eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
# پارت شصت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد: بی خیال بابا بیا بریم. به در خروجی رسیدیم روبروی هم ایستادیم، در حالی که با هم دست می دادیم زهرا گفت: ـ من باید کتاب بخوم نمیای؟ نگاهی به اطراف انداختم و بی انگیزه جواب دادم: ـ نه حوصله ندارم میرم خونه. چشمکی زد و موزیانه گفت: ـ نکنه سام داره میاد؟ آهی کشیدم و بی حال جواب دادم: ـ نه بابا سام کجا بود؟ سرم درد می کنه می خوام زودتر برم خونه حوصله ی خودمم ندارم. اخمی کرد، دستم را فشرد: ـ نکنه حرفتون شده؟ شانه ای بالا انداختم، کیفم را سر شونه محکم گرفتم، دلم نمی خواست احدی از درماندگیم بویی ببرد، بی خیال گفتم: ـ نه بابا چه حرفی؟ کاری نداری؟ قبل از اینکه حرفی بزند فاصله گرفتم و حرکت کردم، صدایش را شنیدم: ـ رفتی که چه کاری؟ دستم را بلند کردم: ـ خداحافظ. جوابش را نشنیدم،چون خرکت کرده بودم، دلم اساسی گرفته بود، با اینکه منتظر تاکسی بودم، بیخیال شدم و پیاده راه افتادم، واقعا قلبم به قلب سام قفل شده بود! با خودم در جدل بودم که چرا تماسهایش کوتاه و پیام هایش حس و حال قبل را نداشت! بعد از کمی پیاده روی تاکسی گرفته و به خانه بر گشتم.دیگر آن راز سر خوش نبودم، حال بدم رو دور تکرار بود!گویا کسی حالم را از نو رپیت می کرد. بعد از نهار به اتاقم رفت چند می شد که خبر از سام نداشتم، شماره اش رو گرفتم، بعد از سه بوق صدای ظریف دخترانه ای به گوشم پیچید، ـ بله بفرمایید؟ در حالی که رنگ زدم را در آینه می دیدم، دستم را روی قلبک گذاشتم، به سختی به خودم جرات دادم تا کلامی بگویم؛ اب گلویم را قورت دادم: - سلام آقا حسام هستند؟ عشوه از صدایش مشخص بود؟ ـ شما؟ نمی دانستم چه بگویم، شک داشتم یکی خواهرانش باشد!صدای سام به گوشم پیچید: - بله جانم؟ آخ با صدایش دلم لرزید، کلافه با بغضی که بر قلبم نشسته بود با صدای خفه ای گفتم: - سام منم راز. - کمی مکث کرد: - یه لحظه گوشی؟ دلم گواهی بد می داد اولین بازی بود سام اینچنین جوابم را می داد! صدایش را می شنیدم انگار مخاطبش همان دختر بود: ـ کی گفت گوشی منو جواب بدی؟ در آن لحظه صدای دخترک بد ترین صدای دنیا بود برایم: - وا چی شده مگه؟ اصلا این خانوم کی بود؟ ـ به تو مربوط نیست برو بیرون تز اتاقم. با ناز سام را صدا کرد: ـ حسام جونم. ـ حسام و... کلافه ادامه داد: الله اکبر. هر دو در حال بحث بودند بی خبر اینکه من زره زره در حال خورد شدن، شکستن و متلاشی شدن بودم. طاقت نیاورده تماس را قطع کردم. گوشیم را محکم به زمین کوبیدم، بغض بیچهاره ام شکست، به زانو افتادم، زانوانم را مشت کرده و و با سری خمیده باریدم و باریدم، مطمئن بودم این دختر با این همه عشوه مرا به روز سیاه کشانده. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اثر مادر ✍از ابوسعـید ابوالخیر سوال کردند: این را از کجا آوردی؟ او گفت: شبی مـ♡ـادرم از من آب خواست دقایقی طول کشید تا آب بـــیاورم وقـتی به ڪنارش رفــتم خواب او را گـــرفته بود دلم نیامد ڪه بـیدارش کنم بکنارش نشستم تا پگاه مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دسـتان من دید پی به ماوقــع بُـــرد. 🔸گفت: فرزندم امیدوارم عالم گیر شــود داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار در پیشگاه حضـرت دوست داشت! 👌بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این موجود عـزیز او را از خود راضی ڪنیم ڪه بدست آوردن دل والـدین مخـصوصا مادر و وجود دعــای ایشان پشت سر هـمه مان باعث و نیڪ بخـتیمان خـــواهد شــد. ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📗 درسی از ماهی های تنگ نوروز به خاطر دخترمان دو ماهی خریدیم که خوشبختانه زنده و سرحال هستند. امروز که به آنها غذا می‌دادم از اعتماد زیادی که به دست روزی‌رسان من دارند و اعتمادی که من به دست روزی‌رسان خدا ندارم شرمگین شدم. وقتی من به تنگ آنها نزدیک می‌شوم آنها شک ندارند که اگر به لبه‌ی آب نزدیک شوند و کمی به زبان اشاره‌ی خودشان تقلا کنند حتما برایشان غذا خواهم ریخت و این درخواست آنها را بی‌پاسخ نخواهم گذاشت. حتی اگر دستانم را به نشانه‌ی ریختن غذا حرکت بدهم آنها امیدوارانه در سطح آب به جستجوی غذا خواهند رفت. من یک انسانم. گاهی خوابم، گاهی شاید بیمار، گاهی مسافر، گاهی غایب، گاهی فراموش‌کار ... در هر حال این دو ماهی این‌قدر از روزی خود مطمئن هستند. به این فکر کردم که من از آن ماهی چه کم دارم که به روزی‌رسان خودم اطمینان کافی نداشته باشم؟ خدای من که نه خواب است، نه بیمار می‌شود، نه سفر می‌رود، نه غیبش می‌زند، نه فراموش می‌کند، نه از خزانه‌ی بی‌پایانش چیزی کم می‌شود، نه باران رحمتش قطع می‌شود ... چرا باید نگران فردای خودم باشم. او که مرا تا اینجای عمرم رسانده و در ادامه نیز کوچکترین مضایقه‌ای نخواهد داشت. نیک می‌دانم که مشکل هرچه هست از فرستنده نیست. گیرنده‌ی ماست که نیاز به تنظیم دارد. ✍علی اکبر کاویانی ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
زندگی نوشتنی زیاد داره ، #اما گاهی هیچی پیدا نمیکنی ک بنویسی جز #سکوت 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
