#پارت88 رمان یاسمین
از حرف زدنش ناراحت شدم. بهم برخورد بهش گفتم اصال نمي ام . روزي ده تومن هم بدي نمي آم . گفت چرا ؟ گفتم بخاطر اينكه بلد
. نيستي حرف بزني ، بي ادبي ! خنديد و گفت چيه ! در خونه شاه گفتن باقالي پخته ! نمي آي ، چس سگ
جوابش رو دادم . گفت آقا پسر مي آي .اينو گفت و رفت . شروع كردم به ساز زدن كه يه ربع بعد يكي ديگه اومد و سالم كرد
مجلس ما رو گرم كني ؟
از طرز حرف زدنش خوشم اومد و گفتم شبها كه اينجام . براي چه وقتهايي ميخواي بيام . گفت از دوازده يك تا غروب . گفتم چند
. ميدي . گفت تو بيا . ببين از اونجا خوشت مياد ؟ بعد پولش رو طي مي كنيم
. آدرس گرفتم . اسمش سركيس بود . خونه ش هم طرف هاي خيابون سيروس بود . قرار شد فردا برم . براي من خوب بود
يه خونه بود با يه در چوبي كوچيك . در زدم . كمي .ميتونستم از بقيه روزم هم استفاده كنم . فردا زودتر ناهارم رو خوردم و رفتم
پشتم به در بود تا برگشتم ديدم يه دختر قد بلند با موهاي مشكي و چشمهاي درشت قشنگ بهم خنديد ، يادم . طول كشيد تا وا كردن
. رفت سالم كنم
نگاهي به دستم كرد كه ويلن رو ديد . گفت بيا تو . نفهميدم چي گفت فقط به چشمهاش نگاه ميكردم . وقتي ديد همون جور دارم
. نگاهش مي كنم ، دستم رو گرفت و با خودش برد تو خونه
بعد گفت سركيس گفته بود قراره تو بياي اما اسمت رو نمي دونست . فقط مي گفت خيلي خوب ساز ميزني . اسمت چيه ؟
. اسمم رو بهش گفتم . گفت اسم من هاسميك . اينجا كار ميكنم . صبر كن تا سركيس رو صدا كنم . بعد رفت تو ساختمون
تازه حواسم جمع شد . يه حياط بود پر از دار و درخت . همه جا يا درخت بود يا گلدون پر از گل گذاشته بودن . حياط قشنگي بود .
دور تا دور هم تخت چيده بودن . داشتم در و ديوار و نگاه ميكردم كه سركيس اومد . سالم و عليك كرديم و بهم خوش آمد گفت .
. بعد گفت االن ديگه سر و كله مشتري ها پيدا ميشه . يه جا واسه خودت پيدا كن كه راحت بتوني ساز بزني
پرسيدم اينجا عروسيه ؟ گفت نه بابا عروسي كجا بود . اينجا شراب فروشيه .گفتم من تو شراب فروشي كار نميكنم . گفت منكه
مسلمون نيستم . شراب واسه ما حروم نيست . تو هم اگه ميگي حرومه خب نخور . سازت رو بزن و پولت رو بگير . گناه اونايي
. كه ميخورن پاي خودشون
ديدم بد نميگه . پرسيدم چقدر ميدي ؟ گفت تو امروز بزن من راضيت مي كنم . حاال بشين يه چايي بخور خستگيت در بره . روي يه
تخت نشستم . يه دقيقه بعد هاسميك با يه ليوان چايي اومد پيش من و كنارم نشست و گفت ، معامله تون شد ؟
گفتم هنوز معلوم نيست . گفت خداكنه يه طور بشه كه تو اينجا كار كني . گفتم چرا ؟ گفت آخه من اينجا خيلي تنهام . اگه تو هم
بياي اينجا ، دوتايي با هم كار مي كنيم . چند وقت پيش سركيس با يه نفر صحبت كرده بود كه تار ميزد . خيلي زشت بود . اصال
. نمي شد نگاش كرد . شكر خدا معامله شون نشد و يارو رفت . اما تو جوون خوش قيافه اي هستي دعا مي كنم اينجا بموني
اين حرفها رو كه شنيدم تو دلم لرزيد . يه احساس عجيبي بهم دست داده بود . دلم مي خواست كه همش هاسميك بشينه و برام
حرف بزنه . اون روز يه لباس صورتي پوشيده بود كه تا زانوش بود و يه كمر بند دور كمرش بسته بود و موهاي سياهش رو
دورش ريخته بود . هر كار ميكردم نمي تونستم چشم ازش بردارم . جلوش دست و پام رو گم ميكردم . خالصه يه ربعي با هم
صحبت كرديم . بعد وقتي ديد چايي م رو نخوردم گفت بخور . خيالت راحت . ليوانش رو خودم برات آب كشيدم . شرابي نيست . بعد
. با عشوه بلند شد و رفت
ژيگولو.بقال. . چايي رو كه خوردم كم كم مشتري ها شروع كردن به اومدن . همه جور آدمي مي اومد . داش مشتي . جاهل كاسب
قصاب. الغر . چاق . خالصه معركه اي بود . خيلي هاشون همديگرو مي شناختن اما اونجا وقتي بهم برميخوردن ، بروي خودشون
. نمي آوردن و آشنايي نمي دادن . بيرون هم كه مي رفتن حرف ديدن همديگر رو تو خونه سركيس نمي زدن
وقتي چند تا تخت پر شد ، سركيس بهم اشاره كرد كه بزنم ، ويلن رو برداشتم و شروع كردم . آهنگ رو كه شنيدن همه بشكن زدن
. خيلي سرحال اومدم و سنگ تموم گذاشتم . وسطهاي آهنگ بودم كه يه دفعه هاسميك وسط حياط ، جلوي من شروع كرد به
رقصيدن . اونم چه رقصي . سركيس هم گاهي براي مشتري ها شراب ميبرد و گاهي اون وسط قر مي داد . خالصه شبي بود . تا
