روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است،
بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند،
پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست،
به شرط لبخندت،
بخند تو در آغوش خدایی،
روز و روزگارتون شاد🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
✍من بی حیا نیستم
عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی زیباست🌺🍃
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»🍃
پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.»🌸
پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.»🌹
مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند.»
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#شکایت_شراب_فروش
در روزگارانی نه چندان دور، سرمایه داری در نزدیکی مسجد ، رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص نیز برقرار بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل گردد.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی پیش آمد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! بدیهی است که ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دوجانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت :
راستش نمی دانم چه بگویم؟ سخن هر دو را شنیدم .
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! و سوی دیگر مرد شراب فروشی است که به تاثیر دعا ایمان دارد!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#بخونید_جالبه
🔻در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_شـشـم
✍چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد توان و امیدم رو از دست داده بودم آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ...
- خدا مهر زبانم شکسته بود بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدمامید تازه ای وجودم رو پر کرد بلند شدم و شروع به دویدن کردم هر لحظه قدم هام تند تر می شد سراب و خیال نبود جوانی بالای بلندی ایستاده بود با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد سلام خوش آمدید
نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد
- تشنه ام ... خیلی ...
با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ یا دیدار؟
صورتم خیس شد فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده آب که نداریم اما امام توی خیمه منتظر شماست ...
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود پاهای بی جانم، جان گرفت سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم از بین خیمه هاو تمام افرادی که اونجا بودن چشم هام جز خیمه امام،هیچ چیز رو نمی دید پشت در خیمه ایستادم تمام وجودم شوق بود و سلام دادم همون صدای آشنا بود همون که گفت حسین فاطمه امدستی شونه ام رو محکم تکان می داد مهران مهران خوبی؟
چشم هام رو که باز کردم دوباره صدای ضجه ام بلند شد ضجه بود یا فریاد خوب بودم خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟
کابووس های من شروع شده بود یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد مهران پاشو چرا توی خواب، ناله می کنی؟با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ...
- چیزی نیست داداش شما بخواب
و دوباره چشم هام رو می بستم
اما این کابووس ها تمومی نداشت شب دیگه و کابووس دیگه
و من، هر شب جا می موندم هر بار که چشمم رو می بستم هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید شهدا برمی گشتند کاروان ها جمع می شدند جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من هر بار جا می موندم هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید با تمام وجود فریاد می زدم
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم من یک بار در بیداری جا مونده بودم تقصیر خودم بود اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها
کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟
هر چه بود نرسیدن تنها وحشت تمام زندگی من شد وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز
علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ابالفضل بود
مهران می خوایم اردوی راهیان کاروان ببریم غرب پایه ای بیای؟
بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود منم از خدا خواسته
- چرا که نه با سر میام هزینه اش چقدر میشه؟
- ای بابا هزینه رو مهمون ما باش
- جان ما اذیت نکن من بار اولمه میرم غرب بزار توی حال و هوای خودم باشم
خندید از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم
ناخودآگاه خندیدم حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد
تمام راه مشغول و درگیر نهار شام هماهنگ رفتن اتوبوس ها به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز اتوبوس شماره فلان عقب افتاد اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره 2 حال یکی بهم خورده و
مشهد تا ایلام هیچی از مسیر نفهمیدم بقیه پای صحبت راوی توی حال خودشون یا ...
من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم علی خنده اش می گرفت جون ما نخواب الان دوباره یه اتفاقی می افته حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش غرق خواب که اتوبوس ایستادکمی هشیار شدم اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد مهران پاشو جاده کربلاست پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران و وقایع پس از آن است.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتــم
✍سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم بغض راه نفسم رو بست ...
