eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
# پارت سوم🌹🌹 # جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹: شایسته نظری🌹🌹شونه ای بالا انداختم و اخمی کردم: ـ نه بابا چه اذیتی؟ توام غیرتی شدی! ابرویی بالا انداخت: ـ بله روی شما غیرت دارم خوش ندارم کسی نگاه چپ بهت بندازه. از این حرفش دلم قلی ویلی شد. نا محسوس لبخندی به لبم نشست. گارسون با سینی بزرگی که محتوایاتش دیزی های سفالی، پارچ آب فیروزه ایی سفالی که دوغ و نعنا داخلش بود، نان سنگک، سبزی و پیاز بود کنار تخت ایستاد و سینی را روی تخت گذاشت و گفت: ـ بفرمایید نوش جان. سام سینی را جلو کشید و تشکر کرد: ـ دستت درد نکنه. هر دو با اشتها و لذت شروع به خوردن کردیم. بعد از تسویه حساب از رستوران سنتی بیرون زدیم. سوار ماشین که شدیم، سام پرسید: ـ خب کجا بیریم؟ شونه ایی بالا انداختم: ـ نمی دونم هر جا دوست می داری برو آقامون. ـ خندیدو استارد زد: ـ شما رو می رسونم خونه بعد من کمی کار دارم فردا دانشگاه می بینمت. لب ورچیدم، نگاهش کردم. و دست مشت کرده ام رو روی پاهام کوبیدم: ـ اِ...چرا خونه؟ خب کمی بگردیم چند روزه ندیدمت. در حالی که رانندگی می کرد نگاه کوتاهی به من انداخت: ـ گلم کار دارم شما برو خونه، منم به کارم برسم. لب هامو جمع کرده، دلخور گفتم: باشه نخواستیم برو خونه. انگار چیزی یادش بیاید با کف دست به پیشانیش زد: ـ وای داشت یادم می رفت، شب میام خونه اتون مامانم کمی شیرینی و شکلات فرستاده برای خانواده ی محترم باید بیارم. ذوق زده، دست هایم را به هم کوبیدم و جیغی از سر خوشحالی زدم: ـ وای سام راست میگی؟ باشه باشه برو خونه، شب منتظرتم. خندید و با نوک دو انگشت به پیشونیم زد: ـ ای شیطون، چه ذوقی هم می کنه! لبخند دندان نمایی زدم. نزدیک خونه شدیم، کنار خیابان ایستاد و چرخید سمتم: ـ خب عشقم پیاده شو، بهتر جلو تر نیام اگه داداش جونت ببینه هر دوی ما با خاک یکسانیم. سری تکون دادم، شاخه گل را به دست گرفتم و در حالی که در و باز می کردم؛ گفتم: ـ آره راست می گی بهتره پیاده شم مراقب خودت باش. پیاده شدم و در آخرین لحظه با لبخند گشادی گفتم: ـ شب منتظرتم یادت نره. با لبخند چشم هایش را بست و حرکت کرد. از اینکه بعد از چندر روز دیده بودمش خیلی خوشحال بودم. کیفم را روی شانه مرتب کردم، با نگاهی به طراف راه خانه را پیش گرفتم. به خانه که رسیدم قبل از هر چیز مقنعه ام را مرتب کردم. خانواده ی متعصبی داشتم و داداش گرامی هم شدیدا غیریتی بود. در و با کلید باز کرده وارد پیلوت شدم. برادرم رامین مشغول شستن ماشینش بود. از ترسم دستی به لبم کشیدم و رژش را پاک کردم. شانس آوردم پشتش به من بود. جلو تر رفتم و با صدای بلند سلام دادم. ـ سلام بر داداشی خودم. اسفنج پر از کف را روی ماشین کشید: ـ سلام بر آبجی زلزله خودمان. به پا گرد رسیدم، بعد از در آوردن کفش هایم خم شدم و داخل جا کفشی گذاشتمشان پله ی اول را که بالا رفتم صدای رامین قلبم و فرو ریخت چشم هایم را بستم. نفسم حبس شده بود. ـ گل از کجا؟ وای خدا حالا چی بگم؟ چرا یادم رفت قایمش کنم؟ در حالی که هنوز چشم هایم بسته بود لب پاینم رو زیر دندان بردم و نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم سمتش با نیش باز گفتم: ـ برای مامان خریدم. اسفنج را روی ماشین گذاشت و صاف ایستاد. ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد: ـ به چه مناسبت؟ لب هامو کج و کله کردم: ـ خب صبح کمی ناراحتش کردم می خوام از دلش در بیارم. منتظر حرف دیگه ای نشدم و به سرعت از پله ها بالا رفتم. وای خدا چه خنگم! نفس زنان در خانه را باز کردم. مامان روی یکی از مبل ها دراز کشیده بود. آرام رفتم کنارش و با لبخند شاخه گل را کنار سرش گذاشتم.خواب بود. آرام به سمت اتاقم رفتم. از بس دوغ و آبگوشت خورده بودم که حسابی خوابم گرفته بود. بعد از تعوض لباس هایم روی تخت ولو شدم. با لبخندی که از سر شوق دیدار یار بود به خواب رفتم. با صدای مامان چشم هایم را باز کردم. ـ راز پاشو مامان مهمون داریم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺پنجشنبه ای دیگه ازراه رسید شاخه گلي بفرستيم براي تموم آنهايي که در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز ڪارگشاست يادشون هميشه با مـاست و جاشون بين مـا خاليه شاخه گلي به زيبايي یڪ فاتحه وصلوات 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز 💭 روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند. 💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید. 💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند . اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ... 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه‌ی شهر به همسایه‌ی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها راطبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: « فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای» همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانه‌ی این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانه‌ی او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای.» زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند. در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم، علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‍‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌈🔋ایمان خود را شارژ کنیم...⁉️🌈 ⚡از جمله کارهاییکه سبب افزایش ایمان میشود: 👂گوش دادن🕹 و 🔊تلاوت قرآن است.🕹 وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وهرگاه آیات او[الله] بر آنان خوانده شود بر ایمانشان بیفزاید انفال_2 ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🍎داستان کوتاه روزی عیسی پیامبر به حواریونش گفت مرا با شما حاجتی است. گفتند ای پیامبر بگوی؟ عیسی (ع) فرمود میخواهم پای شما را بشویم و باصرار شروع به شستن پای حواریون کرد. آنها گفتند ای پیامبر خدا ما سزاوارتریم که پای تو را بشوییم. فرمود: انسانیت به تواضع و خدمت به مردم است. این کار را کردم تا تواضع کرده باشم و شما هم تواضع را فرا بگیرید و در بین مردم فروتنی کنید. حکمت با تواضع رشد میکند نه با تکبر، چنان که گیاه در زمین نرم می روید نه در زمین سخت.... ♦️💭 @Dastanvpand
🌸🍃 سلام #آقـا ...✋ دوباره #جـمعـه و ما بی قرار لـحظه ناب ظـهـ💚ـوریم تویـی در #قلـب ما ما ازتـو #دوریـم #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #صبحتـون_مهدوے🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌺کانال داستان و رمان مذهبی بپیوندید 🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنج 🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 شایسته نظری مگه نمی بینی به این کلمه حساسه؟ رامین نگاهی به من انداخت و دستش را دور شانه ام انداخت: ـ چشم بابا ببخشید شوخی بود. ازش فاصله گرفتم و با دلخوری به سمت آشپز خانه رفتم ولب زدم: ـ مگه دست خودمه قدم مثل تو نیست؟ هی به من میگی فسقلی. مامان بشقاب های دستش را روی میز گذاشت و بحث را تمام کرد: ـ بسه الان مهونمون میاد شما دارید بحث می کنید؟ رامین دخترم اینقدر هم که فکر می کنی فسقلی نیست برای یه دختر قدش خوبه اذیتش نکن. رامین دست هایش را به علامت تسلیم با لا بردو خندید: ـ بابا شوخی کردم به دل نگیر آبجی خانوم. بلاخره همه آرام گرفتیم. بابا لباس هایش را عوض کرد و بعد از گرفتن وضو گوشه ی از پذیرایی را برای خواندن نمازش انتخاب کرد. میوه ها را شسته و به زیباترین شکل در ظرف پایه بلند و شیکی گذاشتم. رامین هم مثل همیشه در اتاقش مشغول خواندن نماز شد. هرچقدر به لحظه ی دیدار معبودم نزدیک می شدم، تپش های قلب نا آرامم بیشتر می شد. با شنیدن صدای زنگ نفسم در سینه حبس شد. زیر لب گفتم: خدایا به خیر بگذران. رامین به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و خودش برای استقبال از سام پایین رفت. بابا و مامان هم نزدیک در ایستادند. دستی به روسریم کشیدم و مرتبش کردم. کنار مامان و بابا ایستادم. خیلی زود با دیدنش خون در رگ هایم جوشید. بدو ورودش؛ به بابا دست داد و روبوسی کرد. ـ سلام آقای امینی حوال شما خوب هستید؟ ببخشید مزاحم همیشگی. بابا با لبخند زد و به گرمی دستش را فشُرد: ـ سلام پسرم به لطف شما، خواهش می کنم چه مزاحمتی بفرمایید خوش آمدید. با لبخند و همچنان سر به زیر به مامان سلام داد. از بچگی مامان رو خاله صدا می زد: ـ سلام خاله خوبید؟ سوغاتی های دست را همراه دست گلی پراز گل نرگس به مامان داد و ادامه داد: ـ بفرمایید قابل شمارو نداره. مامان گل ها را و سوغاتی ها را گرفت و با مهربانی جواب داد: ـ سلام پسرم خوش آمدی راضی به زحمت نبودیم. دست هاشو در هم قفل کرد و سربه زیرشد: ـ خواهش می کنم، نا قابله مامان فرستادند براتون. سر به زیر به من سلام داد، با صدای آرامی جوابش را دادم. خوب اخلاق بابا و بخصوص رامین را می دانست. بعد از تعارفات و احوال پرسی همه در سالن پذیرایی جمع شدیم. کمی بعد بلند شدم دسته گل نرگس شیرازی که مامان روی اپن گذاشته بود را برداشتم. گلدان بلورین استوانه ای شکل را از کابینت بیرون آورده تا نصفحه آب ریختم. گل ها را داخلش گذاشتم. سرم و داخل گل ها فرو کردم و از بوی خوشش لذت بردم. نگاهم را که بلند کردم. "چه تلاقی زیبایی" چشم در چشم سام شدم. لب هایش را به هم فشرد که نخندد ومن با خنده پشت به او شدم مبادا کسی ببینه. آه پروردگار چه می شد من و سام برای همهیشه مال هم بودیم؟ و این همه استرس و دلهوره برای دیدن هم نداشتیم! پدر سام دوست دیرنه ی بابا و از قدیم با هم رفت آمد خانوادگی داشتیم. به سمت سماور رفتم و چایی رو داخل فنجان هایی که از قبل آماده کرده بودم، ریختم. قبل از برداشتن سینی از روی کابینت گوشه های شالم رو مرتب کردم. سینی را برداشته به سمت جمع راه افتادم. از پذیرای را از بابا شروع کردم، دستش را سمت سام دراز کرد: ـ دخترم اول به مهونمون تعارف کن. لبخندی زدم و زیر لب چشمی گفتم و به سمت سام که کنار داداش نشسته بود رفتم. خم شدم و سینی را جلویش گرفتم: ـ بفرمایید. فنجانی همراه حبه ی قندی برداشت، بدون اینکه نگاهی به من بیندازد گفت: ـ دست شما در کنه. نگاهی به داداش انداختم که نگاهش به من بود. با صدای آرامی جواب دادم: ـ نوش جان نفس در سینه ی وامانده ام حبس شده بود. به سمت بابا رفتم و پذیرایی کردم. دلم می خواست زود تر خلاص بشوم. ظهر چه ذوقی برای دیدن سام داشتم ولی الان از بس زیر ذره بین داداش هستم که جرات ندارم سر بلند کنم، مبادا به راز بین ما پی ببرد! شام را هم در سکوت خوردیم. هر دو از هر فرصتی برای دید زدن هم استفاده می کردیم. بعد از شام داداش و سام با کلی سرو صدا تخته بازی کردند. داداش بر خلاف غیرتی شدنش، بسیار خوش مشرب و برای سام دوست خوبی بود و گاهی همدیگر را می دیدند.