♥️زیارت حضرت صاحب العصر و الزمان حضرت امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) در روز جمعه
﷽
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ، وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ
وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ، وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ
يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ، هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ، وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَ أَنَا يَا مَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ، وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ
📚#داستان_کوتاه
💕 پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
❗️بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه❗️
داستان وپند
@Dastan1224
📚#داستانک
بودا به دهی سفر کرد، زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد،
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
بودا به کدخدا گفت:
یکی از دستانت را به من بده
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت
آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچکس نمیتواند با یک دست کف بزند!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند...
داستان وپند
@Dastan1224
📚#حکایت_ملانصرالدین
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستاﯾﺸﺎﻥ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ گنگ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺍﻣﻴﺴﺖ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﻜﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ !!
ﻭ ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ .ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﻬﺎﻳﻲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ ﺩﻭﻡ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺟﻴﺒﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻮﺩ !
🔻ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ :
ﻓﻘﺮ ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ .
ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﯾﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ .
ﻭ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ
ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ .
ﻭ "" ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾش
داستان وپند
@Dastan1224
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔸امام كاظم عليه السلام :
رَجَبٌ شَهرٌ عَظيمٌ
يُضاعِفُ اللّه ُ فيهِ الحَسَناتَ
و يَمحُو فيهِ السَّيِّئاتَ ؛
🔹رجب ماه بزرگى است
كه خداوند [پاداش] نيكى ها را در آن دو چندان
و گناهان را پاك مى كند .
📚من لايحضره الفقيه ج 2 ص 92
📂 #ماه_رجب
┄┅┅❀🔶🔷💠🔷🔶❀┅┅┅┄
📕انشای یک دانش آموز، در مورد ”پول حلال”
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
داستان وپند
@Dastan1224
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
📚 #تکه_کتاب
داستان وپند
@Dastan1224
📕#داستان_مسافر_نحس😒
حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت:
پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!
و این گونه راننده بدبخت رزقش بریده شد 😂😂
داستان وپند
@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
❗️ما اصلا احساس نمیکنیم که ماه رجب آمده است!
🔰 ما وقتی بچه بودیم #ماه_رجب و شعبان كه میآمد احساس میكردیم؛ چون مرحوم پدر ما وقتی ماه رجب میآمد همه اوضاع و عباداتش فرق میكرد. ایشان و والده ما در ماه رجب، پنجشنبهها و جمعهها #روزه میگرفتند و گاهی پدر ما هر سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه میگرفت. اصلا ماه رجب در منزل ما فرق داشت. حالا اصلا خود ما احساس نمیكنیم كه ماه رجب آمده، و باید با تقویم آن را پیدا كنیم!
📚آشنایی با قرآن، ج۱۴،ص۹۴،مرتضی مطهری
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣صدقه از دارایی نمیکاهد...
🌼🍃جوانی در دانشکدهای از پیشرفتهترین دانشکدههای اقتصادی و تجاری آمریکایی فارغ التحصیل شد و برگشت تا در کسب و کار فروش لوازم خانگی به پدرش کمک کند، ناگهان متوجه شد که پدرش هر ماهی یک دستگاه لباس شویی یا یخچالی و یا اجاق گاز ی را در راه خدا به مستمندان (فقرا، بی سرپرستان و بیوه زنان) کمک میکند.
🌼🍃پسر بشدت در برابر این کار پدرش ایستاد و آن را تلف کردن مال قلمداد میکرد و شروع کرد به حساب و کتاب که هزینه هر ماه و هر سال چنین و چنان میشود و بعد از ده سال چه مبلغ هنگفتی جمع میشود که اگر این مبلغ را در سرمایه گذاری به راه اندازد چه سودی خواهد داشت.
🌼🍃سرانجام به نتیجهای دست یافت که به آسانی نمیتوانست از آن گذشت!
آمار و ارقامی که به آن دست یافته بود به سادگی قابل چشم پوشی نبود... لذا با پدرش شروع به مجادله کرد تا او را قانع کند که چگونه در اشتباه است و این کار او کاملا مخالف قوانین و اصول تجارتی است که او در دانشگاههای آمریکایی خوانده است.
🌼🍃پدر سادهاش از او پرسید: آیا تعداد گوسفندان بیشتره یا سگها؟ گفت: گوسفند:
سپس پرسید: سگها در سال بیشتر تولید مثل میکنند یا گوسفندان؟
سگها بیشتر از یک بار در سال تولید مثل میکنند و هر بار نیز پنج یا شش و یا بیشتر از اینها نیز تولید مثل میکنند... اما میش کاملا برعکس؛ سالی یک یا دو بره تولید مثل میکند.
