📘#حکایت_پندآموز
میلیاردی از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کرد
خبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟
گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه شدم همه ی این سال ها رو ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشه👌
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شر
بعد از تو ندهد برایت هیچ ثمر
تقسیم شود بین سه تن راه گذر
شوی زن وجفت دخت و هم خواب پسر
اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید.....
داستان وپند
@Dastan1224
ملا نصرالدین هر روز از علف خرش کم میکرد تا به نخوردن عادت کند.
پرسیدند، نتیجه چه شد؟
گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد!
حکایت ما و گِرانیست،
داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم!
داستان وپند
@Dastan1224
🌻🌻
📚#داستان_کوتاه_پندآموز
✍ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . .
ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.
اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ.
ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف
ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🌹
داستان وپند
@Dastan1224
#داستان توجیه احکام خدا
☀️روزی یکی از دوستان #بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا #حرام است؟
🌿بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🌿بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
💥مرد فریادی کشید و دستش را روی سرش گذاشت و از درد نالید! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، و اما اینکار را باتو کردم تا دیگر جرات نکنی احکام خدا را با توجیه های شیطانی زیر پا بگذاری!!
داستان وپند
@Dastan1224
🍇آش خوردن ملانصرالدین🍇
🍵روزی زن ملانصرالدین یک کاسه آش جلوی ملا گذاشت و خودش هم نشست کنار دست او و شروع کرد به خوردن .
🍵قاشق اول را که در دهانش گذاشت طوری دهانش سوخت که اشک در چشمانش جمع شد ، اما صدایش را در نیاورد تا ملا نفهمد آش خیلی داغ است و دهان او نیز بسوزد.
🍵ملا به زنش گفت چی شد که یکدفعه گریه ات گرفت ؟ زن در جواب گفت: هیچی!یادم افتاد به مرحوم مادرم که خیلی آش دوست داشت. ملا گفت : خدا رحمتش کند! و بعد یک قاشق از آش داغ خوردو دهانش به قدزی سوخت که اشک در چشمانش حلقه بست.
🍵زن ملا با خوشحالی گفت : تو هم به یاد کسی افتاده ای ؟ ملا سری تکان داد وگفت :نه،دارم به حال و روز خودم گریه می کنم . زن پرسید: چطور مگه؟ ملا نصر الدین گفت:من هم یادم افتاد که مادرت چه خوب توانست دختر بدجنس و پاچه ورمالیده اش را به من بیاندازد. به همین خاطر از غصه گریه ام گرفت .
#داستانک
داستان وپند
@Dastan1224
حاکم از بهلول پرسید:
مجازات دزدی چیست؟
بهلول گفت:
اگر دزد سرقت را
شغل خود کرده باشد
دست او قطع می شود
اما اگر بخاطر گرسنگی باشد
باید دست حاکم قطع گردد...
داستان وپند
@Dastan1224
❣ #امام_زمان مهربانم❣
مولای من مهدی جان♥️
از شما سپاسگزارم
که هر صبح رخصت میدهید
سلامتان کنم✋ یادتان کنم💕
من با این سلام ها تازه میشوم
جان میگیرم پرواز میکنم🕊
من با این سلام ها
یادم میآید پدر دارم😌
جان پناه دارم
راه بلد دارم...
من با این سلام ها زندهام..❤️.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
روزی هارون به بهلول گفت ؛ای بهلول دانا میتوانی از قیامت و سوال و جواب ان دنیا مرا با خبر کنی؟
بهلول گفت اری و به هارون گفت که به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید تاج و تخت و زمین و...نتوانست همه اموالش را معرفی کندو
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
داستان وپند
@Dastan1224
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ... 😏
#طنز
#جوک
#بهلول
داستان وپند
@Dastan1224
🌸🌸🌸🌸🌸#حکایت🔻
⭐️ تقوا
🍁 به #بهلول گفتند #تقـوا را توصیف کن...
گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟
🍂 گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه میرویم تا خود را حفـظ کنیم...
