📚#حکایت_ملانصرالدین_و_رحمت_خدا
روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود.
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟
#کانال_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان کوتاه
یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد که به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید:
- شما چرا گریه میکنید؟
- چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:
- شما در آنجا چه میبینید؟
حکیم پاسخ داد:
- دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.
📚 مكتوب
👤 پائولوکوئیلو
🔻💭 @Dastanvpand
این داستان درس زندگیە از دست ندید
💧یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی...
در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟» پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟» متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
💧بەکانال داستان بـپیـوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت شصت و شش🌹🌹🌹
#جدال ـ عشق وـ غیرت🌹🌹🌹
بغضم را به سختی قورت دادم، هر دو دستم کنار بدنم افتاد،حس می کردم نفس کشیدنم سخت شده، با همان حال خراب ادامه دادم:
ـ سام توکه قرار نبود باکسی ازدواج کنی چطور ممکنه؟
به یکباره در صورتش جیغ زدم:
ـ این راهش نیست نمی تونی با من همراه باشی بگو نمی تونم.
سرش را تکان داد و خیره در صورتم آرام گفت:
ـ به والای علی شرمنده اتم راز.
دندان هایم را به هم فشردم و سرم را که از درد در حال انفجار بود با دستانم گرفتم چشمانم را بستم و اجازه دادم اشکم گونه هایم را خیس کند، پوز خندی از سر درد زدم، نگاهش کردم:
ـ پس همون خانم که گوشی برداشت؟
ادامه حرفم برایم سخت بود، چطور قبول می کردم عشقم به یکباره نامرد شده و مرا دور زده، دستم را روی قلبم گذاشتم، نگرانی را از چهره اش دیدم به زبان آمد:
ـ راز این کارو باخودت نکن به قرآن مجید من چاره ای نداشتم.
جیغ زدم:
ـ چطور چاره نداشتی لعنتی؟ من که یه دختر بودم این همه برای عشقمون جنگیدم، کتک خوردم، غرور داداشم رو شکستم.
خنده ی درد آواری کردم:
ـ اونوقت تو نتونستی از عشقت دفاع کنی؟ نتونستی یا نخواستی؟
ـ سرش را گرفت و نالید:
ـ نمی تونم بیشتراز این توضیح بدم، فقط بدون عشق تو تا ابد در قلب منه راز.
حالت تهوع داشتم،دستم را جلویش گرفتم:
ـ بس کن سام، من این همه درد کشیدم برای این عشق پشیمان نیستم، باشه برو ولی بدون من مثل تو نیستم سر حرفم، سر قول هایی که به تو دادم می مونم، ثابت می کنم عشق واقعی یعنی چه.
رهایش کردم و به راه افتادم، دنبالم دوید و صدایم کرد:
ـ راز صبر کن برسونمت خونه.
ایستادم وگفتم:
ـ دنبال من نیا برو میخوام به درد خودم بمیرم. برو که اصلا نمی خوام حس کنم نامردی.
راهی خیابان شدم، باران شدت گرفت و بر سر و جسم خورد شده ام شراق می زد، حال خوشی نداشتم، قدرت گرفتن کیفم را نداشتم، کیف از سر شانه ام سُر خورد، دسته اش را گرفتم، کیف روی زمین کشیده می شد، غر درد و بدبختی بودم، سام نفسم بود، با گریه نالیدم، "سام چطور دلت آمد؟ چدور من و ندیدی؟ نور چراغ ماشین ها زیر باران چشمک میزد، صدای سام را پشت سرم می شنیدم. یک بار مرا صدا می زد و بار دیگر با تلفن صخبت می کرد:
- رامین خودتو برسون راز حالش خوش نیست.
پوز خندی زدم، چطور نگران منه؟ این همه استقامت کردم، آخر خودش تیشه به ریشه ام زد.
چشمانم را به سختی باز نگه داشته بودم، با یک دست دسته ی کیفم را گرفته و روی زمین می کشیدم، و ست دیگرم را روی قلبم گذاشتم، نفس نداشتم، اصلا چرا نفس بکشم؟
نمی دانم چقدر راه رفتم و سام پشت سرم راه می رفت، ایستادم و به سمتش چرخیدم، جیغ زدم:
ـ لعنتی چرا دنبالم میای؟ برو
پی زنت.
کلمه ی زنت چقدر برایم سخت بود که دوتکه شدن قلبم را حس کردم!
چشمانش سرخ بود، جواب داد:
ـ راز به والای علی نمی تونم چیزی بگم فقط بدون مجبور شدم. راز تو جون منی، این کارو با خودت نکن.
دیدگانم تار شده بود، بلندتر فریاد زدم
ـ گریه نکن، گریه حق منه نه تو، دنبالم نیا. میخوام به درد خودم بنیرم، سام برو، برو دیگه دنبالم نیا.
چتد نفر دورمان را گرفتن کسی را نمی دیدم، فقط صدایی شنیدم، کسی گفت:
ـ خانم مشکلی پیش آمده؟
سرم را به اطراف چرخانم و غریدم،
ـ به شما چه؟ مگه من از شما خواستم مشکلم رو حل کنید؟ برید گم شید همتون نامردید، نامرد.
به راهم ادامه دادم و سام دنبالم دوید.
ـ راز صبر کن کجا میری صبر کن الان رامین میاد.
با شنیدن اسم رامین، برادر خوب و غیرتیم، بیشتر حالم خراب شد،نالیدم:
ـ چطور تو روی رامین نگاه کنم؟ چطور بگم تو زرد از آب در آمدی؟
دیگر تحمل این همه بار را نداشتم، روی زانو افتادم، تنم خیس شد، چشمانم تار شد، زندگی بدون سام مساوی با مرگ بود، روی زمین افتادم، سام دوید سمتم و کنارم زانو زد، گریه می کرد، حالی نداشتم ولی اطراف را می دیدم، دستش را نزدیک کرد زیر شانه ام بگذارد که با غرش برادرم خشکش زد:
ـ بهش دست نزن.
از لای دیدگان تارم دویدن برادرم را به سمتم دیدم. کنارم زانو زد و بغلم کرد، بی درنگ بلندم کرد و پیشانیم را بوسید:
ـ راز دردت به جونم چی شده؟
نالیدم:
ـ داداش قلبم درد می کنه.
نگران گفت:
ـ چیزی نیست الان می برمت بیمارستان.
چشمانم بسته شد، صدای غرشش را شنیدم:
ـ وای به حالت حسام، اگه چیزیش بشه راهی قبرستانت می کنم.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ویرایش جدال عشق و غیرت:
#پارت شصت و هفت🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
راویی:
چشمان زیبا و پر اشک راز باز شد و آخرین نگاهش را نثار حسام گریان کرد.
رامین در حالی که راز را به سینه داشت به سرعت سمت ماشینش که وسط خیابان رها کرده بود قدم برداشت، صدای ممتد بوق ماشین هایی که پشت ماشین رامین گیر کرده بودند گوش خراش شده بود، حسام همچنان دنبالش با قدم های بلند
می رفت، ایستاد و با خشم گفت:
ـ تو کجا؟ لعنت به من که به تو اعتماد کردم چی بهش گفتی که به این روز افتاده؟
منتظر جواب حسام نشد و به سمت ماشین دوید، حسام قبل از او در عقب را باز کرد، راز صندلی عقب جا گرفت، رامین دوید و ماشین را از جلو دور زد.
حسام با نگرانی نگاهی به راز اندخت،
غم عظیمی بر قلب مردانه اش سنگینی می کرد، بی درنگ در جلو را باز کرد و کنار رامین قرار گرفت،
ماشین از زمین کنده شد و رامین با سرعت زیاد راه بیمارستان را پیش گرفت، نگاه تند و تیزش را نثار حسام کردو غرید:
ـ چرا لال شدی بنال ببینم چه به روز راز آوری؟ اصلا کی بر گشتی؟
سام اشکش را نامحسوس پاک کرد و با شرمندگی گفت:
ـ به خدا شرمنده ام.
