eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
متنى بسيار زيبا و خواندنى 🌟دیشب خواب دیدم که مرده بودم ... روز اول یه فرشته اومد بم گفت: چی میخوای؟ بهش گفتم:آب گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ بازم گفتم: آب ... گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم ..... روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟ بازم گفتم آب .. گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم.... بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان گفتم : آب ... گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم : چرا اینطوری شده؟؟؟... گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ... روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست... وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس سلامتی همه مادرا..... بە عشق مادرتون فروارد کنید😘 🌛بهترین داستانهای ایتا🌜 🌛در کــانـــــال 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد. بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت: نرو... تورا وزیر دادگستری میکنیم! شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم فروانروا گفت: خب، خودت را محاکمه کن! ⭐️این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی... @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
قرعه کشی رایگان سفر به مشهد👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ⛔️ظرفیت محدود عجله کنید فقط ۱۰ نفر اول
خدایا با امید به رحمت تو شب میخوابم و امید دارم که بهترینها را برایم رقم بزنی چون به لطف ومهربانیت یقین دارم شبتون بخیر ❤️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ادینه تون زیباو شاددوستان 🎊قلبتون لبریزازمهربانی 🌸وجودتون☘ 💐سرشارازسلامتی🌺🍃 🎊زندگی تون پرازعشق 💐و محبت.☘ 🌸وعاقبتِ تون بخیرو 🎊خوشبختی🌹🍃 🌸سلام دوستان عزیز 🎊سبد سبد گل مهر.🌺🍃 🌹تقدیم حضورسبزتان 🌸یه دنیاعشق و وفا نثار 🎊همراهی پرفروغتان🕊💐 🌸دعای خیر بدرقه راه زندگیتان 🎊صبحِ تون گلباران روزتون 🌸سرشار از نگاه پر مهرخدا 🎊ِاِن شاءالله🌹🍃 #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سـلام 🌹 یک روز بی نظیر 💞 یک صبح دلنشین یک لبخند از ته دل یک خدای همیشه همراه با هـزار💞 آرزوی زیبـا تقدیم لحظه هاتان #صبح‌زیبـاۍ‌بهاریتون‌بخیر ♥️🌈 #کانال_داستان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ شانه هایم را گرفت و به سمت تک مبال تک نفره ی اتاقش برد و نشاند. ـ بشین ببینم، چطور همچین تصمیمی گر
صدو هفت🌺🌺🌺 عشق و غیرت🌺🌺🌺 استرس داشتم بر خلاف همیشه که در ماشین می خوابیدم. خواب به چشمم نیامد. مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور با حسام و زنش رو برو شوم. با یاد خنده هایش؛ شوخی هایش؛ نجابتش قلبم می گرفت. از کنار شیشه به بیرون خیره شده بودم. از بس ناخون هایم را با دندان جویده بودم. که فرمشان را از دست داده بودند. رامین رانندگی می کرد. پدر کنارش نشسته بود و مادر هم کنار من در صندلی عقب نشسته بود. بلاخره به مقصد رسیدیم. با اینکه فامیل های زیادی داشتیم وقتی به ورودی تبریز رسیدم مادر گفت: ـ حاج آقا بریم هتل. پدر به سمتش برگشت و متعجب جواب داد: ـ چرا؟ این همه آشنا و فامیل داریم بریم هتل؟! مادر کمی خودش را جلو کشید: ـ بله اینجور بهتره الان همه دارند برای عروسی آماده میشند بریم مزاحم کی بشیم آخه. رامین هم حرف مادر را تایید کرد: ـ مامان درست میگه بهتره بیرم هتل؛ امشب حنا بندانه سرشون شلوغه. پدر هم پذیرفت. وبرای من شکست خورده چیزی مهم نبود. شب حنا بندان خودم را به سر درد زدم و از رفتن امتنا کردم. پشیمان شده بودم که برای عروسی حسام آمده بودم. جرات نداشتم به رامین چیزی بگویم. شب تا نیمه شب که خانواده از خنا بندان بر گردند. در تنهایی خودم. با خیال راحت با صدای بلند زجه زدم. چطور تحمل می کردم که عشقم در کنار کسی دیگر باشد؟ هر لحظه حرکاتشان را در ذهنم می ساختم. دنیای به حسام دلتنگی محض بود. روی زانو افتادم و عکس های حسام را یکی پس از دیگری نگاه می کردم. اشکی که روی لبم ریخته بود را زبان زدم: حسام الان دستش و گرفتی؟ الان داری حنا دستش می گذاری؟ آخ حسام. مگه نگفتی عشق ما مرز و محدوده نداره؟ چرا کنارم نموندی چرا؟ صورتم را بین دستانم فشردم. لعنتی دارم دق می کنم. چکار کنم که ازت بی زار شم؟ وای بر من حتما الان داری دست در دستش می رقصی. قلبم به شدت درد گرفته بود. با خودم گفتم: باید طاقت بیارم باید این روز هارو پشت سر بذارم. با آمدن پدر و مادر و رامین که با اصرار من رفته بود. سریع خیز برداشتم زیر پتو صذایشان را آرام می شنیدم. مادر گفت: ـ آرام حرف بزنید راز خوابه؟ صدای پدر را شنیدم: ـ واقعا عروس هم عروس های قدیم. باورم نمیشه حسام به این خوبی همچین زنی گرفته! مادر هم حرفش را ادامه داد: ـ آره والا... نمی دونی چه عدا هایی در می آورد. تمام صورتش پرتز و مصنوعیه. صدای کلافه ی رامین به گ.شم پیجید: ـ اه... مامان بس کنید راز خوابه. حتما حسام برای این کارش دلیلی داشته. تورو خدا دیگه حرفش و نزنید. سرم سنگینی می کرد و هنوز دلم های گریه داشت. یک چیز خوشحالم می کرد که ریخت و چهره ی خوبی نداره. آه سینه سوزم را در گلو خفه کردم. دردم به استخان رسیده بود. همان لحظه تصمیم گرفتم با قدر جلو برم. صبح اول وقت بیدار شدم. شماره ی خواهر بزرگ حسام را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت: ـ بله بفرمایید؟ ـ سلام حنانه جان خوبی؟ منم راز. جیغی کشید: ـ وای راز تویی؟ کجایی دختر؟ دیشب منتظرت بودم چرا نیامدی؟ لبخندی به سختی زدم: ـ بله خودمم. ببخشید کمی سر درد داشتم. امشب حتما میام. ـ آراه حتما بیا منتظرتم. ـ ممنونم عزیزم. زنگ زدم ازت بپرسم بهترین آرایشگاه تبریز کجاس. با خوشحالی جواب داد: ـ اتقاقا عروسمون رفته اونجا. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: ـ ولی باید رزروی باشی فکر نمی کنم قبول کنه. ـ اشکال نداره عزیزم شما آدرس بدید من میرم راضیش می کنم. باشه گلم الان می فرستم برات. ـ ممنوم عزیزم شب می بینمتون. فعلا. تماس را قطع کردم. با لبخند مادر روبرو شدم. ـ می خوای بری آرایشگاه؟ روی مبل لم دادم: اهم. خندید: کار خوبی می کنی. ازبس ساده بودی و این مدت افسرده دل ما هم گرفته بود. از جایم بر خواستم و دست زدم: ـ من افسرده نیستم مامان. الانم بریم صبحانه بخریم می خوام لباس بخرم. مادر ابرویی بالا انداخت: ـ مگله لباس نیاوردی؟ شانه ای بالا انداختم. ـ چرا آوردم ولی الان نظرم عوض شد می خوام بخرم. به سمت پدر چرخیدم دستم را به سمتش کشیدم: ـ بابا جونم پول. در حالی که از روی مبل بلند شد لبخندی زد: ـ چشم بابا جان بگو چقدر میخوای؟ به مادر و رامین نگاهی انداختم؛ جواب دادم: ـ زیاد... فکر کنم آرایشگاهش گرون باشه. پدر کیف چرمش را از جیبش بیرون کشید. از میان کارت های عابر بانکش کارتی بیرون کشید: ـ بفرما دخترم. همیشه شاد باش بابا جان. لبخند رامین بیشتر نگرانیش را نشان می داد به خوبی می دانست چه حال خرابی دارم. ولی پدر و مادر از این خنده های من خوشحال بودند. بعد از صرف صبحانه همراه مادر راهی مرکز خرید شدیم. به دنباال لباسی بودم که هوش از سر حسام ببرد. بعد از کلی گشتند لباس مورد نظرم را پیدا کردم. لباس راسته ی کوتاه طلایی رانگ که پراز پولک بود که بلندیش تا روی زانو بود. آستین حلقه ای و از پشت تا کمر لخت بود و روی کمر پاپیون متوسطی وصل شده بود. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صدو هشت🌺🌺🌺 عشق و غیرت🌺🌺🌺 همانجا کفش و کیفش را که ست لباس بود را برداشتم. وقتی پرو کردم. مادر قربان صدقه ام می رفت. به آرامی چادرش را روی سرش مرتب کرد: ـ راز دخترم مجلس که مردانه شد. باید مانتو بلندت رو بپوشی. با لودگی جواب دادم: ـ مامان می دونم. خوبه مجلس جداس. بعدشم من توی اون همه آدم از کجا پیدا میشم؟ با دلخوری گفت: ـ باباتو که می شناسی؟ رامین هم که بدتر حواست باشه غیرتیش نکنی. پول لباس هارو پرداخت کردم. به همراه مادر به آرایشگاه مورد نظر که حنانه آدرس داده بود رفتیم. وادر که شدیم. با چشم دنبال رغیبم می گشتم چند عروس دیگر هم در حال مکاپ بودند که شناسایم را سخت کرده بود. بیخیال شدم و جلو رفتم خانم جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود. لبخندی زد: ـ سلام بفرمایید عزیزم. مادر روی یکی از صندلی ها نشست، جلو رفتم: ـ سلام من می خواستم برای امشب مکاپ و شینیون بشم. با همان لبخند جواب داد: ـ عزیزم وقت قبلی نداشتی؟ ـ نه، اینجا مهمان هستم و از قبل وقت نگرفتم: نگاهی به سالن بزرگ روبرویش انداخت: ـ گلم بدون وقت قبلی نمیشه. ـ مادر از جایش برخواست و کنارم آمد؛ خطاب به خانم گفت: ـ عزیزم پولش برای ما مهم نیست فقط دخترم اصرار داره اینجا آرایش کنه. خانم خندید و دستانش را از هم باز کرد: ـ باشه پس به یکی از شاگردان آرایشگاه می سپارم انجام بده. عصبی شدم و با مشت روی میزش کوبیدم؛ کمی خم شدم. صدایم آرام ولی عصبی بود: ـ سر کار خانم این همه راه نیامد که یک شاگرد منو آرایش کنه. مدیر اینجا کیه؟ چشمانش گشاد شد: ـ خانم عزیزی. هنوز در همان حالت بودم: ـ پس صداش کنید. منتظرم. لحنم چنان محکم بود که از جایش برخواست و رفت. مادر به آرامی بازویم را گرفت و گفت: ـ راز مادر چرا اینجور می کنی آخه؟ صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم: ـ مامان من تا حالا ازت چیزی خواستم که غیر ممکن باشه. مات صورتم شده بود: ـ آرام باش مامان جان اصلا نمی خوام ناراحتیت و ببینم. راضیش می کنم. روی یکی از صندلی ها نشستم. خانم میان سال و آرایش کرده ای جلو آمد. مادر شروع به صحبت کرد. حواسم پرت سالن و عروس های رنگا وارنگ شد. با خودم گفت: یعنی کدام یکی از اینها زن حسامه؟ در خیال خودم بودم. که مادر بالبخند دستش را روی شانه ام گذاشت: ـ دخترم قبول کرد خودش آرایشت کنه؟ متعجب پرسیدم: ـ .واقعا؟ چطور؟ با همان لبخند مهربانش گفت: ـ پول درمان هر چیزیه. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صدو نه🌸🌸🌸 عشق و غیرت🌸🌸🌸 یعنی خود مدیر آرایشم می کنه؟ دستش را روی دستم گذاشت و فشرد. ـ بله بله به اندازه ی مکاپ یک عروس پول دادم. حالا که قراره حالت خوب بشه منم هر کاری می کنم خوشحال بشی. ریز ریز خندیدم و بوسه ای به گونه اش زدم. ـ وای مامان بابا چی میگه این همه پول دادی. ـ چیزی نمی گه نگران نباش می خوام ببینم دخترم از همه سر تره. فعلا که باید کمی صبر کنیم کار عروس اولش رو تمام کنه. همانطور که صحبت می کرد نگاهش بین سالن بزرگ می چرخید. به یک باره بازویم را گرفت و فشرد؛ متعجب گفت: ـ وای راز این که زن حسامه! خیلی مشتاق بودم روی نحسش رو ببینم ولی خودم را بی تفاوت نشان دادم. ـ خب باشه می گی چکار کنم؟ سرش را کمی به سمتم متمایل کرد: ـ می دونستی این اینجاس. خیلی عادی پا روی پا گذاشتم: ـ بله حنانه گفته بود. به صندلیش تکیه داد: ـ آها ولی اصلا ای این دختره ی از خود راضی خوشم نیامد. حیف حسام. ناخواسته نگاه تندم را به مادر دوختم. تمام سعیم بر این بود بیاحترامی نکم. آرام لب زدم: ـ چی شد وقتی آمد خواستگاری من همه مخالف بودین الان پسر خوبی شد؟ متعج دهانش باز ماند و بعد از کمی سکوت: ـ راز... نکنه چشمت دنبال حسامه؟ بغضم را قورت دادم. اگر اشکم جاری می شد همه چیز را خراب می کردم. شانه ای بالا انداختم. ـ نه این حرف ها چیه مامان؟ مشغول صحبت بودیم که صدای کسی ما را متوجه کرد: ـ وای راز جونم آمدی؟ سرم را بلند کردم. حنانه با لبخند پهنی به سمتم می آمد. بلند شدم. ـ سلام عزیزم خوبی؟ بله آمدم. هم دیگر را بغل کردیم. بازوانم را گرفت و غرق در نگاهم با چهرهی شاد و خندان ادامه داد: ـ دختر چقدر دلم برات تنگ شده بود. لبخنی زدم و به بازویش دست کشیدم: ـ اتفاقا منم دلم تنگ شده بود. خوبی؟ نامزدت خوبه؟ چه خبرا؟ ـ ای به خوبیت عزیزم. سلام داره خدمتت عزیزم. از من فاصله گرفت و به سمت مادر رفت: ـ سلام خاله خوبی خوش آمدی. مادر برخواست و با خوش رویی جوابش را داد. ـ سلام به روی ماهت دخترم الحمدالله خوبیم. یک آن دستم را گرفت و با خود همراه کرد: ـ بیا بیا عرو سمون رو نشونت بدم. قلبم گرفت. بازی که شروع کرده بودم آغاز شد. تمام سعیم بر این بود آرام باشم. همراهش شدم. هنوز پشتش به من بود و فقط موهای بلند شده اش را می دیدم. حنانه سرش را کنار گوشم کشید. ـ آخرش هر جور بود خودش و به داداشم انداخت نمی دونم حسام چطور راضی شد؟ آهی کشیدم. در دل گفتم: من بیچاره می دانم چطور تن به این ازداج داد و آرزوهای هر دویمان به باد فنا رفت. با نزدیک شدن به همسر حسام حس کردم دستانم یخ کرده. آرایشش تمام شده بود و روی صندلی شینیون نشسته بود. حنانه دستش را روی شانه اش گذاشت: ـ الهه جان پس اسم نحسش الهه اس به سمتمان برگشت. حنانه با خوش رویی گفت: ـ از راز خیلی برات گفته بودم. اینم راز ما. نگاهش هم متعجب بود و هم بی تفاوت. سرد جواب داد: ـ اِ... سلام عزیزم خوش آمدید. والا از بس از شما تعریف شده من مونده بودم که این راز کیه؟! نمی دونم چقدر ماتش شده بودم. به سختی سلام دادم. ـ سلام تبریک می گم. ابرویی بالا انداخت و با عشوه جواب داد. ـ ممنونم عزیزم ایشاالله یه روز قسمت شما بشه. تحمل دیدنش با آن همه ناز و عشوه سخت بود. موهای بُلند ندش را صاف بالا زده بودندو از بالا سر به طور گرد و ساده درست کرده بودند. آرایش گر مشغول کارش شد و تاج بلندش را روی سرش فیکس کرد. نگاهی به من انداخت و با روی خوش گفت: ـ شما آماده بشید کار ایشون داره تمام میشه میام خدمتتون. الهه با لحن بد و متعجب گفت: ـ ولی ساناز جون فقط عروس و درست می کردید! مگه آرایش های معمولی رو شاگران انجام نمی دند؟ آرایش گر که اسمش ساناز بود جواب داد/ ـ بله . ولی عزیز دلم ایشون به اندازه ی میکاپ عروس پرداخت کردند. چهره ی الهه علا متعجب شد. نگاه تندی به من انداخت. و سر جایش صاف نشست. حنانه با خنده منو بغل کرد کرد: ـ وای راز من می دونم تو امشب مثل ستاره می درخشی. ـ نه بابا تو که از من زیبا تری. دستی به موهای صاف و لخت شده اش کشید. ـ مارو که ساناز خانم آرایش نکرده ولی می دونم تو محشر میشی. الهه با حرصی که در صدایش پیدا می شد. در حالی که سعی داشت زیر دست ساناز خانم تکان نخورد گفت: ـ ای بابا حنانه تمامش کنه مثل اینکه عروس اون مجلس منم. متوجه شدم حنانه هم دل خوشی ازش نداره شانه ای بالا انداخت و بیخیال خندید. ـ وا... مگه من چی گفتم؟ هر کس جای خودش رو داره عزیزم. ته دلم خوشحال شدم که حنانه هم دل خوشی ازش نداره. به سمت تخت میکاپ رفتم. کار الهه تمام شده بود. بلند شد و لباس عروس دکلته اش را دامن پر چینی داشت پوشید. سوزش شدیدی 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صدو ده🌸🌸🌸 عشق و غیرت🌸🌸🌸 در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس کنار حسام ببینم. حسام جونم بود. در حالی که دراز کشیده بودم. چشمانم را بستم. اختیار اشکم دست خودم نبود. رویم را بر گرداندم. و به سرعت اشک های بی امانم را پاک کردم. نمی خواستم مادر متوجه ی حال زارم شوم. با یاد حسام و خنده هاش نفسم قطع شد. حرفش در ذهنم تدایی شد: "راز وقتی عروسی کنیم بهترین آرایشگاه می برتم؛ بهترین لباس عروس باید تن تو باشه، مطمئنم بهترین و زیباترین عروس تویی" پوز خندی به این همه خوش خیالی زدم. امان از دلی که بشکنه. متوجه ی حنانه شدم. روی صورتم خم شد و گونه امو بوسید. چشمان اشکبارم را به چشمان خیسش دوختم. ـ فدات بشم راز می دونم چی میکشی ولی این و بدون حسام نامرد نبود فقط من خبر دارم که این شیطان چه بلایی سرش آورده. دستش را گرفتم. لبخندی زدم: ـ می دونم عزیزم قسمت ما هم جدایی بود. مواظب حسام باش. اشکش را با نوک انگشتان کشیده اش پاک کرد. ـ هستم عزیزم توهم قول بده مراقب خودت باشی. برای حسام این اجبار خیلی سخته ولی مجبور شد. بلاخره الهه خودش رو به داداشم انداخت. آریشگر روی صندلی کوچکش کنار من نشسته بود. نگاهی به هر دوی ما انداخت. و آهی کشید. حنانه رو به او کرد: ـ ساناز خانم هر هنری داری سر راز ما پیاده کن. امشب باید راز حرف اول رو بزنه. ساناز خانم شرو ع به پاک سازی صورتم کرد. ـ فهمیدم موضوع چیه، از آدم های متجاوز بیزارم مطمین باش امشب کاری می کنم عروس به چشم کسی نیاد. حنانه به سمت لباس هایش رفت لباس نقره رنگی پر از پولک که دقیقا شبیه لباس من بود را پوشید. با غم عظیم که بر پیکره ی قلب شکسته ام می زد لبخندی بر لب هایم جاری شد. ناخواسته ست شده بودیم. چشمانم را بستم، خودم را به دست آریشگر سپرتم. صدای دست زدن هایی که به خاطر حضور حسام بود گوشم را آزار می داد و مرا به نابودی می کشاند. صدای حنانه را شنیدم. چشمانم بسته بود. ـ راز من میرم منتظرتم امشب با هم بترکونیم. فقط دستم را به علامت تایید بالا بردم. آریشگر بعد از اینکه رنگ لباسم را پرسید با محارت کامل هنرش را به نمایش گذاشت. حتی شینیون موهایم را خودش انجام داد. آرام زمزمه کرد. ـ دردی که تو داری می کشی ده سال پیش من هم کشیدم. غصه نخور خدا بزرگه. پشت سرم مشغول فر کردن موهایم بود. سرم را به سمتش چرخاندم. لبخندی زد و چشم هایش را بست، ادامه داد: ـ ولی الان کسی توی زندگیمه که با دنیا عوضش نمی کنم. می دونم تو با این همه زیبایی و صبوری لیاقت بهترین رو داری پس نا امید نباش. نفسش را بیرون داد و با خوش رویی گفت: ـ خب حالا می تونی خودت رو ببینی. به جرات می تونم بگم تو بهترین آرایش امروز را داشتی. از جایم بر خواستم و به آینه خیره شدم. باورم نمی شد این من، راز دل شکسته باشم. به راستی با هنرش تمام غم های چهره ام زیر نقاب آرایش بی نظیرش پنهان کرده بود. گونه هایم برجسته تر شده بود. پشت چشمم طلایی و در آخر تیره شده بود. خط چشمی که کشیده بود درشتی چشمانم را بیشتر کرده بود. موهایم را ترکیبی جمع و باز درست کرده بود. و تکه های فر ریز آویز شده بود. مادر که متوجه شد کارم تمام شده به سرعت خودش را به من رسوند. با ذوق به من خیره شد: ـ الهی مامان فدات بشه عزیز دلم. ماشاشالله چشم بد ازت دور باشه. لبخندی به محبت مادرم زدم. ـ ممنون مامان جون. به نظرت خوب شدم؟ بغلم کرد و شانه ام را بوسید. ـ از خوب خوب تر شدی. به سمت ساناز خانم چرخید: ـ دست شما درد نکنه واقعا دخترم و راضی کردید. ساناز خانم و خندید و به سمت میزش رفت: ـ خواهش می کنم کار خاصی نکردم. فقط خواستید برید لطفا بیاید کارتون دارم. با کمک مادر لباسم را پوشید. در این فاصله خودش آرایش سبکی کرده بود و کت و دامن مشکی شیکش را گوشیده بود. و یکی از شاگردان موهایش را سشوار کشیده بود. آرام گفت: ـ راز مامان حالا با این آرایش چطور بیرون بریم. رامین اینجور ببینت عصبانی میشه. دستی به لباسم کشیدم. به راستی که اندامم با اینکه کمی کمی تپلی بودم زیبایش با این لباس نمایان شده بود. ـ اِ ...مامان این همه پول دادیم الان می گی پاکش کنم؟ ـ نه دخترم فقط موقع بیرون رفتن صورتت رو بپوش بهتره عینک آفتابی بزنی. راستی کاش به جای این ساپرت رنگ پا اون مشکی رو بپوشی. شانه هایم را بالا انداختم: ـ وا مامان زشت میشه مگه مجلس جدا نیست. الانم که مانتوم تا روی پامه دکمه هم که نداره بگیم معلومه. آهی کشید و دستانش را در هم گره کرد: ـ چی بگم والا فقط حواست به غیرت برادرت باشه. کلافه شده بودم. جواب دادم: ـ چشم مامانم چشم. حالا میشه بذار بریم؟ ساک لباس ها را مرتب و چادرش را سر کرد. ـ باشه صبر کن زنگ زدم بابا و رامین هم بیان با هم میریم. چیزی نخوردی بیا دو قاشق بخور حنانه سفارش داده. بدون حرف نشستم و به آرامی مشغول خوردن جوجه کبابی که حنانه سفارش داده بود شدم. #
💠سنت های روزجمعه ➊ قرائت سوره‌ی کهف، ➋ غسل نمودن، ➌ سیواک زدن، ➍ استفاده ازخوشبویی. ➎ پوشیدن لباس نو، ➏ دعا نمودن در روز جمعه، ➐ زیاد درود فرستادن بر رسول اللهﷺ ➑ زود رفتن به مسجد 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاش بی وقفه سگ برای نجات توله اش که گرفتار یه چاله پر از آب شده است مادر در هر لباسی مادر هست 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری ڪه چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌ڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪ‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینڪه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینڪه ڪجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. آن‌قدر ڪه خواهرش می‌گفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪ‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرڪسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌ڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست داری؟ مجید هم جواب می دهد: این یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی می‌ڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم.  یڪی از دوستانش می‌گوید  هرڪسی تیر می‌خورد بعد از یڪ مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌ڪرد و حرف می‌زد تا اینڪه شهید شد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌿 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌿 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ 🌿 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*✅قوی ترین فیلتر شکن دنیا* 👇👇👇 🔺می خواهم چند تا فیلتر شکن برای شما معرفی کنم این فیلتر شکن ها که خدمت شما معرفی می کنم صد در صد کار می کند و تضمینی است و کاملا رجستری شده است و شما می توانید بدون هیچگونه شک و تردیدی ازشون استفاده کنید ☄از این فیلتر شکن ها که وارد دنیای انسان ها شده اند می توان به تعصب غیر صحیح، تقلید کور کورانه، پیروی کردن از اکثریت، مد گرایی، پیروی کردن از عادات زشت اجتماعی و غیره اشاره نمود . ☝️وقتی انسان مرتکب گناه می شود به مرور و تکرار گناه ها خودش را از خدا دورتر می کند و کم کم گناهان فیلترهایی می شوند که مانع ارتباط انسان با خدای خودش می گردند در این نوشته قصد داریم فیلتر شکن هایی رو معرفی کنیم که با استفاده از آنها هیچ فیلتری نمی تواند مانع شما شود *1⃣نماز* بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خداوند هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع می شود انسان با گناه کردن فیلترهایی رو بین خودش و خداش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید " ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر (عنکبوت/44) *2⃣ قرآن* 🔻همتا نداره همه کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی بدیل استفاده می کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می زنند برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید. *3⃣اذکار* 🔻ذکر و یاد خدا آثار سازنده روحى و اخلاقى فراوانى دارد که یاد متقابل خدا از بنده، روشنى دل، آرامش قلب، ترس از (نافرمانى) خدا، بخشش گناهان، و علم و حکمت از جمله آنها است 🔹در مورد این نوع از فیلتر شکن ها باید بگویم نسخه های تقلبی زیادی وجود دارد مواظب باشید.  *🔳دلیل فیلتر شدن !!!* ✔️وقتی انسان ها گناه میکند به دلیل جهلشان به ازای هر گناه یک قدم از خدا دور میشوند این فیلترها بر چشمانمان گوش هایمان ؛ و قلب ما سیطره می زند و اگرکسی دچار این گناهان شد اگر به یکی از این فیلتر شکن ها وصل باشد … ان شا الله … به راه مستقیم هدایت میشود 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🍎داستان کوتاه گویند : عالمی روزی در کوچه دید دو کودک بر "سر یک گردو " با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب " کور " کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس "چشم در آوردن ،" گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. اون عالم رفت گردو را برداشت و شکست و دید ، "گردو از مغز تهی است." گریه کرد ... پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟ گفت: از " نادانی و حس کودکانه ،" سر گردویی دعوا میکردند که "پوچ بود و مغزی هم نداشت.!" " دنیا نیز چنین است ، مانند گردویی است بدون مغز !!"" * بر سر آن می‌ جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم ...* 💭♦️ @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙مہربانا 💜چتر رحمتت را 💙برسر دوستانم 💜همیشہ بازنگہدار 💙وبہترین تقدیرهارا 💜برایشان رقم بزن 💙روزی فراوان،تن سالم 💜عمر باعزت،زندگی آرام و شاد 💙و عاقبتی بخیر ✨✨شبتون بخیر✨✨ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
