد، پس
اینارو کجا مصرف می کنی؟ "
با لحنی که ناراحت نشوم، گفت: " باالخره مصرف می شه. "
به هر حال حیفم آمد آن همه پول بابت لوازم آرایش هدر رود. البته از طلا و جواهرات هم خوشم نمی آمد، اما چون
طلا در هر زمان قابل فروش بود و همچنین دلم می خواست سیما بین دوستان و فامیلش سرافراز باشد، هیچ مخالفتی
نکردم.
لباس دامادی را هم که چند هفته پیش سفارش داده بودم، از خیاطی گرفتم. تقریبا خرید عقد را انجام دادیم.
تزیینات اتاق عقد دو روز طول کشید. کسانی که سفره عقد را چیده بودند، ادعا داشتند سلیقه شان مورد پسند دربار
است.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_88
باالخره روز بستن عهد و پیمان فرا رسید. ساعت هفت صبح سیما را به آرایشگاه بردند. نزدیکی های ظهر اتومبیل
یکی از امرای ژاندارمری را که تازه از خارج آورده بود، گل زدم و ساعت پنج بعد از ظهر با ماشین عروس، دنبال
سیما به آرایشگاه رفتم. در میان خرمنی از حریر سفید و غرق در آرایش منتظرم بود.
باید زبان به ستایش می گشودم و مانند سایر دامادها می گفتم چقدر زیبا شده، ولی برخلاف انتظار او، در حالی که
لبخند می زدم، گفتم: " تو اون قدر زیبایی که دیگه احتیاج به این همه آرایش نداری. "
چون می دانست از آرایش غلیظ خوشم نمی آید، با لحنی که انگار پشیمان است، گفت: " رسمه، مطمئن باش بعد از
مراسم همه رو پاک می کنم. "
بازوی او را گرفتم و به سمت اتومبیل بردم. سوار شدیم. نمی دانم چرا یکباره موجی از دلهره و اضطراب به سراغم
آمد. بغض گلویم را گرفته بود. آن طور که باید، شاد نبودم. سیما هم تعجب کرده بود. گفت: " چیه؟ چرا آنقدر
ناراحتی؟ اگه به خاطر آرایشه، برگردیم آرایشگاه، صورتم را با آب و صابون بشورم. "
گفتم: " نه، اصلا ناراحت نیستم. شاید ذوق زده ام. باورم نمی شه تو باالخره مال من شده باشی. "
خنده اش به من تسکین می داد ولی حالتی کرخ شده بودم.
جای مادرم،ترگل و آویشن و جمشید را خالی می دیدم.
از آرایشگاه تا خیابان پاستور راهی نبود. کوچه عسجدی چراغانی شده بود. و عده ای منتظر ما بودند. مادر سیما
برایمان اسفند دود کرد و در میان هلهله و شادی، در حالی که مرتب نقل و گل و سکه روی سرمان می ریختند، داخل
عمارت رفتیم. تقریبا همه آنهایی که دعوت شده بودند، آمده بودند. من دست سرهنگ را بوسیدم. او هم صورت مرا
بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد. روی مبلی که با پر طاووس تزیین شده بود، نشستیم. عکاس مدام عکس می
گرفت و به من تذکر می داد اخمهایم را باز کنم. یکی از زن های شوخ طبع گفت: " هرگز دومادی به ترشرویی تو
ندیدم. "
با ورود عاقد همه ساکت شدند. دو دختر جوان روی سرمان دستمال حریری گرفته بودند و دختری دیگر مشغول
ساییدن قند بود. عاقد، سرهنگ را می شناخت. سراغ پدرم را گرفت، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و هر چه
خواستم خودداری کنم، نمی توانستم. سیما هم تحت تاثیر قرار گرفته بود. با معذرت، برای چند لحظه اتاق عقد را
ترک کردم و به دستشویی رفتم. در را بستم و های های گریستم. سپس صوتم را شستم و برگشتم. کمی سبک شده
بودم. از صبح که می خواستم دنبال سیما بروم، احساس تنهایی می کردم و بغض در گلویم گیر کرده بود. خطبه عقد
خوانده شد و من و سیما، بعد از یک سال و نیم انتظار رسما زن و شوهر شدیم.
یکی از شاهدان آقای مفیدی بود و فروغ خانم هم نقش مادر را ایفا می کرد.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. رفته رفته مدعوین خانه را برای رفتن به باشگاه ترک می کردند. فقط کوکب خان
و دو سرباز برای جمع و جور کردن ریخت و پاش ها مانده بودند. من و سیما باید در خانه می ماندیم تا از باشگاه به
دنبالمان بیایند.
در این فاصله سیما به من قول داد جای خالی مادر و بقیه فامیل را پر کند. می گفت آرزوی چنین روزی را داشته
است.
گفتم: " منم خوشحالم، باالخره به هم رسیدیم و لجبازی مادرم تاثیری تو تصمیم گیری ما نداشت. ..
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری جوهر روی لباس رو پاک کنیم ؟! 🤔
کافیه مقداری خمیر دندان رو محل قرار دهید و اجازه دهید خشک شود سپس لباس را بشورید و لکه جوهر پاک می می شود
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662