#همه_چادری_ها_فرشته_نیستند
#قسمت_سوم و پایان ...
.
می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت دیگر #چه_ربطی به حجاب دارد؟!
.
حالا که پست ها بیشتر شدند ، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس ، رسید به #مذهبی_ها(چادری ها)عاشق ترند! (که ما هم قبول داریم ، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و #نه_دل_کسی_را_می_لرزاند ! آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت ، #دچار_قیاس شده ام! گفتم چرا؟ ، گفت : عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی ، قیاس و قیاس!( #تبریک میگم بهتون مبلغ چادر!) )
.
دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ و گل و دست(می دانید که نشان دادن چهره #فرایند خودش را دارد!کم کم به نشان دادن رخ می رسد ابتدا #واقعا_نمی_تواند !) و... در آمده ، او یک مذهبی لاکچری شده ، ایول !
.
کامنت هایش را هم بسته که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های #خشک_مغز ، آنجا هم او را رها نمی کنند! هِی خواهرم #چادر_ارثیه_مادرم_زهراس را برایش می فرستند.
اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی!
(بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود #خیره کرده ای !نمی دانند..!)
.
خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست!
و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد :
#من_مذهبی_نیستم ! من را قضاوت نکنید !
( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده)
و عکس های بدون چادرش را پست می کند...
و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم !
.
#بعد_نوشت :
این روایت ، ماجرای #یک_نفر_نیست! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ...
نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، #شیطان_فضای_مجازی ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در #مجازناآباد چشم ها مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد ، اما دل ها هزار راه می روند ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان !
می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست #اما ، نیت به اصطلاح خیرتان پدرِ دلِ جوان مردم را در آورده !( دلم برای آن جوان مجردی می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد اماتحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !)
.
#بعد_نوشت ۲
اگر از متن ناراحت شدید، خیلی هم خوب که ناراحت شدید ، اتفاقا #به_خودتان_بگیرید!
کسی آمد پیام داد که ”خدا هدایتشان کنه !”
می روم صفحه ش را می بینم ، می بینم که او هم اینگونه هست ، خب خانم ، منظور شما هم هستید! فقط بقیه مشکل دارند؟ یا خودتان را همچنان با نیت خیر می پندارید؟!( به خدا اگر عکس ندارید برای پست ، خب #پست_نگذارید ، چه لازم که یک نیم رخ از خودتان بگذارید و دعا برای امام زمان هم بکنید ؟!)
.
#دلیل
-این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که #مسیرش_به_کجا ختم خواهد شد ، حتی اگر اولش بگوید :
من مراقب هستم !( نه ، #نمی_توانید مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را غلغلک می دهد)
.
#بعد_نوشت ۳
بعضی ها هم آدم های خوبی هستند ، خیلی بهتر از ما ، اما دچار شده اند ، اما بنشینند و فکر کنند ، که واقعا #چه_نیازی_هست ، به انتشار این عکس ها؟!
( چند سال پیش در #فیس_بوک دختر خانمی ، همین عمل را شروع کرد ، آن موقع از این خبرها نبود ، حالا بعد چند سال ، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند ، حتی اگر بگویید : #کپی_عکس_ها_حرام_است ، واقعا توقع دارید بعد از انتشار ، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید ، چرا پست می کنید؟ ، اینهم یک گل به خودی حساب می شود)
#اعتراف_نوشت ۲ !
یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم ، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد ! نه ! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف ...
اما گفتم که نگویید نگفتن
یا که نگویند، نگفتی !
.
#مراقب_خودتان_باشید ...
.
#پایان
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هشتم
✍قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100 #استغفرالله
📿100 #سبحان_الله
📿100 #الحمدلله
📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی #نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه #ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به #پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم #خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد
روز پنجشنبه 23 #رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با #برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو #عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این #ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...
😓آخ مردم از #خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره #چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه #اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه #کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود
😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس #قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و #زندگی انداختیم.
صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم #کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم😐
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه #مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس
☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن #تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم
ادامه دارد
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دوازدهم
✍صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...
اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...
😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...
🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...
🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_نهم
✍وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟
گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود...
دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش #تشکر کنه توی اتاق همش #قدم میزد...
😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت...
خودمم #اعصابم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم #آرامش میخوام #سکوت کردم ولی باز #آروم نشد...
رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک #نفس بکش الان دیگه در کنار هم هستیم #الله ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی...
