#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_116
ریحانه و سهیل که با دیدن ماکارونی خوشمزه ای که با تزئین زیبایی روی میز چیده شده بود به وجد اومدن و
دستهاشون رو به هم کوبیدن، سهیل فورا به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباسش شد و دائم مسخره بازی
در میاورد که نخورین تا من بیام، ریحانه که از خنده غش کرده بود با خنده داد میزد: بابا بیا ... بابا بیا ...
فاطمه هم میخندید، اما دلش ...
فاطمه در حال شستن ظرفها بود، سهیل هم توی جمع کردنشون کمک میکرد که فاطمه گفت: امروز رفتم جواب
آزمایشو گرفتم.
سهیل سکوت کرد، فاطمه دوباره گفت: خدا رو شکر 6 هفتست، هنوز جون نگرفته. میتونیم سقطش کنیمهمون حدسی که میزدیم درست بودخوب؟ چی شد؟
-اوهوم
فاطمه نگاه مشکوکی به سهیل که داشت روی میز رو دستمال میکشه کرد و گفت: اوهوم یعنی چی؟
سهیل خندید و گفت: اوهوم یک کلمه خارجیه که تا به حال معادل فارسیش پیدا نشده.
فاطمه کالفه و با عصبانیت گفت: االن جای شوخیه؟ از مینا میپرسم، اون احتماال میدونه کجا باید رفت و چیکار کرد،
یک سری آمپول و قرص داره که مصرف کنیم خودش سقط میشه
سهیل آروم گفت: حاال نمیخوای در موردش یک کم فکر کنی؟
-در مورد چی؟
-در مورد این که شاید این یک نعمت باشه که خدا فرستاده؟
-همه اتفاقای زندگی رو خدا نمیفرسته، یک سری از اون بداش نتیجه غفلت بنده هاشه، مخصوصا این یکی هاش...
سهیل چیزی نگفت و دستمال رو توی ظرف شویی تکوند و گفت: چایی نداریم؟
-زیر کتری رو روشن کن، جوش بود، اما سرد شده ...
سهیل در سکوت زیر کتری رو روشن کرد و به سمت تلویزیون رفت که فاطمه گفت: چی شد؟ چرا رفتی؟ داریم
حرف میزنیم ها
چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟
سهیل خندید و گفت: نه فعال که داری ظرف میشوریاالن دارم گل لگد میکنم سهیل؟!
فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: تو نظر دیگه ای که نداری؟
-بذار یک کم فکر کنم!
فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما االن با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی
شد وگفت: به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره
سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت: سهیل؟ االن یعنی چی؟ من این بچه رو
نمیخوام ها
سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟
فاطمه که شوکه شده بود گفت: یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم
-حاال که شدیم
فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: اگه من نخوام راضی
میشی سقطش کنیم؟
سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت: نه
فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم،
اصال همین االن زنگ میزنم به مینا
سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: تو این کارو نمیکنی؟
فاطمه برگشت و با کالفگی نگاش کرد و گفت: سهیل حوصله شوخی ندارم...
بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش
رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت: چیکار میکنی؟
-چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃💕
🔹🔹🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_117
یک کم یعنی چقدر ؟
یعنی مثلا یکی دو روز
خوب من تا به مینا بگم اون آمپوال رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره
سهیل جدی شد و گفت: فاطمه تو االن احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر.
-من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم االن، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ...
اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ...
سهیل جدی نگاهش کرد و گفت: چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست
آمپوالشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن.
بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: آخ که چقدر دلم میخواد االن بخوابم.
فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این
وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو
بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک
شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن
فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت: حاال بوی گل نرگس از پیراهن تو
میاد ...
بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت: تو خوش بو ترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ...
سه روز گذشته بود و اصرار فاطمه برای سقط بچه بی نتیجه بود، سهیل اصرار داشت که اون بچه یک نعمت خدادادیه
و فاطمه هر بار که با خودش فکر میکرد به این نتیجه میرسید هیچ چیز بدتر از این نیست که هنوز چند ماه از مرگ
علی نگذشته باردار بشه ... اما اصرارش بی فایده بود، خودش هم این رو میدونست، فقط به درگاه خدا راز و نیاز
میکرد که اگر این بچه یک نعمته خودش محبتش رو به دلش بندازه...
-فاطمه لج نکن خودم ریحانه رو میرسونم، تو با ضعفی که داری نمی خواد این همه راه بری...