از اینکه سام تمام وقتش را صرف بازی با رامین می کرد. عصبی و ناراحت بودم. با اینکه ظرف شویی داشتیم رفتم با کلی سرو صدا ظرف هار شستم. چه زود وقت رفتن جان جانانم شد! گوشه ای ایستادم و با حسرتی که قلبم را پاره پاره می کرد خداحافظیش را پاسخ دادم. به محض رفتش شالم را از سرم کشیدم و کلافه به اتاقم رفتم. صدای مامان هم متوقفم نکرد: ـ راز مامان میوه نخوردی می خوای بخوابی؟ بدون اینکه برگردم سمتش جواب دادم: ـ نمی خورم مامان خوابم میاد فردا صبح زود کلاس دارم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ششم🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 شایسته نظری❤️ به اتاق پناه بردن همان و ترکیدم بغضی که به گلویم چنگ می زد همان. برق اتاق را خاموش کردم که کسی مزاحمم نشود و فکر کنند خواب هستم. شالم را گوشه ای انداختم و زانو به بغل روی تخت نشستم. مانیتور گوشیم روشن شد. به سرعت از تخت پایین رفتم و در حالی که به نام روی گوشی نگاه کردم، از روی میز برداشتمش. اشکم را با پشت دست پس زدم و با صدای آرامی جواب دادم: ـ الو؟ صدایش تپش های قلب نا آرام وعاشقم را دو چندان کرد. ـ سلام راز خانوم، خوبی؟ با بغض جواب دادم: ـ سلام، نه چه خوبی؟ از وقتی آمدی هیچ توجهی به من نکردی. ـ عزیز دلم خودت که بهتر از من خانواده و اون داداش غیرتی تو می شناسی چه انتظاری داشتی آخه؟ همینجوریشم شرمنده ی خان داداشتم که چشم به خواهرش دارم. نشستم لبه تخت و شونه هامو بالا انداختم: 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هفتم🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 :شایسته نظری❤️ ـ خب که چی، می گی من چکار کنم؟ تازه منم خودم بودن با تو رو دوست دارم. خودم خواستم پس شرمنده ی کسی نباش. با لحن حرف زدنش می خواست آرامشی که از جانم رفته بود را برگرداند: ـ راز؟ گل من اینجوری غصه نخور، متوجه شدم از این موضوع ناراحتی گلم کمی صبر کن همه چیز درست میشه. نفسی عمیق کشیدم و در تاریکی اتاق به گوشه ای خیره شدم: ـ نه هیچی درست نمیشه، خودم می دونم آخرش از غم دوری تو دق می کنم! صدایش را بالا برد: ـ بسته راز، دیگه نشنوم از این حرف ها بزنی، مگر حسام مرده باشه تو بخوای دق کنی. عزیز من کمی صبور باش اینبار برگردم تبریز با مامان صحبت می کنم. از این حرف لبخندی به لبم نشست. با صدایی که خنده درش پیدا بود ادامه داد: ـ راستی چقدر باوقار و زیبا شده بودی! لب ورچیدم و بی حوصله سرم رو روی بالشت گذاشتم: ـ توکه همش سرگرم حرف زدن و بازی با داداشم بودی از کجا من دیدی؟ ـ وای راز این و نگو من تمام حواسم پیش تو بود. آهی کشیدم: ـ نخیر نبود. ـ چرا بود. دیدم چطور گل هارو با لبخند بو کردی، برای اینکه کسی تو رو نبینه پشت به ما ایستادی. دیدم که موقع شام فقط پنج قاشق غذا خوردی ولی در عوض رفتی توی آشپزخونه و از شکلات های تلخی که برات آورده بودم چند تا باز کردی و تند تند خوردی. دیدم که چطور ظرف هارو با سرو صدا می شویی و همرو می کوبی روی هم. چشم هایم از شنیدن این حرف ها گشاد شد. با خنده ادامه داد: ـ بیچاره مامانت، فکر کنم تمام ظرف هاشو لب پر کردی. متعجب بودم از این همه توجه! زمانی که ازش دلگیر و کلافه بودم. او تمام حرکات من را زیر نظر داشت. لبخند رضایت آمیزی زدم: ـ باشه بخشیدمت برو خونتون دیگه. خندید: ـ باشه عزیزم میرم. می دونستم