خواب و وقایع آخرین عاشورا درست از مقابل چشم هام عبور می کرد جاده های منتهی به کربلا من و کربلا من و موندن پشت در خیمه و اون صدا
چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم اشک امانم رو بریده بود
- آقا جون این همه ساله می خوام بیام حالا داری تشنه من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟ هر کی تشنه یه چیزیه شما تشنه لبیک بودی و من تشنه گفتنش
وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم اما حال و هوای دل من، کربلا بود
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟
از جمع جدا شدم چفیه توی صورت کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم ضجه می زدم و حرف میزدم خوش به حالتون شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده من بدبخت چی؟ من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید منی که چشم هام کوره منی که تشنه لبیکم منی که هر بار جا می مونم
به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم توی حال خودم بودم سر به سجده و غرق خاک گریه می کردم که دست ابالفضل از پشت اومد روی شونه ام...
چی کار می کنی پسر؟ همه جا رو دنبالت گشتم ...
کندن از خاک مهران کار راحتی نبود داشتم نزدیک ترین جا به کربلا داغ دلم رو فریاد می زدم ...
بلند شدم در حالی که روحی در بدنم نبود جان و قلبم توی مهران جا مونده بود چشم ابالفضل که بهم افتاد بقیه حرفش رو خورد دیگه هیچی نگفت بقیه هم که به سمتم می اومدن با دیدنم ساکت می شدن ...
از پله ها اومدم بالا سکوت فضا رو پر کرد همهمه جای خودش رو به آرامش داد علی داداش پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره
دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم و محو وجب به وجب خاک مهران شدم حال، حال خودم نبود که علی زد رویشونه ام صورت خیس از اشکم چرخید سمتش یه لحظه کپ کرد
- بچه ها می خواستن یه چیزی بخونی اگه حالشو داری
جملات بریده بریده علی تموم شد چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و میکروفون رو گرفتم نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین تشنه فرمان توئم یا حسین
آخر از این حسرت تو جان دهم کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود؟ لحظه لبیک من و ، جان شود؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#حکایتی_از_عبید_زاکانی
گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_یکم
#شهدا_راه_نجات
به چشم بهم زدنی ۱۵بهمن شد
از شبش یعنی ۱۴بهمن صحن رو با چفیه سفید و چفیه عربی سبز تزیین کردیم
عکسهای شهدا همه که روی تخته شاسی بود
گذاشتیم رو جعبه بعد روی جعبه با چفیه پوشیدیم
بنر سن هم یه بنر از صحنه های اعتراض و راهنمایی بهمن ۵۷بود
مجری فاطمه خواهرم بود
رفت پشت میکروفن
بسم الله الرحمن الرحیم
پشت بندش هیچ حرفی نزد آیاتی از سوره فجر تلاوت شد
بعد فاطمه رفت پشت میکروفون
با عرض خیرمقدم خدمت مدعوین و مهمانان عزیز
به یادواره شهدای محله امامزاده حسین خوش آمدید
عرض تشکر از برادر محترم آقای بابایی
ان شالله همیشه در پناه قرآن باشند
به احترام سرود ملی جمهوری اسلامی ایران قیام می کنیم
مجری:در سال ۴۴ زمان تبعید امام راحل فرمودند سربازانم در قنداق ها هستن
در سال ۵۷حرف امام به وقوع پیوست.
در این بخش برنامه دعوت میکنم از گروه تئاتر چشم بصیرت روی سن تشریف بیارن
با صلوات بر محمد و آل محمد همراهیشون کنید
نمایشگاه از درگیری های انقلاب ،جنگ تحملی شروع و به فتنه ۸۸ تمام میشد
مجری:خیلی متشکر از گروه تئاتر چشم بصیرت لطفا با یه صلوات ازشون تشکر کنید
یه شب بارونی بود.🌧⛈
فرداش حمید امتحان داشت.📚📝
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنے؟
مگه فردا امتحان ندارے؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت:
ازت خجالت میکشم 😓😌
من نتونستم اون زندگے که در شان تو باشه براتــ فراهم کنم.😔😢
دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓
حرفشو قطع کردم و گفتم :
من مجبور نیستم .🙂
با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊
همین قدر که درک میکنے. میفهمے.