رامین محکم با هر دو دست روی فرمان کوبید و غرشی کرد:
ـ لعنتی شرمندگی تو چه دردی از من دوا می کنه؟ بگو چه گندی زدی؟
حسام چرخید و راز بیهوش را نگاه کرد، چه کسی می دانست که این مرد چه می کشد.
جوابی نداد.
طولی نکشید به نزدیک ترین بیمارستان رسیدن. رامین جلدی از ماشین پیاده شدو خواهر بیهوشش را به آغوش کشید.
به سمت اورژانس دوید، فریاد زد:
کمک کنید، دکتر دکتر کجاس؟
چند پرستار دویدن سمتش، یکی گفت:
ـ چی شده آقا بیاید بذارید روی تخت.
رامین نگران نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی راز انداخت و گفت:
ـ نمی دونم فقط قبل بیهوش شدن گفت:قلبم درد می کنه.
راز را روی تخت گذاشت، پرستارها و دکتر مشغول معاینه ی از شدن،
راز نفس نداشت!" به راستی که سامش نفسش بودو بی او نفس می خواست چکار؟"
سریع به او اکسیژن وصل کردند، سرُم زدند و به بخش مراقبت های ویژه منتقل کردند، سام می گریست و تکیه بر دیوار سرد و سنگی راهروی بیمارستان دستانش را بر سر گذاشت و به زمین نشست، رامین گریان به دنبال دکتر و پرستار می دوید و نظاره گر کارشان بود، پرسنل بیمارستان آنقدر عجله داشتند که کسی پاسخ گوی سوالها ی و نگرانی رامین نبود.
بلاخره دکتر از بخش ویژه بیرون آمد، سام بلند شد و به سمتش دوید، رامین راه دکتر را سد کرد و نگران پرسید:
ـ آقای دکتر بگید چی شده؟
دکتر که مردی میانسال بود گفت:
ـ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
رامین جواب داد:
ـ برادرشم، تورو خدا بگید چی شده؟
دکتر حالت ناراحتی به خود گرفت و گفت:
ـ خواهرتون قبلا ناراحتی قلبی داشت؟
رامین با اخم پاسخ داد:
ـ نه آقای دکتر.
دکتر سرش را به آرامی تکان داد:
متاسفانه خواهرتون سکته ی قلبی کرده، البته نگران نباشید حالشون بهتر میشه. خدا رو شکر خفیف بوده.
دکتر از کنار رامین و حسام گذشت، سام محکم بر سر کوبید، گویا بدنش خالی کرده بود، و پایش توان وزنش را نداشت، خودش را به کنار دیوار رساند، رامین بهت زده رفتن دکتر را تماشا
می کرد، هضم این موضوع برایش سخت بود، خواهر جوانش سکته کرده بود و مسبب این درد را کسی جز حسام نمی دانست!
از بهت بیرون آمد و نگاه پر خشمم را به حسام دوخت و به سمتش خیز برداشت، یقه اش را گرفت و پشتش را به دیوار کوبید، از لای دندان های به هم فشرده غرید:
ـ می کشمت حسام، بگو چه غلطی کردی؟ راز چرا به این روز در آمده؟
مشتش را روانه ی صورت حسام کرد،
حسام جوابی نداشت و باری دیگر
بی دفاع جلوی مشت های بی امان رامین ایستاد، پرستاران و پزشکان برای رهایی حسام از دست رامین تلاش می کردند،
رامین غرید:
ـ نامرد این جواب اعتماد من و راز بود؟
بگو چی بهش گفتی؟
رامین با سرو صورت خونی در حالی که وسط راهروی بیمارستان نشسته بود گفت:
ـ بزن هرچقدر بزنی حقمه، من احمق
خراب کردم داداش خراب، ولی به والای علی تقصیری ندارم.
نگهبان های بیمارستان از راه رسیدن و به زور هر دویشان را از بیمارستان خارج کردند،
هردو در حیاط بیمارستان خیره به هم بودند، سینه ی رامین از خشم به سرعت بالا و پایین می شد، سام خون دماغش را با پشت دست پاک کرد،
گویا هر دو از تب و تاب افتاده باشند، حسام لب گشود و تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای رامین تعریف کرد، رامین دست به کمر آهی کشید و به حال خواهرش عاشقش گریست،
آسمان با همه ی عظمتش بر سرشان می بارید و هر دو مرد همچون آسمان می باریدن، حسام برای عشق بر فنا
رفته اش، رامین برای قلب شکسته ی و عشق بر باد رفته ی خواهرش.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت شصت و هشت 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
لیهایش را به داخل دهان برد و متفکرانه حسام را نگاه کرد و به زبان آمد:
ـ چی بهت بگم لعنتی؟ خواهر بیچاره ی من به خاطر تو با همه جنگید، نامرد تو بی تابیهاشو ندیدی، من دیدم و سوختم. توف به معرفتت که با غیرت منم بازی کردی.
حسام بغض گلویش را قورت داد، کنار لبه ی جدول نشست و عاجزانه نالید:
ـ حقمه هرچی بگی، حقم اصلا من و بکشی، به خداوندی خدا مطمئنم خطایی نکردم، ولی چه کنم گه گرفتار شدم.
رامین دست به کمر زیر باران ایستاده بود و باران صورت پر خشمش را می شست، آهی کشید و سرش را تکان داد:
-در هر صورت زخم بدی خواهر بی چاره ی من زدی، اینجوری خواستی مراقبش باشی؟ اینجور به من قول دادی؟ د لامصب توکه می دونستی چقدر خاطرت و میخواد، نمی شد این خبر و یه جور دیگه بهش بگی؟
حسام با مشت روی پاهایش کوبید و باران روی صورتش را کنار زد:
ـ به خدا نمی خواستم از کسی بشنوه گفتم خودم بیام بلکه آسیبی نبینه، خدا منو بُکشه که اینقدر بی لیاقت بودم، رامین تورو خدا حلالم کنید،
به والای علی تا عمر دارم روز خوش ندارم.
تا عمر دارم حسرت به دل می مونم ولی چه که کنم که چاره ای ندارم.
رامین نگاه پر دردش را نثارش کرد، آرام گفت:
ـ دیگه این حرف ها فایده نداره برو پی زندگیت خواهر منم به حال خودش بذار با ندانم کاریت تو این سن سکته دادیش. برم ببینم حالش چطوره؟ خدایا چطور به مامان خبر بدم؟
روی پاشنه چرخید و به سمت در ورودی بیمارستان حرکت کرد، حسام بی درنگ بلند شدو دنبالش دوید، رامین به سمتش چرخید و با کف دست به تخت سینه اش زد و با خشم گفت:
ـ ها تو کجا؟
نگاهش را از سر شانه ی رامین بالا کشید و راهروی بیمارستان را نگاه کرد:
ـ میخوام ببینم حالش چطوره؟
رامین در حالی که خشمش را کنترل می کرد باری دیگر او را نزند محکم تر به سینه اش کوفت و گردن کج کرد و با اخم گفت:
ـ تا اینجا هر دوتون رو درک کردم و حامیتون بودم، از الان دیگه نمی خوام حتی سایه اتو راز ببینه، برو پی کارت تا خونت رو نریختم.
حسام نگران مچ دست رامین را گرفت، التماس کرد:
ـ داداش تورو خدا فقط همین یک بار ببینمش به خدا خودمو گورم و گم می کنم.
