eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
ممنونم که برادر خوبی برای راز هستی، مراقبش باش هیچ وقت نهاش نذار، راز خیلی مظلومه. رامین دستش را رو
پنجاه و پنج🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 رامین در سکوت رانندگی می کرد و من از شیشه ی کنار دستم به بیرون خیره شده بودم بی صدا اشک می ریختم. به خانه که رسیدیم با سلامی کوتاه به اتاقم رفتم. بی حال با همان مانتو روی تخت دراز کشیدم، حس و حال چیزی را نداشتم. گویا اتمی خنثی معلق در هوا بودم، قلبم تیر کشی د دستم را روی سینه ام گذاشتم، زمزمه کردم: عاشقم من، عاشقی بی قرارم، کس ندارد خبر از دل زارم، آرزویی جز تو در سر ندارم. جز تو در سر ندارم. قطره اشک گوشه ای چشمم روی گوشم ریخت. نمی دانم چطور و په زمانی به خواب رفتم. صبح با صدای رامین چشمم را گشودم. شانه را تکان داد و مهربان گفت: ـ راز؟ راز خانوم؟پاشو چقدر می خوابی؟ چشمان را به هم فشردم کش و قوصی به خودادم؛ سلام دادم: ـ سلام صبح بخیر. خندید و سری تکان داد: ـ صبح کجا بود خواهر من؟ ساعت یک ظهره! سر جایم نشستم و به ساعت روی مچم نگاه کردم، درست بود، نگاهی به من انداخت و گفت: ـ چرا با مانوتو خوابیدی؟ کسل از روی تخت بلند شدم و دکمه ی مانتو ام را باز کردم. و جوابی ندادم دوست داشتم زود تر بیرون برود تا به سام زنگ بزنم، و از حالش با خبر شوم که رامین گفت: ـ سام زنگ گفت رسیده. شوکه رویم را به سمتش بر گرداندم: ـ واقعا؟ چه زود رسیده؟ رامین به سمت در رفت و گفت: ـ نصف شب حرکت کرده، زنگ زد نگران نباشی. لبخندی به لب های بسته ام جاری شد، نفسی راحت کشیدم که یار جانیم سلامت به مقصد رسیده: ـ خدارو شکر. نگاهی به من انداخت و با لحن جدیی گفت: ـ راز کمی به خودت بیا، چرا اینقدر آشفته ای؟ نه به خودت می رسی نه با کسی حرف میزنی؟ تو لاله و مهسا همیشه با هم بودید الان چرا با هم قرار نمی ذارید بیرون برید یا خونه ی هم؟ بر گرد به زندگی قبلت، می دونم بین و تو حسام چی گذشته ولی باید یاد بگیری با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم کنی. برادرم حرف می زد و من به یاد خاطرات سام بودم، شاید درست می گفت، ولی من نمی تونستم نبود سام را تحمل کنم. بغض کردم، وسط اتاق با موهای به هم ریخته، مانتوی آویزان بر تنم. به گل های فرش خیره شدم. دست گیره ی در را رها کرد. و با دو قدم به من رسید شانه هایم را محکم گرفت و تکانم داد، خیره در چشمان بارانیم شد. صدایش آرام ولی پر تحکم بود: ـ راز تمام کن این حال زارتو، من هر کاری کردم بین تو و سام خاطره ی خوش باشه، با بابا جنگیدم، با مامان حاظر جوابی کردم، توی روی آقا بزرگ به خاطر تو ایستادم، بازهم پشتتم فقط ضعف و ناتوانیت رو دیگه نمی تونم تحمل کنم، تمامش کن برگرد به حال قبلت، چیه اینقدر چشمات اشکیه؟ فکر می کردم دختر قویی هستی! جمع کن خودتو. قطره اشک درشتی از چشمانم چکید، دستش را پشت سرم گذاشت، سرم را به سینه فشرد و به پشتم زد. ـ قوی باش راز قوی. سرم را بوسید، از من فاصله گرفت، از اتاق خارج شد. روی زانو افتاده و مشتم را محکم روی زانو فشردم. ناله کردم: آخه چطور می تونم بدون سام قوی باشم؟ چطور میشه شاد باشم؟ اصلا چطور میشه نفس بکشم!؟ بلند شدم، به اطراف نگاه کردم، دنبال گوشیم بودم، کمی فکر کردم و به سمت تختم رفتم، دیشب در جیب مانتویم بود. یک زانوام را روی تخت گذاشتم و گشتم تا پیدایش کردم. شماره ی سام را گرفتم، خیلی زود جواب داد: ـ جانم راز؟ لبخندی زدم و اشکم را پس زدم: ـ سلام، خوبی؟ ـ خوبم عزیزم، تو چطوری؟ آهی کشیدم: ـ مگه میشه از تو دور بود و خوب باشم؟ ـ فدات بشم من که زود بر می گردم این حرف ها چیه؟ برو بیرون و با دوستان خوش باش. لبه ی تخت نشستم و موهای ریخته در صورتم را کنار زدم، جواب دادم: ـ حوصله ندارم. صدایش محکم در گوشم پیچید: ـ راز کمی خودت رو شاد نشون بده داری رامین رو داغون می کنی. متعجب گفتم: ـ وا من که دردم مال خودمه! ـ نکن راز، من مردم و می دونم داداشت چی میکشه پس کمی خود دار باش. بی حوصله گفتم: ـ باشه سعی می کنم، ولی سخته، میترسم تا بیای من و به زور وادرار... ادامه ندادم، که گفت: ـ نگران نباش ما خدارو داریم. شانه ای بالا انداختم: ـ نگرانم ولی سعی می کنم دیگه رامین رو ازار ندم. فعلا کاری نداری؟ خندید گفت: ـ آفرین دختر خوب، برو به سلامت. خداحافظی کردیم، گوشی را روی تخت رها کردم و بی حوصله به سمت لباس هایم رفتم، برداشتم و راهی حمام شدم،زیر دوش به همه چیز فکر کردم؛ حال زار من باعث آزار برادر غیرتیم می شد، خوب می دانستم که چقدر خودش را نگه می دارد. "آخ سام؟ بی تو با این دستان یخ کرده چه کنم؟ گرمای وجودم بودی، همچون آفتاب پر محبت بر من تابیدی... حال که نیستی یخ می زنم و از سرما می میرم... اصلا بگو بدانم چرا نمیرم؟ آرای زندگی بی تو برایم محال محال است، " 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹🍃 نظری: پنجاه و شش🌹🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 تصمیم گرفت بیشتر خود دار باشم، چند شب اول ساعت ها با هم صحبت می کردیم، او دلتنگ من، من دلتنگ او! بر خلاف گفته ی رامین اصلا دلم نمی خواست با مهسا یا لاله دیدار داشته باشم، چرا که آن شب مرا به باد حرف کشیده بودند، از نگرانی و آشفتگی من بیچاره درکی نداشتند، ولی سعی کردم خودم را آرام و بی خیال نشان دهم، روزها می گذشت و تماس سام کم و کمتر می شد، نگران بودم، ولی به اوهم حق می دادم که کمی راهت زتدگی کند، بنا بر این چند روز دندان روی جگر سوخته ام گذاشته و تماس نگرفتم و به پیام ها و تماس من هم پاسخ نمی دادم با همه دلتنگی ها و نگرانی هایم دلم نمی خواست رامین را در گیر کنم. تا اینکه یک شب که با موبایلم سر گرم بودم، از دیدن نامش ذوق زده شده و از جای بر خواستم نمی خواستم مادر یا پدر متوجه شوند،به اتاقم رسیدم، داخل شدم و در را پشت سرم بستم سریع جواب دادم: ـ سام. صدایش در گوشم پیچیدو قلب نا آرامم را به تپش انداخت: ـ سلام خوبی؟ طبق عادت همیشه به سمت پنجره رفتم،پرده را کنار زدم و جای خالیش را به نظاره نشستم، جواب دادم: ـ خوبم ممنون، ـ چرا دیر جواب می دی؟ بابا و مامان پیشم بودند، چه خبر؟ آهی کشید: - ای بد نیستیم. شاکی شدم و با دلخوری گفتم: - چرا زنگ نمی زنی؟ خیلی دلگیرم ازت! کلافه گفت: - راز حوصله ندارم خیلی داغونم، داغون. با تعحب گفتم: ـ چرا چی شده مگه؟ نفسش را پر صدا بیرون داد: - نپرس که هودمو بیچاره کردم، نپران شدم پرده را انداختم و به دیوار کنار پنجره تکیه دادم: - چی شده سام؟ حرف بزن. صدایش گرفته شد: خراب کردم راز، به خدا نمی دونم چطور بگم که چه گندی زدم، قلبن تیر کشیدو دستم را روی قلبم گذاشتم همانجا تکیه بر دیوار نشستم، - سام کُشتی منو بگو ببینم چی شده؟ بعد از کمی سکوت به حرف آمد: - راز شرمندتم، ببخش منو به خدا باور کن من مطمئنم بی تقصیرم... نگران تر با صورتی که از درد قفسه ی سینه ام جمع شده بود نالیدم: - حرف بزن سام، تا نگی که نگی دونم. فردا میام تهران باید حضوری ببینمت اینجوری نمیشه، التماس کردم. تورو خدا سام بپو چی شده؟ باز هم سکوت کرد: - اینجور نمیشه میام میگم. فعلا خداحافظ. منتظر جواب من نشد!مرا با یک دنیا فکر و خیال که بی رحمانه بر من همچرن شلاق تازیانه می زد رها کرد. نگران بودم و نگران تر شدم... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و هفت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دردی عجیب به قفسه ی سینه ام نشست، کمی ماساژ دادم، بی رمق و افسرده از جای برخواستم، گوشیم را لع ارامی روی تخت انداختم، در خالی که دستم روی سینه ام بودو ماساژ می دادم، دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم، اشک از گوشه ی چشمم چکید و روی گوشم ریخت، دلم گواهی بد می داد،تا به حال سام را اینقدر بی قرار ندیده بودم. به ساعت روی مچم نگاه مردم، ساعت سه بامداد بود و من هتوز در فکر تماس سام بودم که مرا آشفته و به حال بد کشیده بود. بی قرار سر جایم نشستم، دستم را روی تخت کشید بلکه موبایلم را بیابم. بلاخره یافتمش بی توجه به ساعت شماره ی سام را گرفتم! صدای خواب آلودش در گوشم پیچید: - الو بله. آرام صدایش کردم. - سام. گویا تازه متوجه ی تماس من شده بود کمی صدایش را بلند کرد و متعجب پرسید: - راز توای؟ چی شده ؟ با بغضی که بر گلوی بی نوایم چنگ می انداخت گفتم: - سام خوابم نمی برده خیلی نگرانم حداقل بگو چی شده؟ کلافه بودن از صدایش مشخص بود و این موضوع نرا بیشتر می ترساند، یا شاید هم نگران تر می کرد. - راز گفتم میام توضیح می دیم، برو بخواب. لب هایم نا خود آگاه از لحن تندش بهپایین کشیده شد، باصدایی که گویا از ته چاه بیرون می آمد گفتم: - باشه، فردا میای دیگه؟ - مشخص نیست رسیدم تهران تماس می گیرم، شب خوش. شب خوشش را بر خلاف همیشه با خداحافظی به صدا پاسخ و تماس را قطع کردم. دلم مثل سیرو سرکه می جوشید، آرام و قرار هم نداشتم، رفتار سام زمین تا آسمان فرق کرده بود! بی قرار بلند بلند شدم و در حالی که پوست لبم را با دندان می کندم، اتاق را دور می زدم، تیری که قلبم را اصابت کرده بود باعث شد درد شدیدی بر دست چپم بپیجد، دستم را ماساژ دادم، بلکه کمی آرام شوم ولی انگار فتیده نداشت، کاش در این اوضاع همدمی داشتم، افسوس و صد افسوس که به راستی تنها ترین بودم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و هشت🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 دلشوره امانم رو بریده بود، یک روز، دو روز، سه روز، و یک هفته گذشت، اما خبری از سام نشد، با رفتار آن شبش جرات نداشتم باری دیگر تماس بگیـرم، دلم نمی خواست غرورم بشکند و فکر کند دختر آویزانی هستم، تا اینجا هم زیادی خودم را بیقرارش نشان داده بودم. مدام خودم را دلداری می دادم، گویا رامین متوجه حال و روزم شده بود بعد از یک هفته که مرا زیر نظر داشت به اتاقم آمدم، خودم را با کشیدن نقشه ی معماری سر گرم کرده بودم. روی تخت نشست، پشتم به او بود، در همان حال روی صندلی چرخی زدم: ـ جانم داداش کاری داری؟ چهره اش خیلی جدی بود دستانش در هم قفل شد و بعد از کنی وارسی صورتم گفت: ـ از سام چه خبر؟ سعی کردم بی تفاوت باشم، شانه ای بالا اندتختم و جواب دادم: ـ بی خبرم. اخمی کردو سرش را کمی کج: ـ یعنی چی بی خبرم؟ باز هم شانه ای بالا انداخت: ـ یک هفته میشه که تماس نداشتیم. ابرو هایش بالا پرید و پاچشمان گرد و گشاد شده نگاهم کرد؛متعجب گفت: ـ واقعا یک هفته اس که با هم حرف نزدید؟ نفسم را بیرون دادم، سعی کردم به هیچ عنوان نگرانیم را به برادر خوبم نشان ندهم، تبسمی کردم: ـ بله دیگه؛ من تماس نگرفتم، سام هم انگار سرش شلوغه. در همان حال کمی خودش را جلو کشید و خم شد، چشمانش را باریک کرد و گفت: ـ باور کنم؟ لبخندی زدم: ـ بله داداش. گوشه ی لبش را جمع کرد و گفت: قبل رفتنش هر دو چنان بی قرار بودید فکر کردم یک روز همو نبینید هلاک می شید. بلند شد و خندید، دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی فشرد: - خوبه آفرین می دونستم دختر قوی و صبوری هستی. جوابی ندادم، باز هم اخمی کرد و ادامه داد: ـ چند بار زنگ زدم جواب نداد! دل پر آشوبم بی قراری می کرد، ولی من باید؛ به قول برادرم قوی می بودم. یک ماه گذشت،تماس های ما کم و کمتر شد، تا جایی که به حد پیامک رسید، تغییر حالتش برایم جای سوال بود ولی جرات پرسش نداشتم، ترم پاییز شروع شد و من رمقی برای ادمهه تحصیل نداشتم، واحد های عملی سختی برداشته بودم، قصد داشتم غرق درس و کتاب شوم بلکه بتوانم دوری سام بی وفایم را تحمل کنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و نه 🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 همراه زهرا انتخاب واحد کردیم، با کلافگی گفت: - وای راز میگن استاد رهنمون خیلی سخت گیره کاش این درس و بر نمی داشتیم. خودکارم را داخل کیفم انداختم، گفتم: ـ حالا از کجا می دونی سخت گیره؟ ـ بچه های سال پیش گفتند. همانطور که سرم پایین بود گفتم: - آخرش که چی؟ باید بگیریم خلاص شیم. کلافه گفت: ـ حس بدی بهش دارم، ازش میترسم. زیپ کیفم رو بستم، نگاهم به زهرا بود که جوابش را بدهم، که با سر رفتم توی سینه ی آقایی! از خجالت سرخ شدم و گوشه ی مقنعه ام را مرتب کردم، بریده بریده گفتم: ـ ب...بخشید آقا حواسم نبود. صدایش بم بود، خیلی عادی جواب داد: ـ موردی نیست گاهی پیش میاد. چنان به سرعت از کنارمان رد شد که صورتش را واضح ندید! زهرا شانه ام را گرفت و با ذوق گفت: - خدا این کی بود دیگه؟ دانش جوی جدید باشه مال.خودمه. خدایش را کشدار گفت، شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: ـ مبارکه، بذار از راه برسه بعد. لب ورچید و خودش را لوس کرد: ـ وا...راز خودت سام به اون خوشتیپی رو داری چی میشه منم یکی مثل سام گیرم بیاد؟ شنیدن نام سام قلبم را به خنجر کشید، خود دار باید بود. با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم و گفتم: ـ مگه من چیزی گفتم؟ برو تورت رو پهن کن. مستانه خندید و پشت سرم دوید: ـ آره والا تورم رو پهن می کنم، اول باید پرس جو کنم کدام رشته اس بعد. غش غش خندید و ادامه داد: ـ فکر کنم باید تورش خیلی ذخیم باشه در نره. از شیطنت خنده ام گرفت، دستم رو بالا بردم و آرام به سرش زدم: ـ خول نشی صلوات. صدای یاسر از پشت سرمان بلند شد که صلوات می فرستاد، هم می خندیدم و هم متعجب ابرویی بالا انداخت گفت: ـ خودتون گفتید: صلوات، زشته نفرستیم. با دهای بسته خندیدم و سپس گفتم: ـ چقدر شما پسرا فضولید! به جای یا سر، بهرام در حالی که می خندید گفت: ـ سلام خانومای مهندس، حق داره خب. اخمی کردم و به راهم ادامه دادم - علیک،خبه حالا بیخیال. زهرا خشکش زده بودیک قدم رفته را باز گشتم، دستش را گرفته به حرکت در آوردم. زهرا نگاهی به پشت سر انداخت و نگران گفت: ـ وای راز اگه این دوتا شنیده باشند که حسابی ضایع کردم!ـ بی تفاوت گفتم: ـ به درک چکار به اینا داری؟ نشنیدن بابا والا زود لو می دادند. ـ خداکنه والا آبروم میره. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت شصت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد: بی خیال بابا بیا بریم. به در خروجی رسیدیم روبروی هم ایستادیم، در حالی که با هم دست می دادیم زهرا گفت: ـ من باید کتاب بخوم نمیای؟ نگاهی به اطراف انداختم و بی انگیزه جواب دادم: ـ نه حوصله ندارم میرم خونه. چشمکی زد و موزیانه گفت: ـ نکنه سام داره میاد؟ آهی کشیدم و بی حال جواب دادم: ـ نه بابا سام کجا بود؟ سرم درد می کنه می خوام زودتر برم خونه حوصله ی خودمم ندارم. اخمی کرد، دستم را فشرد: ـ نکنه حرفتون شده؟ شانه ای بالا انداختم، کیفم را سر شونه محکم گرفتم، دلم نمی خواست احدی از درماندگیم بویی ببرد، بی خیال گفتم: ـ نه بابا چه حرفی؟ کاری نداری؟ قبل از اینکه حرفی بزند فاصله گرفتم و حرکت کردم، صدایش را شنیدم: ـ رفتی که چه کاری؟ دستم را بلند کردم: ـ خداحافظ. جوابش را نشنیدم،چون خرکت کرده بودم، دلم اساسی گرفته بود، با اینکه منتظر تاکسی بودم، بیخیال شدم و پیاده راه افتادم، واقعا قلبم به قلب سام قفل شده بود! با خودم در جدل بودم که چرا تماسهایش کوتاه و پیام هایش حس و حال قبل را نداشت! بعد از کمی پیاده روی تاکسی گرفته و به خانه بر گشتم.دیگر آن راز سر خوش نبودم، حال بدم رو دور تکرار بود!گویا کسی حالم را از نو رپیت می کرد. بعد از نهار به اتاقم رفت چند می شد که خبر از سام نداشتم، شماره اش رو گرفتم، بعد از سه بوق صدای ظریف دخترانه ای به گوشم پیچید، ـ بله بفرمایید؟ در حالی که رنگ زدم را در آینه می دیدم، دستم را روی قلبک گذاشتم، به سختی به خودم جرات دادم تا کلامی بگویم؛ اب گلویم را قورت دادم: - سلام آقا حسام هستند؟ عشوه از صدایش مشخص بود؟ ـ شما؟ نمی دانستم چه بگویم، شک داشتم یکی خواهرانش باشد!صدای سام به گوشم پیچید: - بله جانم؟ آخ با صدایش دلم لرزید، کلافه با بغضی که بر قلبم نشسته بود با صدای خفه ای گفتم: - سام منم راز. - کمی مکث کرد: - یه لحظه گوشی؟ دلم گواهی بد می داد اولین بازی بود سام اینچنین جوابم را می داد! صدایش را می شنیدم انگار مخاطبش همان دختر بود: ـ کی گفت گوشی منو جواب بدی؟ در آن لحظه صدای دخترک بد ترین صدای دنیا بود برایم: - وا چی شده مگه؟ اصلا این خانوم کی بود؟ ـ به تو مربوط نیست برو بیرون تز اتاقم. با ناز سام را صدا کرد: ـ حسام جونم. ـ حسام و... کلافه ادامه داد: الله اکبر. هر دو در حال بحث بودند بی خبر اینکه من زره زره در حال خورد شدن، شکستن و متلاشی شدن بودم. طاقت نیاورده تماس را قطع کردم. گوشیم را محکم به زمین کوبیدم، بغض بیچهاره ام شکست، به زانو افتادم، زانوانم را مشت کرده و و با سری خمیده باریدم و باریدم، مطمئن بودم این دختر با این همه عشوه مرا به روز سیاه کشانده. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اثر مادر ✍از ابوسعـید ابوالخیر سوال کردند: این را از کجا آوردی؟ او گفت: شبی مـ♡ـادرم از من آب خواست دقایقی طول کشید تا آب بـــیاورم وقـتی به ڪنارش رفــتم خواب او را گـــرفته بود دلم نیامد ڪه بـیدارش کنم بکنارش نشستم تا پگاه مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دسـتان من دید پی به ماوقــع بُـــرد. 🔸گفت: فرزندم امیدوارم عالم گیر شــود داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار در پیشگاه حضـرت دوست داشت! 👌بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این موجود عـزیز او را از خود راضی ڪنیم ڪه بدست آوردن دل والـدین مخـصوصا مادر و وجود دعــای ایشان پشت سر هـمه مان باعث و نیڪ بخـتیمان خـــواهد شــد. ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📗 درسی از ماهی های تنگ نوروز به خاطر دخترمان دو ماهی خریدیم که خوشبختانه زنده و سرحال هستند. امروز که به آنها غذا می‌دادم از اعتماد زیادی که به دست روزی‌رسان من دارند و اعتمادی که من به دست روزی‌رسان خدا ندارم شرمگین شدم. وقتی من به تنگ آنها نزدیک می‌شوم آنها شک ندارند که اگر به لبه‌ی آب نزدیک شوند و کمی به زبان اشاره‌ی خودشان تقلا کنند حتما برایشان غذا خواهم ریخت و این درخواست آنها را بی‌پاسخ نخواهم گذاشت. حتی اگر دستانم را به نشانه‌ی ریختن غذا حرکت بدهم آنها امیدوارانه در سطح آب به جستجوی غذا خواهند رفت. من یک انسانم. گاهی خوابم، گاهی شاید بیمار، گاهی مسافر، گاهی غایب، گاهی فراموش‌کار ... در هر حال این دو ماهی این‌قدر از روزی خود مطمئن هستند. به این فکر کردم که من از آن ماهی چه کم دارم که به روزی‌رسان خودم اطمینان کافی نداشته باشم؟ خدای من که نه خواب است، نه بیمار می‌شود، نه سفر می‌رود، نه غیبش می‌زند، نه فراموش می‌کند، نه از خزانه‌ی بی‌پایانش چیزی کم می‌شود، نه باران رحمتش قطع می‌شود ... چرا باید نگران فردای خودم باشم. او که مرا تا اینجای عمرم رسانده و در ادامه نیز کوچکترین مضایقه‌ای نخواهد داشت. نیک می‌دانم که مشکل هرچه هست از فرستنده نیست. گیرنده‌ی ماست که نیاز به تنظیم دارد. ✍علی اکبر کاویانی ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
زندگی نوشتنی زیاد داره ، #اما گاهی هیچی پیدا نمیکنی ک بنویسی جز #سکوت 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
قرعه کشی رایگان سفر به مشهد👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ⛔️ظرفیت محدود عجله کنید فقط ۱۰ نفر اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃صبح آمده ، بر خیز و بگو : بسم الله 🍃🌸 سرشار ز نعمتی تو ماشاءالله بسپار به دوست ، هرچه را می خواهی 🌸🍃لا حول و لا قوه الا بالله🍃🌸 #کانال_داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد... یکی رفت و یکی موند و یکی از غصه هاش خوند یکی برد و یکی باخت و یکی با قسمتش ساخت... یکی رنجید ""یکی بخشید"" یکی از آبروش ترسید یکی بد شد، یکی رد شد، یکی پابند مقصد شد تو اما باش، """خدا اینجاست...!!"""" ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه قبل از "طلوع خورشید" از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود… هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با "پنجرهایی طلایی" همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل "شیک و مدرنی" که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت: ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “… یک روز "پدر به پسرش" گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی "رهسپار" شد. راه "بسیار طولانی تر" از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی "خبری نیست" و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با "نرده های شکسته" را دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. "پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود." سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک "پاسخ مثبت داد: و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، "خانه خودشان" را دید که با پنجره های طلایی می درخشید… * خوشبختی در کنار ماست، قدرش را بدانیم.*👌 ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
