🔴 این داستان رنج
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔥عاقبت نیش زبان
✳️نقل است که:
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند.
💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند...
♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید.
🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛
🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین!
🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟!
✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...!
⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✍#حکایت
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد. 💫برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد. 💫مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست، وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. 💫چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! 💫مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند...
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
هفتصد درودِ خداوند...
🔹روزی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
«یا علی! میخواهی تو را به چیزی مژده بدهم؟»
حضرت علی علیه السلام عرضه داشتند:
بله، پدر و مادرم به قربانت! شما همیشه مژده دهنده هر چیزی بودید.
🔹پیامبر فرمودند: «جبرئیل، نزد من آمد و از امر عجیبی مرا خبر داد. »
امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند: امر عجیب چه بود یا رسول الله؟
🔹پیامبر فرمودند: «جبرئیل خبر داد که هر کس از دوستان من، بر من توأم با خاندانم صلوات بفرستد، درهای آسمان به روی وی گشوده میشود و فرشتگان هفتاد صلوات به او میفرستند و اگر گناهکار است گناهانش میریزد همچنان که برگ درختان میریزد و خداوند متعال به او خطاب میکند: (لبیک یا عبدی و سعدیک).
سپس به فرشتگان میفرماید:
ملائکان من! شما به او هفتاد صلوات فرستادید، اما من بر او هفتصد صلوات میفرستم.»
📚 بحارالانوار، ج ۹۴، ص ۵۶.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم❣
اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ
💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر.
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج)
#داستان_آموزنده
🔆مجازات سخت رد كردن مؤمن از در خانه
🔅امام رضا (عليه السلام) فرمود: در زمان بنى اسرائيل (در عصر يوشع وصى حضرت موسى (عليه السلام)) چهار نفر مؤمن زندگى مى كردند، سه نفر از آنها روزى در خانه يكى از آنها جلسه داشتند، چهارمين مؤمن كه مستمند و ناتوان (مثلا به نام اسماعيل ) بود به سوى آن خانه اى كه آنها جلسه داشتند آمد، و در خانه را زد، غلام صاحب خانه بيرون آمد.
🔅اسماعيل گفت : آقايت كجاست ؟
غلام (به دروغ ) گفت : خانه نيست !
اسماعيل از آنجا رفت و غلام نيز نزد آقايش (صاحبخانه ) برگشت ، آقايش به غلام گفت : چه كسى بود؟
🔅غلام گفت : اسماعيل بود و من به او گفتم : آقا منزل نيست ، صاحبخانه و دو نفر همراه او (كه جلسه سه نفرى داشتند) آن غلام را سرزنش نكردند، و اندوهگين نشدند كه مؤمنى را از در خانه ، رد كرده اند، بلكه به ادامه جلسه خود پرداختند (گويى هيچ گناهى انجام نشده است ).
🔅بامداد فرداى آن روز، آن سه نفر از خانه بيرون آمدند و به سوى مزرعه يا باغى كه از آن يكى از آنها بود حركت مى كردند.
اسماعيل كه نزد آن سه نفر مى آمد، نزديك خانه با آنها ملاقات نمود و به آنها سلام كرد و گفت :
🔅اجازه بدهيد من نيز همراه شما بيايم .
آن سه نفر گفتند: مانعى ندارد تو نيز با ما بيا، ولى نسبت به پيشامد روز گذشته از او عذرخواهى نكردند و با هم چهار نفرى به راه افتادند، در مسير راه ، ناگاه قطعه ابرى ، بالاى سر آنها آمد و بر سر آنها سايه افكند، آنها گمان كردند كه آن ابر نشانه باران است ، به راه رفتن خود سرعت دادند تا باران آنها را فرا نگيرد ناگهان در ميان آن قطعه ابر، ندا كننده اى فرياد زد: اى آتش ، اينها را در كام خود بگير. من جبرئيل فرستاده خدا هستم همان دم آتشى (صاعقه اى ) از درون آن ابر به سوى آنها آمد و آن سه نفر را در كام خود گرفت و به هلاكت رسانيد.
🔅اسماعيل چهارمين نفر آنها، تنها و هراسان در بيابان ماند و در مورد هلاكت سه دوست خود، در تعجب فرو رفت ، و راز هلاكت آنها را نمى دانست ، به شهر بازگشت و به حضور يوشع بن نون (وصى حضرت موسى (عليه السلام)) رفت ، و ماجراى هلاكت آن سه نفر و آنچه را ديده و شنيده بود، براى يوشع نقل كرد.
