eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✍امام رضا(علیه السلام): ✅عقل مسلمان تمام نیست، مگراین كه ده خصلت را دارا باشد: ۱ـ مردم به او امید خیر داشته باشند؛ ۲ـ از بدى او در امان باشند؛ ۳ـ خیر اندك دیگرى را بسیار شمارد؛ ۴- خیر بسیار خود را اندک شمارد؛ ۵- هرچه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود؛ ۶ـ درعمر خود از دانش طلبى خسته نشود ۷ـ فقر در راه خدا از توانگری(بدون رضای خدا) برایش محبوبتر باشد؛ ۸ـ خوارى در راه خدا از عزّت درکنار دشمن خدا، برایش محبوبتر باشد؛ ۹ـ گمنامى را از پُر نامى بیشتر بخواهد؛ 🔺سپس با تاکید فرمودند: و اما دهم... احدى را ننگرد جز این كه درباره اش بگوید که او از من بهتر و پرهیزكارتر است.... 📚 تحف العقول ص۴۴۳ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی از تختی🌹 🍀☘🍀❤️🍀☘🍀 تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت. 🍀هميشه براي تعمير به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شريک بودند به نام‌هاي علی و آوانس. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند. يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت: ديشب ماشين را دزديدند. آوانس با شنيدن اين حرف گفت: آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد. 🍀يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را مي‌خواند، يک دفعه خنده‌ بلندی کرد و گفت: نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم. به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود، تختي دور ماشين چرخيد و گفت: لاستيک‌ها، تودوزي، ‌ضبط و همه چيز ماشین نو شده! 🍀سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود. بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت: 🌹عمو حيدر! بيا مبلغي که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم. در واقع تختی هر وقت می توانست به مردم خدمت می‌کرد. حتي زماني که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود. علي اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹ﻧﻮﺯﺍﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﯾﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ؟🌹 🍀ﭘﺎﺳﺦ : ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻋﻤﺮ ۳۳ ﺳﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﺭﺷﺪ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ . ﻗﺎﻝ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻣَﻦْ ﻣَﺎﺕَ ﻣِﻦْ ﺃَﻫْﻞِ ﺍﻟﺠَﻨَّﻪِ ﻣِﻦْ ﺻَﻐِﯿﺮٍ ﺃَﻭْ ﮐَﺒِﯿﺮٍ ﯾُﺮَﺩُّﻭﻥَ ﺑَﻨِﯽ ﺛَﻼَﺛِﯿﻦَ ﻓِﯽ ﺍﻟﺠَﻨَّﻪِ ﻻَ ﯾَﺰِﯾﺪُﻭﻥَ ﻋَﻠَﯿْﻬَﺎ ﺃَﺑَﺪًﺍ ، ﻭَﮐَﺬَﻟِﮏَ ﺃَﻫْﻞُ ﺍﻟﻨَّﺎﺭِ . ( ﺳﻨﻦ ﺗﺮﻣﺬﯼ ) ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻬﺸﺖ ( ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ) ﭼﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﻨُﯽ ﻭﻓﺎﺕ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻦ ۳۳ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﻫﻞ ﺩﻭﺯﺥ . ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﻮﻣﻨﯿﻦ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻠﺤﻖ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ . ﻭَﺍﻟَّﺬِﯾﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﻭَﺍﺗَّﺒَﻌَﺘْﻬُﻢْ ﺫُﺭِّﯾَّﺘُﻬُﻢْ ﺑِﺈِﯾﻤَﺎﻥٍ ﺃَﻟْﺤَﻘْﻨَﺎ ﺑِﻬِﻢْ ﺫُﺭِّﯾَّﺘَﻬُﻢْ ( ﻃﻮﺭ۲۱ ) . ☘ﻭ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ( ﻧﯿﺰ ) ﺩﺭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ , ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ( ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ) ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .☘ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﻋﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻦ ﺑﻠﻮﻍ ﺧﺎﺩﻣﯿﻦ ﺑﻬﺸﺘﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستان واقعی_دیدار خانمی مؤمن و فداکار با امام زمان عج ❄️ خانم متدین و مهربانی بود، همسرش از علمای بزرگ اصفهان، بیماری حاج آقا او را زمینگیر کرده بود، تمام کارهای شوهرش را انجام میداد، آن شب شام همسرش را داد، رختخوابش را پهن کرد، از حیاط صدای «یا الله یا الله» شنید، گمان کرد یکی از علمای اصفهان باشد که برای عیادت آمده است،رفت برای استقبال، تعارف زد، بفرمایید... 🔰داخل حیاط تاریک بود، جوانی به هیبت علما را دید که قصد داشت برای عیادت داخل شود،با وقار و زیبا رو، با عمامه ای سیاه و پیراهنی سفید، نعلینی زرد، با بوی عطری بسیار خوش، جوان آمد و احوالپرسی کرد، نشست بالای سر حاج آقا، خیلی مودب و متین، یک استکان چای برای سید جوان ریخت و مقابلش گذاشت، فرمود: نه ما از اينها نمي نوشيم... 🍁به مهمان جوان عرض كرد: پس دعائي بخوانيد تا به عنوان شفا به حاج آقا بدهم، تبسمی کرد، استکان چای را تا نزدیک دهانش بالا آورد، دعایی خواند و استکان را سر جایش گذاشت، خداحافظی کرد از بیمار و رفت، در راه خروج سفارشاتی کرد به همسر حاج آقا، صحبت هایی مطرح کرد برای آن خانم که هیچ کس جز او از آن اطلاع نداشت، تعجب کرد که این جوان این چیزها را از کجا می داند...هنوز به درب خروج نرسیده بود که از مقابل چشمانش ناپدید شد،از خانم همسایه که در کوچه بود پرسید کسی را ندیدی از این در خارج شود؟ جواب داد نه، هیچکس از این خانه بیرون نیامد... 