قدر شناس هستے برام کافیه. 😊😇
✍همسرشہید
سیدعبدالحمید قاضی میرسعی
دعوت می کنیم از مردی که همیشه در صحنه های انقلابی بودن
جناب سرهنگ محسن شیخی
بعد از سخنرانی نوبت من بود دلنوشته ام را بخونم
فاطمه اومد پیشم آجی حاضری
-آره
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_دوم
#شهدا_راه_نجات
فاطمه رفت پشت میکروفون منو دعوت کرد برای خوندن دلنوشتم برم بالا
-بسم رب الشهدا و الصدقين
رهبرم
امروز ٣٧سال از بهمن سال ٥٧ ميگذرد
شما اولین کسی بودید که در جریان فتنه ۸۸فرمودید جوانان دهه سوم انقلاب چیزی کم از فرزندان دهه اول ندارن
آری رهبرم حقا که کلامت حق است
ما جوانان دهه سوم انقلاب خرازی،باکری،فهمیده،زین الدین و همت ندیدیم
اما گر شما فرمان دهی
جان را نثارت میکنیم
ما جوانان دهه سوم بجای همت وباکری ها
سیاهکلی ها و مکیان ها را تقدیم انقلاب کردیم
آقا بی ریا بگویم
سید علی حسینی خامنه ای دوستت داریم ❤️😍
از سن که میومدم پایین جوونا برام دست میزدن
قسمت آخر برنامه مون شد تقدیر از خانواده شهدا
فاطمه فرمانده ناحیه، حوزه ،سرپرست جامعه زنان قزوین و منو دعوت کرد
برنامه عالی تموم شد
نام نویسنده : بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_سوم
#شهدا_راه_نجات
**راوی زینب **
بعد از اتمام برنامه دهه فجر
هممون درگیر برنامه ها و کارای خودمون شدیم
منم حسابی درگیر تحقیق درمورد حجاب در اسلام و ایران باستان و.... بودم
پشت کامپیوتریم که بنظرم متعلق به عصر فتحعلی قاجار بود 😁😁
حجاب در همه دوران قبل از اسلام تو ایران بوده
در عصر هخامنشی زنان یه پارچه بلند از قسمت مو بر سر داشته اند
که نیمی از موهاشونو پوشانده
در همین دوره در جشن تاجگذاری یکی از پادشاهان از همسرش میخواد در جشن حجاب نداشته باشه
او این کار نمیکند
تمامی اینها دلیل وجود حجاب است
در اسلام برای حجاب از واژه جلابیب استفاده شده تو گوشیم لغات نامه قرآنی داشتم واژه جلابیب زدم
زنان، در مواجهه با نامحرم توصیه شده است.
«جلابیب» جمع جلباب، به معنای مقنعه ای است که سر و گردن را می پوشاند. (2) و یا پارچه ی بلندی است که تمام بدن و سر و گردن را می پوشاند. (3) مرحوم امین الاسلام طبرسی، در «مجمع البیان» ، در ذیل آیه می نویسد، «جلباب» عبارت از روسری بلند است که هنگام خروج از خانه، زنان به وسیله ی آن، سر و صورت خود را می پوشانند ... مقصود این است که با روپوشی که زن بر تن می کند، محل گریبان و گردن را بپوشاند. با توجه به معانی جلباب و از جمله، این معنی که پارچه ی بلندی برای پوشیدن تمام بدن و سر و گردن است، در معنای امروزی، می توان پوشش «چادر» را با «جلباب» همانند و مشابه در نظر گرفت و از آن جا که در این آیه، به طور مشخص به استفاده ی زنان و دختران از جلباب اشاره شده است، می توان نتیجه گرفت که طبق فرموده ی رهبر معظم انقلاب اسلامی، چادر به عنوان یک حجاب برتر مطرح شده است.