يوشع به اسماعيل گفت : آيا نمى دانى كه خداوند، بر آن سه نفر خشم كرد، پس از آن كه از آنها خشنود گرديد؟ و اين مجازات ، نتيجه آن كارى بود كه با تو كردند.
🔅اسماعيل گفت : مگر با من چه كردند؟
يوشع ، جريان رد كردن او را از در خانه خود، بيان كرد.
🔅اسماعيل گفت : من آنها را حلال كردم و بخشيدم .
🔅يوشع گفت : اگر اين گذشت تو قبل از نزول عذاب بود به حال آنها سود داشت ولى اكنون سودى به حالشان ندارد و شايد بعدا (در عالم برزخ يا قيامت ) به حال آنها سودى داشته باشد
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✅روایتی تکان دهنده و زیبا
🔴شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن:
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.
درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک!
به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند.
تمام وجودشان از آتش بود.
آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد.
بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.
آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،
اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.
آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📘ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨﷽✨
🔴 مرگ راحت نشانه خوب بودن انسان نیست
✍ امام رضا (ع) میفرمایند: حضرت موسی بن جعفر (ع) برای عیادت مردی كه در سكرات مرگ بود، رفتند.
▫️اطرافیان پرسیدند: یابن رسول الله! دوست داریم احوال این محتضر را كه مصاحب ماست بدانیم!
▫️حضرت فرمود: مرگ مانند دستگاه تصفیه است، و مؤمنین را از گناهانی كه نمودهاند تصفیه و پاك میكند؛
بطوریكه آخرین دردی كه آنها تحمّل میكنند، كفّارۀ آخرین گناهی است كه در آنها باقی مانده است.
▫️و كافران را تصفیه میكند از حسناتی كه در دنیا أحیاناً انجام دادهاند؛
بطوریكه آخرین لذّت و راحتی كه در دنیا به آنها میرسد، پاداش وجزای آخرین كار نیكی است كه بجای آوردهاند.
👈و امّا حال این رفیقتان كه در سكرات است مانند كسی كه گناهان او را غربال كرده باشند، از گناه بیرون آمده و پاك و پاكیزه شده است.
و الان صلاحیت پیدا كرده كه با ما أهل بیت در سرای ابدی همنشین باشد.
📕معانی الاخبار ص 289
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨﷽✨
✍پند یڪ پدر پیر بہ پسرش:
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشڪهایت را با دستان خود پاڪ ڪن (همہ رهگذرند)
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست ڪہ بتواند بہ راحتی قلبی را بشڪند (مراقب حرفهایت باش)
بہ ڪسانی ڪہ پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشتہ باش)
گاهی خداوند برای حفاظت از تو ڪسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار بہ برگشتنش نڪن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حڪمتش را قبول ڪن)
عمر من 80 سالہ ولی مثل 8 دقیقہ گذشت و دارہ بہ پایان میرسہ (تو این دقیقہ های ڪم،ڪسی را از دست خودت ناراحت نڪن)
انسان بہ اخلاقش هست نہ بہ مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
قبل از اینڪہ سرت را بالا ببری و نداشتہ هات را بہ پیش خدا گلایہ ڪنی نظری بہ پایین بینداز و داشتہ هات را شاڪر باش.
🔻انسان بزرگ نمیشود جز بہ وسیلہ ی فكرش
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨﷽✨
🌼داستانآموزنده
✍صدقه حلوانی میگوید: در مسجدالحرام یکی از دوستانم دو درهم از من قرض خواست و من گفتم: پس از طواف خواهم داد. در حین طواف امام صادق علیه السلام را مشغول طواف دیدم، امام دستش را به جهت کمک خواستن روی شانه من گذاشت و هر دو به طواف پرداختیم.
طواف من به پایان رسید، اما برای رعایت وضعیت جسمی امام ترجیح دادم به ایشان کمک کنم. دوستم که از من قرض خواسته بود در کناری نشسته و به خیال این که من در قرض دادن به او مسامحه می کنم هر دور که از مقابل او رد می شدم با دست به من اشاره میکرد.
امام متوجه شد و پرسید: این مرد چه میخواهد؟ عرض کردم: او منتظر من است که طوافم تمام شود و به او دو درهم قرض بدهم. امام سریع دست از شانه ام برداشت و فرمود: مرا رها کن و برو حاجت او را برآور. وقتی بازگشتم که امام طوافش تمام شده بود و با دوستانش صحبت می کرد.
به من فرمود: من اگر برای برآوردن حاجت کسی شتاب کنم بهتر است که هزار بنده را در راه خدا آزاد و هزار نفر را برای جهاد در راه خدا بسیج کنم.
📚روضه كافى،جلد 2صفحه 322
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224