. غروب ساز زدم . وقتي موقع رفتنم شد ، غم دنيا رو ريختن تو دلم . نمي خواستم از هاسميك جدابشم
سركيس اومد جلو و گفت . خوب حاال بگو ببينم با ما چقدر حساب مي كني ؟ كمي من من كردم و گفتم دو تومن . گفت اومدي و
منم . نسازي ها . گفتم خودت ديدي كه مجلس رو چطوري گرم كردم . گفت آره قربون دست و پنجولت . اما با ما كمتر حساب كن
. گفتم باشه پونزدهزار . اينجا دارم به مردم خدمت مي كنم و چند ساعتي غم رو از دلشون در ميكنم
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_ویک
کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
ــ با من بیاید
سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد:
ــ بفرمایید داخل
سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد.
ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید
سمانه با نگرانی گفت:
ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم
ــ سمانه خانم نمیتونی بری
سمانه حیرت زده گفت :
ــ چی؟؟
ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید
سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید
کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود.
سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد!
ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه
سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد !
کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت:
ــ این اتاق منه ،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید
من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید
به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود:
ــ آقا کمیل
ــ نگران نباشید،زود برمیگردم
حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_ودو
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_وسه
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد....
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼🎗🌼
○⭕️
--------------------•○◈❂
@#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🌹💙⛈💙⛈💙⛈💙
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_چهار
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙⛈💙⛈💙⛈💙⛈💙
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💦💦💦💦💦💦💦💦💦
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_پنج
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💦💦💦💦💦💦💦💦💦
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
✨﷽✨
#پندانه
✍امام رضا(علیه السلام):
✅عقل مسلمان تمام نیست، مگراین كه ده
خصلت را دارا باشد:
۱ـ مردم به او امید خیر داشته باشند؛
۲ـ از بدى او در امان باشند؛
۳ـ خیر اندك دیگرى را بسیار شمارد؛
۴- خیر بسیار خود را اندک شمارد؛
۵- هرچه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود؛
۶ـ درعمر خود از دانش طلبى خسته نشود
۷ـ فقر در راه خدا از توانگری(بدون رضای خدا)
برایش محبوبتر باشد؛
۸ـ خوارى در راه خدا از عزّت درکنار دشمن خدا،
برایش محبوبتر باشد؛
۹ـ گمنامى را از پُر نامى بیشتر بخواهد؛
🔺سپس با تاکید فرمودند:
و اما دهم...
احدى را ننگرد جز این كه درباره اش
بگوید که او از من بهتر و پرهیزكارتر است....
📚 تحف العقول ص۴۴۳
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی از تختی🌹
🍀☘🍀❤️🍀☘🍀
تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت.
🍀هميشه براي تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند به نامهاي علی و آوانس.
مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند.
يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت:
ديشب ماشين را دزديدند.
آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد.
🍀يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را ميخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم.
به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود، تختي دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزي، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!
🍀سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود.
بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
🌹عمو حيدر! بيا مبلغي که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم.
در واقع تختی هر وقت می توانست به مردم خدمت میکرد. حتي زماني که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود.
علي اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹ﻧﻮﺯﺍﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﯾﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ؟🌹
🍀ﭘﺎﺳﺦ :
ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻋﻤﺮ ۳۳ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ .
ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺷﺪ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ .
ﻗﺎﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻣَﻦْ ﻣَﺎﺕَ ﻣِﻦْ ﺃَﻫْﻞِ ﺍﻟﺠَﻨَّﻪِ ﻣِﻦْ ﺻَﻐِﯿﺮٍ ﺃَﻭْ ﮐَﺒِﯿﺮٍ ﯾُﺮَﺩُّﻭﻥَ ﺑَﻨِﯽ ﺛَﻼَﺛِﯿﻦَ ﻓِﯽ ﺍﻟﺠَﻨَّﻪِ ﻻَ ﯾَﺰِﯾﺪُﻭﻥَ ﻋَﻠَﯿْﻬَﺎ ﺃَﺑَﺪًﺍ ، ﻭَﮐَﺬَﻟِﮏَ ﺃَﻫْﻞُ ﺍﻟﻨَّﺎﺭِ . ( ﺳﻨﻦ ﺗﺮﻣﺬﯼ )
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ( ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ) ﭼﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﻨُﯽ ﻭﻓﺎﺕ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻦ ۳۳ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﻫﻞ ﺩﻭﺯﺥ .
ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻮﻣﻨﯿﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻠﺤﻖ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﻭَﺍﻟَّﺬِﯾﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﻭَﺍﺗَّﺒَﻌَﺘْﻬُﻢْ ﺫُﺭِّﯾَّﺘُﻬُﻢْ ﺑِﺈِﯾﻤَﺎﻥٍ ﺃَﻟْﺤَﻘْﻨَﺎ ﺑِﻬِﻢْ ﺫُﺭِّﯾَّﺘَﻬُﻢْ ( ﻃﻮﺭ۲۱ ) .
☘ﻭ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ( ﻧﯿﺰ ) ﺩﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ , ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ( ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ) ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .☘
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻋﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﺧﺎﺩﻣﯿﻦ ﺑﻬﺸﺘﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستان واقعی_دیدار خانمی مؤمن و فداکار با امام زمان عج
❄️ خانم متدین و مهربانی بود، همسرش از علمای بزرگ اصفهان، بیماری حاج آقا او را زمینگیر کرده بود، تمام کارهای شوهرش را انجام میداد، آن شب شام همسرش را داد، رختخوابش را پهن کرد، از حیاط صدای «یا الله یا الله» شنید، گمان کرد یکی از علمای اصفهان باشد که برای عیادت آمده است،رفت برای استقبال، تعارف زد، بفرمایید...
🔰داخل حیاط تاریک بود، جوانی به هیبت علما را دید که قصد داشت برای عیادت داخل شود،با وقار و زیبا رو، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سفید، نعلینی زرد، با بوی عطری بسیار خوش، جوان آمد و احوالپرسی کرد، نشست بالای سر حاج آقا، خیلی مودب و متین، یک استکان چای برای سید جوان ریخت و مقابلش گذاشت،
فرمود: نه ما از اينها نمي نوشيم...
🍁به مهمان جوان عرض كرد: پس دعائي بخوانيد تا به عنوان شفا به حاج آقا بدهم، تبسمی کرد، استکان چای را تا نزدیک دهانش بالا آورد، دعایی خواند و استکان را سر جایش گذاشت، خداحافظی کرد از بیمار و رفت، در راه خروج سفارشاتی کرد به همسر حاج آقا، صحبت هایی مطرح کرد برای آن خانم که هیچ کس جز او از آن اطلاع نداشت، تعجب کرد که این جوان این چیزها را از کجا می داند...هنوز به درب خروج نرسیده بود که از مقابل چشمانش ناپدید شد،از خانم همسایه که در کوچه بود پرسید کسی را ندیدی از این در خارج شود؟ جواب داد نه، هیچکس از این خانه بیرون نیامد...
💚 آقا جان بودند که تشریف آورده بودند برای عیادت، راستی بعضی بیماری ها چقدر شیرین تمام می شود، آنجا که پایِ عیادت پسرِ فاطمه به میان می آید...
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📙برداشتی آزاد از تشرف سید عبدالله رفیعی و همسرش_پایگاه اطلاع رسانی مهدیه تهران
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662