eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷اَلسَّلاَمُ عَلَي الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ 🌷سلام بر قيام كننده مورد انتظار، و عدل آشكار 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج) 🌱تمام سلام‌ها و تمام تحیّت‌ها نثار تو باد، ای مولایی که حقیقت سلام هستی. و روز آمدنت، زمین لبریز خواهد شد از سلام و سلامتی... سلام بر تو و بر روز آمدنت...✋✨ 🤲
✅حکایت پندآموز ‏ فضيل عياض‏ فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست و اموال آنان را به غارت مى برد، ولى داراى مروت و همتى بلند بود، اگر در قافله ها زنى وجود داشت، كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود، از سرقت مال او چشم مى پوشيد، و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود، دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت، در برابر عبادت حق تكبر نداشت، از نماز و روزه غافل نبود، سبب اش را چنين گفته اند: عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت، گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد، شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت، در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند، اين آيه به گوش فضيل رسيد: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» . آيا براى آنان كه ايمان آورده اند وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟ فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت: خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته، سراسيمه و متحير، گريان و نالان، شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد. جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند: بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست كه فضيل سر راه است، او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد، فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان! بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد! او پس از همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ، او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد و به تربيت مردم برخاست و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
✍آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد . ✨هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند. ✨پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید. ✨شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم... ✨پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : ✨اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود." چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. ✨مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید! کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود، ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت : چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟ يكى از آنها گفت : من او را مى فريبم . ابليس پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راه زن ها. شيطان گفت : تو اهل او نيستى و اين ماءموريت از تو ساخته نيست ، او زنها را تجربه نكرده است . ديگرى گفت : من او را مى فريبم . پرسيد: از چه راه بر او داخل مى شوى ؟ گفت : از راه شراب ، گفت : او اهل اين كار نيست كه با اينها فريفته شود. سومى گفت : من او را فريب مى دهم ، پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راه عمل خير و عبادت ! ، شيطان گفت : برو كه تو حريف اويى و مى توانى او را فريب دهى . آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن كرده ، مشغول نماز شد، عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد. عابد مى خوابيد، شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابد عمل خود را كوچك دانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت : اى بنده خدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟ او جواب نداد، سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت : اى بنده خدا من گناهى كرده ام و از آن نادم و پشيمان شده ام ؛ يعنى توبه كرده ام ، حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نيرو پيدا مى كنم . عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آن را مرتكب شوم و توبه كنم كه هر گاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم . شيطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن . عابد گفت : دو درهم از كجا بياورم ؟ شيطان گفت : از زير سجاده من بردار. عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد. عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناكار را مى گرفت . مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند. عابد به خانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود. آن زن گفت : تو به هيئت و شكلى نزد من آمده اى كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنت را برايم بگو، من در اختيار تو هستم . عابد جريان خود را تعريف نمود. آن زن گفت : اى بنده خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى ، برو، آن كه تو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است . عابد بدون آن كه مرتكب گناهى شود برگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت ، صبح كه شد مردم ديدند كه بر در خانه اش نوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است ! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحى فرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امر كن مردم را كه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام ، و بهشت را بر او واجب گردانيدم ؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت . امام صادق عليه السلام فرمود: كه من نمى دانم آن پيامبر را مگر موسى بن عمران . 📚وسائل الشيعه کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🌴شرط عجیب پیرزن برای اجاره خانه اش🌴 🌺سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!! گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود . فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هر سه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🔆پس تو همشهری برادرم هستی؟ ❄️اختناق و وحشت سراسر محيط مكه ، را فرا گرفته بود. مكه در سكوتى مرگبار دوران سپرى مى كرد، پيامبر تصميم گرفت به جاى ديگرى برود. طائف در آن روز مركزيت خوبى داشت ، بر آن شد تا يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و با سران قبيله ثقيف تماس ‍ بگيرد و آئين خود را بر آنها عرضه بدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد. پيامبر گرامى پس از ورود به خاك طائف با اشراف و سران قبيله مزبور ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنها را به آيين خود دعوت فرمود. ❄️ ولى سخنان پيامبر كوچكترين تاءثيرى در آنها ننمود. به او گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اين ادعا دروغگو باشى ، شايسته سخن گفتن نيستى . پيامبر از اين منطق پوشالى و كودكانه فهميد كه مقصود آنان ، شانه خالى كردن از پذيرش اسلام است . از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت كه سخنان وى را با افراد ديگر در ميان نگذارند؛ زيرا ممكن بود كه افراد پست و رذل قبيله ثقيف ، بهانه اى بدست آورند و از غربت و تنهايى او سوء استفاده نمايند. ولى اشرف قبيله بر اين قول وفا نكردند، ولگردان و ساده لوحان را تحريك كردند كه بر ضد پيامبر بشورند. ناگهان پيامبر خود را در ميان انبوهى از دشمنان مشاهده كرد، چاره اى نديد جز اين كه به باغى كه متعلق به عتبه و شيبه بود، پناه ببرد. به زحمت خود را به داخل باغ رسانيد و گروه مزبور از تعقيب وى منصرف شدند. اين دو نفر از پولداران قريش بودند، و در طائف نيز باغى داشتند. از سر و صورت حضرت عرق مى ريخت و بدن مقدسش جراحات زيادى برداشته بود. سرانجام ، زير سايه درختان مو كه بر روى داربست افتاده بود، نشست و اين جمله ها را به زبان جارى ساخت : ❄️خدايا! از كمى نيرو و ناتوانى خودم به تو شكايت مى كنم ، تو پرورگار رحيم و مهربانى ، تو خداى ضعيفانى ، مرا به كه وا مى گذارى ؟... ❄️جمله هاى دعا، استغاثه شخصيتى است كه پنجاه سال تمام با عزت و عظمت ، در پرتوى حمايت فداكاران جانبازى ، زندگى مى كرده است . اما اكنون عرصه براى او به اندازه اى تنگ گرديده كه به باغ دشمن پناهنده شده و با بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است . ❄️فرزندان ربيعه كه خود بت پرست و از دشمنان آيين توحيد بودند، از ديدن وضع رقت بار محمد - ص - متاءثر شدند و به غلام مسيحى خود به نام عداس دستور دادند كه ظرف انگورى به حضور پيامبر ببرد. عداس ، ظرفى پر از انگور كرد و در برابر پيامبر گذارد و مقدارى در قيافه نورانى حضرت دقيق شد. چيزى نگذشت كه حادثه جالب توجهى اتفاق افتاد. غلام مسيحى مشاهده كرد كه آن حضرت موقع خوردن انگور بسم الله الرحمن الرحيم به زبان جارى ساخت . اين حادثه ، سخت او را در تعجب فرو برد، ناچار مهر خاموشى را شكست و گفت : مردم شبه جزيره با اين كلام آشنايى ندارند و من تا حال اين جمله را از كسى نشنيده ام . مردم اين ديار كارهاى خود را به نام لات و عزى آغاز مى كنند. حضرت از وى پرسيد: اهل كجايى و داراى چه آيينى هستى ؟ ❄️عرض كرد: اهل نينوا و نصرانى هستم . حضرت فرمود: پس همشهرى برادرم يونس ابن متى هستى . ❄️پاسخ پيامبر باعث تعجب بيشتر او شد. مجددا پرسيد كه : شما يونس متى را از كجا مى شناسى ؟ ❄️پيامبر فرمود: برادرم يونس مانند من پيامبر الهى بود. سخنان پيامبر كه تواءم با علائم صدق بود، اثر عجيب و غريبى در عداس ‍ بخشيد. بى اختيار مجذوب پيامبر گشت ، به روى زمين افتاد، دست و پاى او را بوسيد و ايمان خود را به آيين او عرضه داشت ، شهادتين را بر زبان جارى ساخت و پس از كسب اجازه به سوى صاحبان باغ بازگشت . فرزندان ربيعه ، از اين انقلاب روحى كه در غلام مسيحى پديد آمده بود سخت در تعجب فرو رفتند. به غلام خود گفتند: ❄️با اين مرد غريب چه گفت و گويى داشتى و چرا تا اين اندازه در برابر او خضوع نمودى ؟ غلام در پاسخ آنها گفت : اين شخصيت ، كه اكنون به باغ شما پناهنده شده ، سرور مردم روى زمين است . او مطالبى به من گفت كه فقط پيامبران با آن آشنايى دارند و اين شخص همان پيامبر موعود است . ❄️سخنان غلام براى پسران ربيعه سخت ناگوار آمد، با قيافه خير خواهى گفتند: ❄️اين مرد تو را از آيين ديرينه ات باز ندارد. آيين مسيح كه اكنون پيرو آن هستى ، بهتر از كيش اوست . (ولى عداس بى توجه به حرفهاى آنها خوشحال بود از آن كه گمشده خود را پيدا كرده است ).  کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