✨الهی✨ یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالیُ بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن اللهم عجل لوليک الفرج 💖 🌺💚🌺💚🌺💚🌺 سلام صبح زیبای آخرین شنبه فروردین ماه ۹۸ تان بخیر و سلامتی. 🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼 پیشاپیش ولادت با سعادت و سراسر نور آخرین نور ولایت و امامت منجی عالم بشریت حضرت مهدی صاحب زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بر عاشقان ولایت و امامت مبارک باد. 💓🌸💓🌸💓🌸💓 التماس دعا. 🌼💐🌼💐🌼💐🌼
🌸با توکل به اسم الله 🌾ســـلام صبحتون بخیر 🌸براتون روز وهفته ای عالی 🌾پر از لطف و رحمت الهی 🌸پر از خیر و برکت وسلامتی 🌾به دور از غصه وغم آرزومندم 🌸آخرین روز فروردین ماهتون زیبا #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر آمدنش را همه جا پخش کنید ! می رسد لحظه میعاد، به امّید خدا ! منتقم میرسد و روز ظهور ش، حتماً ، می شود فاطمه دلشاد، به امّید خدا ! حرم خاکی خورشید و قمرهای بقیع ، عاقبت می شود آباد، به امّید خدا ! مثل مشهد، وسط صحن بقیع نصب کنیم ، دو سه تا پنجره فولاد، به امّید خدا ! لذتی دارد عجب، گر که به ما، او گوید : آفرین! دست مریزاد! به امّید خدا! 💐🌟میلاد آقا امام زمان ، حضرت مهدی(عج) پیشاپیش مبارک🌟💐 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت صدو ده🌸🌸🌸 #جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸 در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس
صدو یازده🌸🌸🌸 عشق و غیرت🌸🌸🌸 هر وقت استرس داشتم یا نگران بودم اشتهایم زیاد می شد. بعد از خوردن غذا مانتو مشکیم را پوشیدم. رامین با موبایل مادر تماس گرفت و گفت: بیرون منتظر ما هستند. قبل از رفتن به میز ساناز خانم نزدیک شدیم اوهم مشغول خوردن غذا بود. با دیدن ما لبخند مهربانی زد. دسته پولی را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت: ـ عزیزم پولت رو بر دار. مادر متعجب پرسید: ـ چرا اگه کمه بگید بیشتر تقدیم کنم. جواب داد: ـ نه کم نبود دوست داشتم امروز برای حال دلم کار کنم. همین. مادر جواب داد: ـ آخه نمیشه عزیز شما چند ساعته دارید زحمت می کشید. ـ نه عزیزم زحمت نبود دختر شما زیبا س خیلی زحمتی نداشت. خوشبخت باشه ان شاالله. دستم را روی میزش گذاشتم: ـ ممنونم خیلی زحمت کشیدید. ـ زحمت نبود امیدت رو از دست نده عشق رو میشه همیشه پیدا کرد. می دونم الان فکر می کنی دنیا تمام شده؛ ولی بدون نشده و ادامه داره. فعلا امشب برو بترکون. مادر بعد از اینکه مطمئن شد ساناز خانم پول را قبول نمی کند راضی شد و بعد از خدا حافظی و تشکر از جلو رفت. شالم را کاملا جلو کشید که رامین متوجه ی این همه آرایشم نشود. بعد از خداحافظی به سرعت خودم را به ماشین پدر رساندم مادر سوار شد و من هم کنارش نشستم. رامین با خنده گفت: ـ وای از دست شما زن ها این همه مدت توی آریشگاه خسته نشدید؟ مادر جواب داد: ماشالله شش هفت تا عروس داشت. خیلی سرش شلوغ بود. تازه زن حسام هم اینجا بود. رامین متعب سریع آبنه را روی صورتم تنظیم کرد. ـ بر دار شالتو ببینم. لبم را گزیدم. با ترس شالم رو بالا کشید. دهانش باز ماند . محکم با هر دو دست روی فرمان کوبید. ـ مامان مثلا تو پیشش بودی این چه آرایشیه مگه عروسه آخه؟ پدر هم به سمتم چرخید از خجالت سرم را پایین انداخته و شالم را جلو تر کشیدم. مادر به کمک آمد. ـ وا چتونه الان آرایش کردن که عادی شده. اتفاقا خیلی ارایشش رو دوست دارم ماشالله دخترم مثل پنجه ی آفتابه. پدر با لحن ملایمی گفت: ـ بابا جان توکه خودت قشنگ بابایی این همه آرایش لازم نبود. باصدای ضعیفی جواب دادم: ـ ببخشید بابا جون. هنوز نگاه رامین روی چهره ام زوم بود. با صدای آرامی گفت: ـ زن حسام هم اونجا بود؟ مادر جوابش را داد و رامین همچنان دنبال چیزی در چهره ی من بود. می دانستم نگران حالم است. چشمم را به آرامی بستم. نشان دادم که خوبم. ولی چه خوبی؟ بی تابی امانم را بریده بود. به تالار که رسیدیم. قبل از اینکه وارد سالن قسمت خانم ها شویم. رامین بازویم را گرفت و به کنار کشید. ـ راز این آرایش کار خوبی نبود. خیلی زیبا شدی می دونم این کارو کردی دل اون بدبخت و بلرزونی ولی بدون اشتباه کردی. رفتی داخل کمی ملایمش کن. حواستم به خودت باشه الکی حال خودت رو خراب نکن. لب هایم لرزید و به کفش های خوش دوخت چرمش خیره شدم. سرش را پایین آورد. ـ راز قوی باش نذار کسی خرد شدنت رو ببینه حتی حسام. هر وقت حس کردی نمی تونی بمونی خبرم کن میبرمت هتل. ـ چشم داداش. مادر خودش را به ما رساند.