سپس پدر ادامه داد و پرسید؟ که مردم سگ میخورند یا گوسفند و میش؟
🌼🍃جوان جواب داد: معلوم است گوسفند
پدر گفت: پس مادام سگها بیشتر از گوسفندان زاد و ولد میکنند و مردم بیشتر گوسفندان را ذبح میکنند و میخورند و سگها اصلا خوردنی نیستند، پس چرا تعداد گوسفندان چندین و چندین برابر سگها است؟
🌼🍃جوان ساکت ماند و جوابی نداشت؛ پدر به او گفت: این معادله در دانشگاههای آمریکایی و غرب قابل تعلیم نیست.
🌼🍃پسر دلبندم این یعنی برکت و دادن صدقه و بخشیدن مال باعث افزایش ثروت میشوند و هرگز از آن نمیکاهند و این موضوع به خدا ارتباط دارد...
❣مال هیچ بندهای با دادن صدقه کاهش نمییابد.
داستان وپند
@Dastan1224
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🔘 داستان کوتاه
ابراهیم خواص گوید: شبی در بیابان گم شدم. صدای درندگان بدنم را میلرزاند. به خدا توکل کردم و آرامش بر من حاکم شد. مدتی به رفتن ادامه دادم، صدای خروسی شنیدم و یقین کردم به آبادی رسیدهام و طعمه درندگان بیابان نخواهم شد.
به نزدیک صدای خروس رسیدم، خرابهای دیدم، ناگهان سه راهزن مرا گرفتند و هر چه داشتم غارت کردند.
ناراحت و عبوس به گوشه دیگر خرابه رفتم و با خدای خود گفتم، من که توکل کردم، چرا با من چنین کردی؟
خوابیدم. در عالم رویا خبرم دادند، توکل کردی باید تا آخر میرفتی، وقتی صدای خروس را شنیدی ترست از بین رفت و یقین کردی از خطر رها شدی و توکلت کم شد. و ما نظر حمایت از تو برداشتیم و فرشتگان محافظت را امر کردیم تو را به حال امیدت، که خروس بود رها کنند پس گرفتار راهزنان شدی.
سحر برخیز و به خرابه برگرد.
طلوع آفتاب به خرابه رفتم و دیدم 3 گرگ راهزنان را طعمه خود کردهاند و هر چه از من به تاراج بردهبودند آنجا بود.
به خداوند توکل کن و کار وامور خویش به او بسپار
که او توکل کنندگان را دوست میدارد
وکارشان را به
سرانجام میرساند...
داستان وپند
@Dastan1224
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج میبرد، برای معالجه و درمان نزد من آمد.
او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید.
نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمیدید.
او همسرش را بهشدت دوست میداشت.
از دست من چه کاری ساخته بود؟
به او گفتم دکتر چه میشد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده میماند؟
_ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه میتوانست اینهمه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید.
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد...
▪️ رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست...
👤 ویکتور فرانکل
📚 معنادرمانی
داستان وپند
@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
☂🌧☂🌧☂
🌧☂🌧
☂🌧
💜روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:
بیایید یک بازی بکنیم که حوصله مان سرنرود
مثلا قایم باشک؛ همه ازاین پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم...
از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود
همه قبول کردند او چشم بگذاردو به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....
یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی گشت
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت
طمع داخل کیسه ای که دوخته بودمخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود.
هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیست
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید
عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام
دارم میام
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه
هوس در مرکززمین
یکی یکی همه را پیدا کرد
جز عشق او از یافتن" عشق"ناامیدشده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی
او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد
اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود
و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت
من چه کردم
من چه کردم
چگونه می توانم تو را درمان کنم.
" عشق " یاسخ داد:
تو نمی توانی مرا درمان کنی،
اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد " عشق " کور است.
و " دیوانگی " همواره در کنار اوست
داستان وپند
@Dastan1224
📓 حکایت آموزنده با طناب کسی توی چاه رفتن 📓
🔍 بخوانید و بیندیشید 🔎
شبی هنگام خواب، صاحب خانه متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است. صاحب خانه با زیرکی و به دروغ، به همسرش گفت مقداری پول در چاه داخل حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان در امان باشد، دزد که صدای صاحب خانه را شنید فریب حرف صاحب خانه را خورد و خوشحال به داخل چاه رفت.