# پارت شصت🌹🌹🌹 #جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد:
در همان حال دراز کشیدم و انقدر اشک ریختم که خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که با صدای رامین چشم گشودم، روی یک زانو روبرویم نشسته و دستش روی شانه ام بود. ابخندی زد. ـ راز خوابیدی؟ پاشو آبجی. نشستم و شانه ام را که وویش افتاده بودم ماساژ دادم. - سلام داداش. لبحندی زد گوشیش را به سمتم گرفت: ـ بیا جواب این بلک زده رو بده، میگه صد بار زنگ زدم جولب نمی ده. گیج خواب یا گیج گریه بودم: - کی زنگ زده؟ خندید و با چشم به گوشیش اشاره کرد: - بگیر می فهمی. گوشی را از دستش گرفتم، لبخندی زد و بیرون رفت، اول مانیتور گوشی را نگاه کردم و پسپ به گوشم نزدیک کردم: - الو... - راز چرا جواب نمی دی گوشیتو؟ از گیجی و منگی خارج شدم، صدای سام قلبم را کمان گرفته بود. گویا سدی جلوی بغض را گرفته بود با شنیدن صدایش هق زدم و بی تاب گریستم: - نکن راز... چرا گریه می کنی؟ چرا تماس رو قطع کرزی سه ساعته دارم زنگ می زنم! - با هق هق گفتم: ـ فکر کردم سرت شلوغه مزاحمت نشم. ـ دیونه شدی راز؟ این چه حرفیه آخه؟
شصت و یک 🌹🌹🌹 # جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 لب هایم لرزید و آهسته گریستم. - نه دیونه نیستم حس های بدی دارم. از صدایش مشخص بود عصبی است: ـ فردا میام تهران باید حضوری موردی رو بهت بگم؟ گویا حسی در بدن نداشتم و حس کردم هر لحظه از عمرم کاسته می شد. آرام به دیوار تکیه داده و با صدای ضعیفی گفتم: ـ چی شده چرا چیزی نمی گی؟ چرا اخلاقت عوض شده؟ -گفتم که باید ببینمت، فعلا کاری نداری؟ اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم: ـ کی میای؟ ـ مشخص نیست، رسیدم خبرت می کنم. آب گلویم را قورت دادم و با همان صدای بی جونم گفتم: ـ باشه خداحافظ. منتظر نشدم جوابش را بشنوم، تماس را قطع کردم. سرم را روی زانو گذاشتم. خدایا چه به روزم آمده؟ خدایا حقم نیست سام رو ازم بگیری. با خودم و خدای خودم حرف می زدم. دلشوره داشتم، دلم به خشک بودن و بی تفاوتی سام عادت نداشت، دلم پر از غم بود. بلند شدم، حس و حالی نداشتم. موبایل رامین را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. عکس سام را از کشوی میزم بیرون کشیدم و به صندلی تکیه دادم. سام من بی تو می میرم... چه به سر عشقمون آمده؟ فردا که بیای چی برای گفتن داری؟ دستم راروی عکسش کشیدم، لبخندی زدم: تو نامرد نیستی دل من به بی محبتی تو عادت نداره... سیم کارتم را روی گوشی قدیمیم گذاشتم و درسکوت با غم عظیمی که زره زره ی جودم را می خورد منتظر تماس سام ماندم، هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت، برای اینکه از زیر سوال های ممتد رامین خلاص شوم سعی کردم باری دیگر خودم را به بی خیالی بزنم. جلوی تلویزیون نشسته بودیم، صدای موبایل پدر بلند شد. از جای برخواستم و گوشیش را که روی میز بود برداشتم نگاهی به شماره انداختم، اسم نداشت، به پدر دادمش، پدر متعجب به شماره نگاه کرد و تماس بر قرار شد: ـ سلام بفرمایید؟ سر جایم نشستم، نگاهم به پدر بود، اخم ریزی بر ابروان پر پشتش نشست و سپس لبخند گشادی زد و گفت: ـ به به آقا کمیل احوال شما؟... سلامت باشید سلام دارند خدمتتون. چه خبر بابا خوبه؟ آقا بزرگ؟... به سلامتی خوش آمدی به وطن... بله باعث افتخاره... ان شاالله... گوش هایم داغ شده بود و به دهان پدر چشم دوختم، با خوش و بش جوابش را می داد. کمیل با اخم به پدر نگاه می کردو مادر کنجکاو خودش را به پدر نزدیک کرده بود و منتظر تا تماس قطع شود. بلاخره با لبخند تماس را خاطمه داد. تا تماس قطع شد مادر پرسید: ـ کمیل بود؟ پدر همچنان لبخند به لب داشت، رامین با همان اخم گفت: ـ خب بابا بگو چی گفت؟ پدر لب گشود و با همان لبحگخند گفت: ـ ماشاالله چه پسر فهمیده و خوبی؟ احوال پرسی کرد و گفت چند روزه بر گشته و تازه از تصمیم در بزرگش با خبر شده، عذر خواهی کرد که دیر عرض ادب کرده. مادر با ذوق به دهان پدر چشم دوخته بود، من با حال خراب و بغض و رامین با اخم لب گشود و پوز خند زد و گفت: ـ عجب آدم بی خودی یعنی اعتراض نکرد چرا براش بریدن و دوختن؟ مادر چایش را سر کشید و گفت: ـ مگه همه مثل بچه های من هستند؟ معلومه پسر با فکر و درکیه که حرف بزرگترش رو زمین نمی گذاره. رامین از جای برخواست و به سمت اتاقش رفت: ـ شمام دلتون خوشه، نوز با این پسر برخورد نداشتید زود تایید کردید. از جای برخواستم و گفتم: ـ من هنوز هم قبول نکردم. قبل از اینکه جوابی بشنوم به اتاقم پناه بردم. قلبم تند تند می زد، بی تاب بودم، بلاخره سرو کله ی خواستگار اجباری پیدا شد و من با چنین شرایطی در بد ترین حال ممکن به سر می بردم.