اسفند به نیمه رسید و من فقط به تاییده برای حجاب احتیاج داشتم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_چهار
#شهدا_راه_نجات
°°°راوی زهرا°°°°
بعداز یک ماه داشتم میرفتم سر کلاس
تو این یه ماه حاج آقا شریفی زحمت کلاس کشیدن
تو خط واحد بودم که گوشیم زنگ خورد
-الو بفرمایید
الو سلام ببخشید
خانم صالحی ؟
-بله خودم هستم ببخشید شما؟
خانم صالحی از بسیج دانشجویی تماس میگیرم
-بله درخدمتم
خانم صالحی تبریگ میگم اسمتون برای عتبات دانشجویی دراومده
برای بقیه مراحل به واحد فرهنگی دانشگاه مراجعه کنید
یاعلی
اصلا باورم نمیشد اسمم دراومده کربلا
رسیدم کلاس با تک تک بچه ها سلام علیک کردم
همه باهم دعای فرج خوندیم
دخترا بابت غیبت این یک ماهه شرمندم
خب ساحره جان بگو ببینم بحثتون تا کجاست خانم
ساحره✋: خانم صالحی ما تو این چند جلسه آثار امام غایب را متوجه شدیم
۱.وجود امام بقابخش مکتب است
۲.امام حجت آشکار خداوند است
۳.امام مهدی در عصر غیبت خورشید پشت ابر است
و بعد از اون بحث چگونگی ارتباط با امام زمان بررسی کردیم
-فاطمه جان ادامه بحث شما بگو عزیزم
فاطمه✋: دربحث ارتباط با امام عصر
به سه مرحله پرداختیم
مرحله اول : عواملی که باید درمورد خدا در رابطه بنده رعایت کنند
*راه یابی به قلمرو ایمان
*بدست آوردن محاسن اخلاقی
*اتصال به قرآن
-زینب جان شما مرحله دوم بگو لطفا
زینب:مرحله دوم در ارتباط درمورد امام باید رعایت کرد
*مداوم یاد امام باشیم
*اهدای صلوات به ساحت مقدس امام زمان
*دعا و زیارت به نیابت از حضرت مهدی(عج)
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_پنجم
#شهدا_راه_نجات
از روی صندلی بلند شدم رفتم سمت وایت برد
موضوع : مهدویت در قرآن
بچه ها طبق نظر مفسران قرآنی شیعه بیش از ۳۰۰ آیه قرآن درمورد مهدویت است
اما آیات زیر مورد توافق شیعه و سنی است
آیات ناظر به غیبت
آیه ۲،۳ بقره
آیه ۶۷،۳۰ ملک
آیه ۸۱،۱۵ تکویر
°°آیات ناظر بر ویژگی های حضرت مهدی(عج)°°
آیه ۶،۸۶هود
آیه ۲۲،۴۵ حج
آیه ۲۴،۳۵ نور
آیه ۲۷،۶۲نمل
°°آیات ناظر به انتظار °°
آیه ۴،۴۲ نسا
آیه ۷،۷۱ اعراف
آیه ۱۱،۹۲ هود
°°آیات ناظر به وظایف منتظران °°
آیه ۳،۲۰۰ آل عمران
آیه ۵۷،۱۶حدید
°°آیات ناظر به علائم ظهور °°
آیه ۱۶،۵۴نحل
آیه ۴،۲۶شعرا
°°آیات مربوط به حکومت جهانی حضرت مهدی(عج) °°
آیه ۸،۳۹انفال
آیه ۲،۱۰۵ انبیا
آیه۲۸،۴۸ فتح
آیه ۲۲،۴۱ حج
°°آیات مربوط به اصحاب
آیه ۷،۱۵۹اعراف
بچه ها پایان بحث ان شالله هفته بعد بحث مهدویت در احادیث شیعه و سنی
خسته نباشید
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو...ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی تنها به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺🌺🌺🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها
از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول را شنید گفته های خود را بیاد آورد و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت221 رمان یاسمین كاوه – ببخشيد ، اين تابلوها اسم دارن ؟ يعني وقتي شما يه نقاشي رو شروع مي كنيد
#پارت222 رمان یاسمین
خب با اجازتون من ديگه مي رم كه به بقيه برسم