قرعه کشی رایگان سفر به مشهد👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ⛔️ظرفیت محدود عجله کنید فقط ۱۰ نفر اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃صبح آمده ، بر خیز و بگو : بسم الله 🍃🌸 سرشار ز نعمتی تو ماشاءالله بسپار به دوست ، هرچه را می خواهی 🌸🍃لا حول و لا قوه الا بالله🍃🌸 #کانال_داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد... یکی رفت و یکی موند و یکی از غصه هاش خوند یکی برد و یکی باخت و یکی با قسمتش ساخت... یکی رنجید ""یکی بخشید"" یکی از آبروش ترسید یکی بد شد، یکی رد شد، یکی پابند مقصد شد تو اما باش، """خدا اینجاست...!!"""" ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه قبل از "طلوع خورشید" از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود… هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با "پنجرهایی طلایی" همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل "شیک و مدرنی" که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت: ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “… یک روز "پدر به پسرش" گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی "رهسپار" شد. راه "بسیار طولانی تر" از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی "خبری نیست" و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با "نرده های شکسته" را دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. "پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود." سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک "پاسخ مثبت داد: و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، "خانه خودشان" را دید که با پنجره های طلایی می درخشید… * خوشبختی در کنار ماست، قدرش را بدانیم.*👌 ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
# پارت شصت🌹🌹🌹 #جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد:
در همان حال دراز کشیدم و انقدر اشک ریختم که خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که با صدای رامین چشم گشودم، روی یک زانو روبرویم نشسته و دستش روی شانه ام بود. ابخندی زد. ـ راز خوابیدی؟ پاشو آبجی. نشستم و شانه ام را که وویش افتاده بودم ماساژ دادم. - سلام داداش. لبحندی زد گوشیش را به سمتم گرفت: ـ بیا جواب این بلک زده رو بده، میگه صد بار زنگ زدم جولب نمی ده. گیج خواب یا گیج گریه بودم: - کی زنگ زده؟ خندید و با چشم به گوشیش اشاره کرد: - بگیر می فهمی. گوشی را از دستش گرفتم، لبخندی زد و بیرون رفت، اول مانیتور گوشی را نگاه کردم و پسپ به گوشم نزدیک کردم: - الو... - راز چرا جواب نمی دی گوشیتو؟ از گیجی و منگی خارج شدم، صدای سام قلبم را کمان گرفته بود. گویا سدی جلوی بغض را گرفته بود با شنیدن صدایش هق زدم و بی تاب گریستم: - نکن راز... چرا گریه می کنی؟ چرا تماس رو قطع کرزی سه ساعته دارم زنگ می زنم! - با هق هق گفتم: ـ فکر کردم سرت شلوغه مزاحمت نشم. ـ دیونه شدی راز؟ این چه حرفیه آخه؟
شصت و یک 🌹🌹🌹 # جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 لب هایم لرزید و آهسته گریستم. - نه دیونه نیستم حس های بدی دارم. از صدایش مشخص بود عصبی است: ـ فردا میام تهران باید حضوری موردی رو بهت بگم؟ گویا حسی در بدن نداشتم و حس کردم هر لحظه از عمرم کاسته می شد. آرام به دیوار تکیه داده و با صدای ضعیفی گفتم: ـ چی شده چرا چیزی نمی گی؟ چرا اخلاقت عوض شده؟ -گفتم که باید ببینمت، فعلا کاری نداری؟ اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم: ـ کی میای؟ ـ مشخص نیست، رسیدم خبرت می کنم. آب گلویم را قورت دادم و با همان صدای بی جونم گفتم: ـ باشه خداحافظ. منتظر نشدم جوابش را بشنوم، تماس را قطع کردم. سرم را روی زانو گذاشتم. خدایا چه به روزم آمده؟ خدایا حقم نیست سام رو ازم بگیری. با خودم و خدای خودم حرف می زدم. دلشوره داشتم، دلم به خشک بودن و بی تفاوتی سام عادت نداشت، دلم پر از غم بود. بلند شدم، حس و حالی نداشتم. موبایل رامین را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. عکس سام را از کشوی میزم بیرون کشیدم و به صندلی تکیه دادم. سام من بی تو می میرم... چه به سر عشقمون آمده؟ فردا که بیای چی برای گفتن داری؟ دستم راروی عکسش کشیدم، لبخندی زدم: تو نامرد نیستی دل من به بی محبتی تو عادت نداره... سیم کارتم را روی گوشی قدیمیم گذاشتم و درسکوت با غم عظیمی که زره زره ی جودم را می خورد منتظر تماس سام ماندم، هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت، برای اینکه از زیر سوال های ممتد رامین خلاص شوم سعی کردم باری دیگر خودم را به بی خیالی بزنم. جلوی تلویزیون نشسته بودیم، صدای موبایل پدر بلند شد. از جای برخواستم و گوشیش را که روی میز بود برداشتم نگاهی به شماره انداختم، اسم نداشت، به پدر دادمش، پدر متعجب به شماره نگاه کرد و تماس بر قرار شد: ـ سلام بفرمایید؟ سر جایم نشستم، نگاهم به پدر بود، اخم ریزی بر ابروان پر پشتش نشست و سپس لبخند گشادی زد و گفت: ـ به به آقا کمیل احوال شما؟... سلامت باشید سلام دارند خدمتتون. چه خبر بابا خوبه؟ آقا بزرگ؟... به سلامتی خوش آمدی به وطن... بله باعث افتخاره... ان شاالله... گوش هایم داغ شده بود و به دهان پدر چشم دوختم، با خوش و بش جوابش را می داد. کمیل با اخم به پدر نگاه می کردو مادر کنجکاو خودش را به پدر نزدیک کرده بود و منتظر تا تماس قطع شود. بلاخره با لبخند تماس را خاطمه داد. تا تماس قطع شد مادر پرسید: ـ کمیل بود؟ پدر همچنان لبخند به لب داشت، رامین با همان اخم گفت: ـ خب بابا بگو چی گفت؟ پدر لب گشود و با همان لبحگخند گفت: ـ ماشاالله چه پسر فهمیده و خوبی؟ احوال پرسی کرد و گفت چند روزه بر گشته و تازه از تصمیم در بزرگش با خبر شده، عذر خواهی کرد که دیر عرض ادب کرده. مادر با ذوق به دهان پدر چشم دوخته بود، من با حال خراب و بغض و رامین با اخم لب گشود و پوز خند زد و گفت: ـ عجب آدم بی خودی یعنی اعتراض نکرد چرا براش بریدن و دوختن؟ مادر چایش را سر کشید و گفت: ـ مگه همه مثل بچه های من هستند؟ معلومه پسر با فکر و درکیه که حرف بزرگترش رو زمین نمی گذاره. رامین از جای برخواست و به سمت اتاقش رفت: ـ شمام دلتون خوشه، نوز با این پسر برخورد نداشتید زود تایید کردید. از جای برخواستم و گفتم: ـ من هنوز هم قبول نکردم. قبل از اینکه جوابی بشنوم به اتاقم پناه بردم. قلبم تند تند می زد، بی تاب بودم، بلاخره سرو کله ی خواستگار اجباری پیدا شد و من با چنین شرایطی در بد ترین حال ممکن به سر می بردم.
شصت و دو🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 تا صبح خواب از چشمان بارانیم فراری بود. وضع مشکوک سام، تلفن خواستگار اجباری افکارم را پریشان کرده بود. اولین کلاس سال جدید را با شوک شروع کردیم. استاد وارد شد و او کسی جز همان آقایی که من اتفاقی با او بخورد کرده بودم، نبود. من و زهرا متعجب به هم نگاه کردیم. زهرا سرش را کنار گوشم مشیدو گفت: ـ وای این خوشتیبه استاد ماس؟ سرم را پایین دادم و آرام گفتم: ـ هیس ضایع نکن، اولین بر خوردش بسیار جدی و خشک بود، وصف حال و سخت گیری هایش را شنیده بودیم و اینکه به هرکس راحت نمره نمی دهد. احمد پوفی کردو آدام گفت: -؛همین رو کم داشتیم. استاد شروع به سخن کرد: ـ بسم الله الرحمن الرحیم، رهنمون هستم، امیدوارم ترم خوب و پراز پیشرفت رو در کنار هم داشته باشیم، قبل از هرچیز باید اعلام کنم نظم و سر موقع در کلاس بودنتون مهم تر از هر چیز هست لطف کنید تاخیر نداشته باشید. لب های زهرا کج شد و آرام نالید: ـ چه خوشتیپ بد اخلاقی! سرم را تکان دادم و بی صدا گفتم: ـ نگران نباش امروز روز اولشه درستش می کنیم. هر دو ریز خندیدم. که باصدایش سرم را بلند کردم: ـ خانم ها بنده دارم از قوانین کلاس صحبت می کنم جُک که نمی گم. لبم را خوردم و پشت چشمی نازک کردم، حوصله این مورد را نداشتم، زهرا کنی حابجا شد و گفت: ـ ببخشید استاد منظوری نداشتیم. استاد با اخمی که بر پیشانیش نشسته بود گفت: ـ اینبار موردی نداره ولی تکار نشه.
شصت و سه🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 انگار عصبی تراز آنی بودم که بخواهم این استاد اعصاب قورت داده را تحمل کنم، ابرویی بالا انداختم و خیره به صورتش شدم: ـ ببخشید استاد سر کلاس آمدیم، مجلس عزا که نیست! اخمی به پیشانیش افتاد و با همان حال پشت میزش نشست گفت: ـ در هر صورت جنگ اول به از صلح آخر، کلاس من قوانین داره می توتید بسم الله نمی تونید برید حذف کنید. دوست داشتم دق دلی این هنه بدبختی رو سرش خالی کنم، از جا برخواستم که برای حذف اقدام کنم که زهرا با التماس دستم را گرفت و سمت صندلی کشاند با صدای آرامی نالید. ـ بشین تورو خدا. با غیض نشستم. یکی از پسرها از آخر کلاس صدایش بلند شد و گفت: ـ استاد سخت نگیرید ما بچه های خوبی هستیم به خصوص راز. اخم استاد غلیظ تر شد : ـ جناب اصلا دوست ندارم به اسم کوچک کسی رو در کلاسم صدا کنید، آقا یا خانم بگید حتما. یک تنه تمام کلاس را حریف بود. خیلی زود درس را شروع کرد، از حق نگذریم ترضیحاتش فوق العاده بود. زهرا چنان با ذوق نگاهش می کرد که ترسیدم استاد بداخلاق بفهمد، با آرانج به پهلویش زدم و آرام گفتم: ـ درویش کن اون لامصب و الان می فهمه. لبش را کج کرد و جوابی نداد. بلاخره چند ساعت کلاس گذاشت. طی کلاس دلشوره ی دیدار سام را داشتم. از صبح تا عصر با بی تابی زمان را طی می کردم نا امید از آمدن سام از زهرا خدا حافظی کردم سر خیابان ایستادم و منظر تاکسی شدم.دلگیر از بد قولی سام به خیابن خیره شدم، از آنجا که پاییز بود هوا زودتر تاریک می شد. ماشینی جلو آمد و چند بار چراق زد، با دیدن سام قلب به تپش افتاد، ماشین جلوی پایم ایستاد. با دیدن سام لب هایم لرزید، او ارام جان خسته ام بود. دیدگانم پر اشکم را بستم، و پلک زدم، درماشین را برایم باز کرد، سوار شدم. قبل از من سلام داد. ـ سلام خوبی؟ در را بستم، نگاه کوتاهی به صورتش انداختم، تا به حال صورت ریش دارش را ندیده بودم، حس کردم گونه اش لاغر تر شده، جواب دادم: ـ سلام خوبم، تو خوبی؟ سرش را تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد: ـ ای بد نیستیم. نگاه من سمت او بود و نگاه او سمت خیابان، ننیشناختمش!
شصت و چهار🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 سوالهای زیادی در سرم جولان می داد، تابه حالا چنین فضای سنگینی را در کنارش تجربه نکرده بودم، به ساعت روی مچم نگاه کردم، ساعت هجده بود، نگاهی به خیابان انداختم هنه در حال رفت و آمد بودند، چراغ ماشین ها روشن بود، اولین باران پاییزی نم نم و قطره قطره چکید، بلاخره بی تاب پرسیدم، ـ سام چی شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟ نمی خوای حرف بزنی؟ یرش را تکان داد، آرام گفت: ـ کمی صبر کن. متعجب خیره به نیم رخش شدم، کمی بعد کنار پارکی ایستاد و پیاده شد، نگاهی به اطراف انداختم و به دنبالش پیاده شدم، منتظر ماند تا هم قدمش شوم، ریزش باران به گونه ای نبود که اذیت شویم، هم قدمش پارک کوچک را دور زدم، منتظر بودم تا لب باز کند که روی نیمکت چوبی نمدار نشست، دستی به موهای آشفته اش کشید، با فاصله کنارش نشستم، گذر زمان برایم طاقت فرسا شده بود، دلم می خواست زودتر چیزی بگوید! بلاخره دستانش را در هم قفل کرد و بدون اینکه نگاهم کند خیره به جلو لب باز کرد: ـ راز برو سر زندگیت ما نمی تونیم با هم باشیم. چشمانم گشاد شد، گوش هایم داغ کرد و در گلویم گردویی از بغض جا خوش کرد.
