eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
! آورده اند: هنگامی که حاکم فاطمی، مسجد جامع قاهره را بنا کرد، پس از مدتی ادعای الوهیت و خدایی کرد تا جایی که اول نامه‌ها می‌نوشت، بسم الحاکم الرحمن الرحیم! او با بذل و بخششهای فراوان مردم را به پرستش خویش فراخواند. در یکی از روزهای گرم تابستان مردم به جهت لبیک گفتن به ندای او اجتماع کرده بودند. به علت گرمی هوا، مگس‌های بسیاری برسر و صورت حاکم نشسته بود و غلامان هر اندازه در صدد دور کردن مگس‌ها بر می‌آمدند کاری از پیش نمی بردند. در این هنگام یکی از قاریان خوش صوت، با صدایی بلند و زیبا این آیات را خواند: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزِیزٌ » جمعیت با شنیدن این آیات، دچار اضطراب و از هم گسیختگی شدند و چنان این آیات مؤثر واقع شد که گویی خداوند آن را برای تکذیب ادعای حاکم نازل فرموده بود. حاکم از تخت بر زمین افتاد و از ترس این که مبادا مردم او را بکشند، پا به فرار گذاشت. حاکم دو روز مخفی ماند. بعد به قصر آمد و دستور داد خواننده ی آیه را بگیرند و در دریا غرق کنند. وقتی او را غرق کردند، شخصی او را در خواب دید و پرسید: خدا با تو چه کرد؟ گفت: صاحب کشتی مرا به بهشت رسانید. ای مگس! عرصدی سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری 📙هزار و یک حکایت قرآنی / 584؛ به نقل از: ثمرات الاوراق / 35. @Dastan1224
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 رسول اکرم فرمودند: زنی فاجره بر سگی گذشت که از شدت عطش بر سر چاهی افتاده بود. زن چون وسیله‌ای برای آب دادن به حیوان نداشت، کفش خود را از پای درآورد و چادر خویش را طناب ساخت، و اینگونه آب از چاه خارج کرد و به سگ خورانید. خداوند به واسطه این عمل از تقصیرات او گذشت و مورد مغفرت قرارش داد. 📙(كنزالعمال،۴۳۱۱۵) نجیع می‌گوید، امام حسن مجتبی علیه السلام را دیدم که غذا تناول می فرمود و در مقابلش سگی بود، آن حضرت هر لقمه ای که میل می نمود، به همان اندازه جلوِ سگ می انداخت. عرض کردم، ای فرزند رسول خدا سگ را دور کنم، حضرت فرمودند: با او کاری نداشته باش، بگذار باشد، من از خدای متعال حیا می کنم که صاحب روحی به صورتم بنگرد و من بخورم و به او ندهم. 📙(مستدرك الوسائل،ج۸ص۲۹۵) رسول اکرم در مورد غذا دادن به سگ می‌فرمایند: سگها از ضعفای اجنه‌اند، پس اگر کسی از شما غذا می‌خورد و سگی در مقابل اوست، به او نیز بخوراند و یا دورش نماید، زیرا آنها نیز دارای نفس و البته نفس‌های بدی هستند. 📙(وسائل‌الشيعة،ج۸ص۳۸۹) @Dastan1224
✍ماجرای مسلمان شدن ... پرفسور برلون ازآنجا شروع می‌شود که آیت‌الله سید محمدهادی حسینی میلانی که از اندیشمندان بزرگ اسلامی و از علمای وارسته‌ی جهان تشیع است، به بیماری معده مبتلا شده و برای مداوای ایشان چاره‌ای‌ جز آوردن پرفسور مشهور اروپایی یعنی آقای برلون به مشهد، باقی نمی‌ماند. این پرفسور نامی اروپایی پس از عمل طولانی که روی آیت‌الله میلانی انجام داده بر سر بالین وی، منتظر به هوش آمدنش می‌ایستند و ادامه ماجرا ازاین‌قرار است: «زمانی که این پزشک بعد از عمل طولانی آیت‌الله میلانی منتظر به هوش آمدن ایشان است متوجه می‌شود که این عالم وارسته کلماتی را بر زبان می‌آورد؛ لذا می‌خواهد که همه آن‌ها را ترجمه کنند و مشخص می‌شود که آیت‌الله میلانی فرازها و عباراتی از دعای ابوحمزه ثمالی را می‌خواندند. بعدازاین جریان است که پروفسور برلون تقاضا می‌کند که شهادتین را به من بیاموزید چون می‌خواهم به اسلام روی آورده و پیرو این مکتب شوم.» پرفسور برلون بلافاصله بعد از به هوش آمدن آیت‌الله میلانی، تقاضا می‌کند که به وی شهادتین را آموزش داده و پس‌ازآن مسلمان می‌شوند؛ اما شاید بیش از مسلمان شدن این پرفسور نامی و پزشک حاذق، دلیل اسلام آوردن وی جالب باشد. پرفسور برلون دلیل ایمان آوردن خود را به دین شریف اسلام چنین تبیین می‌کند: «تنها زمانی انسان شاکله وجودی خود را بدون نقش بازی کردن برای دیگران نشان می‌دهد که در حالت به هوش آمدن باشد، من خود دیدم که این آقا همه وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم و دیدم که او ترانه‌های کوچه‌بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می‌کند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب @Dastan1224
🌺پیامبر گرامی اسلام (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمود: برادرم عیسی (علیه‌السلام) به شهری عبور نمود که در آن مرد و زنی بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند! حضرت به آنها فرمود: شما را چه شده؟! چرا فریاد می‌کنید؟ آن مرد عرض کرد: ای پیامبرخدا، این همسر من است، و هیچ بدی هم ندارد بلکه زنی است صالحه، ولی در عین حال دوست‌ دارم از او جدا شوم! حضرت عیسی علیه السلام فرمود: به هرحال بگو چه نقصی در او است که می‌خواهی از وی جدا شوی؟ آن مرد عرضه داشت: بدون اینکه پیر شده باشد، صورتش شکسته و فرسوده شده. حضرت به آن زن فرمود: ای زن! دوست داری طراوت صورتت به تو برگردد؟ آن زن عرضه داشت: آری. حضرت فرمود: هرگاه غذا تناول می‌کنی، پیش از سیرشدن از آن دست بکش. زیرا طعام وقتی در شکم و معده زیاد شد، طراوت و نشاط صورت را از بین می‌برد. زن به این دستور عمل نمود، و طراوت صورتش دوباره بازگشت. 📙(مستدرک الوسائل،ج۱۶ص۲۱۷). ☘☘ @Dastan1224
📚داستان کوتاه📚 📜 امام باقر عليه السّلام فرمود: در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه‏ اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمى‏كند؟ مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مى‏كرد مى ‏ايستاد و دو ركعت نماز مى‏خواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟ گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم. گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد. فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند. گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟ گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مى‏كنم كه اذيّت‏ كننده ‏ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مى‏شد. 📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288 @Dastan1224
‌ 📚قدیم ترها قدیمتر ها،تلویزیون ها رنگ نداشتند کانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیم سرمان گرم بود به یک و دو... کنترلی هم در کار نبود. تلفن ها به جای بی سیم و زنگهای دل خوش کُنَک سیم های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش. فرشهای لاکی و دستبافت آن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق، بالا می آمد. آدم ها ، عاشق که می شدند جان میدادند برای یک خط نامه و نگاهی ناگهان، از سوی اوئی که دل بُرده بود. هزار بار می رفتند و می آمدند تا همان بشود که می خواستند خدا یکی بود و یار هم یکی. آن روزها ، هیچ چیزی، یکبار مصرف نبود. چینیِ گلِ سرخی بود و لیوان های بلورِ اصفهان. سفره ها را اندازه میزدی ، سر تا تهِ یک کوچه را میگرفتند. بندِ رخت میزدند توی حیاط انگار قرار بود یک سرش به کندوان برسد یک سرِ دیگرش به تالابِ انزلی. لباسها را در تَشت می شستند. نه قوطیِ ربّ گوجه فرنگی در انباری پیدا میشد نه شیشه های کوچکِ ترشی. هرچه بود ، به وفور و خروار. چندین نفر جمع میشدند دورِ هم ربّ انار و نارنج میگرفتند مربّای بهارنارنج و بالَنگ دیگهای مسی و اجاقهای بزرگی که آغوششان همیشه به روی فسنجان و قیمه بادنجان باز بود. نه کسی از لانکوم و ورساچه چیزی میدانست، نه چیزی از قیمتِ دلار و سکّه. عطرِ آشنای برنجِ طارم و سبزی پلوماهی، برای هیچ همسایه ای حسرت آور نبود. عروسی که میشد ، انگار به جای یک خانه، یک محلّه ،جوانی به خانه ی بخت میفرستاد. حنابندان ، رنگِ شبِ عید و چهارشنبه سوری داشت. حال خرابی ها مهم بودند، آدم ها وقت میگذاشتند برای هم صدای خنده اگر از حیاطی نمی آمد شب نشینیِ دسته جمعی را همان جا میگرفتند تا صاحبخانه فکر نکُند تنها مانده. یادِ خانم جان به خیر. همیشه میگفت غذا که میپزید حواستان به دو بشقاب بیشتر باشد، مهمانِ سرزده نباید شرمنده ی سفره شود. حالا که فکر میکنم میبینم این روزها که همه چیز هست انگار هیچ چیزی سرِ جای خودش نیست. جاروبرقی و لباسشوئی و ظرفشوئی داریم کنسروِ شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد توی بازار پیدا میشود. گوشی های آنچنانی هم هست. خیلی چیزها به خانه ها آمده اند که آن وقت ها خوابشان را هم نمی دیدیم، امّا چقدر از کودکی هایمان پیرتریم‌. صدای خنده که می آید تعجّب میکنیم از دوست داشتن ها بوی دروغ و فریب می آید دورِ همی که دیگر در کار نیست، چند نفر آشنا هم که اتّفاقی در خیابانی ، جائی یکدیگر را میبینند ، به جای حالِ هم، نرخِ ارز و طلا را میپرسند. کاش خدا برایمان کاری میکرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @Dastan1224
📚لیلی و مجنون هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت . استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی . مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @Dastan1224
📚کوچ زمستانی نیمه شبی زمستانی بود که ننه طلا مرد. ساعت دقیق یازده و چهل و پنج دقیقه بود ، از آن شب هایی که سوز سردش حتی در جنوبِ گرم ، طناب خوابت را پاره میکرد . و تو را پرت میکرد به برهوت بی کسی و بیخوابی . آنجا که یادت بیندازد زاد و رودت مرده اند و رفته اند و دیگر هیچ کسی را به جز ننه طلا نداشتی که غصه ات را بخورد و بگوید :: دو تا نون بیار برا صبح ،ناشتا نمونی بری سر کار._ امیرو توی مغازۀ گلفروشی بود که عباس پاپتی دوون دوون و با نفسی بریده رسید دم مغازه، و و با بغضی عجیب گفت؛ بدو ننه حالش خرابه. فهمید دیگر ، این خبر هم ، مثل همان خبر ِ زمستانی ِ، شوم است . امیرو چند سالی میشد که توی مغازه گلفروشی کار میکرد ،از اون سالی که ننه ، باباش توی تصادف اتوبوس به دیار باقی رفتند . از همان وقت فهمید دیگر نه کسی برایش پدر میشود و نه مادر . و دیگر مادرش نیست که توی چشمهاش نگاه کند و بگوید؛ مادر درس بخون ،مثه مُو نشی یا مثه بُوآت کارگر بدبخت نشی . خُو باید ، به جایی برسی . مُو خُودُم دست آستین بالا میزنُم میرُم خواستگاری بِگُم پِسرُم مهندسه . امیرو ، در آن شب ِ سرد ِ منحوس ،تمام زندگیش و تمام آروز ها و خواب هایش ،با همان اتوبوس همراه پدر و مادرش رفته بود ته دره....انگار ، زمستان ها، کمر به آزار پسر ، بسته بودند. از آن موقع فهمید فقط خدا را دارد و همین ننه طلا که مادرِ مادرش بود . چقدر مهربان بود ننه ،همیشه تا چشمش به امیرو می افتاد قربان سر تا پایش می‌رفت و می‌گفت ؛ ننه به پا درد مُو نگاه نکن با همین پا درد عروسیت میرقصُم. از سالی که امیرو با ننه زندگی میکرد ،رفت شاگرد گلفروشی محل شد . شب ها وقتی برمیگشت تا دیر وقت درس میخواند که مبادا آرزوی مادرش به گور برود . آن شب امیرو روی نیمکت ،ته گلفروشی نشسته بود ، و گل‌های مختلف را برای فروش دسته بندی میکرد . مست میشد از بوی گل‌های میخک و مریم ،اما بیشتر از همه گل یخ هایی را که در گلدان ها مرتب میکرد دوست داشت ،عاشقشان بود. با خودش فکر میکرد حتما این گلها هم دچار سردیِ بی کسی شده اند که اسمشان شده این . حتما آن ها هم شب‌هایی که مهتاب و ستاره باران است مثل خودش، به آسمان زل میزده اند تا ستاره های ننه باباشان را پیدا کنند و درد و دل کنند . بله همان شب که تازه داشت قربان صدقه گلها می‌رفت و با همان گل‌های یخ درد و دل میکرد ، حس کرد یخ زدگیِ این گلها پاهایش را سست کرده . همان شب بود که عباس آن خبر را به او داد . همان وقت فهمید دیگر تمام زندگی اش همان گلخانه است و تمام گل یخ ها میشوند ننه طلا ... میشوند مادر و پدر و خواهر های نداشته اش. @Dastan1224
📚قضاوت سليمان، و جانشينى او از داوود عليه‏السلام‏ حضرت داوود عليه‏السلام [از پيامبران خدا بود و سالها در ميان قوم خود، به هدايت مردم پرداخت. در اواخر عمر] از طرف خدا به او وحى شد: از خاندان خود، وصى و جانشين براى خود تعيين كن. حضرت داوود عليه‏السلام چندين فرزند (از همسران مختلف) داشت. يكى از پسرانش نوجوانى بود كه مادر او نزد حضرت داوود عليه‏السلام به سر مى‏برد، و داوود عليه‏السلام مادر او را (كه يكى از همسرانش بود) دوست داشت. حضرت داوود عليه‏السلام پس از دريافت وحى مذكور، نزد آن همسرش آمد و به او گفت: خداوند به من وحى كرده تا از خاندانم، يكى از آن‏ها را براى خود وصى و جانشين قرار مى‏دهم. همسر داوود: خوب است كه آن وصى، پسر من باشد. داوود: من نيز، قصدم همين بود، ولى در علم حتمى خدا گذشته كه وصى من سليمان (پسر ديگرم) است. از سوى خدا وحى ديگرى به داوود عليه‏السلام شد كه قبل از رسيدن فرمان من شتاب نكن. از اين وحى، چندان نگذشت كه دو مرد كه با هم مرافعه و نزاع داشتند به حضور حضرت داوود عليه‏السلام براى قضاوت آمدند. آن‏ها به داوود عليه‏السلام گفتند: يكى از ما دامدار است، و ديگرى باغدار مى‏باشد. خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: پسران خود را نزد خود جمع كن، و به آن‏ها بگو هر كس در مورد نزاع اين دو نفر باغدار و دامدار، قضاوت صحيح كند او وصى تو بعد از تو است. حضرت داوود عليه‏السلام پسران خود را نزد خود جمع كرد و ماجرا را به آن‏ها گفت، آن گاه باغدار و دامدار، جريان دعواى خود را چنين بيان كردند. باغدار: گوسفندهاى اين مردِ دامدار به ميان باغ من آمده‏اند و به درختان من صدمه زده ‏اند. دامدار: من اطلاع نداشتم، آن‏ها حيوانند و خودشان به محل باغ او رفته ‏اند. در ميان پسران داوود عليه‏السلام هيچكدام سخنى نگفت جز سليمان عليه‏السلام كه به باغدار (صاحب باغ درخت انگور) فرمود: اى باغدار! گوسفندان اين مرد، چه وقت به باغ آمده‏اند؟ باغدار: شبانه آمده‏اند. سليمان: (خطاب به دامدار) اى صاحب گوسفندان! من حكم مى‏كنم كه بچه‏ها و پشم امسال گوسفندان تو، به باغدار تعلق دارد. (زيرا دامدار در شب، لازم است كه گوسفندان خود را حفظ و كنترل كند). داوود عليه‏السلام به سليمان گفت: چرا حكم نكردى كه صاحب گوسفند، گوسفندان خود را به باغدار بدهد، با اين كه علماى بنى اسرائيل پس از قيمت‏گذارى و سنجش دريافته‏اند كه قيمت گوسفندهاى دامدار براى قيمت انگور (آن سال) باغ است. سليمان: قضاوت من از اين رو است كه درختهاى انگور از ريشه قطع و @Dastan1224
تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم می گفت، زری دختر همسایمون بود... تو همه ی خاله بازی ها من شوهر زری بودم ، رضا و سارا هم بچه هامون ...همیشه کلی خوراکی از خونه کش می رفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ، زشت بود دست خالی بیام ... یادمه یه‌بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ی نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها می گفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری می گفت باباتون، جوگیر می شدم...‌واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت ... نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید ...‌دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست ... یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد ...بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ، منم ذوق مرگ شدم... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ، اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ، سوا کردنی نبود ... ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا می ریم... وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد...درد گریه ش بیشتر از همه ی کتک هایی بود که خورده بودم ...منم جوگیر‌، زدم زیر گریه... مرد که گریه نمی کنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه می کرد... روز آخر هر‌چی پول از بقیه ی خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب ...‌تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود ،‌ همون چهره فقط قد کشیده بود... رفیقم رو کشیدم کنار و‌گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده...آخه شوهرش از داربست افتاده و نمی تونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌ گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمی دونم من پدر‌خوبی‌میشم‌ یا نه ولی‌ می دونم تو مادر خوبی شدی ... ✍🏻 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @Dastan1224
📚 روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.» درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.» با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.» درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @Dastan1224
✅برای حضور قلب در نماز باید چکار کرد؟ ✍ یکی از چیزهایی که انسان را به حضور قلب می کشاند خواندن نمــاز در اول وقت است . این کار یعنی اینکه من نماز را مهم می دانم. مرحوم ملکی تبریزی در کتاب اسرارالصلاه دارد : اگر کسی نمازش را در اول وقت بخواند ملائک برای نماز صبح او را صدا می کنند . ایشان قسم می خورند که عده ای صدای آن ملائک را شنیده اند که احتمالا ایشان خودشان بوده اند که صدای ملائک را شنیده اند . رعایت کردن آداب ظاهر نماز باعث حضور قلب می شود مثل نماز خواندن در مسجد ، جماعت خواندن، پاکیزگی و طهارت را رعایت کردن، انگشتر دست کردن و عطر زدن . 〖از بیانات حجت الاسلام @Dastan1224