بخوای بلند شی و صبحانه بخوری و آماده بشی و ... اوووو ... من رفتماوال خودت ضعف داری، دوما اگه بخوام منتظر جناب عالی باشم که باید قید مهدکودک رفتن ریحانه رو بزنم، تا
فاطمه پتو رو به زور کشید روی سر سهیل و گفت: الهی آمین ... بخواب تا خوابت نپرید
از خونه که بیرون زد، هوای تازه به جفتشون انرژی داده بود، فاطمه نگاهی سر سرکی به سر تا ته کوچه انداخت و
مطمئن شد کسی نیست، بعد رو به دخترش کرد و گفت: نظرت چیه تا سر کوچه با هم مسابقه بدیم؟
-آره آره، من حاضرم
هر دو آماده شدند و با یک دو سه فاطمه شروع کردن به دویدن، گرچه برای فاطمه مسابقه سختی نبود اما وقتی سر
کوچه رسید احساس کرد انرژیش تموم شده، به سختی نفس کشید و چند لحظه تکیه داد به دیوار، ریحانه که اول
شده بود با خوشحالی دست میزد و میگفت: اول شدم، اول شدم
فاطمه نگاهی بهش انداخت و گفت: ای شیطون، داری روز به روز قوی تر میشی ها! حاال از مامانت جلو میزنی؟!
بعد هم دستش رو گرفت و با هم به سمت مهدکودک حرکت کردند.
موقع برگشتن از مهدکودک دل درد شدیدی گرفته بود، به زور خودش رو به خونه رسوند و توی اتاق خواب خزید...
وقتی متوجه خون ریزیش شد، تمام تنش یخ کرد ... ته دلش نگران بود، میدونست با خون ریزی ای که داره احتمال
سقط بچه خیلی زیاده، اما ...
اون شب سهیل به خاطر کارش خیلی دیر خونه اومد و متوجه رنگ و روی بیش از اندازه زرد فاطمه نشد، سهیل به
خاطر مشکلی که توی کارش پیش اومده بود برخالف هر روز حال و احوالی از فاطمه نگرفت، فاطمه هم که خون
ریزیش قطع شده بود، ترجیح داد سهیل رو نگران نکنه و فردا اون خبر رو بهش بده
فردای اون روز بعد از رسوندن ریحانه به مهد کودک هیچ جونی برای برگشتن نداشت، خون ریزی شدیدی پیدا
کرده بود و در نتیجه خیلی بی حال شده بود، برای همین یک تاکسی دربست تا خونه گرفته، وقتی به خونه رسید دل
دردش زیادتر شده بود، ایستاد و دستش رو روی شکمش نگه داشت، که یکهو صدای بلندی شنید که گفت: فاطمه!!!
خوبی؟
فاطمه که ترسیده بود ایستاد و نگاهی به سهیل که روی ایوان بود کرد و با استرس گفت: تو مگه نرفته بودی سر
کار؟ ماشینت کو پس؟
سهیل بدون توجه به سوال فاطمه مشکوک نگاهش کرد و گفت: چی شده؟ چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
فاطمه فورا لبخندی زد و گفت:هیچی، نگران نشو ... یک کم دلم درد میکنه
اما دل دردش شدید شده بود، نا خود آگاه دستش روی شکمش قرار گرفت و کمی خم شد، سهیل به سمتش حرکت
کرد و گفت: به خاطر هیچی اینقدر درد داری؟
بعد هم دستش رو گرفت و به سمت اتاق حرکت کردند.
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_118
سهیل با یک لیوان آب وارد شد و به سمت فاطمه گرفت. فاطمه آب رو نوشید و تشکر کرد، سهیل مضطرب نگاهش
میکرد که فاطمه گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دل درد داشتم عزیزم!
-از دیروزیه دل درد وقتی بچه ای توی دلته یعنی خیلی چیز، از کی دل درد گرفتی؟
فاطمه با شرمندگی نگاهش کرد و آروم گفت: یک کمخون ریزی که نداشتی؟
سهیل که ترسیده بود با صورتی رنگ پریده گفت: از کی؟
-نگران نباش سهیل چیزیم نیست
-میگم از کی؟ از امروز؟
فاطمه که میترسید حقیقت رو بگه چیزی نگفت، سهیل عصبانی نگاهش کرد و گفت: با توام، از کی خون ریزی داشتی
و به من نگفتی؟
فاطمه چند لحظه مکث کرد و بعد با صدای آرومی گفت: از دیروز ... دیشب میخواستم بهت بگم اما خیلی خسته
بودی، بعدش هم خون ریزی قطع شده بود، امروز دوباره شروع شد ...