💚 آقا جان بودند که تشریف آورده بودند برای عیادت، راستی بعضی بیماری ها چقدر شیرین تمام می شود، آنجا که پایِ عیادت پسرِ فاطمه به میان می آید... شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت 📙برداشتی آزاد از تشرف سید عبدالله رفیعی و همسرش_پایگاه اطلاع رسانی مهدیه تهران 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری 💭 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: 💭من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. 💭 من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. 💭 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 💭 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 حضرت لوط علیه السلام یکی از پیامبران بزرگی است، که هم عصر ابراهیم علیه السلام بود و نام مبارکش در هفده سوره، بیست و هفت بار در قرآن مجید ذکر شده است. فهرست سوره هایی که نام لوط در آن ذکر شده‌ است: انعام، اعراف، هود، حجر، انبیاء، حج، شعرا، نمل، عنکبوت، صافات، ص، ق، قمر، تحریر وی فرزند «هاران بن تارخ» و برادرزاده حضرت ابراهیم است، و نام مادرش ورقه بنت لاحج بوده به روایتی آن حضرت ۱۲دختر داشت. لوط علیه السلام ۳۴۲۲ سال بعد از هبوط آدم علیه السلام در شهر بابِل به دنیا آمد. وقتی که حضرت ابراهیم در سرزمین بابل (عراق) مردم را به یکتا پرستی دعوت نمود، لوط علیه السلام نخستین مردی بود که در آن شرایط سخت به وی ایمان آورد و همواره در کنار او بود. حضرت لوط از کسانی است که ابراهیم خلیل الله را از سرزمین اصلی خود (اور) به فلسطین همراهی کرد. و همراه او از سرزمین بابل به فلسطین مهاجرت کرد و بعداً از ابراهیم علیه السلام جدا شد و به شهر سدوم (در سرزمین اُردن) آمد. آن حضرت برای هدایت قوم سدوم مبعوث شد تفسیر مجمع البیان شهرهای قوم لوط را چهار شهر نام برده است، که بزرگترین آنها سدوم بود و لوط نیز در آن سکونت داشت. در میان قوم خود سی سال سکونت کرد و آنها را به سوی خدا دعوت نمود و از عذاب الهی برحذر داشت، اما کمی در آن کوردلان اثر گذاشت. قوم لوط اعمال بسیار زشتی انجام می‌دادند که قرآن به بعضی از آنها تصریح فرموده و برخی تنها اشاره کرده است. چرا که مردم آن منطقه غرق فساد و گناه، مخصوصاً انحرافات جنسی بودند. هر چه آن حضرت سعی نمود آنان را از این اعمال باز دارد، آنها نپذیرفتند. عاقبت عذاب الهی بر آنها نازل شد و قوم لوط را از صفحه روزگار محو کرد. لوط علیه السلام سرانجام در هشتاد سالگی وفات یافت. و مرقد مطهّرش در قریه کفربریک در یک فرسخی مسجد الخلیل واقع در کشور فلسطین کنار مرقد شصد نفر از پیامبران است. نام همسر لوط «واهله» یا «والهه» یا «والفه» بوده، که در سوره های: اعراف 83، هود 81، حجر 60، نمل 57، عنکبوت 32، شعراء 170، صافات 134، تحریم 10، با عناوین مختلف به او اشاره شده است. زن لوط علیه السلام هر چند همسر پیامبر بود و از نعمت های الهی در خانه او بهره مند بود، ولی با قوم لوط هم کیش بود و آئین شوهر را نپذیرفت و در افشای رازهای دینی و اجتماعی که در خانه نبوّت صورت می‌گرفت، مضایقه نکرد و از این طریق به آئین و اهداف مقدّس شوهر صدمه زد و از گسترش آن جلوگیری نمود. قرآن مجید در آیات مذبور او را با تعبیرات «عجوز، گرفتار در عذاب، خائن به دین، هلاک شده، پس مانده و امثال آن» ذکر نموده است. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ____🍃🌸🍃__
سنگ و سنگ تراش روزی سنگ‌تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمانخدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. وی تا مدتی فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام می‌گذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر میشدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و باخودش فکر کرد که خورشید قدرتش بیشتر است. سنگ‌تراش این بار آرزو کرد که خورشید بشود و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن‌چنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. او همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و  احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت وسنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نامه واقعی به خدا این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که(به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـصـت_و_هـشـتـم ✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان خواندن و خواندن، حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار.. اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش.. قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی.. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید در خدا حل شد با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کندو حالا درک میکردم آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم علی مسلمان بود علی خدا را در نبضِ دستانش داشت علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان.. علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس.. هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟ نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم حیران بودم، سرگشته شدم. چند ضربه به در زد ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم با اجازه ایی گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت پر از تحسین بو تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام. خوب براندازش کردم موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد لبخند بر لبانم نشست خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد گفت که آمده به قولش عمل کندانقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی یه مقدار سنگین باش برادرمن یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی.. چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست موبایل را به سمتم گرفت بفرمایید با شما کار دارن با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد خودش بود دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد اما نه در برابرِ دوستانش صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود سلام بر دختر ایرانی شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خسته گی هایم از دردهایم از ترسهایم از روزهایی که گذشت و جهنم بود از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است از از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍و او فقط و فقط گوش داد یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم حسام چند ضربه به در زد و وارد شد وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت خوندینشون به دردتون خوردن نفسی عمیق کشیدم علی خیلی دوسش دارم لبخندی عمیق بر صورتش نشست نمیدانستم آرزویم چیست اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش دانیال کی میاد دلم واسه دیدنش پر میکشه به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد اجازه گرفت که برود صدایش کردم شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشدکه اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش. گذشته ام را بالا و پایین کردم در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟ اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟ بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد. و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله جان علی به فدایت صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد. حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگیه تنِ زن و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود.. حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه. شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد خودش بود حجاب یعنی همین زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفرسفری از جنس ماموریت نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت نفسی برایِ کشدن نمانده بود کاش میشد که نرود با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت ناقابله امیداورم خوشتون بیاد البته زیاد خوش سلیقه نیست ببخشید ماتِ متانتش بودم نباید میرفت من اینجا تنهایِ تنهایم مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم به طرف در قدم برداشت مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید یا علی ابرویی در هم کشیدم چرا دیگه نبینمتون؟لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کردسوریه ست دیگه میدون جنگ جملاتش اصلا قشنگ نبودداشت کلافه ام میکرد اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت. دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد خنده از لبهایش حذف نمیشد خب اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن.. پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم.. دوما کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه.. و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان ابراهیم نسوخت ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.. من دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید اینجا ایرانه.. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد منطق حرفهایش، خاموشم کرد من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد خوش سلیقه نبود این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود.. چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه من زیادی به این مادر بدهکار بود.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد جلویِ آینه ایستادم کلاه از سر برداشت و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند بغض چنگ شدزندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم دیگر چیزی از من نمانده بود نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن اما خدا بود دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمیمردم دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود هنوز هم درد بود تهوع بود بی قراری و کلافه گی بود لبخند بر لبم نشست معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام انگار یک چیز به شدت کم بودشاید نماز خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم رفتم طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد.. اما نمیشدگفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش نه مادر به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی کاش حسام بود ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد پروین کلید داشت پس چه کسی بود به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد ترسیدم کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد پشت پنجره ایستادم کلید کلید داشتند در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید نه خدا کند به اتاق من نیاید تضمین نمیدادم که جیغ نکشم به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد مقابل اتاقم ایستاد نفسم بند آمداما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم برگشت آرام و شمرده گام برمیداشت در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض به سمت تخت آمد کنارش ایستاد و مکث کرد یعنی یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید.. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم زبانم بند آمده بود از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