شبش خونه ی پدرم #دعوت بودیم خیلیها اومدن و #تبریک آزادیش رو بهش گفتن...
خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم
#زندگی بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال #کار میگشت که بتونه #خرج زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد...
مصطفی از قبل #مهربون تر شد اما هیچ وقت #تشویش و #نگرانیش از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد #اضطراب میگرفت...
😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست #بابا بگه...
همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه #گریه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘
مصطفی همیشه میگفت من خودم #یتیم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته...
منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ،
هر شب ما رو میبرد بیرون...
🌙هر شب میرفتیم یه #بستنی میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه #شام بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا #نهار منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره #تلخی بکشیم با وجود اینکه ما زندگی #فقیرانه ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت #احساس کنم...
خیلی زندگی #عالی داشتیم احساس #خوشبختی سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم....
تابستان بود و ماه #رمضان شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی #دعا میکرد و #استغفار خودش هم احساس #غریبی داشت نمیدونست چش شده
روز 5 شهریور به یه حال #ناراحت و #آشوبی برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش....
🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به #خواب زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده....
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن #خالد_رمیح رو که گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این #قاری قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و #آرزو میکنه که اون هم #شهید بشه...
🔴پـــــایاטּ....
📚❦┅ @dastanvpan
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
📚 چطور تبریک بگم ؟
روزی خدای متعال به #امام_حسن علیهالسلام فرزند پسری عطا کرد .
برخی از قریش طبق رسوم جاهلی به آن حضرت اینگونه #تبریک گفتند :
« قدم یکه سوار نو رسیده مبارک باد.»
امام علیهالسلام فرمود :
این چه تبریک گفتنی است ؟!
وقتی برای شخصی از شما فرزندی متولد شد ، به او اینگونه تبریک بگویید :
فقولوا له: شکرت الواهب، و بورک لک فی الموهوب، و بلغ الله به اشده و رزقک بره .
خدا را #شکر کن ؛ قدم نو رسیده مبارک باشد . خداوند او را به بزرگی برساند و از نیکوکاری او بهره مند شوی .»
📚منبع :
كافي ، ج ۶ ، ص ۱۷
من لا يحضره الفقيه ، ج ۳ ، ص ۴۸۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 چطور تبریک بگم ؟
روزی خدای متعال به #امام_حسن علیهالسلام فرزند پسری عطا کرد .
برخی از قریش طبق رسوم جاهلی به آن حضرت اینگونه #تبریک گفتند :
« قدم یکه سوار نو رسیده مبارک باد.»
امام علیهالسلام فرمود :
این چه تبریک گفتنی است ؟!
وقتی برای شخصی از شما فرزندی متولد شد ، به او اینگونه تبریک بگویید :
فقولوا له: شکرت الواهب، و بورک لک فی الموهوب، و بلغ الله به اشده و رزقک بره .
خدا را #شکر کن ؛ قدم نو رسیده مبارک باشد . خداوند او را به بزرگی برساند و از نیکوکاری او بهره مند شوی .»
📚منبع :
كافي ، ج ۶ ، ص ۱۷
من لا يحضره الفقيه ، ج ۳ ، ص ۴۸۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
~┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄~
🔻 #استاد_عالی 🔻
❤️امام صادق (علیه السلام ) می فرماید:«کأنی بالقائم علی منبرالکوفه فهو قد لبس درع رسول الله صل الله علیه وآله»؛ وذکر أحواله إلی ان قال : « ولا یبقی مومن ألا دخلت علیه الفرحه فی قبره و ذلک حین یتزاورون فی قبورهم و یتباشرون بقیام القائم علیه السلام»
✔️ گویا #قائم (علیه السلام) را می بینم که بر فراز منبر کوفه #نشسته است و زره رسول خدا (صل الله علیه وآله) را بر تن دارد.» آن گاه برخی از حالات حضرتش را #بازگو کرد و در ادامه فرمود:
💟 «هیچ مومنی در #قبرش نمی ماند، مگرآن که آن شادی و سرور در قبرش وارد می شود؛ به گونه ای که مردگان به دیدار #یکدیگر می روند و #ظهور حضرتش را به هم #تبریک می گویند.»
📚سفینه البحار صفحه 485
🌹اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج🌹
کانال استاد عالی _ پناهیان
لینک جهت عضویت 🌹👇
https://eitaa.com/joinchat/1350500352C441bf7fe0d