با صدای آرامی گفت: ـ رامین ولش کن یکم آرایش کرده دیگه اذیتش نکن. رامین دستانش را بالا برد و خندید. ـ بابا تسلیم بفرمایید خوش باشید. مادر با ذوق به رامین با کت و شلوار مشکی و لباس سفید و کراوات مشکی نگاهی انداخت و مهربان گفت: ـ الهی مادر فدای قدو قامت بشه پسرم. رامین دستی به پشت گردنش کشید و خندید. ـ شرمنده نکن حاج خانم. ولی خودمونیم خوب از دخترت طرف داری می کنی. آفرین مادر من همیشه همینطور پشتش باش. بلاخره رامین اجازه ی ورود به سالن را صادر کرد. همراه مادر وارد سالن شدم. مادر حسام، حنانه و چند خانم دیگه برای خوش آمد گویی حضور داشتند. حنانه جیغ زد و دوید سمتم محکم بغلم کرد: ـ وای راز چه خوشگل شدی. خندیدم از تو که خوشگلتر نشدم. سرش را جلو آورد. ـ اگه الهه تورو ببینه فکر کنم از حسودی دق کنه. ان شاالله. از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت بالاخره اجازه داد با دیگران احوال پرسی کنم. مادر حسام با خوش رویی همچون سابق به آغوشم کشید: ـ خوش آمدی عزیزم خیلی خوشحال شدم. دیشب چرا نیومدی. لبخندی زدم. ـ ممنونم لطف دارید دیشب خسته بودم ببخشید. خواهش می کنم دخترم برو با حنانه خوش باش. حنانه دستم را گرفت و به سمت اتاقی که مخصوص تعویض لباس بودیم رفتیم وقتی لباسم را دید با ذوق گفت: ـ وای راز لباس توام با من ست شده عاشقتم به خدا. خندید و دستش را گرفتم: ـ آره من توی آرایشگاه متوجه شدم. بدم نشد. محکم دست هایش را به هم کوبید ـ وای بیا با هم بعضی هارو از حرص بترکونیم. می دانستم منظورش الهه اس. خوشحال بودم برای دق دادن حسام پایه ی خوبی پیدا کردم. چه کسی بهتر از حنانه. لبخند تلخی زدم. به دیوار روبرویم خیره شدم. ـ هر چقدر هم حسودی کنه برنده ی این باز شد. دستم را گرفت: ـ نگو راز مطمئن باش الهه حتی یک ذره توی دل داداشم جا نداره. 👇🌷 💓👉
صدو دوازده🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 شانه ای بالا انداختم و بی خیال جواب دادم: ـ برام مهم نیست. راه من و حسام خیلی وقته از هم جدا شده. الانم که می بینی اینجام به همین دلیله؛ بهتره بریم بیرون تظاهر کردن همیشه برایم سخت بود. ولی این بار باید خودم را چنان قرص و محکم می گرفتم که کسی از حال دلم باخبر نشود. بعد از تعویض لباس هایم به سمت مادر رفتم که روی صندلی پشت میز پذیرایی نشسته بود. متوجه نگاه خیره خیلی ها به خودم شدم؛ از کنار چند نفر رد شدم. یکی گفت: ـ وای خدا این کیه؟ چقدر خوشگله؟ دیگری که خانم میان سالی بود حرفش را تایید کرد: ـ ماشا الله بگید چشم نخوره طفلی، دختر کیه؟ پوز خندی زدم، کسی چه می دانست این همه آرایش و تیپ فقط برای رد گم کنی به من چسبیده اند. نمی خواستم کسی حتی حسام شکستنم را ببیند. کنار مادر نشستم. لبخندی زد و به کنار دستش اشاره کرد: ـ بشین مادر شیرینی هاش از هموناس که دوست داری. نگاهی به میز پر از میوه و شیرنی کردم. لبهایم لرزید و دلم هوای باریدن کرد. در دلم نالیدم: خدایا چرا وقتی قلبم گرفت مرا نکشتی که مجبور نشوم این همه درد را تحمل کنم؟! آه سینه سوزی کشیدم و لبم زدم: ـ میل ندارم مامان شما بخور. با صدای جیغ و دست اطرافیان که سر پا ایستاده بودند و برای ورود عروس داماد دست می زدند سرم را به سمت در سالن چر خاندم. مو به تنم سیخ شد، نفس هایم به سختی بیرون می آمد، درد به قفسه ی سینه ام پیچید. دستم را روی قلبم گذاشتم. مادر در حالی که ایستاد گفت: ـ دخترم شالت رو سرت کن حسام آمده. بی تفاوت نگاهم را از حسام و الهه گرفتم: ـ مامان من راحتم؛ امشب اون فقط چشمش عشقش رو می بینه مطمئن باش فرصت نمی کنه من و دید بزنه. با حرص کمی خم شد: ـ راز رامین بفهمه خونت رو می ریزه دخترم از کی این همه بی حیا شدی؟ مشتم را آرام روی میز کوبیدم: ـ ای بابا، مامان ولم کن بذار به درد خودم بمیرم. دهانش باز شد و نشست. بازویم را گرفت و در بهت و ناباوری لب زد: ـ را نکنه توام حسام رو می خواستی؟ شانه ای بالا انداختم؛ در حالی که بغض به گلویم چنگ زده بود و قصد خفه کردنم را داشت، جواب دادم: ـ اگر اجازه می دادید بله. الان دیگه چیزی برام مهم نیست. پس راحتم بذار مامان. چهره اش دگر گون شد. دستش روی دست مشت شده ام نشست. ـ دخترم... متوجه غم نگاهش شدم. لبخندی زدم ـ مامان گذشت و تمام شد ناراحت نباشید. چقدر راحت در حضور مادر اعتراف کرده بودم. این عشق مرا حاضر جواب و عصبی کرده بود. الهه چنان دستش را دور بازوی حسام انداخته بود که حس می کردم. از فرارش جلو گیری می کند. دور سالن بزرگ می چرخیدند و با مهمان ها خوش آمد گویی می کردند. نگاهم به چهره ی حسام بود، چقدر لاغر شده و گونه هایش گود افتاده بود. کت و شلوار مشکی و لباس مشکی پوشیده بود. حتی کراواتش هم مشکی بود. حتی کوچک ترین لبخندی در چهره اش ندیدم. در عوض الهه تمام دندان هایش را به نمایش گذاشته بود و با ناز و عشوه احوال پرسی می کردند. شالم را روی سرم انداختم.باید برای تبریک به عشقم برای چنین شبی آماده می شدم. نگاه مادر به من بود. عروس و داماد به ما نزدیک شدند. ایستادم حنانه که چند قدم تر از آن ها می رقصید خودش را به من رسوند و کنارم ایستاد. حسام روبرویم ایستاده بود؛ یک لحظه زمین و زمان ایستاد. تمام بدنم به لرزه نشست؛ به سختی خودم را نگه داشتم که نقش زمین نشوم. نگاهش غرق صورتم بودم. اگر مادر برای احوال پرسی پیش قدم نمی شد بند را به آب داده بودم. ـ سلام آقا حسام مبارکه پسرم خوشبخت باشید ان شاالله. حسام نگاهش را از چهره ام گرفت و به آرامی سرش را تکان داد. گویا قصد داشت از خواب بیدار شود: ـ آ... سلام خاله خوش آمدید ممنونم. بعد از کلی کلنجار با خودم به زبان آمدم. ـ سلام خوشبخت بشید. چقدر به هم میاید. حسام سرش را پایین انداخت با دستمالی که از جیبش در آورد عرق پیشانیش را پاک کرد: ـ ممنونم خوش آمدید. لبخندی با درد وجودم زدم. با الهه دست دادم. ـ الهه جان تبریک می گم عزیزم. الهه خنده ی مستانه ای کرد دقیقا مشخص بود که می خواست پیروزیش را به رخم بکشد. ـ اوه مرسی عزیزم ایشاالله یک روز نوبت خودت بشه. فقط حواست باشه مثل من گل چین کنی. حسام به آرامی و با غضب صداش کرد: ـ الهه مهمون های دیگه منتظرن. سپس به روبه من و مادر کرد: ـ بفرمایید بنشینید افتخار دادید. خوشحال شدم از دیدنتون. با رفتنشان انگار زیر پایم خالی شد و روی صندلی افتادم. "دل یکی بود و دلدار یکی". عزیزترینم اویی بود که دست کس دیگر را در رخت سفید گرفته بود. شانه هایش تکیده تر شده بود. مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد. مادر دستم را فشرد و سرش را به نزدیک کرد و به آرامی گفت: ـ راز مامان خوبی؟ می خوای بریم؟ حنانه دستش را روی شانه ام گذاشت: ـ راز خوبی؟ چیزی نمی خوای برات بیارم. به هر دوی آن ها باصدای تحلیل رفته جواب دادم: ـ من خوبم چرا فکر می کنید حالم بده.