شصت و پنج🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 اخمی به ابروان پهنم نشست و بریده، بریده گفتم: ـ حالت خوبه سام؟! چطور این حرف و می زنی؟ نگاهش در نگاهم گره خورد، لحظات در همان حال ماندیم، گویا هیچ کدام دل نداشتیم چشم از هم بگیریم! بلاخره چشمانش را بست و نفسش را بیرون داد، عصبی بلند شدو روبرویم ایستاد: ـ راز من خیلی فکر کردم، اون مرد از من لایق تره. عصبی تر از او برخواستم و غریدم: ـ از کجا می دونی؟ آقا جان من اون رو نمی خوام، چی شد مگه نگفتی تا آخرش پاتم؟ دستانش را به هم کوبید و با حرص گفت: ـ من غلط کردم، به گور خودم خندیدم، برو پی زندگیت و این عشق و عاشقی رو کنار بذار. متعجب از این حرف ها دهانم باز مانده بود، خدا می داند چه بر دل عاشق و بدبختم گذشت،اشکم روان شدو چکید، قلبم تیر کشید، با همان حال خراب نالیدم: ـ راستش رو بگو سام، به من بیچاره الهام شده که تو در گیر شدی چرا می خوای من و بپیچونی؟ من این حرف ها تو کتم نمیره، با صورتی برافروخته روی نیمکت نمدار نشست و من روبرویش ایستادم، اشکم را با نوک انگشتان لرزانم پاک می کردم تا مانع دیدنش نشود، هر دو دستش را در موهای ژولیده اش کشید، نگاهش به زمین بود، با صدای بم و بغض دار گفت: ـ راز چطور بگم شرمنده اتم؟ چطور بگم خراب کردم. چشمان براق از اشکش را به من دوخت و ادامه داد: ـ فقط بدون من به تو خیانت نکردم، بدون خودم هم از این ماجرا راضی نیستم و دارم عذاب می کشم. به جنون رسیده بودم، حرف هایش، اشک حلقه در چشمان مردانه اش، باعث شد بی اختیار جلو بروم و با دست به سر شانه اش بزنم، تقریبا باصدای بلند غریدم: ـ چرا درست حرف نمی زنی ببینم چه خاکی سرم شده؟ دستی به چشمش کشید و نفس بیرون داد، باصدایی که خیلی گرفته بود جواب داد: ـ راز من مجبورم ازدواج کنم. به یکباره خنده ام گرفت: ـ خب منم مجبورم ازدواج کنم ولی دارم با همه می جنگم. آهی کشیدو خیره به زمین گفت: ـ راز کاش موضوع من هم مثل تو بود. دیگر جانم به لب رسیده بود، نالیدم. ـ نمی فهمم سام درست حرف بزن ببینم. به چشمانم خیره شد و در همان حال بلند شد: ـ راز نمی خواستم از کسی بشنوی برای همین هم خودم آمدم، من عقد کردم و به زودی ازدواج می کنم. این حرف سام همچون پتکی بر سرم فرود آمد، قلبم تیر کشید و چمشانم سیاه رفت، حالم و روزم خراب شد، اشک راه خودش را یافته بود و همچون آسمان بر گونه هایم می بارید، نفسم بند آمده بود. سرم را تکان دادم و نالیدم: ـ چرا؟ چرا؟ سام توکه نامرد نبودی. از جایش برخواست و روبرویم ایستاد: ـ به خدا راز نفهمیدم چی شد به خدا مجبور شدم، مجبور. به صورتش جیغ زدم: ـ چه اجباری من که یک زنم دارم می جنگم تو چرا نمی تونی.؟ چرا نتونستی، چرا؟ با مشت بر سینه اش کوبید،بی حرکت ایستاده بود و مشت های بی جان مرا به جان می خرید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه نماز اول وقت و معجزه امام رضا(ع ) بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند. آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد. بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند، من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم! و اوهم قضیه نماز و مرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد... درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!! روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم... آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم... رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد... گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه. بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت. پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.! به خودم گفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش کرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!! حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟ شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسر وقت اذان بخوانی.! متعجب شدم که او قضیه مرا ازکجا میدانست!؟ کمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.! همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!! منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.! درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز.. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!! اگرعصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود... نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم. شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و... رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم. رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت: مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.... * خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان ✨🌹 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید کانال داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت گربه آمد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !! ✨🌹 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید کانال داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘ امام صادق(عليه السلام) : «هركه در روز جمعه بعد از عصر هفتاد مرتبه بگويد: اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَيْهِ حق تعالى گناه گذشته او را بيامرزد و در بقيّه عمر او را نگاه دارد و اگر او گناه نداشته باشد، گناهان پدر و مادر او را بيامرزد». 📗مفاتیح الجنان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🚩 @Karbala_official0
