eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📕داستانی زیبا و مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید? نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن? کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود* پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس او را .* پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است? 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت دوم آنروزها علاقه شدیدی به خواندن داشتم و البته شیفته اشعار سعدی رحمه الله بودم..‌. درخلال اشعار به تحقیق در مورد مشتاق شدم... اسلامی که آنرا بیشتر از انکه بعنوان یک بشناسنم در قالب شناخته بودم... سیاستی که ‌مرا هم از خودش و هم از اسلام متنفر کرده بود... اسلام را از شروع کردم... اما قرانی که در دست داشتم و با ان اشتیاق فراوان میخواندم و ها و را در گوشه هایش یادداشت میکردم... بگمانم ان قرانی نبود که درمدرسه به اجبار دبیر و از نمره آیه هایی قیچی شده ای از آنرا میخواندیم و میرفت پی کارش تاسال بعد... این کتابی تر ، تر و از تمام کتبی بود که مطالعه کرده بودم... براستی قران در عین سادگی چه حکیمانه به سوالات ذهن مشکوکم پاسخ میداد.. میتوانم بگویم من قران شده بودم... هرگز هیچ سخنی به اندازه ی ان برمن اثر نگذاشته بود...با این وجود هنوز به بسیاری از قوانین نمیکردم... میخواندم ( البته جز کسی خبر نداشت)... هم میگرفتم... ولی انچنان که باید کاملی نداشتم... به هیچ وجه لباس های نامناسب نمی پوشیدم... اما هم نبودم.... حدود یک از امدنمان به خانه جدید میگذشت... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand #داستان_واقعی با عنوان ⏬ #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت سوم ولی نه من نامش را میدانستم و به گمانم نه او...حتی با هم کلمه ای به زبان زمینیان سخن نگفته بودیم... وبالاتر از آن حتی صدایش را هم نشنیده بودم... از یاد نمیبرم روزی راکه در دفتر نارنجی نوشتم امروز صدای را شنیدم...و من نمیتوانم در بگنجانم که تاچه اندازه عاشقش بودم... آره عاشقش بودم...لبخندهایش نگاه هایش...عشق نوشته هایش روی شیشه های بخار گرفته ... همه انها مرا تا سرحد عاشقش ساخته بود.. بلاخره پاییز آن سال وارد سال دوم دبیرستان شدم...درطی این سال سعی میکردم علاوه بر دیگر کتب مهم را کنم... این مرحله برای من مرحله مهمی بود چرا که الحمدلله بسیاری از اعمالی که قبلا از حرام بودنشان بی خبر بودم را ترک کردم حتی با وجود استعداد و شدید... اعمالی همچون و وطراحی لباس و... هرچه روزهایم بیشتر بسر میشد بیشر علاقمند میشدم که احکام‌ دینم رابدانم و به آن عمل کنم... والحمدلله خداوند مرا در این راه توفیق میبخشید... مسئله اصلی زندگیم زیادم نسبت به ان جوان بود روزها میگذشت ومن عشقم را درسجده های شبانگاه از خالق هفت میخواستم...باوجود عشق فراوان اما تنها بخاطر سعی میکردم با او روبرو نشوم یا اگر روبرو میشدیم فورا نگاهم را ازچشمانش میدزدیدم... روزهاگذشت تا اینکه روزی او را چند کوچه پایین تر از کوچه ی عشقمان دیدم...اما تنها نبود...دستانش را به دستان دختری زنجیر کرده بود، که صمیمی ترین دوستم بود... اینکه کدامشان بوده دنیا را بر سرم خراب کردشاید الان دیگر برایم مهم نیست... سردترین دلم آن روز بود...حتی انروزهم هیچ کدام حرفی نزدیم... چشمان من اما داد میزد... فریاد میکشید... و مظلومانه میپرسید چرا؟؟؟دستان سردم را برچشمان بیچاره ام گذاشتم... طفلکی ها حقشان نبود این همه را یکجا قورت دهند.. پنجره ی نارنجی اتاقم را بایک اسپری سیاه کور کردم...تادیگر هرگز آن منظره و آن نگاه سنگین را نبینم...از همان روز کوله بار زندگیم بردوش،میان تاریکی همان پنجره گم شدم ...کسی را نمی دیدم که ناجیم باشد...انگار دردهایم از خاطرم برده بودند که خدایی هست هنوز...اما خدای مهربانم مرا ازیاد نبرده بود.. دستم را گرفت و مرا به سپرد...ذات مقدسش دردهایم را یک به یک تیمار کرد...و در آن تیر باران مشکلات مرا زیر چتر خود پناه داد... زمان حالم را کمی بهتر کرده بود که از یک شماره ناشناس چندین پیام بدستم رسید... اولین پیام را که خواندم ان شماره بنظرم دیگر انقدرها هم ناشناس نبود... هه...پیامهایی پر از ...پر از یا شاید هم پراز ... حدس اینکه شماره ام راچگونه پیداکرده بود کارسختی نبود...بلاخره صمیمی ترین دوستم بود...همه پیامها حذف کردم و گوشیم را خاموش...دیگربرایم مهم نبود...تمام زمستان شبی نبود که گوشیم پر از پیام های ندامتش نباشد.. و هنوز برای من مهم نبود...اواخر اسفند بود که برای نماز صبح برخواستم باز هم صحفه ی تکراری گوشیم با کلی تماس از دست رفته... 🔮 ادامه دارد⬅️ @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮 ‌‌‌‌‌@Dastanvpand@Dastanvpand با عنوان ⏬ ⚜قسمت ششم متاسفم که قصه مون آخرش نرسیدن بود... برایم دعا کن گرد و:غبار را کند... من یقین دارم مظلومیت چشمانت نزد میکند... اولین و اخرین قرارمون در کنار الله باذن الله... نفس هایم داشت مرا خفه میکرد... شوکه شده بودم ... هایم داشت مرا میخورد... یعنی این اخرین باری بود که دیدمش؟... بر سرم فرو ریخت... خدایم پاک و منزهی و تمام ستایش ها از آن توست ... او را در حالیکه از فرط نوشیدن تصادف کرد... از حتمی نجات دادی... نمودی و پایبند ساختی... و حالا هم می اید تاجانش را به تو بفروشد... رفت تا را دودستی بر'صورت کثیف کافرانی بکوبد که به صاحت ناموس خواهران مسلمانش تعرض کرده بودند... من رفت تا از دفاع کند... اوتمام هایمان را در کوله پشتی اش ریخت و رفت تا از دختران دفاع کند... رفت تا اینکه نگوید خواب است ... 😭رفت تا ثابت کند نوه بودن میخواهد... یک ماه از ان شب گذشت و من هنوز میان کوچه پس کوچه های ان شب قدم میزدم... میکردم... میکشیدم... از جان میکردم...و هایم را در چشمانم میکردم... دوباره به اصرار مرکرر من از ان خانه... از ان ...از آن ...ا ز آن رفتیم... اینبار دورتر... و'حالا در این اتاقم نه دارد و نه حتی روزنه ای... 😔بعداز او دیگر نکرد هیچ پرده ای را کنار بزند... با من به جلوی هیچ پنجره ای نیامد... به منظره پشت هیچ ای خیره نشد... و از آن پس میان مردمان این شهر شد...که این از ... ممنون ازچشمای مهربونتون لطفا برای کل مخصوصا کنید اجرتون با خدای رحمٰن.... 🔮 پایان @Dastanvpand@Dastanvpand @Dastanvpand@Dastanvpand 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_اول ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍ داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست
❤️ ✍کم کم شروع کردم با کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد میشد؛ و میگفت ولم کن... اما من ولش نمیکردم.‌.. خیلی سمج تر از این حرفها بودم... در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من و شده خیلی شدم... واقعا به یک و نیاز داشتم...اون میرفت یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم... 😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت... همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم... از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم بودم... فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش داریم نه به بندهای ناتوانش... خواهرم با شنیدن حرفهام میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده... کم کم رفتم به کلاسهای و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد... 😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود... ✍خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس میکردم... یک روز توی کلاس بودم بحث به میان اومد و اینکه با کامل میشه.‌..من خیلی تو رفتم همین که رسیدم خونه کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم.... ✨ الله ✨ 😍من خیلی با چادر زیبا شدم رفتم و طوری که پدرم نبینه رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود... فرداش که رفتم چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم 💪☺️ 🤔با خودم گفتم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن... دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه.... وقتی از مدرسه بر گشتم شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌. 😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده... 😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم... 😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک رو با چادر ببینن اونم توی شهری که بیداد میکرد...😔 😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من... الآن دیگه نوبت بود ... خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم گرفتم وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم ✨ مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست... ☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به این واقعا بود... با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به و کلاسهای میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد... یه روز توی کلاس از زدن حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
❤️ 💌 ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔 وقتی فهمید خیلی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت... 😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو کرد... 😞و به این فکر میکردم الآن چطور برم بیرون کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟ 😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته کردم بخاطر چادرم.... 😔انقدر و شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک جدید برام گرفت... 😍وای انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود... ☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون و و رو کردم.... 😌احساس میکردم کسی تر از من وجود ندارد.... اوضاع تا چند هفته ای بود تا اینکه یک روز من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید... اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..! پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم... 😭 مفصلی به پا کرد... 😭از همه چیز کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام... 😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود. به حدی و شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس خیییلی با هم فرق داشت... 😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم... اون ضبط رو دادم دست و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه... خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو میکردم... یه روز برادرم اومد خونه و گفت منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد و گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک ... 😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی بود... هر چند من پدرم رو دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به میزدم.... 😔پدرم با اینکار من سخت شد و کلا حتی از محرومم کرد 💪 ❤️من رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش میخواستم کمکم میکرد... با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه... به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم میکردیم...اینها خیلی روی پدرم گذاشت.... ‌.. 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنع
❤️ ✍پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که اومد و پاهاش رو به پای چسبوند و با ما خوند😭😍 😍این یعنی هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت... بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در ولی در حالی که در دلم بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد تا شد ☝️️پیروزی از آن بود و هست بلاخره دین الله تعالی در دلش کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای پدرم نمیرسیدیم ...! ☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف و رو مطالعه کرد و پدرم شد ..‌. ✨ ✨ هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی پدرم شد تمام ... سبحان الله چقدر زیبا بود اوضاع زندگیم رو به راه شد... خیلی خوشحال بودم همه در و بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما میکرد بهتر از این نمیشد...! کم کم سرو کله پیدا شد اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر و چیزای دیگه بودم ... داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...! تا اینکه پدرم شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم بود خودمم بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟ 🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان یک ذره هم یا نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه.... ✍ .... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