〽️ مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! 🍂پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! 🍥حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با اشتباه خود آن را باز پس میخوانیم ! کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
﷽ 🌷 تاجر متوكل ✨در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد. ✨تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. ✨سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی. ✨تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم. ✨چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد. ✨آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. ✨تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد. ✨تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود. ✨آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است. 📚 خزينه الجواهر، ص 679 کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
🔆یا بگو نه تا به خانه ام بروم يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم 🌱روزى صبح على (ع ) به فاطمه زهرا - س - فرمود: آيا چيزى در خانه هست تا بخوريم ؟ فاطمه گفت : نه ، چيزى در خانه نيست ، دو روز است كه خوراكى زيادى نداشته ايم و در اين دو روز شما را بر خود و حسن و حسين مقدم داشته ام و آنچه بوده براى شما آورده ام ! على (ع ) فرمود: چرا مرا از اين مساءله مطلع نكردى تا آذوقه اى تهيه كنم ؟ فاطمه - س - فرمود: 🌱من از خداى خود خجالت كشيدم كه شما را به امرى كه از عهده آن بر نمى آيى وادار كنم (چون مى دانستم چيزى نداشتى ، هيچ نگفتم ). على (ع ) با شنيدن اين سخن بلند شد و از خانه بيرون رفت ، توكل بر خدا كرد و راه افتاد. داشت مى رفت كه با يكى از يارانش برخورد كرد، يك دينار از او قرض گرفت تا براى زن و بچه اش غذايى تهيه كند. آن روز هوا بسيار گرم بود، گويى از زمين و آسمان آتش مى باريد و على (ع ) همچنان مى رفت كه ناگاه به مقداد بن اسود برخورد كرد، از او پرسيد: اى مقداد! براى چه در اين هواى گرم و سوزان از خانه بيرون آمده اى ؟ مقداد گفت : يا على از اين سؤ ال صرف نظر كن و بگذار بروم ! 🌱على (ع ) فرمود: تا از حال و روز تو با خبر نشوم از اينجا نمى روم ! هر چه مقداد اصرار كرد كه حضرت از دانستن اين سؤ ال و مشكل صرف نظر كند، آن بزرگوار قبول نكرد و بالاءخره مقداد گفت : در اين هواى گرم براى اين از خانه بيرون آمده ام تا براى زن و بچه ام كه از گرسنگى در خانه گريه و زارى مى كنند مقدارى خوراكى فراهم كنم ! وقتى گريه آنها را ديدم از زندگى سير شده و با غم و غصه از خانه خارج شدم ! اين حال و وضع من بود كه اصرار داشتى آن را بدانى . 🌱در اين هنگام چشمان على (ع ) پر از اشك شد و قطرات اشك برگونه هايش ‍ غلطيد و فرمود: به خدا قسم حال و وضع من هم مثل تو است و من هم براى اين كار از خانه بيرون آمده ام و يك دينار قرض كرده ام ، ولى آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم . اين را بگفت و پول را به او داد و خودش به سوى مسجد رفت و نماز ظهر و عصر و سپس نماز مغرب و عشا را بجاى آورد. 🌱پس از اتمام نماز مغرب و عشا، پيامبر اكرم - ص - برخاست تا به منزل برود و از كنار على (ع ) كه در صف او نشسته بود عبور كرد، با ضربه آهسته اى با پاى خود به او زد. على (ع ) برخاست و به دنبال حضرت رفت و كنار در مسجد به پيامبر - ص - رسيد، سلام عرض كرد، پيامبر جواب سلام او را داد و فرمود: آيا در منزل شام داريد تا من هم بيايم پيش شما شام بخورم ؟ 🌱اين در حالى بود كه پيامبر از جريان قرض گرفتن على (ع ) و انفاق آن ، توسط جبرائيل باخبر شده بود و ماءمور شده بود كه شام را در خانه على ميل كند. على مكثى كرد و جواب نداد، پيامبر فرمود: اى على ! چرا جواب نمى دهى ؟ يا بگو نه تا به خانه ام بروم و يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم . على از روى حيا و احترام به پيامبر - ص - عرض كرد: تشريف بياوريد. 🌱پيامبر دست على را گرفت و باهم رفتند تا به خانه على رسيدند. وقتى داخل خانه شدند، ديدند فاطمه در محراب عبادت به نماز ايستاده و پشت سر او ظرف بزرگى است كه بخار از آن بلند مى شود. تا فاطمه صداى پدر را شنيد از محراب خارج شد و بر پدر سلام كرد. پيامبر جواب سلام او را داد و دستش را بر سر او كشيد و گفت : دخترم ! امروز را چگونه شب كردى ؟ فاطمه گفت : به خير و خوبى . آنگاه فاطمه آن ظرف غذا را برداشت و نزد پيامبر و على آورد. على چشمش كه به آن غذا افتاد و بوى خوشش كه به مشامش رسيد با چشم اشاره اى به فاطمه كرد! فاطمه گفت : طورى اشاره مى كنى گويا من خطايى مرتكب شده ام ، على گفت : چه خطايى بالاتر از اين كه امروز قسم خوردى كه دو روز است غذايى در منزل نداريم . فاطمه سرش ‍ رابه طرف آسمان بلند كرد و گفت : خداى من مى داند كه جز حقيقت چيزى نگفته ام . على پرسيد: اين غذايى كه تا به حال به خوش رنگى و خوشبويى و خوش طعمى آن نديده ام از كجا آمده است ؟ در اين وقت پيامبر كف دستش ‍ را بين دو شانه هاى على گذاشت و اشاره اى كرد و گفت : اى على ! اين غذا در مقابل آن دينارى مى باشد كه تو در راه خدا انفاق كردى و خدا اين گونه روزى مى دهد. آنگاه پيامبر شروع به گريستن كرد و فرمود: اى على ! شكر خداى را كه در دنيا، تو را در موقعيت زكريا و فاطمه را در منزلت مريم بنت عمران قرار داد المحجبة البيضاء، ج 4، ص 215 - 213. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا