eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت109 رمان یاسمین كاوه- اوال كه پناه همه خداست دوم شما اگه برين سر كار چقدر حقوق بهتون ميدن؟ ما
رمان یاسمین خلاصه تا حال خيلي هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اينقده شده ! وگر نه حال يا عملي شده بود يا الان .سينه قبرستون خوابيده بود من و فريبا گوش مي كرديم و مي خنديديم . طوري جدي حرف ميزد كه هر كي اونجا بود فكر مي كرد منو از پرورشگاه آورده و : بزرگ كرده ! بعد با يه حالت محزون گفت ! حاال كه ديگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه مي كشه و تو روم وا مي سته- خالصه دو ساعتي نشسته بود و از اين چرت و پرت ها مي گفت و ما مي خنديديم ، خوشحال بودم كه فريبا داره مي خنده .خودم هم . از داشتن چنين دوستي احساس شادي مي كردم تو همين موقع موبايلش زنگ زد و كاوه جواب داد . داشت مي خنديد و هي مي گفت آفرين ! آفرين ! بعد گفت : االن ديگه خونه ايد !، آره ؟ آفرين ! آفرين : يه پنج دقيقه اي حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو ميارم پسر خاله ! بعد خداحافظي كرد و به من گفت ! پاشو ديگه خيالت راحت باشه- چي شده ؟ كي بود ؟ سيامك؟- ! كاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسك بهش داده بود هر كدوم اندازه پلنگ ! سه تا مارمولك داده بودم بهش ، هر كدوم اندازه يه تسماح ! طفل معصوم اين سيامك ، همه رو يكي يكي ول داده رو مهمونه ! اونام جيغ و داد ! خالص ! مهموني بهم خورده ! خيالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشريف دارن راست ميگي كاوه ؟ جون من ؟- بجان تو . باور نمي كني بيا ، زنگ بزن به فرنوش . همين االن مامور ما ، دو صفر سيامك ! طي تماس تلفني خبر انهدام –كاوه همه صحيح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جاني نداشتيم ! حاال خوشحال شدي ؟ ! خونه خاله فرنوش رو به من داد : پريدم و ماچش كردم و گفتم . آره ، اما اگه ميدونستم ، نمي ذاشتم اينكارو بكني- ! كاوه – كور شده ، اگه سوسكها نبودن كه خاله فرنوش همين امشب خواستگاري رو هم كرده بود ! خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم- كاوه – كي بود مي گفت رقيب رو بايد با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از ميدون بدر كرد ؟ . بهش خنديدم ! كاوه – ولي راه اصلي ، همونه كه بهت گفتم . يه روز بيرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوي سگها . فريبا مات به ما نگاه مي كرد فريبا – ميشه به منم بگين چي شده كه اينقدر خوشحالين ؟ . كاوه – شما تشريف بيارين ، تو راه براتون ميگم . مگه نمي خوايين برين هتل . ديروقته . فردا هم كلي خريد بايد بكنيم : دوتايي بلند شدن و كاوه گفت فردا چيكار مي كني ؟- شايد برم خونه آقاي هدايت ، چطور مگه ؟- كاوه – ميري اونجا هر روز چيكار ميكني ؟ . كمي حرف مي زنيم ، برام ويلن ميزنه ، گاهي هم از گذشته اش يه چيزايي برام تعريف مي كنه- كاوه – نكنه پيرمرد بيچاره رو كشتي و داري كم كم اسباب اثاثيه شو خالي مي كني ؟ ! گم شو ! حاال فريبا خانم فكرميكنه من يه قاتل ديو سيرتم- : وقتي داشتن ميرفتن ، كاوه گفت ! پسر فكر خودت باش . خطر بيخ گوشه ته ها ! اين خاله فرنوش از اون هفت هاي روزگاره ها- ! عوضش دل فرنوش با منه- ! كاوه – آره ، دل فرنوش با تو يه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من . خنديدم و باهاشون خداحافظي كردم يه مقدار نون و پنير گذاشتم جلوم و با چايي خوردم . خواستم كمي به اوضاع و احوال فكر كنم ، اما اونقدر گيج و منگ بودم كه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین ديدم اگه بخوابم بهتره ! رختخوابم رو انداختم و خوابيدم . اما چه خوابي اين بار خودش دم در داشت به باغچه و . صبح مثل برج زهرمار از خواب بيدار شدم و بعد از صبحونه ، راهي خونه هدايت شدم : درخت ها ور ميرفت . من رو ديد و خنديد و گفت . حالل زاده اي ! االن تو فكرت بودم- . سالم ، خسته نباشيد . اجازه بدين كمك تون كنم- . هدايت – دستت درد نكنه ، تموم شد بريم تو خونه (. طال اومد جلو و دستي سر و گوشش كشيدم و با هدايت رفتيم تو خونه . چايي حاضر بود . هدايت دو تا ريخت و كنارم نشست) خب ، چه حال چه خبر ؟