‍❤️ 💌 😔یک کلمه هم نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید... اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش شدم و رفتم اون اتاق با گردم جوری که به افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید واقعا سخت بود این گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ... تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد... گفت دوست ندارم کنم رفت و پشت سرش رو هم نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم... 😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم گرفتم و خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم... 😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟ 😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این کار دنیاست...؟ نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه... 😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی...؟ گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن.... ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
‍❤️ 💌 ✍وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش کنه توی اتاق همش میزد... 😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت... خودمم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم میخوام کردم ولی باز نشد... رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک بکش الان دیگه در کنار هم هستیم ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی... شبش خونه ی پدرم بودیم خیلیها اومدن و آزادیش رو بهش گفتن... خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال میگشت که بتونه زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد... مصطفی از قبل تر شد اما هیچ وقت و از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد میگرفت... 😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست بگه... همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘 مصطفی همیشه میگفت من خودم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته... منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ، هر شب ما رو میبرد بیرون... 🌙هر شب میرفتیم یه میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره بکشیم با وجود اینکه ما زندگی ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت کنم... خیلی زندگی داشتیم احساس سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم.... تابستان بود و ماه شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی میکرد و خودش هم احساس داشت نمیدونست چش شده روز 5 شهریور به یه حال و برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش.... 🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده.... ✍ ... ان شاءالله
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آرو
‍❤️ 💌 ✍بلند شد گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش... 😔گفت اگر یه وقت بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو کنیم... 😭گفت اگر شهید شدم کن چون نمیخوام بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم... 😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم... 😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در بمونه داد بزن.... 😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم... فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره ... 😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن... 3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه... 😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی... 😔والله خیلی سخته بکنم ازت ولی مجبورم چون رو بیشتر از تو ... چند تا ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه پاییزی زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، رو آماده کردم به براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد... رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم... رفتیم بیرون توی راه گفت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و و اما بدون والله من میرم که از و و مظلوم دفاع کنم..... ☝️️والله از الله میترسم که در من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم.... میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این خیلی خیلی تره بخدا قسم.... 🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو کنیم... گفت باشه تا عصر وقت داریم روز بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه ... البته یه هم خریدم عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستت خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما رو از دست داده بودم... دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت و یه دستبند... 😊چشمام رو باز کردم خیلی بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم... رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت... ✍ ... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم... 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
💎 شاید در زیر هر خاکی گنج یافت نشود، ⏰ اما هر ثانیه ای گنج است ، اگر با یاد و ذکر متعال سپری شود @Dastan1224