📔 داستان ایمان داشتن به خدا
✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم.
✨سوره بقره /152
🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
پی نوشت:
خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به
رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .
وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼غیبت و حقالناس
✍️نقل میکنند که در نجف قصابی بود که فوت کرد. قصاب رفیقی از علمای نجف داشت. بعد از مدتی آن عالم، رفیق قصاب خود را در خواب دید. عالم از قصاب پرسید: آن طرف جای شما خوب است؟ گفت: نه، بد و سخت است. گفت: چرا؟ گفت: از دست فلان همسایه. گفت: چه شده است؟ گفت: خواستگاری دختر او آمدند، من قصاب محل بودم، خواستگارها با من مشورت کردند، من یک کلمه گفتم، خود را گیر انداختم. قصاب به آن عالم اصرار کرد که من را نجات بده. عالم از خواب بیدار شد و به دنبال آن همسایه رفت. دید پدر این خانواده فوت کرده است. یک دختری دارد که سنی از او گذشته است و در خانه مانده است.
به دختر گفت شما را حقی با فلان قصاب بوده است؟ من نگران هستم، دختر شروع به نفرین کردن کرد. عالم گفت: چرا نفرین میکنی؟ اگر حقی بوده است، بگو، من برای حل این معضل آمدم. دختر گفت: شما دیگر نمیتوانید، زندگی من تباه شده است. آن عالم پرسید که چطور زندگی شما تباه شده است؟ گفت: من دختری بودم، خواستگاری داشتم. خانواده خواستگار، نزد قصاب رفتند، از آنها پرسیده بودند که اینها چطور آدمی هستند؟ همزمان بین قصاب و پدر من اختلافی پیدا شده بود، قصاب گفته بود «چه عرض کنم؟». این کلمه ما را خانهنشین کرد. یک «چه عرض کنم» ما را خانهنشین کرد. اینها پس زدند و این کلمه قصاب هم راجع به من زبان به زبان گشت و دیگر کسی به خواستگاری من نیامد؛ الآن هم سنی از من گذشته است و ازدواج من باطل شده است.
عالِم میایستد و خلاصه زندگی اینها را سامان میدهد و دختر را شوهر میدهد که آن دوست قصاب خود را هم نجات بدهد. عالَم، عالم غیب است. به آن، عالَم معنا میگویند، برای همین است که شما معنایی را که القا میکنید، منتقل میشود. چه فحش بدهی، چه بگویی «چه عرض کنم»، گاهی معنایی که القا میشود، مساوی است. گاهی همین «چه عرض کنم» در مخاطب، بیشتر، موادّ منفی القا میکند تا توضیحات مفصل و پیچیده. مؤمن باید مواظب القای مفاهیم خود باشد که دارد با این حرکات چه کار میکند؟ چه چیزی را منتقل میکند؟ چه قدر صدمه
@Dastan1224
🌹#داستان_آموزنده
یکی از اقوام امام سجاد علیه السلام، نزد حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد.
حضرت در جواب او چیزی نفرمود؛ هنگامی که آن شخص از آن مجلس رفت، حضرت به اهل مجلس فرمود: آنچه را که این شخص گفت شنیدید؛ الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا به دشنام او بشنوید.
آنان گفتند: ما همراه شما میآییم ولی دوست داشتیم که جواب او را میدادید.
حضرت حرکت کردند و این آیه شریفه را میخواندند: «آنان که خشم خود را فرو نشانند و از بدی مردم درگذرند و خدا نیکوکاران را دوست دارد».(آلعمران آیه134)
راوی این قضیه میگوید: ما از خواندن این آیه فهمیدیم که حضرت با او به خوبی برخورد خواهد کرد.
هنگامی که حضرت آمدند به منزل آن شخص رسید او را صدا زدند و فرمودند به او بگویید علی بن الحسین است.
چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای انتقام و جواب دادن دشنامها آمده است!
حضرت تا او را دیدند فرمودند: ای برادر تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه از بدی گفتی در من است از خداوند میخواهم که مرا بیامرزد، و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند ترا بیامرزد.
آن شخص چون این سخنان را شنید و برخورد امام را مشاهده کرد، میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت: آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدیها
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼داستان توبه علی گندابی
✍️علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی میکرد! به همین دلیل او را علی گندابی صدا میکردند. علی گندابی چهرهای زیبا به همراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد. لات بود اما یک جور مرام و معرفت ته دلش بود، برای مثال یک روز که تو قهوهخانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد، به خودش گفت علی پس غیرت کجا رفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟ بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوهخونه بیرون رفت. یک روز آقای شیخ حسنی که از روضهخوانهای همدان بود، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود. او تعریف کرده که: رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازههای شهر رو بسته بودند و هنگامی که خواستم به روستا برگردم، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و گفتم اگر بمونم از دست حیوانهای درنده در امان نخواهم ماند. زمانی که خواستم در بزنم، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربدهکشی میکنه. دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم که دیدم علی گندابی درو باز کرد، اربده میکشید و قمه دست داشت. گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت: آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت: بابا شما هم نوبرشو آوردید، هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه و امشب، شب اول محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد، به طوری که سرش را به دروازه میزد با خودش میگفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه. به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه: آخه حسن روضه منبر میخواد. روضه چایی میخواد، مستمع میخواد. گفت: من این حرفا حالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دست و پا نشست تو خاکها بشین رو شونه من روضه بخون، اومدم نشستم رو شونههای علی شروع کردم به روضه خوندن که علی گفت: آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده. من هم روضه رو شروع کردم: "ای اهل حرم پیر علمدار نیامد/ سقای حسین نیامد" دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمین و اشک میریزه. روضه که تموم شد، علی گندابی گفت: شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی؟
رویت رو بکنی به سمت نجف امیرالمومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه و رفتیم خونه. فردا که در مسجد بالای منبر رفتم، گفتم: آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده. روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم، در که زدیم زنش در رو باز کرد، گفتیم با علی گندابی کار داریم که زنش گفت علی گندابی رفت، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم، جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده. علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف. میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند، تا علی هم خودش رو برسونه. یک روز که با هم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته، گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت: قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه، اومدن دیدن علی رفته، علی تموم کرده بود. میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفته؟ خدا رو به حق امام علی قسم داد و گفت: خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا؟
@Dastan1224
آیت الله مجتهدی تهرانی ره: روزی آیت الله العظمی ملا علی همدانی_رضوان الله علیه_ در مشهد بر آیت الله العظمی میلانی_نور الله قبره الشریف_ وارد می شوند.
🔹در آن جا علامه طباطبایی_اعلی الله مقامه الشریف_ صاحب تفسیر المیزان حضور داشتند.
🔹مدت یک ماه بین علامه طباطبایی و آخوند ملا علی همدانی، مناظرات عالمانه و حکیمانه واقع می شود.
🔹از علامه طباطبایی پرسیدند: آخوند را چگونه دیده اید؟ فرمودند: جا دارد که مردم از اطراف و اکناف و نقاط دور دست به همدان به قصد زیارت آقای آخوند بیایند.
🔹بعد از مدتی از آخوند پرسیدند: علامه طباطبایی را چگونه دیده اید؟ فرمودند: مدتی بود که من دعایی را می خواندم که درباره آن دعا آمده بود: هرکس این دعا را بخواند،خداوند متعال گنجی را نصیب او می کند، معلوم شد که دعای من مستحاب شده و آن گنج آقای طباطبایی است که در این مدت نصیب من شده بود.
@Dastan1224
♻دلسوزی ملک الموت برای دو نفر♻
💚روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود ، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد ، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی ، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
اولی روزی دریا 🌊طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی⛵️ غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند ، در این میان فرزند پسری از او متولد شد ، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم ، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومی هنگامی که شداد بن عاد ، سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی نظیر خود پرداخت ، و همه توان و امکانات و💰 ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد
وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب🐎 پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود ، اسیر مرگ شد.
💟در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: ای محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید:
به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شداد بن عاد بود، او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم ، بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم ،
⚫️در عین حال کفران نعمت کرد ، و خودبینی و تکبر نمود ، و پرچم مخالفت با ما برافراشت ، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت ، تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت میدهیم ولی آنها را رها نمیکنیم ‼️
📗[جوامع الحکایات ، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی ، صفحه 330]
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️حضرت موسی (ع) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاه رنگارنگی بر سر داشت نزد موسی (ع) آمد. وقتی که نزدیک شد کلاه خود را (به عنوان احترام) از سر برداشت و مؤدبانه نزد موسی (ع) ایستاد. حضرت موسی گفت: تو کیستی؟ ابلیس جواب داد: ابلیس هستم.
موسی (ع) پرسید: تو ابلیس هستی؟!! خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند. ابلیس گفت: من آمدهام بخاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم. موسی (ع) پرسید: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس پاسخ داد: با (رنگها و زرق و برقهای) این کلاه، دل انسانها را میربایم.
موسی (ع) پرسید: به من از گناهی خبر بده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او پیروز میشوی و هر کجا که بخواهی افسار او را به آنجا میکشی. ابلیس گفت: سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن شود، من بر او چیره میگردم: (اِذا اَعجَبَتهُ نَفسُهُ، وَاستَکثَرَ عَمَلَهُ، و صَغُرَ فِی عَینِهِ ذَنبُهُ)
🔸1) هنگامی که انسان خودبین شود و از خودش خوشش آید.
🔹2) هنگامی که او عمل خود را بسیار بشمرد.
🔸3) زمانی که انسان گناه در نظرش کوچک گردد.
@Dastan1224
✳️ چرا تارک الصلاة کافر است اما زناکار نه؟
✍ از امام صادق (ع) پرسیدند: «چرا زناکار را کافر نمیدانید اما کسی که نماز را ترک کند، کافر میدانید؟» حضرت فرمودند: «زیرا زناکار و شبیه او، این کار را بهدلیل شهوتش انجام داده که بر او غلبه کرده است ولی تارک الصلاة، نماز را ترک نکرده مگر بهخاطر خوار شمردن آن، زیرا شما زناکاری را نمییابی که سراغ این کار رفته باشد مگر اینکه بهخاطر لذتی که در آن وجود داشته سراغ آن رفته است ولی کسی که نماز را ترک میکند، هیچ لذتی در ترک نماز نمییابد و زمانی که لذت نفی شود، خوار شمردن واقع میشود و زمانی که خوار شمردن باشد، کفر هم هست».
@Dastan1224
💠 داستان حضرت شهربانو دختر یزد گرد سوم
🧕مادر امام سجاد (ع) به نام شهر بانو، یکی از دختران یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی بود، حضرت شهربانو پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام، به صورت اسیر وارد مدینه شد!
امام باقر(ع) فرمودند: وقتی دختر یزدگرد را (شهربانو) به اسیری گرفته و وارد مدینه کردند، دختران مدینه برای تماشایش جمع شده بودند.
هنگامی که وارد مسجد شد از پرتوش درخشان گشتند(کنایه از اینکه حاضران در مسجد با دیدن جمال او، شاد و شگفت زده شدند)
عمر به او نگریست، او رخسار خود را پوشید و به فارسی گفت« اف بیروج بادا هرمز» ( وای! روزگار هرمز سپاه شد) عمر(که زبان فارسی را نمی دانست) گفت: آیا این دختر به من ناسزا می گوید؟ سپس متوجه او شد تا او را بفروشد.
امیر المومنینی (ع) به عمر گفت: تو این حق را نداری، اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن، هر مردی را او به شوهری برگزید، مهریه اش را از سهم بیت المال همان مرد، حساب کن.
عمر رای علی (ع) را پذیرفت و به شهربانو اختیار داد، شهر بانو جلو آمد و دستش را به شانه امام حسین (ع) نهاد، علی (ع) به او فرمود: نامت چیست؟ او پاسخ داد: جهانشاه.
حضرت فرمود: بلکه نا م تو شهر بانویه باشد، سپس به حسین (ع) فرمود: « یا ابا عبدالله لیلدن لک منها خیر اهل الارض»
ای حسین! حتماً از این دختر، بهترین شخص روی زمین، برای تو متولد می شود 1 .