سپس صاحب خانه به زنش گفت خانم چون هوا خیلی گرم است امشب رختخواب را در حیاط روی در چاه پهن کن.
دزد که در پی یافتن پول به داخل چاه رفته بود هنگامی که از یافتن پول نا امید شد خواست که از چاه بیرون بیاید، دید که صاحب خانه روی در چاه خوابیده و به همسرش وعده خرید طلا می دهد و می گوید برای تو چنین و چنان می کنم.
دزد از داخل چاه بلند فریاد زد: آهای زن صاحب خانه، من با طناب شوهرت به چاه رفتم تو مواظب باش با طناب او در چاه نروی..
داستان وپند
@Dastan1224
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو برادر از شهر خوی در سال 1343برای کار به تهران رفتند. با جسم نحیف، توانِ انجام کارگری نداشتند و بعد از دو روز کارگری در میدان ترهبار تهران که برای یک هفته پول غذایشان درآوردند مجبور شدند به دنبال کار آسانتری بگردند. آنان در منزل خواهر خود به عنوان میهمان آمده بودند که برای یک هفته آنجا ساکن شدند.
👨🦳مشهدی قنبر که یکی از آن دو برادر است و اکنون پیرمردی 75 ساله در شمال تهران و از سرمایهداران بنام است خودش نقل میکند، که حتی به خواهرشان نگفته بودند برای کار به تهران آمدهاند که آنان را هم دل نگران بابت اقامت طولانیشان در منزلشان نکنند، چون شوهر خواهرش، بلیط اتوبوس شهری در دکّهای کوچک میفروخت و درآمد چندانی نداشت و خانه کوچک اجارهایاش در خیابان جی برای خودش و همسرش تنگ بود، چه رسد برای دو نفر میهمان آن هم برای اقامتی طولانی مدت!!!
🎻مشهدی قنبر نقل میکند، روزی به ناگاه به مغازه سمساری گذرمان میافتد. در مغازه یک تار کهنه را دیدیم و بعد از کلی چانهزنی آن را به قیمت دوازده ریال خریدیم. خوشبختانه سمسار، اندکی زدنِ تار میدانست و به برادرم رجب در چند دقیقه گرفتن کوک در دست و سیمها را یاد داد.
‼آن دو برادر در خیابان لالهزار که محلی پرتردد به خاطر وجود سینماهای زیاد بود میایستادند و یکی تار میزد و دیگری کاسهای میگرفت تا سکههای اهدایی رهگذران را جمع کند. گاهی هم در خیابان راه میافتادند و به خیابانهای اطراف میرفتند.
🌏مشهدی قنبر میگوید: دو سه روز گذشت و ما شکر خدا درآمدمان خوب بود، طوری که میتوانستیم با چنین کسبی تا یک ماه خانهای کوچک اجاره کنیم. بعد از یک هفته که فقط شبها به خانه میرفتیم، از خواهر و دامادمان خداحافظی کردیم و تصمیم گرفتیم شبها در ترمینال استراحت کنیم.
👈مدت یک ماه که گذشت من ناراحت بودم که نمیتوانستم تار بزنم و فقط کاسه دستم بود و برادرم دستان و انگشتانش خسته میشد. مشهدی قنبر میگوید: روزی عصر بود که چهارده تومان کاسب شده بودیم. در لالهزار دیدم جوانی که از ما کم سنتر بود، در درگیری و شلوغی باجه سینما، بساط دستفروشیاش که فروختن تخمه بود، بهم زده بودند و کل سرمایهاش بر زمین ریخته و لگد شده بود و بسیار گریه میکرد، با برادرم تصمیم گرفتم کاسبی آن روز را به او بدهم، ولی برادرم با اظهارِ فقر مخالفت کرد و من نصف آن که سهم خودم بود به آن کودک دادم تا اشک چشمی پاک کرده باشم.
🚌همان شب در ترمینال خواب بودم که در خواب دیدم یک تکه چوب را دو سیم مسی نازک بستهام و من هم مطرب شدهام و مردم مرا استقبال میکنند. مشهدی قنبر میگوید: اعتقادمان خیلی بود با این که خیلی خسته میشدیم ولی نمازمان ترک نمیشد. او میگوید گفتم: خدایا! آن چوب و سیم برسان. در نزدیکی لالهزار، در کنار سطل زباله کُمدی را دیدم که بیرون انداخته بودند. رفتم و تخته لایِ کُمد را درآوردم و به مغازه الکتریکی رفتم و قدری سیم تلفن گرفتم، و با چهار میخ سیمها را روی تخته بستم و چوبی کوچک به عنوان مضراب ساختم.