ناراحتی، زنگ زدم بگم در هر حالی حواسم به تو بود وهست. ازت غافل نشدم و نمیشم. لبخندی از سر رضایت زدم، دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم: ـ ممنونم شب بخیر. ـ شبت پر از خواب من، عشق من. قهقه خندید. من هم ریز ریز برای اینکه صدایم بیرون نرود خندیدم: ـ چه خواب خوبی پس زودتر برم بخوام. ـ فقط قبل از اینکه بخوابی از پنجره ی اتاقت بیرون و نگاه کن. با تعجب و به سرعت از تخت پایین آمدم. رفتم سمت پنجره، پرده ی صورتی رنگ رو کنار زدم، سرم رو به شیشه چسباندم. بعد از کمی جستجو، سام را کنار درختی رو بروی اتاقم دیدم. دستی تکان داد و رفت: ـ برو عشقم، منم می رم تا با یاد عطر تو و با حس خوب پذیرایی تو خواب شیرینی رو تجربه کنم. فقط یادت باشه دیگه بدون روسری نیای پشت پنجره، این خرمن موهای زیبا فقط سهم منه. از خجالت لب گزیدم و زود پرده را کشیدم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و سکوت کردم. کمی بعد صدایش با خنده در گوشم پیچید: ـ من فدای خجالتت بشم برو بخواب شب خوش. ـ با صدای آرامی جواب دادم: ـ شب بخیر. تماس قطع شد و من لبخند به لب با یاد مرد این روزهای زندگیم به خواب رفتم. خونه ی ما جنوبی و دو طبقه داشت. بابا نمایشگاه ماشین و وضع مالی خوبی داشتیم. رامین هم با وجود اینکه لیسانس برق گرفته بود. وقتی دید کاری مناسب رشته ای تحصیلیش پیدا نمی کند؛ کنار بابا مشغول کار شد. روزگار با وجود سام به کامم بود. و از هر لحظه در کنارش احساس آرامش و شادی می کردم. وقتی سام بود کسی جرات نداشت نگاه چپ به من بندازد، درست مثل رامین غیرتی می شد. نزدیک امتحان ترم بود و مشغول خوندن درس ها بودم. سام هم موقع امتحانات کمتر بیرون می آمد. از طرفی باید پایان نامه آماده می کرد. غروب جمعه خیلی دلم گرفته بود و خسته از درس و کتاب بودم. عادت داشتم موقع درس خوندان دور و برم پر بود از کتاب و جزوه، سر و وضع خودم شلخته با موهای نامرتب که با کلیپس روی سرم می بستم درس می خواندم. بی حوصله بلند شدم و به آشپزخانه رفتم مامان را مشغول درست کردن کیک دیدم. جلو رفتم: ـ مامان یه چیزی بده بخوریم ضعف کردیم. مامان درحالی که قالب کیک را داخل فر می گذاشت نگاهی به من انداخت و با چشم های گشاد شده گفت: ـ دختر این چه وضعیه آخه؟ چرا کمی به خودت نمی رسی، مگه فقط تو درس می خونی؟ به سمت میز غذا خوری وسط آشپز خانه رفت، بی حال صندلی را عقب کشیدم و نشستم. دست چپم را تگیه گاه سرم کردم. میوه های داخل ظرف پیریکس گرد، رو برویم چشمک می زدند. سیب سرخی انتخاب کرده و گاز گنده ای زدم و جواب مامان را دادم: ـ مامان امتحان دارم خب وقتی برای رسیدن به خودم رو ندارم، بخصوص امروز که اصلا حوصله ی هیچی رو ندارم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕قشنگه بخونید روزی هیزم شکنی میره جنگل همه ی درختارو قطع کنه.... اهالی روستان میگن چیکار کنیم دست از این کار برداره....؟؟؟ میرن بهش میگن زنت مرد!!!! تبرو میزاره زمین یه مکسی میکنه دوباره شروع به قطع کردن میکنه دوباره میرن بهش میگن پسرت مرد!!!! تبرو میزاره رمین یه دستی به صورتش میکشه دوباره شروع میکنه به قطع کردن..... باره سوم میرن میگن رفیقت مرد....!!!! این بار تبرو میزاره زمین و برمیگرده روستاشون میگن چرا ما گفتیم زنت مرد برنگشتی گفتیم پسرت مرد برنگشتی گفتیم رفیقت مرد چرا برگشتی؟؟؟؟؟ میگه::: رن از سر راه میاد بچه از همون زن به دنیا میاد ولی؛رفیق از جون و دل میاد سلامتی رفیقای با مرام 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662