سهیل عصبانی از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت و گفت:
-لباست رو عوض کن میریم دکتر که عقل ناقصت رو نشون بدیم ببینیم میتونن کاری واسش کنن یا نه، پاشو
فاطمه که میدونست سهیل خیلی عصبانیه چیزی نگفت، مطمئن بود اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست کسی
بر نمیاد نمیدونست باید دعا کنه بچه چیزیش نشده باشه یا اینکه ...بعد از علی چطور اون همه تالشی رو که برای
تربیتش کرده بود میتونست تکرار کنه ... نه ... خسته تر از این بود که بخواد بچه ای تربیت کنه، همین ریحانه برای
هفت پشتش کافی بود و دلش هم نمی خواست بچه ای رو به دنیا بیاره و بسپارتش به دست دنیا که هر جور خواست
تربیت شه ... کاری که می خواد خوب انجام نشه، بهتره هیچ وقت شروع نشه ... با این وجود عصبانیت سهیل مجبور
به اطاعتش کرده بود از جاش بلند شد و پشت سر سهیل از اتاق خارج شد.
توی بیمارستان منتظر نشسته بودند تا نوبتشون برسه، سهیل سکوت کرده بود و دست به سینه نشسته بود وبا اخم به
رو به رو نگاه میکرد، فاطمه که دل دردش آزارش میداد گاه گاهی به سهیل نگاه میکرد و میخواست چیزی بگه اما
حالت صورت سهیل مانع حرف زدنش میشد، آخر طاقت نیاورد و آروم صداش کرد:
سهیل برگشت و نگاه غضبناکی بهش انداختسهیل
فاطمه گفت: میذاری حرف بزنم؟
نگاه همراه با سکوت سهیل بهش فهموند که ادامه بده
-من که از قصد نمی خواستم این جوری بشه ... باور کن دیشب که میخواستم بهت بگم خون ریزی قطع شد، تو هم
که خیلی خسته بودی و میدونستم گفتنش به تو هیچ فایده ای جز نگران کردنت نداره ...
سهیل سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و چیزی نگفت...
فاطمه که فرصت رو مناسب دید دوباره گفت: در ضمن مگه قرارمون نبود بچه تربیت کنیم نه اینکه فقط به دنیا
بیاریم؟ ... مگه قرار نبود تمام زندگیمون رو بذاریم برای تربیت بچه ها؟ مگه وقتی ازدواج کردیم، به هم دیگه قول
ندادیم تا زمانی که آمادگی تربیت کردن یک بچه رو نداشتیم بچه دار نشیم ... خوب چرا داری میزنی زیرش؟ من
االن آمادگی تربیت کردن یک بچه رو ندارم
سهیل سرش رو برگردوند و با خونسردی گفت: تو یک بچه دیگه داری، بخوای یا نخوای باید در خودت این آمادگی
رو ایجاد کنی، پس فکر نکنم مشکلی باشه
صدای منشی بلند شد: خانم شاه حسینیاما...
سهیل بلند شد و فاطمه با حالت زار نگاهی به منشی کرد و پشت سر سهیل بلند شد و هر دو وارد اتاق شدند، بعد از
سالم کردن و گفتن مشکلشون، خانم دکتر رو به فاطمه کرد و گفت:
-سومبچه چندمتونه؟
-خوبه، دل درد دارید؟
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_119
با اینکه اون لحظه داشت از دل درد به خودش میپیچید، اما از ترس سهیل گفت: نه زیاد
سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد که فاطمه فورا حرفش رو اصالح کرد و آروم گفت: یک کم
سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست روی تخت دراز
بکشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد به خانم دکتر و گفت: خانم دکتر همسر من سر به دنیا اومدن بچه
قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند روزه که فعالیت زیادی کرده، برخالف چیزی هم که به شما گفتند دل
درد شدیدی دارند، من نگرانشم
خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت ...
-زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند.