🔥برادرم که از من بزرگتر بود عصبانی شد و به من گفت: این مسخره بازیات را جمع کن، اگر هم قصد جمع کردن آن نداشتی کنار من نباید ساز بزنی.... گفتم: برادر عصبانی نشو، یک روز کنار هم بزنیم در فاصلهای کوتاه، اگر ضرر کردی از فردا کاری را میکنیم که تو میخواهی...
🥀برادرم پذیرفت، و واقعا خداوند بر من غوغایی کرد و رؤیای من صادقانه شد. وقتی من در کنار برادرم تار میزدم مبلغی که مردم به من می دادند سه برابر مبلغ کاسبی برادرم بود. چون آنان فقر مرا میدیدند و بر من بیشتر کمک و ترحّم میکردند و در کنار برادرم که تار واقعی داشت بیشتر به من میدادند چون گمان میکردند من دلم میشکند.....
🌓سر شب چون پولها را روی هم میگذاشتیم برادرم خوشحال بود. روزی زنی که تار قلابی مرا دیده بود برای من تاری نو خرید. گفتم: نمیخواهم! تعجب کرد. گفتم: «ثروت من در فقر من است و این خواستِ خدا بر من است و من اگر آن تار به دست گیرم کسبام از رونق میافتد...»
📝مشهدی قنبر در خاتمه میگوید: این خاطره از زندگی خود به شما گفتم به این دلیل که نخست بدانیم که وقتی به درگاه خدا برای طلبِ روزی و طلبِ خیر پناه میبریم خود را دست خالی و ورشکسته چون حضرت موسی نبی ببینیم که گفت خدایا! من فقیرم و هر چه بر من فرستی محتاجام!
✅دوم اینکه بدانیم هرگاه خود را نزد ثروتمندی فقیر یافتیم، هرگز بر این خواسته خدا شک نکنیم و به او یقین داشته باشیم که خدا ما را بیشتر از او دوست دارد و روزیمان را از جایی که هرگز گمان نمیکنیم میدهد.
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
متن_تاثیر_گذار
▪️ یکی از قهرمانان مشهور گلف جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت:..
بچه ام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مرد.
او بلافاصله همه ی پولی را که برنده شده بود به آن زن داد
هفته بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت:
خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ای داشته باشد.
قهرمان مشهور گلف در پاسخ گفت:
این که خبر خوبی است، یعنی بچه ای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خدا را شکر.
مدل ذهنی انسان های بزرگ و موفق این گونه است.
داستان وپند
@Dastan1224
با یکدیگر مهربان باشیم💕
در میان کاروانی، که همراه شیخ رجبعلیِ
خیاط به زیارت رفتهبودند، زن و شوهری
بودند که به نظر میرسید رابطۀ خوبی با
هم ندارند.
آن روز هم وقتی همه از زیارت برگشتند،
این دو، وسط راه، بگومگویشان شده بود
و خانم، زخم زبان آزاردهنده و تلخی، نثار
همسرش کرده بود.
وقتی همهی کاروان برای استراحت، وارد
منزل شدند، شیخ رجبعلی به همه، زیارت
قبول گفتند؛ ولی وقتیکه نوبت این خانم
رسید، گفتند: «شما که هیچ...! شما همهی
اعمال و زیارتت را ریختی زمین ...»
زن، با تعجب پرسید: «چطور مگر آقا ؟!
من اینهمه راه آمدهام برای زیارت ... »
شیخ رجبعلی خیاط، که صورتشان پر از
نور خدایی بود، گفتند:
«بله، ولی آن نیشی که امروز به همسرت
زدی، همۀ آنها را با خودش برد...»
📗 رسم حضور، ص65؛ تولیدات فرهنگی حرم امام رضا (ع)
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
داستان وپند
@Dastan1224
#صبحتبخیرمولایمن
🏝سلام بابای مهربانم!
دلِمـابہدورِ رویتزچـمنفـراغدارد
کهچوسَرو،پایبندستوچولالہداغدارد
سَرِمافرونیایدبهگمانِ اَبروےکَس
کهدرونِگوشهگیران،زجهانفراغدارد
"حافظشیرازے"
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
📜حکایت
✨🍃روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.
شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.👉
🔵زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد
که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»🍃
زن پرسید: «چه کار کنم؟»😳
و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
🔵با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.😃
🔵شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
🌀شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
🍃🌸عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.
فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید...🧡🌱
داستان وپند
@Dastan1224