شصت و دو🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 تا صبح خواب از چشمان بارانیم فراری بود. وضع مشکوک سام، تلفن خواستگار اجباری افکارم را پریشان کرده بود. اولین کلاس سال جدید را با شوک شروع کردیم. استاد وارد شد و او کسی جز همان آقایی که من اتفاقی با او بخورد کرده بودم، نبود. من و زهرا متعجب به هم نگاه کردیم. زهرا سرش را کنار گوشم مشیدو گفت: ـ وای این خوشتیبه استاد ماس؟ سرم را پایین دادم و آرام گفتم: ـ هیس ضایع نکن، اولین بر خوردش بسیار جدی و خشک بود، وصف حال و سخت گیری هایش را شنیده بودیم و اینکه به هرکس راحت نمره نمی دهد. احمد پوفی کردو آدام گفت: -؛همین رو کم داشتیم. استاد شروع به سخن کرد: ـ بسم الله الرحمن الرحیم، رهنمون هستم، امیدوارم ترم خوب و پراز پیشرفت رو در کنار هم داشته باشیم، قبل از هرچیز باید اعلام کنم نظم و سر موقع در کلاس بودنتون مهم تر از هر چیز هست لطف کنید تاخیر نداشته باشید. لب های زهرا کج شد و آرام نالید: ـ چه خوشتیپ بد اخلاقی! سرم را تکان دادم و بی صدا گفتم: ـ نگران نباش امروز روز اولشه درستش می کنیم. هر دو ریز خندیدم. که باصدایش سرم را بلند کردم: ـ خانم ها بنده دارم از قوانین کلاس صحبت می کنم جُک که نمی گم. لبم را خوردم و پشت چشمی نازک کردم، حوصله این مورد را نداشتم، زهرا کنی حابجا شد و گفت: ـ ببخشید استاد منظوری نداشتیم. استاد با اخمی که بر پیشانیش نشسته بود گفت: ـ اینبار موردی نداره ولی تکار نشه.
شصت و سه🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 انگار عصبی تراز آنی بودم که بخواهم این استاد اعصاب قورت داده را تحمل کنم، ابرویی بالا انداختم و خیره به صورتش شدم: ـ ببخشید استاد سر کلاس آمدیم، مجلس عزا که نیست! اخمی به پیشانیش افتاد و با همان حال پشت میزش نشست گفت: ـ در هر صورت جنگ اول به از صلح آخر، کلاس من قوانین داره می توتید بسم الله نمی تونید برید حذف کنید. دوست داشتم دق دلی این هنه بدبختی رو سرش خالی کنم، از جا برخواستم که برای حذف اقدام کنم که زهرا با التماس دستم را گرفت و سمت صندلی کشاند با صدای آرامی نالید. ـ بشین تورو خدا. با غیض نشستم. یکی از پسرها از آخر کلاس صدایش بلند شد و گفت: ـ استاد سخت نگیرید ما بچه های خوبی هستیم به خصوص راز. اخم استاد غلیظ تر شد : ـ جناب اصلا دوست ندارم به اسم کوچک کسی رو در کلاسم صدا کنید، آقا یا خانم بگید حتما. یک تنه تمام کلاس را حریف بود. خیلی زود درس را شروع کرد، از حق نگذریم ترضیحاتش فوق العاده بود. زهرا چنان با ذوق نگاهش می کرد که ترسیدم استاد بداخلاق بفهمد، با آرانج به پهلویش زدم و آرام گفتم: ـ درویش کن اون لامصب و الان می فهمه. لبش را کج کرد و جوابی نداد. بلاخره چند ساعت کلاس گذاشت. طی کلاس دلشوره ی دیدار سام را داشتم. از صبح تا عصر با بی تابی زمان را طی می کردم نا امید از آمدن سام از زهرا خدا حافظی کردم سر خیابان ایستادم و منظر تاکسی شدم.دلگیر از بد قولی سام به خیابن خیره شدم، از آنجا که پاییز بود هوا زودتر تاریک می شد. ماشینی جلو آمد و چند بار چراق زد، با دیدن سام قلب به تپش افتاد، ماشین جلوی پایم ایستاد. با دیدن سام لب هایم لرزید، او ارام جان خسته ام بود. دیدگانم پر اشکم را بستم، و پلک زدم، درماشین را برایم باز کرد، سوار شدم. قبل از من سلام داد. ـ سلام خوبی؟ در را بستم، نگاه کوتاهی به صورتش انداختم، تا به حال صورت ریش دارش را ندیده بودم، حس کردم گونه اش لاغر تر شده، جواب دادم: ـ سلام خوبم، تو خوبی؟ سرش را تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد: ـ ای بد نیستیم. نگاه من سمت او بود و نگاه او سمت خیابان، ننیشناختمش!
شصت و چهار🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 سوالهای زیادی در سرم جولان می داد، تابه حالا چنین فضای سنگینی را در کنارش تجربه نکرده بودم، به ساعت روی مچم نگاه کردم، ساعت هجده بود، نگاهی به خیابان انداختم هنه در حال رفت و آمد بودند، چراغ ماشین ها روشن بود، اولین باران پاییزی نم نم و قطره قطره چکید، بلاخره بی تاب پرسیدم، ـ سام چی شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟ نمی خوای حرف بزنی؟ یرش را تکان داد، آرام گفت: ـ کمی صبر کن. متعجب خیره به نیم رخش شدم، کمی بعد کنار پارکی ایستاد و پیاده شد، نگاهی به اطراف انداختم و به دنبالش پیاده شدم، منتظر ماند تا هم قدمش شوم، ریزش باران به گونه ای نبود که اذیت شویم، هم قدمش پارک کوچک را دور زدم، منتظر بودم تا لب باز کند که روی نیمکت چوبی نمدار نشست، دستی به موهای آشفته اش کشید، با فاصله کنارش نشستم، گذر زمان برایم طاقت فرسا شده بود، دلم می خواست زودتر چیزی بگوید! بلاخره دستانش را در هم قفل کرد و بدون اینکه نگاهم کند خیره به جلو لب باز کرد: ـ راز برو سر زندگیت ما نمی تونیم با هم باشیم. چشمانم گشاد شد، گوش هایم داغ کرد و در گلویم گردویی از بغض جا خوش کرد.