! كاوه – خواهش مي كنم . بفرماييد
: گلناز رفت و كاوه هاج و واج مونده بود . بعد از بيتا پرسيد
ببخشيد بيتا خانم ، حاال قيمت اينا چنده ؟-
. بيتا- قيمت اونطوري كه نداره . شما هر مبلغ كه بدين در واقع به عالم هنز كمك كردين
من و فريبا كه ديگه نمي تونستيم جلوي خودمون رو از خنده بگيريم ، رفتيم سر تابلوي بعدي . كاوه همونطور واستاده بود و اين
! دوتا تابلو رو نگاه مي كرد
: يه خرده كه گذشت اومد پيش ما و آروم به من گفت
عجب غلطي كردم كه از تابلوهاش تعريف كردم ها ! حاال چقدر بايد پول بدم ؟-
بده ديگه ! تابلوي اسارت و اميده ! هر چي بدي جاي دوري نمي ره ! در واقع به اسرا و نااميدها كمك كردي ! اون دنيا پات -
! نوشته مي شه
. كاوه دوباره برگشت جلوي اون تابلو و مات بهشون نگاه مي كرد
! بيتا – بهزاد ، انگار كاوه خان خيلي از اين دو تا نقاشي خوششون اومده
. من و فريبا زديم زير خنده
! آره آره ! االن در گوش من مي گفت قيمتشون هر چقدر باشه مي ارزه-
وقتي مي خواستيم بريم ، كاوه رفت كه پول . خالصه شروع كرديم به تماشاي بقيه تابلوها اما كاوه ديگه يه كلمه هم حرف نزد
: تابلو ها رو بده . تا برگشت گفت
! نقره داغ شدم ! صد تومن ازم گرفتن ! خير نبيني دختر ! آتيش به عمرت بگيره-
مردم براي يه مثقال اميد ، ميليون ميليون !مفته بخدا ! كلي اسير رو آزاد كردي و اين همه اميد رو خريدي چند ؟ صد هزار تومن -
! پول خرج مي كنن
! حاال بگو ببينم ، بازم نظرت اينه كه اون نقاشي يه سيزده بدره
آره جان تو ! مثل اينه كه مردم اومدن تو يه باغ و سيزده شون رو بدر كردن و رفتن و يه عالمه آت و آشغال و پوست –كاوه
! هندوونه ريختن زمين
! تعريف كردن اين چيزها رو هم داره ديگه-
الل شه اين زبونم ! ال مسب امون نداد حداقل بگم كه از يكي ش خوشم اومده كه كمتر پول بدم ! چه بال گرفته اي بود اين –كاوه
! گلناز خانم
! آتيش ها تو سوزوندي كاوه ؟ حاال بيا بريم ديگه-
!كاوه- آره سوزوندم ،اما خودم هم سوختم
وقتي داشتيم از نمايشگاه بيرون اومديم ، دو تا تابلوي بسته بندي شده دادن دست كاوه . از گلناز خانم خداحافظي كرديم و اومديم
: بيرون . تو خيابون كه رسيديم كاوه گفت
اسم اين دو تا چي بود ؟-
. اميد و اسارت-
: كاوه يكي از تابلوها رو داد دست من و گفت
! بيا بهزاد . اميد رو تو ببر . اسارت رو خودم مي آرم ! دستش رو بگير نيفته تو جوب آب-
اصالً نمي خواد ! اميد شيطونه يه دفعه مي پره وسط خيابون مي ره زير ماشين ! اميد رو خودم مي آرم، تو بيا اسارت رو ببر !سر
! براه تره
. فريبا مرده بود از خنده
! زشته كاوه ! بيتا مي شنوه-
. كاوه – اون فعالً داره خداحافظي مي كنه
فريبا- مگه قرار نبود اين تابلو رو بعد از نمايشگاه بدن ؟
! كاوه- گلناز خانم ترسيدن پشيمون بشم و بيام پولم رو پس بگيرم
: بعد يه نگاهي به تابلو كرد و با يه حالت غمگين گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت223 رمان یاسمین
حالا من اين دو تا بچه رو بي مادر چطوري بزرگ كنم ؟-
. بيتا هم اومد و چهار تايي رفتيم طرف ماشين كاوه سوار شديم و حركت كرديم
. بيتا- اصالً فكر نمي كردم كه كاوه خان اهل هنر باشن