رامین باری دیگر حال دل این عاشق سرگشته را درک کرد بدون اینکه نگاهش کند گفت:
ـ باشه ولی زود برو تا مامانم نرسیده، نمی خوام بویی ببرند که تو در این قضیه نقش داری، برو که نمی خوام مادر و پدرم هم بدونند من بی غیرت شدم.
ویرایش جدال عشق و غیرت:
برو که نمی خوام آبروی خواهرم مثل گلم پیش پدر و مادرم بریزه.
حسام با پشت دست اشک هایش را پس زد، هنوز رد خون دماغش روی لبش بود، لبش لرزید،
ـ داداش تا اخر عمر شرمنده ی تو رازم، نمی دونی چقدر احساس ناتوانی و بدبختی می کنم، کاش قلم پام می شکست و به تبریز نمی رسیدیم. کاش چپ می کردم و می مُردم، چشم داداش بی صدا می میبنمش و میرم.
هر دو بی صدا به بخش مراقبت های ویژه رفتند، پرستار اجازه ی ورود نداد، حسام ملتمسانه خواست چند دقیقه عشق از دسته اش را ببیند، بلاخره پرستار رضایت داد،
حسام بی صدا و با چشمانی که همچنو باران بهار می بارید کنار تخت دلدارش ایستاد، چقدر این دختر را دوست داشت فقط خدا می دانست ، چشمان زیبای راز بسته بود، حسام روی زانو افتاد، دستانش را کنار راز گذاشت ونالید:
ـ راز چشماتو باز کن، حلالم کن عشق پاکم، حلال کن من احمق و نامرد و راز شرمم میاد بگم چه گندی زدم، می دونم صدامو می شنوی زود خوب شو شاد زندگی کن، زندگی که من میخواستم به تو بدم و نشد.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت شصت و نه🌹🌹🌹
جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
آه امان از دل عاشقی که می سوزد و توان انجام کاری را ندارد،
دل دادن راحت است و کند سخت،
حسام ناتوان از جایش بر خواست
خم شد و با فاصله بدون اینکه
لب هایش به لباس راز بخورد سینه اش را بوسید، جایی که قلب شکسته ی راز قرار داشت، کسی هق هق حسام را نشنید، باپشت دست اشک هایش را پاک کرد تا برای آخرین بار راز زیبایش را ببیند، اشک روی لبش را زبان زد:
ـ آه رازکم، بی گناه پاک من، تا آخر عمرم حسرت بوسیدنت رو دارم، بدون هیچ کس، هیچ کس جای تو رو برای من بدبخت پر نمی کنه، خاک برسرم راز خاک.
پرستار داخل شد جلو آمد و سرم راز را چک کرد، روبه حسام گفت:
ـ زودتر برید بیرون قرار بود چند دقیقه باشید.
حسام اشکش را پس زد، سرش را تکان داد،خیر به راز گفت:
ـ چشم الان میرم.
زیر لب ادامه داد:
ـ باید برای همیشه برم.
پرستار نگاهی به چهره ی اشک آلود حسام انداخت و لبخندی زد:
ـ نگران نباشید حالش خوبه به زودی به بخش منتقل میشه.
حسام با بغض لبخندی به تلخی زهر مار زد، چه کسی می دانست سوزش قلب حسام بیشتر از راز هست!
آرام زمزمه کرد:
ـ خوبه خدارو شکر.
پرستار وضع راز را چک کرد، در حالی که به سمت در می رفت گفت:
ـ شما هم زودتر بیاید بیرون.
جوابی نشنید،
حسام باری دیگر بغضش را قورت داد و نگاهش خیره به چهره ی زیبا و رنگ پریده ی راز ماند:
ـ راز من کاری کردم که تورو از خودم محروم کنم، به خدا اصلا فکرش هم نمی کردم چنین بلایی سر عشقمون بیاد، مدام نگران این بودم که تو زیر بار این اجبار طاقت نیاری و بری.
باری دیگر اشکش را پس زد تا چهره ی رازش را بهتر ببیند ادامه داد:
ـ نمی دونستم خودم باعث این جدایی میشم، من عاشقت رو ببخش،
فقط زود خوب شو زود من و فراموش کن چون لایق یاد آوردی نیستم. چون بی لیاقت بودم.
نفسش را فوت کرد و به سمت در رفت دستش روی دستگیره ی در خشک شد، برگشت و باری دیگر راز را تماشا کرد، این تماشا با همه ی تماشاهای عمرش فرق داشت، هک کرد دختر معصوم و زخم خورده ی تقدیر این روزهایش،
بیرون که رفت رامین را که تکیه به دیوار سنگی بیمارستان زده بود را دید، به سمتش رفت، رامین قامت راست کرد و گفت:
ـ دیدیش حالش چطور بود؟
باصدای بمی گفت:
ـ پرستار گفت:خوبه به زودی منتقلش می کنند بخش.
رامین نگاه به چهره ی اشک بار حسام کرد، دستش را روی شانه ی خمیده اش گذاشت:
ـ حسام می دونم که باید بری و درستشم همینه، برو نگران راز نباش قسمت هرچی باشه همون میشه، من مراقبشم.
حسام در آغوش رامین جای گرفت و گریست، رامین دستان مردانه اش را دور شانه اش گذاشت و آرام به پشتش زد:
قوی باش حسام گریه چیه؟ ناسلامتی مردی.
حسام با هق هق مردانه گفت:
ـ داداش شرمندتم، تو برادر خوبی هستی خیالم راحته مراقبشی، فقط به هوش آمد علت ازدواجم و نگو.
از هم فاصله گرفتند،رامین جواب داد:
ـ برو نگران نباش. الان مامان اینا میرسن زودتر برو نمی خوام دلیل این حال راز رو بدونند.
ـ چشم داداش میرم.
حسام خودش را بازنده می دانست، راه خروج بیمارستان را پیش گرفت و به سمت سر نوشت نامعلومش حرکت کرد.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت هفتاد🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
حسام با دلی خون از بیمارستان خارج شد، دلش نمی خواست رازش را تنها بگذارد، بنابر این به آن سمت خیابان رفت و تکیه به دیوار زد و خیره به بیمارستان شد،
پدر و مادر راز از راه رسیدند، هر دو نگران حال راز بودند! رامین فقط گفته بود حالش به هم خورده مبادا پدر و مادر ناراحت شوند، رامین روی صندلی فلزی داخل راهرو، دستانش را در هم قفل و سرش را به دیوار تکیه داده بود،
چشم برهم نهاده تا کمی آرامش یابد ولی امان از دردی که این برادر می کشید.
با صدای مادر که از راه دور رامین را دیده بودند، چشمانش را باز کرد و بلند شد، خیلی زود پدر و مادر روبرویش قرار گرفتند، رامین سلام دادم، پدر ضمن پاسخ گویی پرسید:
ـ سلام پسرم، چی شده؟
هنوز نمی دانست از حال زار خواهرش چه بگوید، جوابی نداد، مادر دستش را گرفت و نگران پرسید:
ـ رامین حرف بزن، نکنه تصادف کرده؟
رامین کلافه شد، دست مادر را پس زد و گفت:
ـ ای بابا مامان کمی حالش بد بود الان بهتره.
مادر نگاهی به اطراف کرد:
ـ خب کجاس چرا بخش اورژانس نیست. بریم ببینمش نکنه چیزی لازم داشته باشه.
به سمتی حرکت کرد رامین دستی داخل موهایش کرد و صدایش زد:
ـ صبر کن مامان کجا می ری؟
مادر ایستادو به سمتش چرخید، پدر گفت:
ـ رامین این رفتارت نشون می ده چیزی شده، بگو ببینم چی شده؟
سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
ـ راز بخش مراقبت های ویژه اس.
پدر نگران شد و بازوی پسرش را گرفت و تکان داد:
ـ حرف بزن پسر چه اتفاقی افتاده؟
مادر بر گشت و کنار پدر ایستاد، رامین با شرمندگی واب داد:
ـ راز سکته ی قلبی کرده.