📚 روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود. روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان کوتاه یک حکیم سالخورده‌ی چینی از دشتی پر از برف رد می‌شد که به زنی برخورد که گریه می‌کرد. حکیم پرسید: - شما چرا گریه می‌کنید؟ - چون به زندگی‌ام فکر می‌کنم، به جوانی‌ام، به آن چهره‌ی زیبایی که در آینه می‌دیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او می‌دانست که من بهار زندگی‌ام را به خاطر می‌آورم و گریه می‌کنم. حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطه‌ای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریه‌ی زن بند آمد. او پرسید: - شما در آن‌جا چه می‌بینید؟ حکیم پاسخ داد: - دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. می‌دانست که من در زمستان همیشه می‌توانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم. 📚 مكتوب 👤 پائولوکوئیلو 🔻💭 @Dastanvpand
این داستان درس زندگیە از دست ندید 💧یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی... در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.» متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!» مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.» پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. 💧بەکانال داستان بـپیـوندید👇    http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خدایا با امید به رحمت تو شب میخوابم و امید دارم که بهترینها را برایم رقم بزنی چون به لطف ومهربانیت یقین دارم شبتون بخیر ❤️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
مگه میشه امام حسین(ع) دوست داشته باشی و تو کانالش عضونباشی 😔💔 اونم کانال #دلتنگ_ڪربلا😭 که دل هر عاشقی پر🕊 میزنه👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 حتی یه ذره اقا رو دوس داری بیا☝️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شصت و شش🌹🌹🌹 ـ عشق وـ غیرت🌹🌹🌹 بغضم را به سختی قورت دادم، هر دو دستم کنار بدنم افتاد،حس می کردم نفس کشیدنم سخت شده، با همان حال خراب ادامه دادم: ـ سام توکه قرار نبود باکسی ازدواج کنی چطور ممکنه؟ به یکباره در صورتش جیغ زدم: ـ این راهش نیست نمی تونی با من همراه باشی بگو نمی تونم. سرش را تکان داد و خیره در صورتم آرام گفت: ـ به والای علی شرمنده اتم راز. دندان هایم را به هم فشردم و سرم را که از درد در حال انفجار بود با دستانم گرفتم چشمانم را بستم و اجازه دادم اشکم گونه هایم را خیس کند، پوز خندی از سر درد زدم، نگاهش کردم: ـ پس همون خانم که گوشی برداشت؟ ادامه حرفم برایم سخت بود، چطور قبول می کردم عشقم به یکباره نامرد شده و مرا دور زده، دستم را روی قلبم گذاشتم، نگرانی را از چهره اش دیدم به زبان آمد: ـ راز این کارو باخودت نکن به قرآن مجید من چاره ای نداشتم. جیغ زدم: ـ چطور چاره نداشتی لعنتی؟ من که یه دختر بودم این همه برای عشقمون جنگیدم، کتک خوردم، غرور داداشم رو شکستم. خنده ی درد آواری کردم: ـ اونوقت تو نتونستی از عشقت دفاع کنی؟ نتونستی یا نخواستی؟ ـ سرش را گرفت و نالید: ـ نمی تونم بیشتراز این توضیح بدم، فقط بدون عشق تو تا ابد در قلب منه راز. حالت تهوع داشتم،دستم را جلویش گرفتم: ـ بس کن سام، من این همه درد کشیدم برای این عشق پشیمان نیستم، باشه برو ولی بدون من مثل تو نیستم سر حرفم، سر قول هایی که به تو دادم می مونم، ثابت می کنم عشق واقعی یعنی چه. رهایش کردم و به راه افتادم، دنبالم دوید و صدایم کرد: ـ راز صبر کن برسونمت خونه. ایستادم وگفتم: ـ دنبال من نیا برو میخوام به درد خودم بمیرم. برو که اصلا نمی خوام حس کنم نامردی. راهی خیابان شدم، باران شدت گرفت و بر سر و جسم خورد شده ام شراق می زد، حال خوشی نداشتم، قدرت گرفتن کیفم را نداشتم، کیف از سر شانه ام سُر خورد، دسته اش را گرفتم، کیف روی زمین کشیده می شد، غر درد و بدبختی بودم، سام نفسم بود، با گریه نالیدم، "سام چطور دلت آمد؟ چدور من و ندیدی؟ نور چراغ ماشین ها زیر باران چشمک میزد، صدای سام را پشت سرم می شنیدم. یک بار مرا صدا می زد و بار دیگر با تلفن صخبت می کرد: - رامین خودتو برسون راز حالش خوش نیست. پوز خندی زدم، چطور نگران منه؟ این همه استقامت کردم، آخر خودش تیشه به ریشه ام زد. چشمانم را به سختی باز نگه داشته بودم، با یک دست دسته ی کیفم را گرفته و روی زمین می کشیدم، و ست دیگرم را روی قلبم گذاشتم، نفس نداشتم، اصلا چرا نفس بکشم؟ نمی دانم چقدر راه رفتم و سام پشت سرم راه می رفت، ایستادم و به سمتش چرخیدم، جیغ زدم: ـ لعنتی چرا دنبالم میای؟ برو پی زنت. کلمه ی زنت چقدر برایم سخت بود که دوتکه شدن قلبم را حس کردم! چشمانش سرخ بود، جواب داد: ـ راز به والای علی نمی تونم چیزی بگم فقط بدون مجبور شدم. راز تو جون منی، این کارو با خودت نکن. دیدگانم تار شده بود، بلندتر فریاد زدم ـ گریه نکن، گریه حق منه نه تو، دنبالم نیا. میخوام به درد خودم بنیرم، سام برو، برو دیگه دنبالم نیا. چتد نفر دورمان را گرفتن کسی را نمی دیدم، فقط صدایی شنیدم، کسی گفت: ـ خانم مشکلی پیش آمده؟ سرم را به اطراف چرخانم و غریدم، ـ به شما چه؟ مگه من از شما خواستم مشکلم رو حل کنید؟ برید گم شید همتون نامردید، نامرد. به راهم ادامه دادم و سام دنبالم دوید. ـ راز صبر کن کجا میری صبر کن الان رامین میاد. با شنیدن اسم رامین، برادر خوب و غیرتیم، بیشتر حالم خراب شد،نالیدم: ـ چطور تو روی رامین نگاه کنم؟ چطور بگم تو زرد از آب در آمدی؟ دیگر تحمل این همه بار را نداشتم، روی زانو افتادم، تنم خیس شد، چشمانم تار شد، زندگی بدون سام مساوی با مرگ بود، روی زمین افتادم، سام دوید سمتم و کنارم زانو زد، گریه می کرد، حالی نداشتم ولی اطراف را می دیدم، دستش را نزدیک کرد زیر شانه ام بگذارد که با غرش برادرم خشکش زد: ـ بهش دست نزن. از لای دیدگان تارم دویدن برادرم را به سمتم دیدم. کنارم زانو زد و بغلم کرد، بی درنگ بلندم کرد و پیشانیم را بوسید: ـ راز دردت به جونم چی شده؟ نالیدم: ـ داداش قلبم درد می کنه. نگران گفت: ـ چیزی نیست الان می برمت بیمارستان. چشمانم بسته شد، صدای غرشش را شنیدم: ـ وای به حالت حسام، اگه چیزیش بشه راهی قبرستانت می کنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ویرایش جدال عشق و غیرت: شصت و هفت🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 راویی: چشمان زیبا و پر اشک راز باز شد و آخرین نگاهش را نثار حسام گریان کرد. رامین در حالی که راز را به سینه داشت به سرعت سمت ماشینش که وسط خیابان رها کرده بود قدم برداشت، صدای ممتد بوق ماشین هایی که پشت ماشین رامین گیر کرده بودند گوش خراش شده بود، حسام همچنان دنبالش با قدم های بلند می رفت، ایستاد و با خشم گفت: ـ تو کجا؟ لعنت به من که به تو اعتماد کردم چی بهش گفتی که به این روز افتاده؟ منتظر جواب حسام نشد و به سمت ماشین دوید، حسام قبل از او در عقب را باز کرد، راز صندلی عقب جا گرفت، رامین دوید و ماشین را از جلو دور زد. حسام با نگرانی نگاهی به راز اندخت، غم عظیمی بر قلب مردانه اش سنگینی می کرد، بی درنگ در جلو را باز کرد و کنار رامین قرار گرفت، ماشین از زمین کنده شد و رامین با سرعت زیاد راه بیمارستان را پیش گرفت، نگاه تند و تیزش را نثار حسام کردو غرید: ـ چرا لال شدی بنال ببینم چه به روز راز آوری؟ اصلا کی بر گشتی؟ سام اشکش را نامحسوس پاک کرد و با شرمندگی گفت: ـ به خدا شرمنده ام. رامین محکم با هر دو دست روی فرمان کوبید و غرشی کرد: ـ لعنتی شرمندگی تو چه دردی از من دوا می کنه؟ بگو چه گندی زدی؟ حسام چرخید و راز بیهوش را نگاه کرد، چه کسی می دانست که این مرد چه می کشد. جوابی نداد. طولی نکشید به نزدیک ترین بیمارستان رسیدن. رامین جلدی از ماشین پیاده شدو خواهر بیهوشش را به آغوش کشید. به سمت اورژانس دوید، فریاد زد: کمک کنید، دکتر دکتر کجاس؟ چند پرستار دویدن سمتش، یکی گفت: ـ چی شده آقا بیاید بذارید روی تخت. رامین نگران نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی راز انداخت و گفت: ـ نمی دونم فقط قبل بیهوش شدن گفت:قلبم درد می کنه. راز را روی تخت گذاشت، پرستارها و دکتر مشغول معاینه ی از شدن، راز نفس نداشت!" به راستی که سامش نفسش بودو بی او نفس می خواست چکار؟" سریع به او اکسیژن وصل کردند، سرُم زدند و به بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند، سام می گریست و تکیه بر دیوار سرد و سنگی راهروی بیمارستان دستانش را بر سر گذاشت و به زمین نشست، رامین گریان به دنبال دکتر و پرستار می دوید و نظاره گر کارشان بود، پرسنل بیمارستان آنقدر عجله داشتند که کسی پاسخ گوی سوالها ی و نگرانی رامین نبود. بلاخره دکتر از بخش ویژه بیرون آمد، سام بلند شد و به سمتش دوید، رامین راه دکتر را سد کرد و نگران پرسید: ـ آقای دکتر بگید چی شده؟ دکتر که مردی میانسال بود گفت: ـ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ رامین جواب داد: ـ برادرشم، تورو خدا بگید چی شده؟ دکتر حالت ناراحتی به خود گرفت و گفت: ـ خواهرتون قبلا ناراحتی قلبی داشت؟ رامین با اخم پاسخ داد: ـ نه آقای دکتر. دکتر سرش را به آرامی تکان داد: متاسفانه خواهرتون سکته ی قلبی کرده، البته نگران نباشید حالشون بهتر میشه. خدا رو شکر خفیف بوده. دکتر از کنار رامین و حسام گذشت، سام محکم بر سر کوبید، گویا بدنش خالی کرده بود، و پایش توان وزنش را نداشت، خودش را به کنار دیوار رساند، رامین بهت زده رفتن دکتر را تماشا می کرد، هضم این موضوع برایش سخت بود، خواهر جوانش سکته کرده بود و مسبب این درد را کسی جز حسام نمی دانست! از بهت بیرون آمد و نگاه پر خشمم را به حسام دوخت و به سمتش خیز برداشت، یقه اش را گرفت و پشتش را به دیوار کوبید، از لای دندان های به هم فشرده غرید: ـ می کشمت حسام، بگو چه غلطی کردی؟ راز چرا به این روز در آمده؟ مشتش را روانه ی صورت حسام کرد، حسام جوابی نداشت و باری دیگر بی دفاع جلوی مشت های بی امان رامین ایستاد، پرستاران و پزشکان برای رهایی حسام از دست رامین تلاش می کردند، رامین غرید: ـ نامرد این جواب اعتماد من و راز بود؟ بگو چی بهش گفتی؟ رامین با سرو صورت خونی در حالی که وسط راهروی بیمارستان نشسته بود گفت: ـ بزن هرچقدر بزنی حقمه، من احمق خراب کردم داداش خراب، ولی به والای علی تقصیری ندارم. نگهبان های بیمارستان از راه رسیدن و به زور هر دویشان را از بیمارستان خارج کردند، هردو در حیاط بیمارستان خیره به هم بودند، سینه ی رامین از خشم به سرعت بالا و پایین می شد، سام خون دماغش را با پشت دست پاک کرد، گویا هر دو از تب و تاب افتاده باشند، حسام لب گشود و تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای رامین تعریف کرد، رامین دست به کمر آهی کشید و به حال خواهرش عاشقش گریست، آسمان با همه ی عظمتش بر سرشان می بارید و هر دو مرد همچون آسمان می باریدن، حسام برای عشق بر فنا رفته اش، رامین برای قلب شکسته ی و عشق بر باد رفته ی خواهرش. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شصت و هشت 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 لیهایش را به داخل دهان برد و متفکرانه حسام را نگاه کرد و به زبان آمد: ـ چی بهت بگم لعنتی؟ خواهر بیچاره ی من به خاطر تو با همه جنگید، نامرد تو بی تابیهاشو ندیدی، من دیدم و سوختم. توف به معرفتت که با غیرت منم بازی کردی. حسام بغض گلویش را قورت داد، کنار لبه ی جدول نشست و عاجزانه نالید: ـ حقمه هرچی بگی، حقم اصلا من و بکشی، به خداوندی خدا مطمئنم خطایی نکردم، ولی چه کنم گه گرفتار شدم. رامین دست به کمر زیر باران ایستاده بود و باران صورت پر خشمش را می شست، آهی کشید و سرش را تکان داد: -در هر صورت زخم بدی خواهر بی چاره ی من زدی، اینجوری خواستی مراقبش باشی؟ اینجور به من قول دادی؟ د لامصب توکه می دونستی چقدر خاطرت و میخواد، نمی شد این خبر و یه جور دیگه بهش بگی؟ حسام با مشت روی پاهایش کوبید و باران روی صورتش را کنار زد: ـ به خدا نمی خواستم از کسی بشنوه گفتم خودم بیام بلکه آسیبی نبینه، خدا منو بُکشه که اینقدر بی لیاقت بودم، رامین تورو خدا حلالم کنید، به والای علی تا عمر دارم روز خوش ندارم. تا عمر دارم حسرت به دل می مونم ولی چه که کنم که چاره ای ندارم. رامین نگاه پر دردش را نثارش کرد، آرام گفت: ـ دیگه این حرف ها فایده نداره برو پی زندگیت خواهر منم به حال خودش بذار با ندانم کاریت تو این سن سکته دادیش. برم ببینم حالش چطوره؟ خدایا چطور به مامان خبر بدم؟ روی پاشنه چرخید و به سمت در ورودی بیمارستان حرکت کرد، حسام بی درنگ بلند شدو دنبالش دوید، رامین به سمتش چرخید و با کف دست به تخت سینه اش زد و با خشم گفت: ـ ها تو کجا؟ نگاهش را از سر شانه ی رامین بالا کشید و راهروی بیمارستان را نگاه کرد: ـ میخوام ببینم حالش چطوره؟ رامین در حالی که خشمش را کنترل می کرد باری دیگر او را نزند محکم تر به سینه اش کوفت و گردن کج کرد و با اخم گفت: ـ تا اینجا هر دوتون رو درک کردم و حامیتون بودم، از الان دیگه نمی خوام حتی سایه اتو راز ببینه، برو پی کارت تا خونت رو نریختم. حسام نگران مچ دست رامین را گرفت، التماس کرد: ـ داداش تورو خدا فقط همین یک بار ببینمش به خدا خودمو گورم و گم می کنم. رامین باری دیگر حال دل این عاشق سرگشته را درک کرد بدون اینکه نگاهش کند گفت: ـ باشه ولی زود برو تا مامانم نرسیده، نمی خوام بویی ببرند که تو در این قضیه نقش داری، برو که نمی خوام مادر و پدرم هم بدونند من بی غیرت شدم. ویرایش جدال عشق و غیرت: برو که نمی خوام آبروی خواهرم مثل گلم پیش پدر و مادرم بریزه. حسام با پشت دست اشک هایش را پس زد، هنوز رد خون دماغش روی لبش بود، لبش لرزید، ـ داداش تا اخر عمر شرمنده ی تو رازم، نمی دونی چقدر احساس ناتوانی و بدبختی می کنم، کاش قلم پام می شکست و به تبریز نمی رسیدیم. کاش چپ می کردم و می مُردم، چشم داداش بی صدا می میبنمش و میرم. هر دو بی صدا به بخش مراقبت های ویژه رفتند، پرستار اجازه ی ورود نداد، حسام ملتمسانه خواست چند دقیقه عشق از دسته اش را ببیند، بلاخره پرستار رضایت داد، حسام بی صدا و با چشمانی که همچنو باران بهار می بارید کنار تخت دلدارش ایستاد، چقدر این دختر را دوست داشت فقط خدا می دانست ، چشمان زیبای راز بسته بود، حسام روی زانو افتاد، دستانش را کنار راز گذاشت ونالید: ـ راز چشماتو باز کن، حلالم کن عشق پاکم، حلال کن من احمق و نامرد و راز شرمم میاد بگم چه گندی زدم، می دونم صدامو می شنوی زود خوب شو شاد زندگی کن، زندگی که من میخواستم به تو بدم و نشد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شصت و نه🌹🌹🌹 جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 آه امان از دل عاشقی که می سوزد و توان انجام کاری را ندارد، دل دادن راحت است و کند سخت، حسام ناتوان از جایش بر خواست خم شد و با فاصله بدون اینکه لب هایش به لباس راز بخورد سینه اش را بوسید، جایی که قلب شکسته ی راز قرار داشت، کسی هق هق حسام را نشنید، باپشت دست اشک هایش را پاک کرد تا برای آخرین بار راز زیبایش را ببیند، اشک روی لبش را زبان زد: ـ آه رازکم، بی گناه پاک من، تا آخر عمرم حسرت بوسیدنت رو دارم، بدون هیچ کس، هیچ کس جای تو رو برای من بدبخت پر نمی کنه، خاک برسرم راز خاک. پرستار داخل شد جلو آمد و سرم راز را چک کرد، روبه حسام گفت: ـ زودتر برید بیرون قرار بود چند دقیقه باشید. حسام اشکش را پس زد، سرش را تکان داد،خیر به راز گفت: ـ چشم الان میرم. زیر لب ادامه داد: ـ باید برای همیشه برم. پرستار نگاهی به چهره ی اشک آلود حسام انداخت و لبخندی زد: ـ نگران نباشید حالش خوبه به زودی به بخش منتقل میشه. حسام با بغض لبخندی به تلخی زهر مار زد، چه کسی می دانست سوزش قلب حسام بیشتر از راز هست! آرام زمزمه کرد: ـ خوبه خدارو شکر. پرستار وضع راز را چک کرد، در حالی که به سمت در می رفت گفت: ـ شما هم زودتر بیاید بیرون. جوابی نشنید، حسام باری دیگر بغضش را قورت داد و نگاهش خیره به چهره ی زیبا و رنگ پریده ی راز ماند: ـ راز من کاری کردم که تورو از خودم محروم کنم، به خدا اصلا فکرش هم نمی کردم چنین بلایی سر عشقمون بیاد، مدام نگران این بودم که تو زیر بار این اجبار طاقت نیاری و بری. باری دیگر اشکش را پس زد تا چهره ی رازش را بهتر ببیند ادامه داد: ـ نمی دونستم خودم باعث این جدایی میشم، من عاشقت رو ببخش، فقط زود خوب شو زود من و فراموش کن چون لایق یاد آوردی نیستم. چون بی لیاقت بودم. نفسش را فوت کرد و به سمت در رفت دستش روی دستگیره ی در خشک شد، برگشت و باری دیگر راز را تماشا کرد، این تماشا با همه ی تماشاهای عمرش فرق داشت، هک کرد دختر معصوم و زخم خورده ی تقدیر این روزهایش، بیرون که رفت رامین را که تکیه به دیوار سنگی بیمارستان زده بود را دید، به سمتش رفت، رامین قامت راست کرد و گفت: ـ دیدیش حالش چطور بود؟ باصدای بمی گفت: ـ پرستار گفت:خوبه به زودی منتقلش می کنند بخش. رامین نگاه به چهره ی اشک بار حسام کرد، دستش را روی شانه ی خمیده اش گذاشت: ـ حسام می دونم که باید بری و درستشم همینه، برو نگران راز نباش قسمت هرچی باشه همون میشه، من مراقبشم. حسام در آغوش رامین جای گرفت و گریست، رامین دستان مردانه اش را دور شانه اش گذاشت و آرام به پشتش زد: قوی باش حسام گریه چیه؟ ناسلامتی مردی. حسام با هق هق مردانه گفت: ـ داداش شرمندتم، تو برادر خوبی هستی خیالم راحته مراقبشی، فقط به هوش آمد علت ازدواجم و نگو. از هم فاصله گرفتند،رامین جواب داد: ـ برو نگران نباش. الان مامان اینا میرسن زودتر برو نمی خوام دلیل این حال راز رو بدونند. ـ چشم داداش میرم. حسام خودش را بازنده می دانست، راه خروج بیمارستان را پیش گرفت و به سمت سر نوشت نامعلومش حرکت کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هفتاد🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 حسام با دلی خون از بیمارستان خارج شد، دلش نمی خواست رازش را تنها بگذارد، بنابر این به آن سمت خیابان رفت و تکیه به دیوار زد و خیره به بیمارستان شد، پدر و مادر راز از راه رسیدند، هر دو نگران حال راز بودند! رامین فقط گفته بود حالش به هم خورده مبادا پدر و مادر ناراحت شوند، رامین روی صندلی فلزی داخل راهرو، دستانش را در هم قفل و سرش را به دیوار تکیه داده بود، چشم برهم نهاده تا کمی آرامش یابد ولی امان از دردی که این برادر می کشید. با صدای مادر که از راه دور رامین را دیده بودند، چشمانش را باز کرد و بلند شد، خیلی زود پدر و مادر روبرویش قرار گرفتند، رامین سلام دادم، پدر ضمن پاسخ گویی پرسید: ـ سلام پسرم، چی شده؟ هنوز نمی دانست از حال زار خواهرش چه بگوید، جوابی نداد، مادر دستش را گرفت و نگران پرسید: ـ رامین حرف بزن، نکنه تصادف کرده؟ رامین کلافه شد، دست مادر را پس زد و گفت: ـ ای بابا مامان کمی حالش بد بود الان بهتره. مادر نگاهی به اطراف کرد: ـ خب کجاس چرا بخش اورژانس نیست. بریم ببینمش نکنه چیزی لازم داشته باشه. به سمتی حرکت کرد رامین دستی داخل موهایش کرد و صدایش زد: ـ صبر کن مامان کجا می ری؟ مادر ایستادو به سمتش چرخید، پدر گفت: ـ رامین این رفتارت نشون می ده چیزی شده، بگو ببینم چی شده؟ سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت: ـ راز بخش مراقبت های ویژه اس. پدر نگران شد و بازوی پسرش را گرفت و تکان داد: ـ حرف بزن پسر چه اتفاقی افتاده؟ مادر بر گشت و کنار پدر ایستاد، رامین با شرمندگی واب داد: ـ راز سکته ی قلبی کرده. پدر اخمی کرد، لحظاتی این جمله را در ذهن حلاجی کرد، مگر می شود؟ دخترکش هنوز خیلی جوان بود! به زبان آمد: ـ چی میگی رامین؟ مادر خم شدو روی زانوش زد، اشکش جاری شد و ناله سر داد: ـ یا امام هشتم، چطور سکته کرده؟ راز هنوز بچه اس. رامین عصبانی شد و گفت: ـ بچه اس؟ جوونه؟ ببینید با اجبارتون با فشار روحی روانیی که بهش دادی از پا افتاد، حالا خیالتون راحت شد؟ پدر بی تاب و نگران شد، مادر گریه اش شدت گرفت، پدر گفت: ـ چه ربطی داره آخه مگه هرکس خواستگار داره سکته می کنه؟ رامین که درد کشیده بود از غم خواهرش با بغض گلویش جواب داد: ـ نخیر؛وقتی اجبار باشه و راهی نباشه اینجور میشه، اون پسره حسام چش بود که قبول نکردید؟ آقا بزرگ عزیز و بزرگ ماس درست، ولی شما به زندگی و آینده، به عشق دخترتون فکر نکردید اینم نتیجه اش، مادر تاب نیاورد و روی صندلی نشست، چادرش را که سرشانه افتاده بود، سر کرد و روی پازد، با گریه گفت: ـ ای خدا بچه ام ناقص شد حالا جواب خواستگارشو چی بدیم؟ وای همه چیز خراب شد. پدر که ناراحت بود گفت: ـ خانوم الان وقت این حرفا نیست. باری دیگر خون رامین به جوش آمد و با عصبانیت و کمی بلند گفت: ـ گور پدر خواستگار، نگران چی هستی؟ دخترت داره می میره بعد شما تو فکر خواستگاری؟ دستش را داخل موهایش کرد، چرخی دور خودش زد، پدر رو به رامین گفت: ـ نمیشه ببینیمش؟ کجاس الان؟ حالش خیلی بده؟ رامین نفسی تازه کرد، خیره به سنگ فرش سفید بیمارستان پاسخ داد: ـ نمیذارن،گفتن صبر کنیم تا به بخش انتقالش بدن. مادر بی تاب برخواست و گفت: ـ من باید ببینمش، من و ببر پیشش. رامین دستش را تکان داد: ـ نمیذارن مادر من. پرستاری که برای چک کردن حال بیماران داخل اتاقشان می شد، نزدیک آن ها شد و گفت: ـ بفرمایید بیرون باشید، اینجا نباید شلوغ کنید وقت ملاقات نیست که.. مادر جلو رفت و خواهش کرد، پرستار از کنارش رد شد و گفت: نمیشه که همین چند،دقیقه پیش اون آقا داخل شده نمی تونم که همرو بفرستم داخل، اینجور باشه چه فرقی با بخش داره؟ اونجا بخش ویژه اس بذارید استراحت کنه پرستار به سرعت از آنجا دور شد. پدر و مادر همزمان پرسیدن: ـ کدام آقا؟ رامین سریع جواب داد: ـ آقا کدومه؟ اشتباه گرفته بابا، ازبس مریض تو این بیمارستانه که اونم قاطی کرده. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662