- سالمتي . شما چطوريد ؟- . هدايت – هنوز زنده ! تا كي غروب ما برسه ، خدا ميدونه . شما نبايد اينقدر نااميد باشين . زندگي اونطور هم زشت نيست هرچند كه براي خودم هم زياد زيبا نيست- . هدايت – سرگذشت من بايد براي تو يه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . بايد مبارزه كني جلو بري بيفتي بلند شي يه سوال دارم جناب هدايت . االن كه برميگردين و به پشت سرتون به اين همه خاطره نگاه مي كنين چه احساسي دارين ؟- : هدايت كمي فكر كرد و گفت . پوچي ! شايد باور نكني تا زماني كه جوون بودم و درگير مسائل ، هيچي نمي فهميدم- زندگي ارزش هيچ غمي رو نداره . ما بدنيا . اما حاال كه همه چيز تموم شده ، مي فهمم كه بيخودي اين همه دست و پا زدم . نيومديم كه براي خودمون غم و غصه درست كنيم و بشينيم تو سر خودمون بزنيم : چايي مون رو خورديم و بعد رو به هدايت كردم و گفتم نمي خواهين بقيه داستان رو تعريف كنين ؟- هدايت – برات واقعا جالبه ؟ وقتي مي شنوم كه چه مشكالتي رو پشت سرگذاشتين ، آروم مي شم . گاهي كه اصالً باورم نميشه كه خود شما بازيگر اين .خيلي - . نقش ها بودين هدايت – نقش ؟ شايد هم درست ميگي . زندگي چند پرده نمايشه ! بعضي از پرده ها خسته كننده س ، بعضي ها هم غم انگيز . فكر . فقط كسي بهش فكر نمي كنه . كنم اين پرده ها توي نمايش همه آدم ها باشه : سيگارش رو در آورد و روشن كرد . وقتي چند تا پك محكم به سيگار زد ، گفت طرف غروب بود كه از خونه سركيس اومدم بيرون و سر راه يه چيزي خوردم و رفتم تو اون خيابون محل هميشگي . يه ساعتي - گذشت . داشتم ويلن ميزدم كه يه دست سنگين ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، ديدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابي جا . خوردم . آماده شدم كه يه كتك جانانه بخورم كه لبخند شعبون خان دلم رو آروم كرد بهم گفت خسته نباشي . جواب ش رو دادم . پرسيد اينجا شبي چند كاسبي ؟ گفتم دو تومن ، بيست و پنج زار . پرسيد كجا مي . بهم اشاره كرد كه دنبالش برم . خوابي ؟ بهش گفتم رفتيم طرف هتل و دوتايي از در پشتي هتل وارد هتل شديم . مدير هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدير و رفت . مونده بودم كه چي ؟ مدير نگاهي به من كرد و گفت : چيكار كردي كه شعبون خان ضامنت شده ؟ هيچي نگفتم كه گفت از فردا ، يه دست لباس حسابي تنت مي كني و تو همين جا مشغول مي شي . يه ساعت از غروب رفته ، كارت شروع ميشه . شبي دوتومن هم بهت ميدم . انعامش . هم مال خودته پرسيدم يه تومن انعام داره ؟ خنديد و گفت پسرجون ، هر چي كله گنده س مي آد اينجا . يه تومن واسه اينا پول نيست . حاال برو ، . فردا شب نو نوار بيا . برگشتم پي كارم ، اما همش حواسم پي فردا شب و هتل بود فردا صبح رفتم و يه دست لباس آبرومند خريدم و پيچيدم تو يه بقچه و رفتم خونه سركيس . تا هاسميك در رو واكرد با ذوق جريان رو براش تعريف كردم . خيلي خوشحال شد و گفت ناقال! نكنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش كني ؟ . بهش خنديدم و گفتم خيالت راحت باشه . از اينجا مي برمت انگار خدا برام خواسته 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین هاسميك پريد و يه ليوان چايي برام آورد و دوتايي روي يه تخت نشستيم و دستم رو تو دستاش گرفت . يه حال عجيبي شدم انگار ! آب جوش ريختن رو سرم بهم گفت امروز و ديشب همه ش تو فكر اين بوده كه دوتايي با هم از اينجا بريم و يه خونه كوچولو واسه خودمون جور كنيم و يه زندگي ساده و راحت رو با هم شروع كنيم . مي گفت من االن تو رو شوهر خودم مي دونم و ديگه بي تو يه دقيقه هم اينجا نمي . مونم تو دلم قند آب مي كردن وقتي هاسميك اين حرفها رو بهم مي زد . دلم مي خواست كه وضعم خوب بود و همين االن دستش رو مي . گرفتم و با خودم مي بردم ارش پرسيدم هاسميك راست راستي منو دوست داري؟ يه تكوني به موهاش داد كه دلم ضعف رفت . بعد با يه خنده نمكي جوابم رو . داد . اومدم يه چيزي بهش بگم كه سركيس سرخر شد كم كم مشتري ها هم پاشون واشد . تك و توك اومدن . تا زياد بشن ، يه چايي خوردم كه به اشاره سركيس ، شروع كردم به ساز . زدن يه كم كه گذشت ، هاسميك هم اومد وسط به رقصيدن . دلم مي خواست كله سركيس و مشتري هاي نره غول ش رو بكنم ، اما چاره . اي نبود بايد تحمل مي كردم درد سرت ندم اولين عشق ، براي هر جووني فراموش نشدني يه ! شايد اگه با همون هاسميك عروسي مي كردم اينقدر بيچارگي . نمي كشيدم . و به قول شاعر : عشق اول سركش و خونين بود خالصه چه شبي گذشت . كارم تو هتل عالي بود . سه برابر حقوقم انعام مي گرفتم . سر هر ميز كه مي رفتم يه پنج زاري كاسب بودم .يه عصر كه خونه سركيس ، وسط برنامه ، داشتم خستگي در مي كردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پريدم جلو و ازش تشكر كردم . خنده اي بهم كرد و رفت نشست . تنگ غروبي كه خواستم از اونجا بيام بيرون ، شعبون خان صدام كرد . وقتي رفتم پيشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبي هستي ، حيفه ضايع بشي . شنيدم اين دختره هاسميك دو رو ورت مي گرده . داره خامت . مي كنه . حواست باشه ، اين به درد تو نمي خوره هيچي نگفتم و راهم رو كشيدم و رفتم . اما تمام شب تو فكرش بودم . آخر شب كه رفتم كاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت . عجيبي حس مي كردم ! رجب اومد پيشم و يه خرده كه نشست پرسيد چرا دمقي ؟ دلم مي خواست براي يكي درد و دل كنم . چه كسي هم بهتر از رجب جريان رو بهش گفتم . تا اسم هاسميك رو شنيد گفت هاسميك ؟ مي خواي اونو بگيري ؟ مگه ديوونه شدي ؟ پرسيدم مگه مي ! شناسيش؟ گفت با پنج زار تو هم مي توني بهتر بشناسيش پريدم و يقه ش رو گرفتم و زدمش زمين . بهش گفتم اگه يه بار ديگه گه مفت بخوري ، خفه ت مي كنم ! بيچاره نگاهي به من كرد . و گفت ، خاطرخواهي كورت كرده پاشو ، پاشو بريم تا بهت نشون بدم . چه حالي داشتم ، بماند ! نفهميدم تا خونه سركيس چه جوري رفتم و تو راه رجب چه من يه كنار واستادم . در كه واشد رفتيم تو . تاريك بود و سركيس صورتم رو نديد . . چيزهايي بهم گفت . رسيديم و رجب در زد . يه راست رجب منو برد باال سر هاسميك تو اتاق ! چي ديدم ؟ انگار تموم دنيا رو كردن اندازه يه توپ و زدن تو سر من نتونست يه كلمه حرف بزنه . فقط پتو رو كشيد . زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسميك كه من رو اونجا ديد ، نفس ش بند اومد . رو سرش و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت يه چكه اشك رو كه گوشه چشمش جمع شده بود ، پاك كرد و يه سيگار ديگه روشن كرد و : گفت االن كه اينا رو برات تعريف كردم ، انگار همين ديروز بود كه از ديدن اون صحنه ، قلبم شكست ! باور نمي كنم كه اينها براي - ! خودم اتفاق افتاده و ساليان ساله كه ازش گذشته : آه سردي كشيد و گفت اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند كرد . نا نداشتم كه رو پاهام واستم . اولين تو دهني اي بود كه تو عشق مي خوردم ! كسي رو كه دوستش داشتم و مي خواستم باهاش ازدواج كنم با يه نره غول تو اون وضع! دو تايي راه افتاديم طرف خونه . يه خرده كه . از خونه سركيس دور شديم ، يه گوشه نشستم و مثل يه زن بچه مرده ، زدم زير گريه . دلم خيلي سوخته بود وقتي رسيديم به كاروانسرا ، يه راست رفتم و تو اتاق كه رسيدم مثل توپ خوردم زمين . يه دفعه تو خودم داغون شدم . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین دوباره گريه اي كردم كه نپرس يه ساعتي كه گذشت تازه به فكر افتادم كه چرا دوتايي شون رو نكشتم ؟ اين يكي بيشتر آزارم مي داد . دلم مي خواست ازش انتقام ! بگيرم نشستم يه گوشه و مثل ديوونه ها به خودم و در و ديوار فحش دادم . گاهي مي زدم تو سر خودم و گاهي يه مشت مي زدم به !ديوار اما اون شب كه صبح شد هيچي ، خيلي . با خودم فكر مي كردم كه دنيا ديگه تموم شده ! باور نمي كردم كه ديگه صبح بشه شبهاي ديگه م بود كه مثل همين شب بود و بازم برام صبح شد ! آره ، مي گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و غصه . خوردم شب لباسهامو عوض كردم و رفتم هتل . شبي بود اون شب . از سازم جز صداي ناله و گريه بيرون نمي اومد ! درد و رنجم بود كه . از زبون ساز بيرون مي اومد دو سه روز گذشت . با خودم كلنجار رفتم . بالخره هم تصميم گرفتم كه برم سراغ هاسميك و دستش رو بگيرم و از اونجا بيارمش . بيرون . ميدونستم كه اونم يه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختي به اين روز افتاده شب رفتم پيش رجب و بهش گفتم مي خوام چيكار كنم . يه نگاهي بهم كرد و گفت ول كن . گفتم نه ، فكرهامو كردم . فردا ميرم . سراغش رجب كمي اين پا اون پا كرد و بعد گفت ، راستش نمي خواستم بهت بگم ، اما حاال كه مي گي مي خواي بري سراغ هاسميك ، ديگه . مجبورم بگم ! گفتم چي بگي ؟ گفت هاسميك خودش رو چيز خور كرد و كشت زدم تو سر م! خشكم زد . پرسيدم ارواح خاك بابات راست ميگي رجب ؟ . گفت به اون نون و نمكي كه با هم خورديم اگه دروغ بگم مي خواي خودت برو بپرس ! ولو شدم رو زمين ! اي دل غافل . چه غلطي كردم . پس اون دختر بيچاره راست مي گفت كه دوستم داره و خاطرم رو مي خواد . كاش قلم پام شكسته بود و نمي رفتم اونجا كه اونو توي اون وضع ببينم . كاش الل مي شدم و به رجب چيزي نمي گفتم پريدم به رجب گفتم ، پسر خير از جووني ت نبيني كه روزگارم رو سياه كردي . آتيش به عمرت بگيره كه آتيش به زندگيم زدي . من چيكار داشتم كه بدونم هاسميك چيكاره س؟ همونكه همديگرو دوست داشتيم برام بس بود . حناق مي گرفتي اگه زبونت رو نگه مي داشتي ؟ بيچاره رجب الم تا كام حرف نزد و سرش رو انداخت پايين . راه افتادم و رفتم تو اتاقم . زدم زير گريه . اما اين گريه با اون يكي . فرق داشت . اون يكي گريه مرد زخم خرده بود و اين گريه يه آدم عشق مرده بود . اين دومين كسي بود كه بدون اينكه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم چند ماهي گذشت . ديگه عشق هاسميك هم مثل خودش خاك شد . زندگي چه بخواهيم و چه نخواهيم راه خودش رو مي ره . كم كم دلخوريم از رجب هم تموم شد و با هم دوباره اخت شديم . يه روز ازش پرسيدم اون دختره كه شب اول ديدمش ، كجاست ؟ پيداش . نيست گفت ياسمين رو مي گي ؟ گفتم آره يه ماه دو ماهي ميشه كه افتاده يه گوشه و ... رو داده و منتظر قبضه ! گفتم يعني چي ؟ گفت ! منتظره يكي واسه ش دو متر چلوار كفني بخره تا راهي شه ! پرسيدم حاال كجاست ؟ گفت تو يكي از همين سوالخ سنبه ها اونقدر تاريك بود ! بزور رجب رو وادار كردم منو ببره باال سر بيمار . دو تايي رفتيم تو يكي از اتاقهاي ته كاروانسرا بغل طويله . كه چشم چشم رو نمي ديد چشمم كه به تاريكي عادت كرد ، گوشه اتاق روي يه مشت كاره و يونجه يه جونوري رو ديدم شبيه آدميزاد كه دراز به دراز خوابيده ! يه آن فكر كردم كه مرده . تو اتاق يه بوي گندي مي اومد كه نگو . پرسيدم اين چرا اينجوري شده ؟ انگار مرده ! رجب . رفت جلو و با نوك پا يه لگد بهش زد ! يه صداي ناله ضعيف ازش بلند شد برگشت بهم گفت : آدم هر چي بيچاره تر مي شه سگ جون تر هم ميشه ! هنوز وقت غسل و كفن ش نشده ! سه تا جون ديگه تو . تنش هست اينو گفت و خنديد . نگاهي به دختر كه عين يه حيوون اون گوشه افتاده بود كردم و بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نيستي ؟ آدم با گربه تو خونه ش اين كار رو نمي كنه ! تو توي دلت رحم و مروت پيدا نمي شه ؟ رجب يه پوزخندي تحويلم داد و گفت كسي كه مثل ما دربدر و دزد و بي كس و كار شد ، تو دلش هيچي پيدا نمي شه . مثل ما آدمها 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین خيلي همت كنيم شلوار خودمون رو مي چسبيم از پامون نيفته ! گفتم اينو بايد برسونيم به يه حكيم و دوا . كمك كن بلندش كنيم ! گفت حكيم و دوا درمون پول مي خواد . من كه شيپيش تو جيبم طاق يا جفت بازي مي كنه ! نشت مشت ما كو .گفتم كمك كن بندازش رو كول من خودم مي برمش ! گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگيردار داره . نفله مي شي ها . خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم كه بلندش كنم . دست كه چي بگم . دو تا پاره استخون تكونش بدي ، تموم مي كنه خونش مي افته . تا دست بهش زدم مثل يه گربه صدا كرد . دلم آتيش گرفت . رجب گفت ولش كن گردنت ها ! اين داره از هم وا مي ره ها ولش كن . گيرم دوا درمونش كردي و خوب شد . بازم يا بايد بره گدايي يا اگه برو رويي پيدا كنه آقا جواد وادارش مي كنه بره .... كنه ! زندگي درست حسابي كه پيدا نمي كنه . اينجوري هم از بدبختي نجات پيدا مي كنه ! هم اينكه شايد خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم كه بره حداقل يه وعده غذاي حسابي گيرش مي آد يه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نكنه برام شر بشه . اما دلم نيومد يه انسان رو تو اون حال ول كنم كه بميره . بخدا توكل كردم و . انداختمش رو كولم و راه افتادم . رجب كه اين رو ديد ، داد زد كه محكمه دكتر همين نزديكي هاست . جوابش رو ندادم كه خودش دنبالم راه افتاد . نيم ساعت بعد رسيديم به يه ساختمون تر و تميز در زديم و رفتيم تو . تا دكتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا اين رو آوردين اينجا ؟ گفتم پس كجا بايد ببريمش ؟ گفت ببرين ش قبرستون ! اينكه ديگه چيزي ازش نمونده كه من معالجه ش كنم ! از كجا آوردينش اينجا ؟ ناحيه جفت پنج كار مي كرده ؟ . هيچي نگفتم . دكتر يه ده دقيقه اي معاينه اش كرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش ! پرسيدم دكتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلك بديم مي خنده . اين اصال تكون نمي خوره كه گفتم چيكار كنم دكتر جون ؟ من امروز ديدمش . واسه رضاي خدا انداختم رو كولم آوردمش اينجا . گفت ، ببين پسر جون اين هم خرج معالجش زياده ، هم طوالنيه هم آخر كار ، اميدي بهش نيست . كي ته ؟ . گفتم هيچكس م نيست . يه غريبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه كوچه ! حداق سگ ها مي خورنش سير مي شن نگاهي بهش كردم و گفتم تو دكتري يا جالد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر كوچه و پس كوچه ده تا از اينا افتادن ! چيكار مي شه براشون كرد . گيرم من پول نگيرم ، خرج مريضخونه چي ؟ . دست كردم جيبم و يه مشت اسكناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش كن . پولش از من ، شفاش از خدا گفت اين ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نيست كه خوب بشه يا نه ها ! بعدش نياي دبه كني كه تو به من نگفتي . بهت گفته باشم . حاال اسمش چيه ؟ گفتم ياسمين . نگاهي به من كرد و قاه قاه شروع كرد به خنديدن و بعد گفت ، چه اسمي ، قربون خارهاي تو خيابون ! چه رنگي هست ؟ اصال معلوم نيست ، سياه پوسته ، سفيده زرده ؟ چطور به اين روز افتاده ؟ . رجب گفت ، يه آدم نامرد تا تونسته ازش كار كشيده و وقتي ديگه به دردش نخورده ، انداخته يه طرف دكتر گفت بايد برسونيمش مريض خونه . رفتم كه بغلش كنم يه ناله كرد كه دل سنگ آب شد . دكتر كه ناراحت شده بود زير لب به حكومت و دولت بد و بيراه گفت و لباسش رو عوض كرد و خودش جلو اومد و بيمار رو بغل كرد و گفت بيايين با ماشين خودم مي . بريمش . تو چشماش اشك حلقه زده بود . وقتي سوار ماشينش شديم آروم گفت ديگه كم كم داره يادم ميره كه پزشكم و آدم خالصه ياسمين رو رسونديم به مريض خونه و تو يه اتاق چند تخته خوابونديم . كمي پول به بيمارستان دادم و قرار شد چند روز يكبار بهش سر بزنم وجدانم كمي راحت شده بود كه اگر باعث مرگ هاسميك شدم ، عوضش سعي خودم رو كردم كه ياسمين رو نجات بدم . دكتر بيچاره حق داشت . ياسمين يه اسكلت بود . تمام موهاش ريخته بود و كچل كچل بود . تو صورتش نمي شد نگاه كرد . يه من قي رو چشماش بود . تمام بدنش زخم و زيلي بود . ناخن هاش افتاده بود . خالصه وضعي داشت كه صد رحمت به . ميت ! يه دونه مژه نداشت دو روز بعد رفتم مريض خونه بهش سر بزنم . ديدم رو تختش نيست . فكركردم مرده و از اونجا بردنش . از يه پرستار پرسيدم با . اكراه بهم جواب داد . معلوم شد براي آزمايش و اين چيزها بردنش جاي ديگه پرستار سرو وضع من رو كه ديده بود دلش نمي اومد جواب سالمم رو بده ! اين بود كه رفتم و يكي دو دست لباس حسابي براي . خودم خريدم . تا اون وقت ، غير از شبها كه تو كافه هتل ساز مي زدم ، همون لباسي كه رضا بهم داده بود رو تنم مي كردم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖🔮💖🔮💖🔮💖🔮💖 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برو‌د،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود. به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه ‌‌داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد ــ خودم میام ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم ــ میگی دیگه سمانه؟ ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو ــ خداحافظ ــ بسلامت عزیزم سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود. با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نفس عمیقی کشید،بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند،هوا تاریک شده بود،دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند،آرام قدم می زد ،از دانشگاه خارج شد ،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند. به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد،خیابان خلوت بود،روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد،قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود،با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد ملایمی می وزید و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را برجانش می انداختند،هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی بر تنش می نشست،نمی دانست این موقعیت ترسناک بود یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است،می دانست چند پسر مزاحم هستند ،نمیخواست با آن ها درگیر شود،برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود. با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید ،اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ،پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد،صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ○⭕️ --------------------•○◈ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود،نفس نفس می زد ،گلویش میسوخت،پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد،سریع گوشی اش را درآورد ،و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت. ** کمیل در جلسه مهمی بود،با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد،این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود،که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند. صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای یه توضیحاتش ادامه داد،احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد،با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰را نشان می داد خیره شد،ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ،عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت. ــ الو جوابی جز نفس زدن نشنید،با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست . از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: ــ الو سمانه خانم جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: ــ گرفتمت و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد: ــ کــــمــــیـــل کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد: ــ سمانه خانم،سمانه باتوم جواب بده الو همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: ــچی شده کیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن سریع امیرعلی سریع به طرف لپ تاپش رفت ،کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهاس جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید،دیگرتسلطی بر خودش نداشت،سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست . ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد مه ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟ ــ آروم باش کمیل ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟ فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود،بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 ○⭕️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند. سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو اد اینجا برن کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست،متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه،بی چی اینجوری خیره شدی ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست،سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید. امیرعلی روبه پسره گفت: ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود. ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد: ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد،کمیل بار دسگر جلوی پاهای سمانه زانو زد‌،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃 سلام ای صاحب صـبحِ رهایی سلام ای مظـهر عدلِ خدایـی سلام ای صاحب جمعه، کجایی؟ دعایَت می‌کنم ؛ بیایـی... با‌عرض سلام وخیر مقدم به شما دوست گرامی ام مقدمتان را به گروه ،،عاشقان منتظر ظهور ، گرامی میداریم. لطفا قوانین گروه را مطالعه بفرمایید، انشاءالله با کمک‌شما وتوسل به حضرت ولیعصر (عج) لحظات خوب وسرشاراز معنویت را داشته باشیم 🌹🍃 ♻️پذیرای انتقادات ،پیشنهادات ونظرات شما دوست عزیز 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺 🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃
یڪ_داستان_یڪ_پند 🍀🍀🍀 💢فردی ڪیسه ای طلا در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا صبح نـماز بخوان. اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. 💢نیمه شب به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد. و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید. 💢صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزیدگفت: می دانی چه ڪسی محل سڪه را به تو نشان داد؟ گفت : نه. گفت : ڪار شیطان بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم. 💢بایزید گفت: می دانم ، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملایڪ می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. 💢چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع ڪنی. چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی....و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد. ☘☘☘🍀☘🌹🍀🍀🍀🍀🍀 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662