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی گفت: باید چیکار کنیم؟
-از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن، گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج شدند، فاطمه از دل درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
-سالم مادرجون، حال شما خوبه ... ممنون ... شما چطورین؟ ... بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر سالم میرسونن
.. غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر خوب بهتون بدم ... بله خیره ... فاطمه بارداره ...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل نشسته بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد، آروم اشک
میریخت، دل درد زیادی داشت، از طرفی هم دکتر گفته بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حاال سهیل
بر خالف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد ...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه گرفت و گفت: مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت ، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت: سالم مامان
جون
-سالم عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا خودش همه چیزو حل میکنه؟ دیدی چه نعمتی بهت داد؟
مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش فقط گفت: مرسی
من همین فردا میام اونجا، االن زنگ میزنم و بلیط رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه هم یک ماه آخرش
استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران نباش، تا من میام از جات جم نخور، باشه دخترم
-زحمتتون نشه مامان
-زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، من فردا صبح میام
-باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین سهیل بیاد دنبالتون
-باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من ببوس
-چشم، کاری ندارید؟
-نه خدافظ
-خدافظ
دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد و اونو از این
احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه نجاتش میداد... احساسی که یک بار بهش میگفت اون بچه
یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک بار دیگه
بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه رحمت، حاال داره ازت میگیره ... ناشکری کرده بودی ... نه ... آره
... اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد ...
+++
فردای اون روز طبق قولی که زهرا خانم داده بود، غروب بود که رسید
سهیل بعد از رسوندن زهرا خانم به خونه، دوباره سوار ماشین شد، دلیل کالفگی خودش رو نمیدونست، احساس
میکرد اون بچه رو از همین حاال که حتی جون نگرفته بود دوست داشت ... اون بچه میتونست اوضاع روحی فاطمه رو
رو به راه کنه، مطمئن بود ... اما اگر زنده میموند ... دکتر ناامیدشون کرده بود ... حتی فاطمه هم با مرگ اون بچه
دوباره بچه دیگه ای رو از دست بده ... آسمون گرگ و میش بود، پشت چراغ قرمز ایستاده بود که صدای اذان بلند
شد: اهلل اکبر، اهلل اکبر...
نگاهی به اون ور خیابون کرد، با دیدن مسجد فورا حرکت کرد و ماشین رو پارک کرد، از ماشین پیاده شد و خواست
وارد بشه که چشمش خورد به نام مسجد: مسجد حسین بن علی)ع(
لبخندی زد و وارد وضو خونه شد ...
نماز که تموم شد، دلش با این نماز آروم شده بود، ناگهان چشمش به پرچم یا حسین افتاد ... یاد آخرین عاشورایی
افتاد که با علی توی دسته های عزاداری میرفتند، علی شیفته تر از اون بود، وقتی به دسته ها نگاه میکرد با گروه ها
هم خوانی میکرد: کربال عشقت منو دیوونه کرد...
سهیل همیشه از این حال و هوای پسرش تعجب میکرد، این فقط مختص اون عاشورا نبود،
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_120
هر سال سهیل رو مجبور
میکرد که ببرتش مسجد تا دسته ببینه، گاهی هم بی اختیار گریه میکرد ...و سهیل فکر میکرد علی می خواد ادای
مادرش رو در بیاره، اما هر سال توی عاشورا علی خاص تر میشد ... و سهیل متعجب تر ...گرچه خودش هم
میدونست چرا... آروم گفت: مگه میشه کسی حتی از وقتی که توی شکم مادرشه روضه حسین رو گوش بده و
مجنون حسین نباشه؟ مگه میشه کسی از بچگی هفته ای چند روز برای انتقام از خون حسین دعای هم عهدی باصاحب الزمانش رو بخونه اسم حسین براش متفاوت نباشه؟ مگه میشه داستانهای دوران کودکی کسی داستان شجاعت و سخاوت حسین و آل حسین باشه و مجنون حسین نباشه؟ ... گریش گرفته بود ... دلش به حال خودش سوخت ... آروم زیر لب گفت: خوش به حالت علی ... توی نه ساله از من 35 ساله خیلی بیشتر می فهمیدی ...
اشکهاش امونش رو بریده بودند. با خودش گفت: من عمری نفهمیدم حسین کیه، به خاطر عشق تو به حسین
میبردمت مسجد و دسته های عزاداری ... اما تو می فهمیدی حسین کیه و به عشق حسین من رو هم عاشقش کردی... علی ... علی ... میدونم این بچه اومده که جای تو رو برامون پر کنه ... تو که پاکی از خدا بخواه که نگهش داره،بهت قول میدم من به جات برم کربال و از طرف تو امام حسین رو زیارت کنم ...سرش رو روی مهر گذاشت و گفت: خدایا به حسینت قسمت میدم منو ببخش ... یک خط روی گذشته سیاهم بکش... میدونی که توبه کردم و پای عهدم ایستادم ... خدایا تو رو به حسینت یک علی دیگه به من بده ...
