eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" دعا کن که یک شب جمعه حرم باشم حسین جانم... زیبای " به اذن مادر حسین "با نوای حاج‌محمود کریمی تقدیم نگاهتان شب_جمعه هوایت نکنم می‌میرم ‌
❄آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جورِ دیگری زندگی می کنند. شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص. اما حقیقت ندارد… اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختيم…! آنتوان دوسنت اگزوپری کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
هرچه برای خود و عزیزانت نمی پسندی برای دیگران هم مپسند. روزى جوانى نزد پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» آمد و با‌كمال بی ادبی گفت: اى پيامبر خدا آيا به من اجازه مى‌دهى زنا كنم؟! با گفتن اين سخن فرياد مردم بلند شد و از گوشه كنار به او اعتراض كردند، ولى پيامبر با كمال ملايمت و اخلاق نيك به جوان فرمود: نزديك بيا، جوان نزديك آمد و در كنار پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» نشست. پيامبر از او پرسيد: آيا دوست دارى كسى با مادر تو چنين كند؟ گفت: نه فدايت شوم. فرمود: همينطور مردم راضى نيستند با مادرشان چنين شود. بگو ببينم آيا دوست دارى با دختر تو چنين كنند؟ گفت: نه فدايت شوم. فرمود: همينطور مردم درباره دخترانشان راضى نيستند. بگو ببينم آيا براى خواهرت می‌پسندى؟ جوان مجددا انكار كرد و از سوال خود پشيمان شد. پيامبر«صلى الله عليه و آله و سلم» دست بر سينه او گذاشت و در حق او دعا كرد و فرمود: « خدايا قلب او را پاك گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگى بى عفتى حفظ كن». کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
❄️از تیمسار ضرغام یکی از امرای رضاشاه نقل شده؛ یکبار رضا شاه برای بازدید از پادگان در یکی از مناسبتها آمده بود... همینطور که از جلو افسران رد میشد، جلوی سرهنگی مکث کرد و در گوش او چیزی گفت... سرهنگ بلافاصله خبردار ایستاد و با صدای بلند گفت : بنده قربان! وقتی مراسم تمام شد، ضرغام سرهنگ را صدا میکنه و میگه شاه در گوش تو چه گفت که فریاد زدی بنده قربان!؟! سرهنگ نمیگه ولی بالاخره به اصرار و دستور ضرغام تعریف میکنه که : من و فلانی و اعلیحضرت در جوانی با هم دوست و رفیق بودیم . در جوانی ، یه شب من و فلانی و اعلیحضرت در بریگاد قزاق نگهبان بودیم و دور آتش نشسته بودیم... نقل از این شد که هر کس آرزویش را بگوید ، فلانی گفت من میخوام یه گله ۱۰۰۰ تایی گوسفند داشته باشم... من گفتم میخوام تمام دهاتمون رو بخرم... نوبت به اعلیحضرت که رسید، گفت: من میخوام شاه بشم...!! من و فلانی بهش خندیدیم و من گفتم: آخه قرمساق ، تو را چه به شاه شدن؟!😏 امروز صبح اعلیحضرت با دیدن من، در گوشم گفت: قرمساق کیه..؟ منم گفتم: بنده قربان..!! 💐یادمان باشد به آرزوی هیچکس نخندیم💐 کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔊اَنْظُرْاِلَيْنَااَيُّهَااَلْعَزيز،يَااَبَانَا يَاصَاحِبَ‌اَلزَّمَان ...💔 اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ ﴿ اَلْلّهُمَّ عَجِّل فَرَجَ منتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما﴾