حضرت علی (ع) از شهر بانو پرسید:« از پدرت در حادثه فیل سواران (و شکست سپاه ایران) چه سخنی را به خاطر داری؟» شهربانو در پاسخ گفت: به خاطر دارم که پدرم درآن هنگام می گفت:« هرگاه ارده خداوند برچیزی غالب شد، همه آرزو در برابر آن خوار گشته و ناکام گردد، و هرگاه مدت عمر و شوکت به پایان رسید، مرگ خواهد رسید و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن نیست.»
🌺حضرت علی (ع) فرمودند:« براستی پدرت چقدر نیکو سخن گفته است، همه امور در برابر مقدرات الهی خوار و تسلیم می گردند، تا آنجا که وقتی اجل فرا رسید، بر تدبیر و خواهشهای انسان، چیره و پیروز گردد.»
@Dastan1224
سلام دوستان
مهمون امروزمون مجاهد ابوالمهدی هست🥰✋
*فرماندهے قهرمان*✨
*شهید ابوالمهدی مهندس*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸
محل تولد: بصره،عراق
محل شهادت: بغداد
*🌹فرمانده حشد شعبی (نیروی مردمی)💫در کنار نیروی قدس سپاه پاسداران با داعش میجنگید💥 پدرش عراقی و مادرش ایرانی بود🍃دخترش← من همیشه به پدرم و حاج قاسم که نگاه میکردم✨ تصورم این بود که اگر قرار است روزی اینها شهید شوند، میشوند🕊️و همیشه میگفتم که اول پدرم شهید میشود🌙 زیرا او بدون حاج قاسم نمیتوانست زندگی کند.🥀یک لحظه حاجی را تنها نمی گذاشت🌙و خودش را سرباز حاج قاسم میدانست🍃زینب سلیمانی← یک بار ابومهدی شخصا به من گفت که از خداوند میخواهد که اگر اتفاق بدی برای حاج قاسم بیفتد🥀(او هم) از این دنیا برود🥀زیرا چنین امری برایش غیرقابل تحمل بود.»🥀ایالات متحده آمریکا ابوالمهدی مهندس را در لیست تروریستی خود✨به عنوان یکی از چند تروریست خطرناک جهان گنجانده بودند‼️ابومهدی در برنامه ریزی و اجرای عملیات نابودی گروه تروریستی داعش در عراق نقش برجسته ای داشت💫 او به همراه دیگر همرزمانش و در کنار سردار دلها🌙 بامداد جمعه ۱۳ دی ۹۸ ساعت 1:20 بامداد🥀در مسیر فرودگاه بغداد توسط بالگردهای آمریکایی🚁 هدف قرار گرفت💥🥀و به آرزویش رسید*🕊🕋
*شهید جمال ابن جعفر*
*(ابوالمهدی المهندس)*
*شادی روحش صلوات*
@Dastan1224
🔺شهید #ابراهیم_هادی در یکی از مغازه ها مشغول کار بود.
یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.
جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم.
بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب
نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که
من انجام میدم برای خودم خوبه،
مطمئن میشم که هیچی نیستم.
جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم: اگه کسی شما رو اینطوری ببینه
خوب نیست! شما ورزشکاری و...
خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که، اگه #خدا تو رو دید خوشش بیاد نه
@Dastan1224
مبارک است "بانو"! شنیده ام که به لطف خدا مادر شده ای و برای " حسین" علیه السلام فرزندی ماه صورت به " دنیا" آورده ای.
"چراغ" چشمهای رسول خدا صلی الله علیه وآله روشن باد و ناماعظم علی مرتضی علیه السلام پایدار کهکودک تو نیز همنام جدّ بزرگوارش است.
نگاه کن بی بی!
ببینچگونه نوار سبز حسینی علیه السلام که به قنداقهاش بستی ، در نوازش بال ملائک به رقص درآمده است؟
بی بی جان، "دل" قوی دار به مقامی کهاهل آسمان و زمین، با آن، طفل صغیرت را به دعا می خوانند و از آن "حضرت" طلب"گشایش" ابواب حوائج خود را دارند
@Dastan1224