پدر اخمی کرد، لحظاتی این جمله را در ذهن حلاجی کرد، مگر می شود؟ دخترکش هنوز خیلی جوان بود!
به زبان آمد:
ـ چی میگی رامین؟
مادر خم شدو روی زانوش زد، اشکش جاری شد و ناله سر داد:
ـ یا امام هشتم، چطور سکته کرده؟ راز هنوز بچه اس.
رامین عصبانی شد و گفت:
ـ بچه اس؟ جوونه؟
ببینید با اجبارتون با فشار روحی روانیی که بهش دادی از پا افتاد، حالا خیالتون راحت شد؟
پدر بی تاب و نگران شد، مادر گریه اش شدت گرفت، پدر گفت:
ـ چه ربطی داره آخه مگه هرکس خواستگار داره سکته می کنه؟
رامین که درد کشیده بود از غم خواهرش با بغض گلویش جواب داد:
ـ نخیر؛وقتی اجبار باشه و راهی نباشه اینجور میشه، اون پسره حسام چش بود که قبول نکردید؟
آقا بزرگ عزیز و بزرگ ماس درست، ولی شما به زندگی و آینده، به عشق دخترتون فکر نکردید اینم نتیجه اش،
مادر تاب نیاورد و روی صندلی نشست، چادرش را که سرشانه افتاده بود، سر کرد و روی پازد، با گریه گفت:
ـ ای خدا بچه ام ناقص شد حالا جواب خواستگارشو چی بدیم؟ وای همه چیز خراب شد.
پدر که ناراحت بود گفت:
ـ خانوم الان وقت این حرفا نیست.
باری دیگر خون رامین به جوش آمد و با عصبانیت و کمی بلند گفت:
ـ گور پدر خواستگار، نگران چی هستی؟ دخترت داره می میره بعد شما تو فکر خواستگاری؟
دستش را داخل موهایش کرد، چرخی دور خودش زد،
پدر رو به رامین گفت:
ـ نمیشه ببینیمش؟ کجاس الان؟ حالش خیلی بده؟
رامین نفسی تازه کرد، خیره به سنگ فرش سفید بیمارستان پاسخ داد:
ـ نمیذارن،گفتن صبر کنیم تا به بخش انتقالش بدن.
مادر بی تاب برخواست و گفت:
ـ من باید ببینمش، من و ببر پیشش.
رامین دستش را تکان داد:
ـ نمیذارن مادر من.
پرستاری که برای چک کردن حال بیماران داخل اتاقشان می شد، نزدیک آن ها شد و گفت:
ـ بفرمایید بیرون باشید، اینجا نباید شلوغ کنید وقت ملاقات نیست که..
مادر جلو رفت و خواهش کرد، پرستار از کنارش رد شد و گفت:
نمیشه که همین چند،دقیقه پیش اون آقا داخل شده نمی تونم که همرو بفرستم داخل، اینجور باشه چه فرقی با بخش داره؟ اونجا بخش ویژه اس بذارید استراحت کنه
پرستار به سرعت از آنجا دور شد. پدر و مادر همزمان پرسیدن:
ـ کدام آقا؟
رامین سریع جواب داد:
ـ آقا کدومه؟ اشتباه گرفته بابا، ازبس مریض تو این بیمارستانه که اونم قاطی کرده.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
قسمت جدید رمان جدال عشق و غیرت، به صوتی 😍👆
#پارت هفتاد و یک 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
پدر و مادر متعجب نگاهش کردند، رامین نمی خواست والدینش راز خواهرش را بدانند چرا که از نظر خودش غیرتش زیر سوال می رفت، او هر کاری کرده بود برای خوشحالی خواهرش بود، اما بد روزگار یا تقدیر
در این کار دخیل بود.
لحظات برای خانواده ی راز سخت سپری می شد و دخترک ما بی حال و رنگ پریده روی تخت خوابیده و به راستی که قلبش شکسته بود.
بلاخره بعد از چند ساعت وضعیتش ثابت شد، به هوش بود و هنوز سوزش قلبش آزارش می داد، دلش نمی خواست چشم باز کند و دنیای فانی را ببیند، دنیایی که تمام درد های عالم را سرش ریخته بود، به بخش منتقل شد، اعضای خانواده کنار تخت تا اتاقش همراهیش کردند، مادر اشکش را پاک کرد و دست راز گرفت، خیره به چهره ی رنگ پریده اش خطاب به پرستار گفت:
ـ خانم پرستار چرا چشماش و باز نمی کنه؟
پرستار سرُمش را چک کرد و جواب داد:
ـ نگران نباشید خوشبختانه خطر رفع شده از خستگیشه.
ویرایش جدال عشق و غیرت:
مادر دست راز را نوازش کرد، پدر کنارش قرار گرفت،خم شد و پیشانیش رابوسید، آرام گفت:
ـ دختر بابا چشماتو باز کن، گل نازم چرا اینجوری شدی؟
مادر آهی کشید و گفت:
ـ مگه چند سالشه این بلا سرش آمد؟
پدر قامت راست کرد، نگاهی به رامین انداخت و گفت:
ـ پسرم زنگ بزن به اون آقای جون خبر بده؛ بیان راز رو ببینند شاید حالش زودتر خوب شد.
مادر چنگی به صورت زد و هراسان گفت:
ـ وای نه، بهتره کسی نفهمه، می خوای انگشت نمای فامیل بشیم که دخترشون ناراحتی قلبی داره؟ می دونی به گوش خواستگارش برسه چی میشه؟
مادر مشغول صحبت با پدر بود، خشم در چهره ی رامین پدیدار شد، دستش را چنان مشت کرده بود که رگهایش متورم شده شده بود، دندانهایش را محکم بر هم می سایید، قصد داشت احترتم والدینش را نگه دارد ولی لحنش تند بود. پایین تخت راز ایستاد و با خشم ولی آرام غر زد:
ـ مامان به چی فکر می کنی؟ مگه راز چند سالشه نگرانی خواستگاریش به هم بخوره؟ خلاف شرع که نکرده! مریض شده همین! بره به درک اون پسره ی نحس، از وقتی اسمش تو خونه ی ما آمد گند زده به زندگی ما.
اصلا رفتار اخیر شما با این دختر باعث این بلا شد.
پدر محکم ولی باصدای آرامی لب زد:
ـ تمامش کن رامین الان وقت این حرفا نیست.
رامین پوزخندی که از سر عصبانیت زد دست به سینه ایستاد، رویش را برگرداند:
ـ بله کلا حرف حق، وقت و زمان نداره، فقط زور و اجبار همیشه تو خونه ی ما حرف اول رو میزنه. جالب اینجاس پشیمانم نمی شید!
مادر با عصبانیت گفت:
ـ رامین چی فکر کردی؟ راز پاره ی تن ماس، من مادرم و برای زندگیش نگرانم.
لب های رامین از شدت خشم لرزیدن گرفت:
ـ بله مادری، همجنس دخترتی ولی درکش نکردی، تنهاش گذاشتی... اینم عاقبتش.
به راز اشاره کرد و از اتاق خارج شد.
راز بی حال، تمام حرف هایشان را می شنید، وباز تنها دلخوشیش حمایت بی پایان برادرش بود.
پدر سرش را به طرفین تکان داد:
ـ الله اکبر، موندم با این پسر چکار کنم؟
مادر جواب داد:
ـ بذار بگه. .. بذار از خواهرش حمایت کنه، برادرشه باید حمایتش کنه.راز که سر پا بشه همه چیز حل میشه،
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت هفتاد و دو 🌹🌹🌹
# جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
پرستار در اتاق را باز کرد و گفت:
-لطفا یک نفر پیش بیمار باشه بقیه تشریف ببرید.