وقتی از مسجد بیرون می اومد مطمئن بود، دیگه نه خبری از کالفگیش بود و نه حتی ذره ای دلشوره و نگرانی.سنتهای خدا تغییر ناپذیرند: اال بذکر اهلل تطمئن القلوب ...دو ماه گذشته بود، با مراقبتهای زهرا خانم و درمان پزشک بچه اوضاع خوبی داشت و حاال فاطمه توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود و دکتر صدای دستگاه رو بلند کرد، فاطمه و سهیل هر دو به صدای تند تند قلبی که
انگار مثل قلب یک گنجشک میزد گوش میدادند.خانم دکتر با لبخند گفت: یه پسر سالم و سرحال فاطمه چشمهاش رو بست و به این صدای زندگی گوش داد، توی دلش گفت: تو علی منی که خدا دوباره بهم داد،مهم نیست چه شکلی باشی یا قدت چقدر باشه، یا حتی مهم نیست خصوصیات اخالقیت مثل علی پرپرشده من باشه،چیزی که مهمه اینه که تو هدیه کادوپیچ شده خدایی که مطمئنا بهتر از علی هستی ... ببخشید که یک روزی میخواستم نباشی ... حاال که توی وجود من جون گرفتی، میخوام از صمیم قلب بهت بگم خوش اومدی پسرم ...کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که
توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت: چی شد دخترم؟ سالمه؟ سهیل با خوشحالی گفت: بله، از منم سالم تره، نگران نباشید.
زهرا خانم دستاش رو باال برد و بلند گفت: خدایا شکرت.
فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟ -دلم میخواد، اما االن دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم سهیل فورا گفت: زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه مازهرا خانم با خوشحالی گفت: الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیادیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب برگشت و گفت: چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونتون داره آبغوره میگیره
فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟
سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت: دل تنگی
نکن مادر، من دوباره میام. تو االن دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون
میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو االن باید از خودت جدا
بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه
بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون
باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر
فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و
گفت: مامانبه بودنت عادت کرده بودیم ...
-منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این
نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش
-نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خیلی جالبه👌
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.
پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند
هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود، هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی
♦️🗯 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_پانزدهم دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم وقتی اومدم بیرون کامران و ن
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_شانزدهم
رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زود باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم
مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت
-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم
-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده
-واسه چی میخوای؟
-کار دارم تو بده
-گند زدی؟
-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش
-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟
-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم
اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم
-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار
-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه
-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی
مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت
-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟
-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش
-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟
پانزده
-چیییییییییییییییییییییییی یی؟
-اروم بابا گوشم کر شد
-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟
این با حرص زیاد گفتم
-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟
-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال
همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس
اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران
-معرفی نمیکنی کامران جان؟
-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم
پسره دستشو اورد جلو گفت
-منم فریدم خوشبختم
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم
-منم همینطور
اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد
اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید
حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره
بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم
تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم
با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت
-چرا واستادی اینجا؟
بهم نگاه کردو گفت
-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم
خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم
اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هفدهم
با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم
با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم
وگرنه چشاش بچم کاج میشد
با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت
-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟
-نه یاد یه چیزی افتادم
-چی؟
برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم
-من پفک کیخوام
-هان؟
-میگم پفک میخوام
-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری
-مگه فقط بچه ها پفک میخورن
-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم
یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم
-اومد طرفم و گفت
-خیل خوب قهر نکن میخرم برات
-نمیخوام دیگه
-همونطور که از کنارم رد میشد گفت
-خیلی بچه ای
اروم گفتم
-پس چرا نذاشتی بچگیم و کنم
اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم
-چیه خانومی طرفت کاشتت نیومده؟اشکال نداره خودمون در خدمتتیم خانومی
سرمو بلند کردم و به سه تا پسری که روبه روم واستاده بودم نگاه کردم
که یکیشون سوتی کشیدو گفت
-اولل عجب لعبتی
-عجب لبایی جون میده واسه خوردم
از حرفاشون خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین و اخم کردم
-خاک تو سر پسره که همچین دافی و قال گذاشته بیا عزیزم پیش خودم
احساس کردم یکیشون اومد طرفم واسه همین از جام بلند شدم
-اییییییییییییییییی جووووووووووووون عجب هیکل سکسی داری خانومی بیا یه شب باما قول میدم بهت بد نگذره پول خوبیم بهت میدیم خانومی فقط ارزون حساب کن مشتری شیم
بعدم خودشو دوستای جلف تر از خودش زدن زیر خنده
همش تقصیر خودم بود اگه به خازر لجبازی با کامران اینجوری تیپ نمیزدم و ارایش نمیکردم
الان یه همچین بی سر و پاهایی جردت متلک انداختن نداشتن
راه افتادم طرف بوفه ای که کامران رفته بود
اون پسرام پشت سرم راه افتاده بودن با دستی که روی ب.ا.س.ن.م قرار گرفت جیغی زدم و برگشتم طرف پسره و همچین خوابوندم تو صورتشو شروع کردم به فحش دادن
از ترس داشتم سکته میکردم اون نقطه از پارکم هیچکس نبود سعی کردم اصلا نشون ندم که ترسیدم
یکی از پسرا از پشت خودشو بهم چسبونده بود و داشت خودشو بالا وپایین میکرد و ای جون ای جون میگفت
خواستم ازش جدابشم که دستشو دورم حلقه کرد و اون پسرای دیگم میگفتن
-ارمان زنگ بزن داوود ماشین و بیاره بریم خونه ما کسی نیست یه شب توپ بااین خانومی داشته باشیم بعدم دتشو کشید رو لبم وگفت
-اووووووووومممممممم جون دارم لحظه شماری میکنم
با دیدن قامت کامران زدم زیر گریه
پسری که از پشت بغلم کرده بود گفت
-چیه عزیزم لذت نمیبری؟اشکال نداره مهم منم که دارم لذت میبرم
کامران با عصبانیت و قدم های تند داشت بهمون نزدیک میشد
با کفشام که پاشنه 10 سانتی نوک تیزی داشت محکم کوبوندم تو پای پیری که پشت سرم بود
اخی کرد و ولم کرد
سریع اومدم برم طرف کامران که اون یکی پسره دستمو وگرفت
-کجا خانومی به همین زودی میخوای بری؟در خدمت باشیم
کامران از پشت گردن پسره رو گرفت که پسره ولم کرد
با حرص گفت
-که میخوای درخدمتش باشی اره عوضی؟
-اخ اخ ولم کن به توچه اصلا
-نشونت میدم به من چه
بعدم محکم از پشت زد تو کمر پسره که باعث شد پسره نیم خیز رو زمین بیوفته
سریع دوییدم و پشت کامران پناه گرفتم و از پشت بلوزشو تو دستم گرفتم
دوستای پسره اومدن و با کامران درگیر شدن
بعد چند دقیقه که دیدن نمیتونن با کامران مبارزه کنن بعد چندتا فحش رکیک ازمون دور شدن
از بینی کامران داشت خون میومد
سریع از تو جیبم دستمال برئاشتم و خون دماغ کامران و باهاش پاک کردم
هق هقم تموم نمیشد کامران رو نیمکت نشسته بود و منم روبه روش زانو زده بودم
-بسه ساکت باش بهار سرم و بردی
بعدم من و کنار زدو پفکایی که رو زمین پرت کرده بود برداشت و گرفت طرفم
-بیا اینم پفکت
-نمیخوام
-بگیر حوصله ندارم به قران میزنم همینجا لهت میکنم
از جدیت تو صداش ترسیم از دستش گرفتم بعدم پشت سرش راه افتادم سمت ماشین تا توی ماشین نشستم دادش رفت هوا
-چه جلف بازی دراوردی که این طوری داشتن باهات لاس میزدن؟ها؟
واسه من که شوهرتم ازین ارایشا نمیکنی بعد واسه هر بی پدر و مادری که توخیابونه واسم لبات و سرخ میکنی و عین هو دخترای خیابونی خودت و درست میکنی؟
با گریه گفتم
-به خدا من کاری نکردم داشتم میومدم پیش تو
-خفه شو دهنت و ببند نمیخوام صدای نحست و بشنوم
تا خود خونه اشک میریختم و کامران با عصبانیت رانندگی میکرد
تارسیدیم سریع از ماشین پیاده شدم وبا گریه رفتم تو اتاقم و در وبستم با همون لباسا رو تخت افتاده بودمو گریه میکردم ونفهمیدم کی خوابم برد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌟یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد. آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده، از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است. ما در لحظۀ خشم می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه مي شويم که به جز خودمان كس ديگری را نرنجانده ايم و موقعی اين را درك می کنیم كه خيلي دير شده. زندگی بيشتر احتياج دارد كه گذشت و چشم پوشی كنيم، از اتفاقها، از آدمها، از رفتارها، از گفتارها و به خودمان يادآوری کنیم، گذشت و چشم پوشی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662