✨ بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید. تقوا این است که از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هیچ گناهی را کوچک مشمارید، کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شـدهاند
داستان وپند
@Dastan1224
✨﷽✨
#آخرالزمان
✍ فضیل بن یسار می گوید: از حضرت امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمودند:
هنگامی که حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) قیام میکند با جهلی بدتر از جهل مردم جاهلیت زمان بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله مواجه میشود.
عرض کردم: این چگونه ممکن است؟
آن حضرت علیه السلام فرمودند:
زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله مبعوث شد در حالی که مردم سنگ و کلوخ و چوبهای تراشیافته و مجسمهها را پرستش میکردند، در حالی که قائم ما زمانی به سوی مردم میآید که همه مردم علیه او قرآن تاویل میکنند و در مقابل ایشان از قرآن دلیل میآورند و احتجاج میکنند.
سپس فرمودند: بدانید به خدا سوگند که موج دادگستری او بدان گونه که گرما و سرما نفوذ میکند، تا درون خانههای آنان راه خواهد یافت.
📖الغیبة نعمانی،ب17 ،ح1 ،ص296-297
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
داستان وپند
@Dastan1224
#یک_داستان_یک_پند
✍️ شبی دزدی خانۀ همسایه عارفی را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محلهی عارف، شبها در دکّان میخوابیدند و نصف شب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه میکردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبهای بود که از شهر دیگری آمده و اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانهها خوابیدند.
🌏ده روز بعد یکی از همسایگانِ عارف مُرد. عارف نزدیک اذان صبح به کوچهها رفت و درب خانۀ مردم را کوبید و به همه گفت: «در مسجد جمع شوند، خبر مهمی دارم، هر کس نیاید پشیمان میشود.»
🕌مردم خوابآلوده در مسجد شهر جمع شدند. عارف گفت: «نمازتان را بخوانید تا بر منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و عارف منبر رفت. گفت: «واقعاً بر شما متاسفم که دزدی در گوشۀ این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شبها بیخواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد. اما امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمیدزدید! ولی اجل جان همۀ ما را خواهد دزدید.»
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
داستان وپند
@Dastan1224
ابراز رضایت رهبر انقلاب از جدی گرفتن کار در سازمان تبلیغات اسلامی «اینکه کار را جدی گرفتید این خیلی خوب است، چون برخی فقط می شنوند»
رهبر معظم انقلاب در دیدار با مدیران سازمان تبلیغات اسلامی:
🔹اگر بخواهید به حق عمل کنید، عمل مضاعف کنید، هر چه می توانید فکر و کار کنید.
🔹یکی از وظائف حفظ خوشنودی، شادابی، سرزندگی و خوشحالی مردم است.
🔹یک حرف درست وقتی خارج می شود از ده طرف به آن حمله می کنند.
🔹اینجا قرآن می گوید "لا تخشو"،یعنی ملاحظه نکنید آنچه خداوند می پسندد را عمل کنید.
@Dastan1224
#یک_دقیقه_مطالعه
🌸بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛
مبله ؛ شیک ؛ راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
🌸بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند،
خودت را می کشی تا بری داخل ،
بعد می بینی اون داخل هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما...
🌸بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛
همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
🌸الهی زندگیتون مملوء از وجود اين آدما باشه...
#مثبت_بیندیشید
داستان وپند
@Dastan1224
*رفیقی میگفت :*
*دنیا یک خانه بزرگ است*
و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند :
*بعضی کارد هستند* تیز ، برنده و بیرحم.
*بعضی کبریت هستند* و آتش به پا میکنند.
*بعضی کتری هستند* و زود جوش میآورند.
*بعضی تابلوی روی دیوار هستند،*
بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
*بعضی قاشق چایخوری هستند،*و فقط کارشان بر هم زدن است.
*بعضی رادیو هستند* و فقط باید بهشان گوش کرد.
*بعضی تلویزیون هستند،*
و بدجور نمایش اجرا میکنند.
اینها را فقط باید نگاه کرد.