پدر خم شد و پیشانی دخترشرا بوسید، مادر چادرش را زیر بغل انداخت و گفت:
ـ شما برید خونه من هستم.
رامین گفت:
ـ مامان من میمونم شما برید.
مادر جواب داد:
ـ نه شاید چیزی لازم داشته باشه شما برید خونه، ساعت چهار صبحه چند ساعت دیگه هوا روشن میشه، برید استراحت کنید.
بلاخره پدر و رامین راهی منزل شدند،
نگرانی های رامین تمامی نداشت، بلافاصله شماره ی حسام رو گرفت بعداز چند بوق صدای خش دار حسام در گوشش پیچید.
ـ الو
رامین روی تخت دراز کشید و پا روی پا انداخت و بدون سلام گفت:
ـ حسام چطوری؟
گویا حسام تازه متوجه مخاطبش شده بود، خودش را جمع و جور کرد و پاسخ داد:
ـ رامین تویی؟ راز خوبه؟ به هوش آمد؟
رامین دهانش را پر باد کرد و بیرون داد.
ـ آره خوبه به هوش آمد. تو چطوری؟ نرفتی تبریز؟
حسام که ماشینش را به روبروی بیمارستان انتقال داده بود. آرام روی فرمان زد و آهی کشید:
ـ نه بابا تبریز خراب رو سرم اونجا چه کاری دارم آخه؟
رامین اخمی کردو یک دستش را زیر سرش گذاشت:
ـ پس کجایی خواب که نبودی؟
نگاه حسام سمت بیمارستان کشیده شد و با بغض گفت:
ـ نه داداش چه خوابی؟ روی بروس بیمارستانم.
رامین شوک شد و سر جایش نشست با صدایی که سعی داشت بلند نشود غر زد:
ـ اونجا چه غلطی می کنی؟
حسام سریع جواب:
ـ هیچی به خدا، فقط نگران حال رازم، تا مرخص نشه از اینجا تکان نمی خورم.
رامین کلافه شد، دستی بین موهایش کشید، در همان حالت نشسته خم شد و دستش را ستون پیشانیش کرد با صدای آرام تری گفت:
ـ دیوانه ببین با کار نسنجیده ات چه بلایی سر خودت و خواهر بیچاره ی من آوردی؟
بغض مردانه ی حسام شکست و محکم به پیشانیش زد:
ـ خدا لعنتم کنه، نیست و نابودم کنه که زندگی خودم رو به جهنم، زندگی راز رو هم نابود کردم.
رامین تشری به او زد بلکه آرام شود:
ـ بسته، مرد که گریه نمی کنه، قسکت هرچی باشه همون میشه.
حسام گلویش را به چنگ گرفت و نالید:
ـ چکار کنم؟ به خدا دارم خفه میشم.
کمی مکث کرد، ادامه داد:
ـ راز کی مرخص میشه؟ زکترش چی گفت:
ـ گفت خطر رفع شده آوردنش بخش ولی تا وقتی من اونجا بودم چشمش هاش بسته بود.
ـ رامین متعجب پرسید:
ـ پس کی پیششه؟
رامین دراز کشید و جواب داد:
ـ مامان اونجاس.
انشکت اشاره اش را تکان داد و تاکیید کرد:
ـ یه وقت به سرت نزنه بری اتاقش که بفمهمم اینبار نمی بخشمت، قرار شد دیگه پاتو تو زندگی راز نزاری، اگه چیزی نگفتم فقط برای اینه که می دونم نگرانشی فردا کع مرخص شد برای همیشه دمت رو میزاری رو کولت رو میری.
حسام اشکش را با کف دست پس زد:
ـ چشم داداش چشم. خیالت راحت، فقط حالش خوب بشه من از زتدگیش محو میشم.
تماس قطع شد، حسام موبایلش را به صندلی بغل دستش پرت کرد، دستهایش را روی هم گذاشت و سر روی آن تکیه به به فرمان داد و زار زار به حال عشق به فنا رفته اش گریست، وچه کسی بود که بداند شانه های این مرد از برای چه می لرزید و چشمانش بارانی شده؟
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت هفتاد و سه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
راز دلش نمی خواست چشم باز کند و کسی را ببیند، انقدر چشمانش را بسته نگه داشت تا خوابش برد، صبح زود رامین خودش را به بیمارستان رساند تا جویای حال خواهرش باشد،
ماشینش را کنار خیابان پارک کردو به سمت بیمارستان رفت، درست آن طرف خیابان روبروی در ورودی ماشین حسام را دید، با تاسف سری تکان داد و زیر لب گفت: خدایا از دست اینا چکار کنم؟ اونیکی روتخت بیمارستان، این یکی هم ویلان و سرگردان خیابان ها شده، نفس را محکم بیرون داد، دوطرف خیابان را نگاه کرد و به آن سوی خیابان رفت،
حسام را در حالی که سرش روی فرمان بود دید! با نوک انگشت آرام به شیشه زد،
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کمی بعد حسام با بدنی خشک شده سر بلند کرد، با هر دو دست صورتش را ماساژ داد، جای انگشتانش روی صورتش مانده بود، سرش را خواراند و به رامین نگاه کرد، رامین دوباره به شیشه زد وگفت:
ـ نمی خوای شیشه رو بکشی پایین؟
حسام گیج و منگ، خسته از شب نخوابی و اظطراب،شیشه را پایین کشید، سپس پیاده شد دستش را به کمر زد و قوسی به بدنش داد:
ـ سلام راز خوبه؟
رامین با لحن جدیش جواب داد:
ـ علیک، مگه قرار نشد زودتر بری؟ توکه هنوز اینجایی؟
حسام دستی به پشت گردنس کشید، از آنجا که بد خوابیده بود، گردنش رگ برگ شده بود،کمی گردنش را ماساژ داد.
ـ میرم داداش فقط بذار از حال راز باخبر بشم بعد.
التماس وار ادامه داد:
ـ من که داخل بیمارستان نمیام، وقت مرخص بشه میرم، قول دادم بهت که!
رامین دست قدرتمندش را روی شانه اش گذاشت و به چشمان سرخ حسام خیره شد:
ـ ببین با ندانم کاریت چه گندی زدی؟ کی می خوای عاقل بشی؟ بت والای علی اینقدر مسر بودم تو راز رو به هم برسونم که حد نداشت، خودت کردی. الانم دیگه همه چیز تمام شده، بهتره بری به زندگیت برسی.
حسام دست روی شانه اش را گرفت:
ـ والای علی من مطمئنم مقصر نبودم ولی نمی تونم کاری بکنم.
رامین نفسش را پر صدا بیرون داد:
ـ حالا که شده برو به زندگیت برس، بهتره دیگه راز تورو نبینه تا فراموشت کنه، اینجور فقط عذاب میکشه.
حسام از غم جدایی و دوری از راز می سوخت ولی چاره ای نداشت، باصدای تحلیل رفته، خیره به زمین گفت:
ـ میرم داداش چشم میرم.
رامین ماشین حسام را از جلو دور زد که به آن سوی خیابان برودهمزمان گفت:
ـ برو نگران راز نباش.
حسام ناامید و بریده از همه جا سرش را بالا گرفت و به آسمان ابری و دلتنگ پاییز خیره شد: خدا چرا من بدبخت و گیر آوردی؟ توکه می دونستی من جونم برای راز در میره، آره خودم مقصرم که بی ظرفیتم.