شصت و پنج🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 اخمی به ابروان پهنم نشست و بریده، بریده گفتم: ـ حالت خوبه سام؟! چطور این حرف و می زنی؟ نگاهش در نگاهم گره خورد، لحظات در همان حال ماندیم، گویا هیچ کدام دل نداشتیم چشم از هم بگیریم! بلاخره چشمانش را بست و نفسش را بیرون داد، عصبی بلند شدو روبرویم ایستاد: ـ راز من خیلی فکر کردم، اون مرد از من لایق تره. عصبی تر از او برخواستم و غریدم: ـ از کجا می دونی؟ آقا جان من اون رو نمی خوام، چی شد مگه نگفتی تا آخرش پاتم؟ دستانش را به هم کوبید و با حرص گفت: ـ من غلط کردم، به گور خودم خندیدم، برو پی زندگیت و این عشق و عاشقی رو کنار بذار. متعجب از این حرف ها دهانم باز مانده بود، خدا می داند چه بر دل عاشق و بدبختم گذشت،اشکم روان شدو چکید، قلبم تیر کشید، با همان حال خراب نالیدم: ـ راستش رو بگو سام، به من بیچاره الهام شده که تو در گیر شدی چرا می خوای من و بپیچونی؟ من این حرف ها تو کتم نمیره، با صورتی برافروخته روی نیمکت نمدار نشست و من روبرویش ایستادم، اشکم را با نوک انگشتان لرزانم پاک می کردم تا مانع دیدنش نشود، هر دو دستش را در موهای ژولیده اش کشید، نگاهش به زمین بود، با صدای بم و بغض دار گفت: ـ راز چطور بگم شرمنده اتم؟ چطور بگم خراب کردم. چشمان براق از اشکش را به من دوخت و ادامه داد: ـ فقط بدون من به تو خیانت نکردم، بدون خودم هم از این ماجرا راضی نیستم و دارم عذاب می کشم. به جنون رسیده بودم، حرف هایش، اشک حلقه در چشمان مردانه اش، باعث شد بی اختیار جلو بروم و با دست به سر شانه اش بزنم، تقریبا باصدای بلند غریدم: ـ چرا درست حرف نمی زنی ببینم چه خاکی سرم شده؟ دستی به چشمش کشید و نفس بیرون داد، باصدایی که خیلی گرفته بود جواب داد: ـ راز من مجبورم ازدواج کنم. به یکباره خنده ام گرفت: ـ خب منم مجبورم ازدواج کنم ولی دارم با همه می جنگم. آهی کشیدو خیره به زمین گفت: ـ راز کاش موضوع من هم مثل تو بود. دیگر جانم به لب رسیده بود، نالیدم. ـ نمی فهمم سام درست حرف بزن ببینم. به چشمانم خیره شد و در همان حال بلند شد: ـ راز نمی خواستم از کسی بشنوی برای همین هم خودم آمدم، من عقد کردم و به زودی ازدواج می کنم. این حرف سام همچون پتکی بر سرم فرود آمد، قلبم تیر کشید و چمشانم سیاه رفت، حالم و روزم خراب شد، اشک راه خودش را یافته بود و همچون آسمان بر گونه هایم می بارید، نفسم بند آمده بود. سرم را تکان دادم و نالیدم: ـ چرا؟ چرا؟ سام توکه نامرد نبودی. از جایش برخواست و روبرویم ایستاد: ـ به خدا راز نفهمیدم چی شد به خدا مجبور شدم، مجبور. به صورتش جیغ زدم: ـ چه اجباری من که یک زنم دارم می جنگم تو چرا نمی تونی.؟ چرا نتونستی، چرا؟ با مشت بر سینه اش کوبید،بی حرکت ایستاده بود و مشت های بی جان مرا به جان می خرید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه نماز اول وقت و معجزه امام رضا(ع ) بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند. آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد. بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند، من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم! و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه. بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت. پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.! به خودم گفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسر وقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟ کمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم. شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم. رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.... * خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان ✨🌹 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید کانال داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه آمد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !! ✨🌹 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید کانال داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘ امام صادق(عليه السلام) : «هركه در روز جمعه بعد از عصر هفتاد مرتبه بگويد: اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَيْهِ حق تعالى گناه گذشته او را بيامرزد و در بقيّه عمر او را نگاه دارد و اگر او گناه نداشته باشد، گناهان پدر و مادر او را بيامرزد». 📗مفاتیح الجنان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🚩 @Karbala_official0
📚 روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود. روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان کوتاه یک حکیم سالخورده‌ی چینی از دشتی پر از برف رد می‌شد که به زنی برخورد که گریه می‌کرد. حکیم پرسید: - شما چرا گریه می‌کنید؟ - چون به زندگی‌ام فکر می‌کنم، به جوانی‌ام، به آن چهره‌ی زیبایی که در آینه می‌دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می‌دانست که من بهار زندگی‌ام را به خاطر می‌آورم و گریه می‌کنم. حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه‌ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه‌ی زن بند آمد. او پرسید: - شما در آن‌جا چه می‌بینید؟ حکیم پاسخ داد: - دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می‌دانست که من در زمستان همیشه می‌توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم. 📚 مكتوب 👤 پائولوکوئیلو 🔻💭 @Dastanvpand
این داستان درس زندگیە از دست ندید 💧یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی... در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.» متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.» پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. 💧بەکانال داستان بـپیـوندید👇    http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خدایا با امید به رحمت تو شب میخوابم و امید دارم که بهترینها را برایم رقم بزنی چون به لطف ومهربانیت یقین دارم شبتون بخیر ❤️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
مگه میشه امام حسین(ع) دوست داشته باشی و تو کانالش عضونباشی 😔💔 اونم کانال #دلتنگ_ڪربلا😭 که دل هر عاشقی پر🕊 میزنه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 حتی یه ذره اقا رو دوس داری بیا☝️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شصت و شش🌹🌹🌹 ـ عشق وـ غیرت🌹🌹🌹 بغضم را به سختی قورت دادم، هر دو دستم کنار بدنم افتاد،حس می کردم نفس کشیدنم سخت شده، با همان حال خراب ادامه دادم: ـ سام توکه قرار نبود باکسی ازدواج کنی چطور ممکنه؟ به یکباره در صورتش جیغ زدم: ـ این راهش نیست نمی تونی با من همراه باشی بگو نمی تونم. سرش را تکان داد و خیره در صورتم آرام گفت: ـ به والای علی شرمنده اتم راز. دندان هایم را به هم فشردم و سرم را که از درد در حال انفجار بود با دستانم گرفتم چشمانم را بستم و اجازه دادم اشکم گونه هایم را خیس کند، پوز خندی از سر درد زدم، نگاهش کردم: ـ پس همون خانم که گوشی برداشت؟ ادامه حرفم برایم سخت بود، چطور قبول می کردم عشقم به یکباره نامرد شده و مرا دور زده، دستم را روی قلبم گذاشتم، نگرانی را از چهره اش دیدم به زبان آمد: ـ راز این کارو باخودت نکن به قرآن مجید من چاره ای نداشتم. جیغ زدم: ـ چطور چاره نداشتی لعنتی؟ من که یه دختر بودم این همه برای عشقمون جنگیدم، کتک خوردم، غرور داداشم رو شکستم. خنده ی درد آواری کردم: ـ اونوقت تو نتونستی از عشقت دفاع کنی؟ نتونستی یا نخواستی؟ ـ سرش را گرفت و نالید: ـ نمی تونم بیشتراز این توضیح بدم، فقط بدون عشق تو تا ابد در قلب منه راز. حالت تهوع داشتم،دستم را جلویش گرفتم: ـ بس کن سام، من این همه درد کشیدم برای این عشق پشیمان نیستم، باشه برو ولی بدون من مثل تو نیستم سر حرفم، سر قول هایی که به تو دادم می مونم، ثابت می کنم عشق واقعی یعنی چه. رهایش کردم و به راه افتادم، دنبالم دوید و صدایم کرد: ـ راز صبر کن برسونمت خونه. ایستادم وگفتم: ـ دنبال من نیا برو میخوام به درد خودم بمیرم. برو که اصلا نمی خوام حس کنم نامردی. راهی خیابان شدم، باران شدت گرفت و بر سر و جسم خورد شده ام شراق می زد، حال خوشی نداشتم، قدرت گرفتن کیفم را نداشتم، کیف از سر شانه ام سُر خورد، دسته اش را گرفتم، کیف روی زمین کشیده می شد، غر درد و بدبختی بودم، سام نفسم بود، با گریه نالیدم، "سام چطور دلت آمد؟ چدور من و ندیدی؟ نور چراغ ماشین ها زیر باران چشمک میزد، صدای سام را پشت سرم می شنیدم. یک بار مرا صدا می زد و بار دیگر با تلفن صخبت می کرد: - رامین خودتو برسون راز حالش خوش نیست. پوز خندی زدم، چطور نگران منه؟ این همه استقامت کردم، آخر خودش تیشه به ریشه ام زد. چشمانم را به سختی باز نگه داشته بودم، با یک دست دسته ی کیفم را گرفته و روی زمین می کشیدم، و ست دیگرم را روی قلبم گذاشتم، نفس نداشتم، اصلا چرا نفس بکشم؟ نمی دانم چقدر راه رفتم و سام پشت سرم راه می رفت، ایستادم و به سمتش چرخیدم، جیغ زدم: ـ لعنتی چرا دنبالم میای؟ برو پی زنت. کلمه ی زنت چقدر برایم سخت بود که دوتکه شدن قلبم را حس کردم! چشمانش سرخ بود، جواب داد: ـ راز به والای علی نمی تونم چیزی بگم فقط بدون مجبور شدم. راز تو جون منی، این کارو با خودت نکن. دیدگانم تار شده بود، بلندتر فریاد زدم ـ گریه نکن، گریه حق منه نه تو، دنبالم نیا. میخوام به درد خودم بنیرم، سام برو، برو دیگه دنبالم نیا. چتد نفر دورمان را گرفتن کسی را نمی دیدم، فقط صدایی شنیدم، کسی گفت: ـ خانم مشکلی پیش آمده؟ سرم را به اطراف چرخانم و غریدم، ـ به شما چه؟ مگه من از شما خواستم مشکلم رو حل کنید؟ برید گم شید همتون نامردید، نامرد. به راهم ادامه دادم و سام دنبالم دوید. ـ راز صبر کن کجا میری صبر کن الان رامین میاد. با شنیدن اسم رامین، برادر خوب و غیرتیم، بیشتر حالم خراب شد،نالیدم: ـ چطور تو روی رامین نگاه کنم؟ چطور بگم تو زرد از آب در آمدی؟ دیگر تحمل این همه بار را نداشتم، روی زانو افتادم، تنم خیس شد، چشمانم تار شد، زندگی بدون سام مساوی با مرگ بود، روی زمین افتادم، سام دوید سمتم و کنارم زانو زد، گریه می کرد، حالی نداشتم ولی اطراف را می دیدم، دستش را نزدیک کرد زیر شانه ام بگذارد که با غرش برادرم خشکش زد: ـ بهش دست نزن. از لای دیدگان تارم دویدن برادرم را به سمتم دیدم. کنارم زانو زد و بغلم کرد، بی درنگ بلندم کرد و پیشانیم را بوسید: ـ راز دردت به جونم چی شده؟ نالیدم: ـ داداش قلبم درد می کنه. نگران گفت: ـ چیزی نیست الان می برمت بیمارستان. چشمانم بسته شد، صدای غرشش را شنیدم: ـ وای به حالت حسام، اگه چیزیش بشه راهی قبرستانت می کنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662