*بعضی قابلمه هستند،*
برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد ، فقط پر باشند کافیست.
*بعضی قندان هستند،* شیرین و دلچسب.
*بعضی دیگر نمکدان،* شوخ و بامزه.
*بعضی یک بوفه شیک هستند،*
ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
*بعضی سماور هستند،*
ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست.
*بعضی یک توپ هستند،*
از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آنطرف میروند.
*بعضی یک صندلی راحتی هستند،* میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
*بعضی کلاه هستند،*
گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
*بعضی چکش هستند،*
و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
و اما...
*بعضی ترازو هستند،*
عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد.
داستان وپند
@Dastan1224
🌸🌸🍃
#سنگریزه
#مسلم_جعفری
شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد
داستان وپند
@Dastan1224
🌹داستان آموزنده🌹
سالها پیش خواجه شمس الدین محمد که شاگرد نانوایی بود عاشق دختر زیبای یکی از اربابان شهر به نام شاخ نبات شد. روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد که من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد 100 درهم پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عدهای از خواستگاران پشیمان شدند و عدهای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را به همسری برگزینند.
خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او با تلاش بسیار در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد. شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد اما شاخ نبات ممانعت کرد؛
خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش؛ او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت؛ بنوش؛ خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی :گفت هیچ و گفتند دگر بار بنوش؛ نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟ گفت حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند: باز هم بنوش نوشید، گفتند چه میبینی؟ گفت: حس میکنم قرآن را از برم و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و از آن پس همدم شاه شد؛ شاه به او لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد لسان الغیب چون از آینده مردم میگفت چون حافظ کل قرآن بود و حافظ تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید او نزد شاه است و به دنبال او رفت اما حافظ او را نخواست و :گفت زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد/
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند.
🌹
داستان وپند
@Dastan1224
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ابراز خرسندی رهبر انقلاب از اقدامات سازمان تبلیغات و حوزه هنری
@Dastan1224
🌹پنجشنبه است
ثانیه هایمان بوی
دلتنگی میدهد
چه مهمانان ساکتی
هستند رفتگان
نه بدستی
ظرفی آلوده میکنند
نه به حرفی دلی را
تنها به فاتحه قانعند
شادی روح تمام
اموات #فاتحه و #صلوات
🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃
💔فاتحه کبیره بسته هدیه اموات💔
💫1 مرتبه سوره حمد
💫1مرتبه سوره توحید
💫1مرتبه سوره ناس
💫1مرتبه سوره فلق
💫1مرتبه سوره کافرون
💫7مرتبه سوره قدر
💫3مرتبه آیه الکرسی
✨شادی روحشان صلوات✨
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍کاروانی عازم مکه بود که در میان کاروان پسر جوانی به نیابت از پدر مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال حج به مکه میرفت. پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در کاروان سپرده بود که مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در طول سفر هم عبادت خدا کند و هم اینکه عمر را به بطالت نگذراند. همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه میبردند.
در منزلی در کاروانسرایی کاروان حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد. چون از خواب برخاست، دید جمعی با مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح میکنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در گناه جمع شده بود. پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد. پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت: زیاد سخت نگیر، در طول چهل روزی که منزلمان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشتهام. ما این همه رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما میگذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟ یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتنمان برای ادامۀ پر شور سفر لازم است. پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان نارضایتی فقط سکوت کرد.
ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند. نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند. پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان پوست شکسته و مانده بود. پیرمرد گفت: بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد. پسر جوان گفت: نمیتوانم خار در پایم آزارم میدهد و توان راه رفتن مرا گرفته است. نمیتوانم پای بر زمین بگذارم. پیرمرد گفت: از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمیشود از پای درآورد و نتواند را برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!! سخن پیرمرد که اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت.
پیرمرد گفت: پسرم! به یاد داشته باشیم نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را میبخشد مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش میداند و خداوند آن گناه را هرگز نمیبخشد.
داستان وپند
@Dastan1224