با لقد محکم به تایر ماشینش زد، تمام حس های بد دنیا در وجودش جوانه زده بود، نا امید از همه جا و زندگیی که در آینده پیش رو داشت
رامین به اتاق راز رسید. مادر کنار تختش نشسته بود، صدای پای رامین را شنید و سر چرخاند، با لحن خسته ای گفت:
ـ پسرم آمدی؟
رامین لبخندی با لبهای بسته زد و جلو رفت و کنار تخت راز قرار گرفت، نگاهش به راز بود:
ـ سلام مامان، راز چطوره؟
مادر نگران و بی رمق گفت:
ـ والا چی لگم هنوز بیدار نشده، دکتر میگه خسته اس، آخه چه خستگی؟
کاسه ی چشمش پر اشک شد و ادامه داد:
ـ دخترم اوج جوانی افتاده روی تخت بیمارستان.
رامین دست راز را نوازش کرد، خم شد و پیشانیش را بوسید، خطاب به مادر گفت:
ـ نگران نباش مامان چیز مهمی نبوده زود خوب میشه.
مادر دستانش را بالا برد و گفت:
ـ الهی آمین، خدا همه ی مریض هارو شفا بده راز منم خوب کنه، بچه ام خالش خوب نیست.
ـ رامین دلش نمی خواست مادر ناراحتی کند، حالت کلتفه ای به خود گرفت:
ـ ای بابا مامان جان راز چیزیش نیست،اصلا بیدار شد نگید سکته کرده، بدتر حالش بد میشه.
مادر با گوشه ی روسری اشکش را پاک حردو بغض آلود گفت:
ـ من مادری خوبی نبودم اصلا درکش نکردم، همش به فکر حرف آقا بزرگ بودم. یعنی راز از غصه ی این اددواج اینجور شد؟
رامین تخت را دور زد، روبروی مادر ایستاد:
ـ مامان جان پاشو برسونمت خونه استراحت کن، الان وبت این حرف ها نیست.
#پارت هفتادو چهار 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹مادر آهی کشید، نگاه نگرانش را به دخترک بیمارش دوخت، به آرامی لب زد:
ـ نه اینجا می مونم تا چشمش و باز کنه اینجور خیالم راحت ترِ، نمی دونم چرا بیدار نمیشه؟
رامین دست به کمر ایستاد و چرخی دور خودش زد. کلافه گفت:
ـ مامان جان تو اینجا باشی یا نباشی فرقی نمی کنه می ترسم حال توام بد بشه. چشمات ودیدی؟ سرخه مامان!
زل مادر آرام و قرار نداشت، بازهم پافشاری کرد دست راز را گرفت و گفت:
ـ نمی تونم برم پسرم. پس بابات کو چرا نیامد؟
رامین سرش را تکران داد:
ـ خونه بود باید نمایشگاه باشه، قرار ِ ماشین صفر بفرستن باید تحویل بگیره.
مادر آهی کشید و آرام زمزمه کرد:
ـ طفلی بچه ام.
راز به آرامی تکانی به بدنش داد و چشم گشود. رامین که از تخت فاصله داشت با دوقدم خودش را به خواهرش رساند، مادر که روی صندلی نشسته بود برخواست و خم شد با خوشحالی دست راز را که در دستش بود فشرد:
ـ خدارو شکر بیدار شدی. خوبی مادر؟
نگرانمون کردی دخترم.
راز با به ارامی لب زد.
ـ خوبم.
رامین هم خم شد و گفت:
ـ خوبی درد نداری؟
گویا راز حسی در بدن نداشت، سرش را به آرامی تکان داد و حرفی نزد، کمی گیج بود خاطرات روز گشته باز بر قلب بیمارش خنجر زد، لبهایش لرزید و اشک از گوشه ی چشمش روی بالشت نشست، بادر به تندی اشکش را پس زد و نگران پرسید:
ـ دخترم درد داری؟ الهی من فدات بشم عزیزکم.
شانه های راز لرزید و شدت گریه اش بیشتر شد، مادر نگران چندی به صورت زد و رو به رامین گفت:
ـ خاک برسرم، رامین برو دکتری پرستاری چیزی بیار بچه ام داره درد میکشه.
رامین بیشتر خم شد و خواهرش را به آغوش گرفت خطاب به مادر گفت:
ـ مامان نگران نباش الان آروم میشه. راز خوابیده را به آغوش فشرد و کنار گوشش گفت:
ـ آروم باش خواهری همه چیز درست میشه.
مادر همچون مرغی سرکنده اتاق را دور می زد و بلاخره چادرش را زیر بغل گرفت و به سمت بیرون دوید تا پرستار را خبر کند،
دراین فاصله راز در حال گریه بازوان محکم برادر را فشرد و ا بغضی که پر درد بود نالید:
ـ داداش...داداش سام رفت! دیدی تنهام گذاشتم.
هق هقش بیشتر شد و ادامه داد:
ـ داداش گفت: زن گرفته! چطور تونست؟
رامین از او فاصله گرفت با کف دست اشک های بی امان خواهرش را پاک کرد:
ـ بسه راز بذار حالت بهتر بشه صحبت می کنیم.
دست سرم زده اش را بالا آورد و روی قلبش گذاشت. معصومانه گفت:
ـ قلبمو شکست.
رامین به سختی خود را کنتر می کرد،
خودش را مقصر می دانست، به خود لعنت فرستاد که همان روز اول مانعشان شد؟
راز به سرفه افتاده بود، پرستار که وارد شد و حال راز را دید با اخم گفت:
ـ این خانوم مریضه باید رعایت حالش رو بکنید، چه وضعیه پیش آوردید؟
گردنش را خم کرد و دستش را به سمت در گرفت و با لحن جدیی گفت:
ـ بفرمایید بیرون، بفرمایید.
مادر پشت پرستاد ایستاد و با دیدن حال راز چنگی به صورت زد و نگران گفت:
ـ چی شده تور و خدا بذارید باشیم.
پرستار به سمت راز رفت و محکم تر گفت:
ـ بیرون.
رامین و مادر چاره ای نداشتند، هر دو بیرون رفتند، دکتر بخش هم به اتاق راز رفت.
کمی بعد، از ته راهرو پدر، آقا بزرگ و مادر بزرگ نمایان شدند، رامین به دیوار تکیه داد و گفت:
ـ خوبه همه بیاید ببینید چه بلایی سر راز آوردید.
مادر لب گزید و با اخم گفت:
ـ رامین تو دیگه شر نکن.
رامین قامت بلندش را صاف کرد، پوز خندی زد و هر دو دست را به جیب شلوارش برد:
ـ حرف حق تلخه.
از راه رسیدن، مادر بزرگ گران با چشمان بارانی دست مادر را گرفت. بدون اینکه سلامی رد و بدل شود گفت:
ـ عروس رازکم چی شده؟
مادر که لحظاتی پیش حال خراب راز را دیده بود گریست و گفت:
ـ نمی دونم بچه ام داره درد می کشه.
پدر با اخمی بر پیشانی گفت:
ـ چرا بیرونید؟ چی شده؟ راز خوبه؟
رامین جلو آمد و با آقا بزرگ دست داد:
ـ سلام آقا جون.
جواب پدر را داد:
ـ بیدار که شد حالش بد شد، مارو از اتاق بیرون کردند.
رنگ چهره ی آقا بزرگ از شدت ناراحتی سرخ شده بود، روی صندلی نشست و عصایش را محکم گرفت:
ـ راز که دختر مریض یا ضعیفی نبود!پس چی شده بابا جان؟
رامین با اخم چهره ی آقا بزرگ را نگاه کرد، نگرانش شد. مشخص بود فشارش بالا رفته جواب نداده به سمت پرستاری رفت و پرستاری با خود همراه کرد. به آقا بزرگ که رسیدن گفت:
ـ ایشون هستند.
پرستار جلو رفت و با مهربانی گفت:
ـ پدر جان اجازه بدید فشارتون رو بگیرم.
همه نگران شدند. بعد از فشار گرفتند،پرستار رو به رامین کرد:
ـ درست حدس زدید فشارشون بالاس بیاید من قرص بدم زودتر بخوره.
آقا بزرگ گفت:
ـ قرص همرام هست نیاز نیست.
پرستار لبخندی زد و فشار سنج دستش را تا کرد:
ـ چه بهتر پس بخورید تا حالتون بهتر بشه.
رامین به سرعت به سمت آبخوری نزدیک اورژانس رفت و لیوانی آب آورد، این جوان مغرور و غیرتی حواسش به همه جا بود.
مادر و مادر بزگ هر دو می گریستند. دکتر از اتاق بیرون آمد. پدر که پشت در اتاق بی تابی می کردو مدام تسبیحش را از این دست به آن دست می انداخت قدمی به عقب برداشت و نگران گفت:
ـ آقای دکتر دخترم چطوره؟
دکتر نگاهی به جمع نگران اطرافش انداخت:
ـ خدارو شکر خوبه، فقط این خانوم نیاز شدید به آرامش داره سعی کنید از نگرانی اطراف دورش کنید.
#پارت هفتاد و پنج🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
آقا بزرگ که کمی حالش بهتر شده بود با شنیدن حرف دکتر نفس راحتی کشید، زیر لب الحمدالله می گوید، مادر بزرگ چشمانش را بست و زیر لب شکر خدا می کند، اشک از لای چروک های زیر چشمش می چکید، دستش را روی دست عروسش
گذاشت و گفت:
ـ پاشو عروس، پاشو گریه نکن که دخترت نیاز به آرامش داره، تورو ببینه فکر می کنه چی شده.
مادر راز از جای برخواست و چادرش را مرتب کرد.
ـ چشم خانم جون.
قبل از اینکه دکتر از انجا دور شود ایستاد و گفت:
ـ می تونید ببینیدش ولی زیاد اطرافش رو شلوغ نکنید.
همه خوشحال شدند، به سمت اتاق راز هجوم بردند. راز آرام شده بود و خیره به پنجره ریزش باران پاییزی را تماشا می کرد، کسی
نمی دانست که زیر این آرامش عجب طوفانی دل شکسته ی راز را
در بر گرفته،
سکوت را ترجیح داد. دلش
نمی خواست باکسی هم کلام شود، جواب احوالپرسی های اطرافیان را با سرو و زیر لب جواب می داد.
و چه خوب این برادر درد او را درک می کرد.
حسام بینوا زیر باران، در حالی که به ماشینش تکیه داده بود،خیره به اتاق های بیمارستان بود و نمی دانست دلبرش کدام اتاق بستری شده.
سرش را روبه آسمان گرفت و گفت: خدایا چرا؟ چرا باید ما اینجور از هم جدا بشیم؟ خدا توکه می دونی من بیچاره هیچ کاری نکردم. چرا راز و ازم گرفتی؟
هر دو دستش را روی صورتش کشید،
قطرات باران و اشکش یکی شده بوده.
آهی جگر سوز کشید. صدای تلفنش او را به خود آورد. سرش را پایین انداخت و گوشیش را از جیب شلوارش بیرون کشید، بدون توجه به شماره جواب داد:
ـ بله؟
صدای ظریف همسر عقد کرده اش به گوشش رسید:
ـ الو سلام، حسام جونم کجایی؟
وچه بد صدایی بود که حسام
می شنید، عصبی و پرخاش گرانه غرید:
ـ چیه؟ چی از جونم می خوای لعنتی؟
دخترک که از پروویی چیزی کم نداشت کم نیاورد و جواب داد:
ـ وا عزیزم این چه طرز حرف زدن با همسرته؟
حسام دستش را در هوا تکان داد و غرشی همچون آسمان روی سرش کرد:
ـ برو به جهنم، چی از جونم
می خوای؟
دستش را به شدت تکان داد:
ـ اینو تو اون گوشت فرو کن من هیچ وقت به چشم زنم به تو نگاه نمی کنم. حالام برو به درک.
بی معطلی تماس را قطع کرد، به سمت ماشینش چرخید و محکم روی آن کوبید. فریاد زد: لعنتی...لعنتی...لعنتی.
مردمی که از آنجا می گذشتند او را نگاه می کردند. گوشیش را در جیب شلوار گذاشت و به مردم گفت:
ـ چیه آدم بدبخت ندیدید؟ چیه آدم درمانده ندیدید؟
محکم با کف دست به سینه اش کوبید و ادامه داد:
ـ حالا ببینید. آره من بدبختم،
بیچاره ام، خاک عالم بر سر من.
رهگذران می گذشتند و به حال این جوان دل می سوزاندند.
آخرین نگاهش را به بیمارستان دوخت، ماشینش را دور زد و در را باز کرد. شماره ی رامین را گرفت، خیلی زود پاسخ داد:
ـ بله هنوز نرفتی؟
با اعصابی خراب گفت:
ـ راز چطوره؟ بیدار شده؟ تورو خدا راستشو بگو.
رامین واقعا مردی منطقی و دلسوز بود، به خوبی درک می کرد که مردی که از پشت پنجره می بیند و لباسش خیس از باران شده چه دردی می کشد. به آرامی گفت:
ـ نگران نباش خوبه. حالا برو به سلامت.
حسام با صدای لرزان گفت:
ـ واقعا برم؟ حالش خوبه؟
رامین چشمانش را بست و جواب داد:
ـ برو به سلامت. برو که موندنت فایده نداره. از اولم قرارمون همین بود.
حسام سوار ماشینش شد، درست همچون بادکنکی بود که بادش خالی شده باشد. با صدای تحلیل رفته گفت:
ـ میرم. من احمق نتونستم به عهدم عمل کنم. نتونستم مراقبش باشم. تو می تونی و کنارش باش. نذار به زور ازدواج کنه. کمک با میل خودش با هرکس که خواست ازدواج کنه.
رامین یک دستش را داخل موهایش کردو آهی کشید:
ـ قول مردونه میدم. برو نگران نباش.
ـ باشه داداش حلال کن.
ـ حلالت باشه. مراقب رانندگیت هم باش.
ـ چشم. خداحافظ.
خداحافظ.
تماس قطع شد. آخرین نگاهش را از بیمارستان گرفت و حرکت کرد.
به سمت سرنوشتی نا معلوم به راه افتاد. تصمیم داشت که نگذارد آب خوش از گلوی همسر آینده ش پایین رود. با توپ پر رفت که بره.
#پارت هفتاد و پنج🌹
#جدال عشق و غیرت🌹
چند روز راز دلشکسته بدون اینکه با کسی هم کلام شود در بیمارستان سپری کرد،
در سکوت، با غمی عظیم که بر قلب بیمارش چنگ می زد، به فکر حسامش بود، حسامی که از روی عشق و علاقه او را سام صدا می زد،
در دل با خود کلنجار می رفت
که چرا... که چرا این چنین بی وفایی کرد! در خیالش نمی گنجید، که یار غیرتی و متعصبش، چطور قبول کرده است دختری دیگر را در کنار خود داشته باشد، خاطراتش را مرور می کرد، هیچ نقطه ی سیاهی از حسام دیده نمی شد. پس چطور باور
می کرد که او بی وفایی کرده و رفیق نیمه راه شده است،
مدام باخود می گفت: چطور بدون او زندگی کنم؟ می سوخت و می سوخت
و تنها کسی که از شکستن این دختر آگاه بود، رامین برادرش بود.
خواهرش می سوخت و او هم در آتشی که خواهر در دل به پا کرده بود می سوخت.
تصمیمش را گرفت، باید برای تسکین قلب بیمار خواهرش کاری می کرد. مادر و پدر نیز از سکوت دخترشان به تنگناه آمده بودند، هر دو خود را مقصر می دانستند.
لحظه ی ترخیص راز فرا رسید، دکتر سفارش کرد که راز در آرامش باشد، و چه آرامشی؟
مگر می شد؟
مگر می شد حس هایی که بر جانش نشسته بود آرامش به همراه داشته باشد.
به کمک مادر لباس هایش را عوض کرد.
اشک در چشمانش موج زد. دلش نمی خواست به خانه برگردد. حس می کرد تمام خاطرات حسام با اوست.
رامین تصمیمش را عملی کرد. دست خواهر را گرفت، روبه مادر و پدر کرد وگفت:
ـ من راز و می برم.
مادر با مهربانی جواب داد.
ـ باشه پسرم تو بیاریش من هم زودتر برم برای دختر گلم غذایی که دوست داره درست کنم.
رامین با اخم گفت:
ـ نه خونه نمیارمش می خوام ببرمش جایی که آرامش داشته باشه.
مادر با دهانی باز به او خیره شد و پدر با اخم گفت:
ـ کجا ببریش مگه نمی بینی مریضه؟
رامین دست خواهرش را آرام فشرد و محکم و بدون تردید گفت:
ـ می دونم حالش خوب نیست برای همینم می برمش که آروم شه،
مادر دستانش را با دلهره تکان داد:
ـ خب کجا می بریش؟
جواب داد:
ـ فعلا نمی گم ولی بدونید دیگه
نمی ذارم کسی بهش زور بگه.
پدر بازوی رامین را گرفت:
ـ چی میگی پسر؟ کدام زور؟
رامین با اخم دست راز را آرام کشید و به راه افتاد، ایستادو به عقب برگشت:
ـ یعنی یادتون نیست چقدر اجبارش کردید؟ به اون پسره هم بگید در خونه پیداش بشه جنازه اشو تحویل خانواده اش می دم.
مادر چنگی به صورت زدو به سمتش رفت:
ـ وای پسرم دیوانه شدی. یه وقت فکر احمقانه به سرت نزنه.
رامین پوز خندی زد:
ـ نه فعلا کاریش ندارم، گفتم اگر بیاد.
پدر هم جلو رفتو با صورتی سرخ از شدت عصبانیت گفت:
ـ تو غلط می کنی پسره ی احمق.
حوصله ی راز از این همه بحث سر رفته بود، انقدر خالی و تهی شده بود که دوام نیاورد. بلاخره به حرف آمد و با کلافگی و بغض گفت:
ـ بسه تمامش کنید. خسته ام
نمی فهمید؟
رامین دستش را کشید و به راه افتاد، راز هم به دنبالش حرکت کرد،
دلش می خواست برود. برایش مهم نبود کجا! فقط دلش رفتن می خواست، و چه رفتی بهتر از مرگ؟!
به ماشین رسیدن رامین در جلو را باز کردو راز را روی صندلی نشاند.
پدر دوباره به او رسید:
ـ رامین خریت نکن. خواهرت نیاز به استراحت داره.
دندانهایش را محکم روی هم گذاشت، چشم هایش را بست و سرش را بر گرداند، لحظه ای دیگر به پدر خیره شد، شمرده شمرده ولی محکم جواب داد:
ـ پدر من یک کلام ختم کلام، نگران نباشید، برش می گردونم. ولی زمانی که حالش بهتر بشه.
مادر دوید و اشکش را پاک کرد نگران گفت:
ـ پسرم خیلی ضعیف شده مراقبش باش، زود برگردین.
با یک دست مادر را به آغوش کشید، و پیشانیش را بوسید:
ـ چشم مامان نگران نباش، می برمش یه جای خوب، یه جایی که حالش و خوب کنه، می ریم پا بوس آقا امام رضا.
اشک مادر جاری شد، قلبش لرزید و زیر لب گفت:
ـ یا امام هشتم بچه هامو به تو سپردم.
پدر از زیر حاله ای از اشک لبخندی زد و دستش را روی شانه ی رامین گذاشت، گویی خیالش راحت شده بود:
ـ برو پسرم خدا به همراهتون. سلام مارو هم به آقا برسون.
مادر از آغوش رامین بیرون آمد، به سمت راز رفت، در را باز کرد، خم شدو راز را در آغوش کشید. گونه اش را بوسید وگفت:
ـ دخترم حلالم کن، قول می دم دیگه هیچ اجباری در کار نباشه. برو و حالت رو خوب کن.
باز هم بوسیدش. راز حرفی نداشت، فقط چشم هایش را بست.
پدر و رامین هم دیگر را بغل کردند، بعد از خداحافظی ماشین رامین از جلوی دیدگان اشک بار پدر و مادر دور شد.
ماشین که از پیچ خیابان گذشت، نگاه راز به ماشین آشنایی افتاد، مو به بدنش سیخ شد،
آری کسی جز حسام نبود. تمام آن چند روز را اطراف بیمارستان پرسه میزد تا سلامتی جان جاناش را ببیند.
راز صاف نشست و به عقب برگشت می خواست مطمئن شود، چشمانش اشتباه نمی بیند.
رامین که حرکت ناگهانی خواهر را دید پرسید:
ـ چی شده راز؟ حالت خوبه؟
راز که شرمنده ی برادر شده بود سر جایش نشست، سرش را به طرفین تکان داد،
ـ ها؟ هیچی...هیچی نیست.
ماشین حسام از زیر نگاه نافذ رامین پنهان نمانده بود. می دانست حسام کله خراب تر از آن است که رفته باشد. بار ها او را دیده بود و به روی خود نیاورد. به خوبی می دانست که این دو عاشق اسیر دست تقدیر شده اند.
لبخندی به روی خواهر زد،
قصد داشت حالش را هر طور که شده خوب کند:
ـ خب خواهری خوشگلم پیش به سوی یه سفر دونفره.
راز به چهره ی برادر نگاه کرد:
ـ کجا میریم؟
نگاه رامین توی آینه بود. خیالش راحت شد که حسام کله خراب دنبالش نمی کند. جواب داد:
ـ یه جای خوب.
راز دیگر سوالی نپرسید، انگیزه ی برای زندگی نداشت، برایش مهم نبود کجا می رود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، با خود گفت:
ـ اگر ازدواج کرده پس چرا دنبالم بود؟! حالا که من و نخواست و نابودم کرد چرا دنبالم کرد؟
نفسی عمیق کشید که قفسه ی سینه اش تیر کشید. دستش را جای سوز قلبش گذاشت و چشمانش را بست.
💕 دقایقی را که به عیب جویی،
دیگران می گذرانیم،
اگر صرف،
اندیشیدن به عیبهای خود کنیم،
فایده های زیادی می بریم،
که کوچکترین آن خودشناسی است❣️
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
(ارزش) جوانى را
جز پيران نمى شناسند؛
(ارزش) آرامش را
جز گرفتاران نمى شناسند؛
(ارزش) سلامت را
جز بيماران نمى شناسند،
(ارزش) زندگى را
جز مُردگان نمى دانند
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
📕🌙 #داستان_شب
گفته می شود که بعضی اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می نشست و به غریبه ها خوشامد می گفت.
روزی غریبه ای نزد او رفت و گفت:
من می خوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟
سقراط پرسید:
در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی می کنند؟
مرد غریبه گفت:
مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می گویند، حقه می زنند و دزدی می کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده ام.
سقراط می گوید:
مردم اینجا هم همانگونه اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می دادم.
چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می آید و درباره مردم آن سوال می کند.
سقراط دوباره پرسید:
آدم های شهر خودت چه جور آدم هایی هستند؟
غریبه پاسخ داد:
فوق العادهاند، به هم کمک می کنند و راستگو و پرکارند. چون می خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.
سقراط پاسخ داد:
اینجا هم همینطور است. مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می کنی؟!
ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون ما وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید.
و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد
وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است...
متفاوت بخوانید
♥️💭 @Dastanvpand