صدو سیزده🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 فقط خدا می دانست در آن لحظات چه می کشم. خندیدم و خودم را به لودگی زدم: ـ ای بابا مثلا اومدیم عروسی حنانه بیا کمی برقصیم. از جایم بلند شدم. مادر دیگر مخالفتی برای وضع پوششم نکرد. حتما متوجه وخامت حال زارم شده بود. دست در دست حنانه وارد پیست رقص شدیم. مهارت زیادی در رقصیدن داشتم. هر نگاهم به سمت حسام موقع رقصیدن تیری بود که به قلبش اصابت می کرد. همانطور که من در حال مرگ می رقصیدم او را وادار به تماشا می کردم: الهه دست حسام را گرفت و به زورد وارد پیست شدند. حسام نمی رقصید فقط به آرامی دست می زد. نگاه اخم آلودش به سمت من بود. دست به داخل جیبش کرد و چند تا پنج هزار تومانی به دهان الهه گذاشت. سپس به سمت من و حنانه که روبروی هم دیگر بودیم آمد. نمی فهمیدم نفس دارم یا نه؟ وقتی روبرویمان ایستاد. دوباره دستش را داخل جیب داخلی کتش کرد یک بسته تراول پنجاه هزار تومانی در آورد و به آرامی در حالی که نگاهش به چشمانم بود تمام تراول را روی سر من و حنانه انداخت. بم بم ضربان قلبم بالا گرفت؛ نگاه الهه با خشم سمتم کشیده شد. در حال رقص به ما نزدیک شد و با حرص گفت: ـ حسام مثل اینکه من زنتم. اونوقت ارزشم از خواهر و دوست خواهرت کمتره؟ سرش را به تندی سمتش چرخاند: ـ قبلا برای شما چک کشیدم. یادت که نرفته. در ضمن در مورد خواهر و دوستش حرفی نشنوم. با قدم های بلند پیست را ترک کرد و روی صندلیش نشست. بچه های کوچک زیر پایمان ورجه وورجه می کردند و تراول ها را از زمین جمع می کردند. حالم اصلا خوب نبود بی قراری امانم را بریده بود. الهه همچنان با خنده به رقصش ادامه داد. باید هم می خندید پیروز این میدان خودش بود. به سمت مادر رفتم و کنارش نشستم. مادر اخمی به پیشانی داشت: ـ راز کاش نمی رقصیدی مادر ببین همه دارن به تو نگاه می کنند. دلم گریه می خواست اشک دیدم را تار کرد ولی سعی کردم نریزد: ـ مامان تو رو خدا امشب و راحتم بذار بگم غلط کردم راضی میشی؟ حال عجیبی داشتم. حس یک بازنده ی به تمام معنا... از جایم بر خواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. باید از در خارج می شدم. وارد راهروی خروجی که شدم. هنوز به سرویس نرسیده بودم که از پشت بازویم کشیده شده و به دیوار کوبیده شدم. جیغ خفیفی زدم.با دیدن چهره ی حسام خفه شدم. اولین باری بود که بعد از چند سال به من دست می زد. زبانم قفل کرده بود و با نگاه گریزانم دلیل کارش را می خواستم. از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید: ـ لعنتی این چه آرایشیه؟ این چه لباسیه راز؟ آخ خدایا دلم می خواست زار بزنم و بگم حسام تو وجودمی چرا این کار و کردی؟ به سختی به خودم مسلط شدم و خیره به چشمان سرخش شدم. رگ روی شقیقه اش برجسته شده بود: ـ ها چیه؟ به توچه مگه چکاره منی؟ دستش را کنار سرم روی دیوار گذاشت: ـ راز دیوونه م نکن زود برو لباست و عوض کن. دستم را به شدت تکان دادم: ـ برو بابا اگه راست می گی برو جلوی زنت و بگیر تازه خواهرتم مثل من لباس پوشیده. نفسش را به شدت بیرون می داد. ـ اون روی سگمو بالا نیار خواهرم نامزد داره و کسی که تو میگی زنمه بره به درک برام مهم نیست. با لج گفتم: ـ پس منم به تو ربطی ندارم چون دارم ازدواج می کنم. لازم نکرده روی من غیرتی بشی آقای خوش غیرت. موبایلم که دستم بود را بالا آوردم و روشنش کردم. در حالی که داشتم عکسم را روی پروفایلم می گذاشتم ادامه دادم: ـ از لج توام که شده عکسم و می ذارم پروفایل ببینم باز حرفی داری. بازویم را به چنگ گرفت و عصبی گفت: ـ نکن لعنتی نکن. چرا با آبروی خودت بازی می کنی. شانه ای بالا انداختم و به سرعت از کنارش رد شدم: وقتی رفتی دنبال الهه خانم باید فکر اینجا رو می کردی حالا برو به زنت برس نامزد من دوست داره من اینجوری بگردم. مشتش را به دیوار سنگی فرود آورد. چشم بستم؛ دلم ریش شد ولی به روی خودم نیاوردم. به سرعت به سالن بر گشتم. تیرم به هدف خورده بود و حسابی کلافه اش کرده بودم. اصلا فکر نمی کردم باز هم روی من غیرتی شود.
صدو چهار ده🌺🌺🌺 عشق و غیرت🌺🌺🌺 لبم را به شدت زیر دندان بردم. اصلا فکر اینجای کار را نکرده بودم. به پیشانیم زدم. رامین می فهمید حسابی عصبی و ناراحت می شد. در همان حال جوابی به استاد ندادم. سریع پرفایل را پاک کردم و سپس گوشی را به گوشم نزدیک کردم. به آرامی گفتم: ـ پاک کردم. صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم. ـ اصلا فکر نمی کردم همچین حماقتی بکنی. امید وارم کسی ندیده باشه. دیگر صدایم بالا نمی آمد. ـ ب..ببخشید من ... من حالم خوب نبود با خودم لج کردم. تازه گذاشتم فکر نمی کنم کسی دیده باشه. ـ امیدوارم ولی این کارت اصلا خوب نبود. دیگه چنین اشتباهی نکن. خوش بگذره خداحافظ. منتظر خدا حافظی من نشد. عجب گیری کرده بودم تمام آدم های غیرتی باید سر راه من سبز می شدند؟ هنوز موبایلم دستم بود که حسام پیام فرستاد. ـ ممنون که پاک کردی. با چشمانی گشاد شده به خودم در آینه خیره شدم. تمام مدت منتظر بود که پاک کنم. با خودم گفتم: آقا حسام از امشب تو مالک داری و جز حسرت من چیزی ندارم. خوش باش. به سمت آینه چرخیدم. از دستمال کاغذی جلوی آینه چند دستمال بر داشتم و آرایشم را در حد امکان ملایم کردم. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. بعد از انجام کارم دوباره به مادر پیوستم خنده ی گشادی کرد و گفت: ـ دلم به کمیل روشنه مطمئنم اگر بله رو بدی خوشبختت می کنه. خیره به چشمان براقش لب زدم: ـ چطور ؟ شانه ای بالا انداخت و خوشحال ادامه داد. ـ اینکه بعد از صحبت با اون آرایشت رو ملایم کردی معلومه بلده چطور باهات تا کنه. نفسم را به شدت بیرون د ادم و بی حوصله گفت: ـ ای بابا مامان توام به چه چیز های دلت خوشه.