هستم بيتا خانم ! اصالً ما خانوادگي اهل ذوق و هنريم ! پارسال بود كه بابام يه لنگه جوراب ميكل آنژ رو تو يه حراجي –كاوه
! خريد سه ميليون تومن ! تازه كش ش هم در رفته بود
: همه خنديدم و كاوه آروم به من گفت
! اين بيتا خانم ، حاال هي هندونه زير بغل من مي ذاره-
. بيتا- اتفاقاً تا چند روز ديگه ، يكي از دوستهاي ديگه م نمايشگاه ظورف سفالي داره . كاوه خان حتماً خيلي خوششون مي آد
من به گور پدرم مي خندم ! ظروف سفالي مي خوام چيكار ؟ مگه سمساري واكردم ؟! همون ظروف مالمين جاهاز مامانم –كاوه
! از سرم زياده ! من اميد و اسارت رو كه زائيدم بزرگ كنم شاهكار كردم
بيتا- نكنه پشيمون شدين كه اين تابلوهار و خريدين ؟
پشيمون شدم ؟ تازه مي خواستم فردا صبح تنهايي بيام و يه دل سير بقيه تابلوها رو نگاه كنم ! شايد اصالً تمام نقاشي ها –كاوه
! رو خودم خريدم
بيتا- پس چرا زود از نمايشگاه اومدين بيرون ؟ اونجا تا يه ساعت ديگه م باز بود ! مي خواهين برگرديم ؟
! كاوه – غلط كردم ! خيلي ممنون ! خودم بعداً تنهايي مي رم . حاال گرسنه مه . با شيكم خالي كه نمي شه مفهوم هنر رو فهميد
! مي خوام ببرمتون يه جايي كه هنر هشتم رو بهتون نشون بدم
بيتا – هنر هشتم چيه ؟
يه مغازه جيگركي اينجاست كه يارو صاحبشع جيگر مي بره با چاقو اندازه يه تار مو آدميزاد! بعد همچين به سيخ مي كشه –كاوه
كه انگار اين جيگر رو با ليزر سوراخ كردن ! باور كنين ژاپني ها با تمام تكنولوژي شون نمي تونن اين طوري اين جيگر نازك رو
! به سيخ بكشن
بيتا- اتفاقاً همين گلناز يه روز خونه شون گوسفند كشته بودن . جگر درست كرده بود چقدر عالي ! اونم خوب جيگر به سيخ مي
! كشه
كاوه – بله بله ! امشب متوجه شدم . جيگر من يكي رو كه خوب به سيخ كشيد ! دو تا سيخ كرد تو جيگر من ! سيخي پنجاه هزار
!تومن
اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت . خالصه چهارتايي شام رو يه جا خورديم و برگشتيم خونه . بيتا خداحافظي كرد و با ماشين
. رفت و فريبا هم خداحافظي كرد و رفت باال . مونديم من و كاوه
مي آي پيش من ؟-
. كاوه – آره يه ساعتي هستم بعد مي رم
. دوتايي رفتيم تو . بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش
كاوه – تو حالت خوبه؟
. اي بد نيستم-
! كاوه – واسه سرگرمي شما ، امشب صد هزار تومن پياده شدم
كاوه ، تو چرا اينقدر خودت رو معذب مي كني ؟-
: نشست و يه نگاهي به من كرد و گفت
. كاوه – اوالً كه رفيقتم و از غصه خوردنت ، غصه مي خورم . بعدش هم تو اين جريان خودم رو مسئول مي دونم
تقصير تو نبوده كه . اين چيزها بايد اتفاق مي افتاد . ناراضي نيستم . شايد اينطوري بهتر باشه . حداقل مي دونم كسي رو كه -
. دوستش دارم راحته و اين جوري دلش مي خواد
كاوه – بهزاد بخدا من نيتم خير بود . دلم مي خواست تو سر و سامون بگيري . ولي چه مي دونستم اينطوري مي شه ! خدا منو
. مرگ بده كه باعث همه اينا من بودم
خودت رو ناراحت نكن كاوه جون . از اولش هم من و فرنوش با هم جور نبوديم . من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم . براي -
. همين هم خودم رو كنار مي كشيدم
حاالم طوري نشد. خيال مي كنم همون روزهاي اوله و از سر راهش رفتم كنار! در واقع اگه همون دفعه كه تو خيابون تنهاش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ !
ﺩﻋﺎﯼ
« ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ »
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
ﺍﺯ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻗﻮﻣﺶ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﺪ،
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ؛ ﺩﺭﯾﺎ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﻧﺎﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺟﺎﻥ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺳﺒﮏ ﺗﺮ ﺷﻮﺩ، ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺎﻡ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭﺁﻣﺪ،ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻧﺪ،
ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﯾﮏ ﻧﻬﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﯿﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺩ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﯾﻮﻧﺲ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺁﻥ ﻧﻬﻨﮓ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ :
« ﻟَّﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨﺖُ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ »
( ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ 87 ) ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ! « ﻣﻌﺒﻮﺩﯼ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻨﺰﻫﯽ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺘﻤﮑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ » ؛ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮ ﻗﺼﻮﺭﺵ ﻭ ﺗﻮﺑﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻟﻐﺰﺷﺶ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻧﯿﺰ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻬﻨﮓ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺒﺮﺩ .
ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : « ﺩَﻋْﻮَﺓُ ﺫِﯼ ﺍﻟﻨُّﻮﻥِ ﺇِﺫْ ﺩَﻋَﺎ ﻭَﻫُﻮَ ﻓِﯽ ﺑَﻄْﻦِ ﺍﻟْﺤُﻮﺕِ ﻟَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧْﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨْﺖُ ﻣِﻦْ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ ﻓَﺈِﻧَّﻪُ ﻟَﻢْ ﯾَﺪْﻉُ ﺑِﻬَﺎ ﺭَﺟُﻞٌ ﻣُﺴْﻠِﻢٌ ﻓِﯽ ﺷَﯽْﺀٍ ﻗَﻂُّ ﺇِﻟَّﺎ ﺍﺳْﺘَﺠَﺎﺏَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟَﻪُ » ﺗﺮﻣﺬﯼ ( 3427 ) .
ﯾﻌﻨﯽ : « ﺩﻋﺎﯼ ﺫﻭ ﺍﻟﻨﻮﻥ ( ﯾﻮﻧﺲ ) ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ « ﻟَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧْﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨْﺖُ ﻣِﻦْ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ » ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺨﺺ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﺩﻋﺎ، ﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ » .
ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺁﻣﺪﻩ : « ﺃﻻ ﺃﺧﺒﺮﮐﻢ ﺑﺸﯽﺀ ، ﺇﺫﺍ ﻧﺰﻝ ﺑﺮﺟﻞ ﻣﻨﮑﻢ ﮐﺮﺏ ﺃﻭ ﺑﻼﺀ ﻣﻦ ﺑﻼﯾﺎ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ ﺩﻋﺎ ﺑﻪ ﯾﻔﺮﺝ ﻋﻨﻪ ؟ ﻓﻘﯿﻞ ﻟﻪ : ﺑﻠﯽ ، ﻓﻘﺎﻝ : ﺩﻋﺎﺀ ﺫﯼ ﺍﻟﻨﻮﻥ : ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ » " . 🌹🍀🌹🍀
ﯾﻌﻨﯽ : ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻢ؛ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺸﻘﺖ ﻭ ﺑﻼﯾﯽ ﺍﺯ ﺑﻼﯾﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ؟
ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ، ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻋﺎﯼ ﺫﻭ ﺍﻟﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ : ❤️« ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ »❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ❄️
سلامی به زیبایی قلب
مهربونتون
صبح دوشنبه تون عالی ⛄️
و پراز حس قشنگ آرامش
امیدوارم امروز
غرق دراحساس خوشبختی
و عشق و رحمت الهی شوید❄️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستان واقعی _وقتی امام زمان عج کامیون در راه مانده را تعمیر می کنند!
❄️ کامیونش میان یک جاده ی بی عبور و مرور خراب شده بود و حرکت نمی کرد، هر چه از غروب می گذشت هوا سردتر می شد، برف جاده را سفید پوش کرده بود،راننده ی تنها برای بار چندم به موتور وَر رفت اما فایده ای نداشت که نداشت..
♻️ داخل اطاق کامیون سرد بود، بخاری از کار افتاده بود و سرما رمقش را گرفته، چشمانش سیاهی می رفت، یاد زن و بچه اش افتاد،به ذهنش رسید عهدی ببندد با خدای خودش در آن وانفسا، که نمازم را اول وقت میخوانم تا آخر عمرم اگر نجاتم دهی از این یخ بستگی، که فلان گناه را که مبتلایش هستم برای همیشه کنار می گذارم، بعد هم یادِ ذکری افتاد که شنیده بود در لحظات بحرانی خیلی به کار می آید: «یا صاحب الزمان ادرکنی»
💟 با چشمانی کم سو دید جوان زیبارویی از دور به او نزدیک می شود، خیال کرد راننده یکی از کامیون های جاده باشد، جوان مؤدبانه سلام کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده؟ سپس دقایق کوتاهی مشغول موتور ماشین شد،به راننده گفت استارت بزن، ماشین روشن شد، جوان آمد پشت شیشه،تا راننده از فکرش گذشت که شاید ماشین دوباره خراب شود جوان خوش سیما ذهنش را خواند، دلنگران نباش، تا مقصد تورا می رساند»
💚 راننده به جوان گفت ما کامیون دارها حق نمک را بجا می آوریم، درازای این لطفت چه خدمتی از من ساخته است؟ جوان زیبارو تبسمی کرد و گفت : «لازم نیست برای ما کاری انجام بدهی، فقط عهدی که با خدای خودت بستی را فراموش مکن، نماز اول وقت و ترک آن گناه»، این را گفت و از دیدِ راننده ناپدید شد...
🔰اما آقا جان! کاش شبی هم از جاده ی دلتنگی هایِ ما گذر می کردی و کلبه ی غريبانه ی مارا در این شبهای سرد زمستانی بهار می کردی،من، این روزها، بیشتر از هر کس، به خودت احتیاج دارم «عشق جان»
دلم برای کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📙 برداشتی آزاد از سخنرانی استاد عالی
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#یک_داستان_بی_نظیر 👌
✍روایت احمد شاملو از داستان چوپان دروغگو
میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که :
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
🔘گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید.
مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
✨گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان.
🔘گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: �آی گرگ! گرگ آمد� صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند !
🔘ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد.
گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد �کمک کنید! گرگ آمد� از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
🔘ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود...!
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست...
☑از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این �تاکتیک جنگی� !!! گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها �دروغگو� جا زده و معرفی کردهاند.
خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟
اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانهای ندارید...!
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662