صدو پانزده💘💘💘 عشق و غیرت💔💔💔 نمی کرد. فکر هم بستر شدن حسام با الهه زخم دلم را تازه می کرد و بر پیکره ی قلب بیچاره ام شلاق می زد. واقعا بی حیا شده بودم در محضر برادر؛ در سکوت هم قدم شده بود و صدای گریه های من را به جان می خرید. آنقدر راه رفتیم تا به هتل رسیدیم. زمان و مکان را فراموش کرده بودم. پدر و مادر خواب بودند. بی صدا وارد سویت شدیم. احساس خستگی شدید می کردم. پالتو ام را از تن در آوردم. به تخت نرسیده به خواب رفتم. وقتی چشم گشودم. ساعت دوازده ظهر بود. چقدر خوابیده بودم؟! از تخت پایین آمدم. لباس شب گذشته را هنوز به تن داشتم. سرم درد می کرد. و دماغم گرفته بود. از تخت پایین رفتم و راهی حمام شدم. زیر دوش آب داغ با خودم گفت: الان حسام و الهه چکار می کند؟ واقعا برای همیشه از دستش دادم؟ آره دیگه اون الان مالکی به پوست کلفتی الهه داره. با قلبی آکنده از درد از خمام خارج شدم. رفتار خانواده عادی بود. مادر در حالی که ساک لباس ها را مرتب می کرد گفت: ـ دخترم صبحانه که نخوردی آماده شید بریم نهار بخوریم و به امید خدا راهی بشیم. دیشب چقدر دیر آمدید رامین هم الان بیدار شده. نگاهی به رامین انداختم. دستانش را رو به بالا کش داد و با خمیازه گفت: ـ از اونجا تا اینجا پیاده آمدیم. ولی حال داد. پدر که مشغول خواندن روز نامه بود گفت: ـ خودت که گردن کلفتی نگفتی دخترمو مریض می کنی؟ رامین خندید و از جایش بر خواست. ـ ای بابا این دختر شما که از من گردن کلفت تره ماشالله اصلا خسته نشد. عین تراکتور راه میره. ـ مادر همان طور که مشغول چیدن لباس ها بود با حرص گفت: ـ آره کاملا مشخصه دوتاتون مثل خرس خوابیدن تا الان. نگفتی راز مریض بشه برای قلبش خوب نیست؟ بی حوصله به سمت لباس هایم رفتم و جواب دادم: ـ مامان من خوبم نگران نباش. رو به رامین کرزم و خونسرد جواب دادم. تراکتور خودتی
صد و شانزده💔💔💔 عشق و غیرت💘💘💘 فقط دیشب از بس این آقا منو پیاده راه آورد پاهام گز گز می کنه. رامین دستی به شانه ام کوبید و به سمت سرویس بهداشتی رفت: ـ خب دختر خوب مگه مجبوری این همه کفش پاشنه بلند بپوشی؟ والا باید به تو مدال پیاده روی بدن با این کفش ها خیلی راه آمدی. بی توجه به سمت مادر رفتم و کنارش روی تخت نشستم. نگاهی مهربانش را به من دوخت و به آرامی گفت: ـ دیشب خوب خوابیدی؟ نفسم را از راه بینی بیرون دادم: ـ اهم... از بس پیاده آمدیم که تا سر به بالش گذاشتم خوابم برد. در ساک را بست و لبخندی زد: ـ خوبه پس خوابیدی خیلی نگرانت بود. سرم را تکان دادم و متعجب پرسیدم: ـ نگران چرا؟ مامان من خوبم ببینید آروم آ رومم. از جایش برخواست و ساک را زمین گذاشت: ـ خدا رو شکر پس پاشو آماده شو مراقب باش چیزی جا نذاری. پدر روزنامه ی دستش را زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که کتش را از دسته ی مبل چرمی مشکی بر می داشت مثل همیشه خوش اخلاق رو به مادر کرد: ـ خانم جان کارهاتون تمام شد بریم نهار و به امید خدا حرکت کنیم. مادر هم لبخند مهربانش را به روی پدر پاشید. ـ بله آماده ایم فقط این دوتا تنبل آماده بشند حرکت می کنیم. رامین که از سرویس بهداشتی بیرون آمده بود شروع به شوخی کرد. به با هر دو دست به خودش اشاره کرد: ـ من به این شاخ شمشادی تنبلم آخه؟ دلت میاد؟ تازه زودتر از راز بیدار شدم. حالا به اون تنبل بگید جای دوری نمیره. با دهانی بسته خیره نگاهش کردم. پدر به سمت رامین رفت و مشت آرامی به شکمش زد: ـ پسر خودت رو با خواهرت مقایسه نکن اون گله و تو خار حواست باشه. از تعریف پدر خنده ای به لبانم نشست. رامین به سمت لباس هایش رفت و جواب پدر را داد. ـ بابا جان من به خار بودنم افتخار می کنم. مطمئن باشید چنان دور گلت رو پر می کنم که احدی نتونه نگاه چپ بندازه. مادر با رضایت قربان صدقه اش را نثار برادرم کرد: ـ الهی من فدای این خار و این برادر بشم که این همه هوای خواهرش رو داره. از مثال رامین غرق شادی و آرامش شدم. به راستی همیشه این چنین بود و شب گذشته به عمد مرا راهی طولانی همراهی کرد تا وقتی که به هتل می رسیم فرصتی برای فکر کردن به حسام و الهه نداشته باشم. راهی لابی هتل شدیم و من طبق معمول از استرس پر اشتها شده بودم و دوپرس غذای مخصوص سفارش دادم. پدر در حال غذا خوردن با خنده گفت: ـ دخترم عجله نکن هر چقدر دوست داری بخور. مادر با اخم به پدر نگاهی انداخت: ـ وا... این دختره هرچقدر بخوره چاق تر میشه و اندامش خراب میشه. پدر خندید و مشغول خوردن غذا شد. ـ خانم سخت نگیر تا جوونه بذار بخوره. مادر که دید بحث کردن با پدر فایده نداره مشغول خوردن غذایش شد. رامین هم که فقط به خوردن بود. بعد از صرف نهار رامین و پدر ساک ها را داخل ماشین گذاشتند. سوار که شدیم پدر گفت: ـ بریم خدا حافظی کنیم. بعد به امید خدا راهی میشم. مادر که جلو کنار دستش نشسته بود جواب داد: ـ ما که دیشب خدا حافظی کردیم. الان واقعا ضروریه بریم؟ بی معطلی خودم را جلو کشید. ـ بابا بهتره بریم من که حوصله ندارم بیام. با حوصله در حالی که رانندگی می کرد جواب داد. ـ دخترم زشته حتما باید بریم. زیاد نمی مونیم. رامین هم به حرف آمد. ـ پس سر پایی خدا حافظی کنیم. راهمون طولانیه بابا. پدر سرش را به سمت گردن خواباند. ـ چشم چشم. چشم را بستم و با دلهره سرم را به شیشه گذاشتم. اصلا دلم نمی خواست در چنین روزی اونجا باشم. به خانه اشان که رسیدم با استقبال پدر؛ مادر حسام و حنانه روبرو شدیم. بعد از احوال پرسی اصرار داشتند که داخل بریم. پدر در جواب تعارف پدر حسام گفت: راه طولانیه باید زودتر حرکت کنیم. داخل حیاط کنار دیوار ایستاده بودم که حنانه روبرویم ایستاد ـ راز خوبی؟ ببخشید دیشب آخر شب شلوغ شد نفهمیدم کجا رفتی! لبخندی با غم درونم که مرا به آتش کشانده بود زدم: ـ ممنون خوبم. نه بابا می دونم سرت شلوغ بود. من رامین از جلو رفتیم. دستم را گرفت و به چشمانم خیره شد. با بغض گفت: ـ راز تورو خدا ما رو حلال کن بخصوص داداشم. نا خواسته بغض کردم. به سختی در حالی که لب هایم را به هم قفل کرده بودم بغضم را قورت دادم: ـ این چه حرفیه حنانه؟ چرا از من حلالیت می خواید؟ چیزی نشده که. دستم را فشرد و به آغوش کشید . کنار گوشم گفت: ـ من که می دونم چقدر همو دوست داشتید. من که می دونم هر دوی شما چقدر عذاب کشیدین. دستم را از دستش کشید و بغلش کردم: ـ این حرف و نزن هرچی بود تمام شد و قسمت ما هم از این عشق و خواستن جدایی بود. از هم فاصله گرفتیم. کنارم ایستاد. خانواده ها همچنان سر پا وسط حیاط در حال خوش و بش بودند. نگاهم نا خواسته به طبقه ی دوم رفت. متوجه شدم. حسام از لای پرده به حیاط نگاه می کند. انگار متوجه نگاه من شد. بلافاصله پرده را کشید. چقدر دلم در آن لحظه شکست خدا می داند و بس. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 💧جملاتی کوچک مفاهیمی بزرگ: خوشبخت ترین ادم ها کسانی هستند, که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند.... مدارا بالاترین درجه ی قدرت.....ومیل به انتقام...اولین نشانه ی ضعف است..... مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید....شاید شما را ببخشند اما..... هرگز فراموش نمی کنند...... سکه ها همیشه صدا دارند..... اما اسکناس ها بی صدا.... پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود.....بیشتر ارام و بی صدا باشید... به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!! زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .