📕حکایت #پندآموز
#خداوند_عادل_است
🔳ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩعلیه السلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
🔳ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
🔳ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ...
🔳ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩﺑﻮﺩکه درب خانه حضرت داود را زدن، وايشان اجازه ورود دادند،
🔳ده نفر از تجار وارد شدند وهرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارا به مستحق بدهيد.
🔳حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم
وهمه جای کشتي آسيب ديد
وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود
که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد.
و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستیم
همین بودکه نذر کرديم
اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحقی بدهيم.
🔳حضرت داود رو به آن زن کرد و فرمود:
خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد،
و تو او را ظالم مي نامي.
🔳اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست...
🔹خالق من بهشتی دارد،«نزديک، زيبا و بزرگ»...
📍و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،،
📍گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري...
📍شايد امروز آن روز بي دليل باشد.
پس هیچ وقت شکایت از خداوند نداشته باشیم
هر مشکل و گرفتاری های بزرگی که برای ما پیش میشود
ظلم ندانیم در حق خود
حتما پسش یک حکمتی هست
که منو شما نمیدانیم
چون خداوند من و شما عادل هست
باید #صبر داشته باشیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
👌 #داستان فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍
📌حکایتی پند آموز
💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت #فقیر که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد.
سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، #صبر داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟
شوهرش گفت: بله.
زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد.
بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود.
شوهر گفت: بسیار عالی است.
صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند.
موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است.
🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. #رزق و #روزی فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد.
زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید.
شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔
زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه #خیر استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم.
شوهر گفت: درست گفتی.
فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای #استراحت مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود.
حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت.
🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در #خدمت_رسانی بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای #رزقم را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد.
🏺ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده.🏺
با ما همراه باشید👇👇
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نهم
✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، #سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....
😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....
گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه #محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....
🌹یه شاخه #گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....
☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام #گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره #صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...
چه جسارتا ؛ ولی #احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم #مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...
😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم #فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه #مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....
😳گفتم اینکارا چیه شما که یه #مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه #حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_شانزدهم
😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...
اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن #احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این #امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...
تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم #آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...
گفت دوست ندارم #خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...
😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم #وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این #سخت_ترین کار دنیاست...؟
نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم #صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت #قهر نداری چرا قهر میکنی...؟
گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_پنجم
✍زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به #دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد...
مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد
یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم #شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم #نگران میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که #درد داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما....
تا بعد از ظهر هم #صبر کردم بازم #نهار نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم #بیمارستان پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون #شیر دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من...
#خانم دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون #صبوره و #ذکر میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله...
⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل...
همون جا پیشونی قشنگش رو #بوسیدم من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن
تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره...
فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش #ناراحت شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟
😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم #مراقبت میکرد و هم خونه اونها برای اومدن #مهمون بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود....
😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه موبایل جدید خریده بود که #عکس میگرفت انقدر از #دخترم عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم #گریه میکرد...
😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد #ذوق میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به #مصطفی نگاه میکردم...
🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟
گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی #بامحبت بود...
خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم #محدثه خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من
#نی_نی من هم داشت کم کم #بزرگ میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین #نوه شون بود
برادرم هم #عروسی کرد و الحمدلله #زندگی آرومی سپری میکردیم
🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی #مضطرب اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی...
😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته جرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟
با همسرت #دعوات شده ؟ گفت نه
گفتم خوب بگو رفت پیش برادر شوهر و برگشت گفت #خونسردی خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو #گرفتن ...
✍ #ادامه_دارد... ان شاءالله
◈
✍ #سخــــن_بــــزرگان
☘️ عــلامه حســن زاده :
بدان #صبـر مفتاح فرج است و
اگر تلــخ است سرانجــام میــوه
شیرین دهد و در هر حال دست
از دامن طلب بر ندار.
@Dastan1224
👌 #داستان فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍
📌حکایتی پند آموز
💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت #فقیر که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد.
سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، #صبر داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟
شوهرش گفت: بله.
زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد.
بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود.
شوهر گفت: بسیار عالی است.
صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند.
موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است.
🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. #رزق و #روزی فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد.
زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید.
شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔
زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه #خیر استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم.
شوهر گفت: درست گفتی.
فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای #استراحت مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود.
حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت.
🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در #خدمت_رسانی بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای #رزقم را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد.
ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده.
کانال داستان و پند
☀@Dastan1224
#صبر
🔹بعضی از معصومین فرمودند: صبر بر دو قسم است: یا برای نعمتی است یا برای ناراحتی. یعنی آنچه به انسان میرسد یا نعمت و رحمت و برکت است که باید شکرش را بجا بیاورد و صبر کند تا مبادا با آن نعمت، گناه و طغیان نکند. یا بلا و گرفتاری و ناراحتی و ضرر و زیان است که باید صبر بکند تا مبادا جزع و فزع و اعتراض به حضرت حق نکند.
مرحوم مجلسی اعلی الله مقامه الشریف میفرماید که: صبر چهار قسم است. صبر بر بلا و مصیبت؛ صبر بر طاعت و عبادت؛ صبر بر بد اخلاقی دیگران؛ و صبر بر معصیت.
🔺صبر بر ناراحتیهای اجتماع، خودش یک مقام عالی است! انسان، بد اخلاقیهای دوستان اهل بيت عليهم السلام را، تحمل بکند بسیار عالی است. در روایتی دارد که بعد از یکی از جنگ ها، ایتام زیاد شدند. نبی اکرم صلی الله علیه و آله یک بچه یتیم را برداشتند و در خانه پرستاری میکردند، این بچه بعد از مدتی فوت کرد حضرت گریه کردند، اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا گریه میکنید؟ فرمودند: برای این بچه . عرض کردند این همه بچه یتیم هست یکی دیگر از آنها را بردارید. فرمودند: نه، این بچه من را خیلی اذیت میکرد و من به خاطر خدا اذیت های او را تحمل میکردم و اجر و مقام دیگری داشتم. حالارفیق انسان، خانواده انسان، پدر انسان، مخصوصاً مادر انسان اخلاقش تند است انسان برای خدا تحمل کند. خود این صبر، عبادت است چه عبادتی از این بهتر؟ مبادا انسان عکس العملی نسبت به بد اخلاقی استادش، پدرش، مادرش، نشان بدهد.
آیت الله #ناصری ره
#صبر
🔹بعضی از معصومین فرمودند: صبر بر دو قسم است: یا برای نعمتی است یا برای ناراحتی. یعنی آنچه به انسان میرسد یا نعمت و رحمت و برکت است که باید شکرش را بجا بیاورد و صبر کند تا مبادا با آن نعمت، گناه و طغیان نکند. یا بلا و گرفتاری و ناراحتی و ضرر و زیان است که باید صبر بکند تا مبادا جزع و فزع و اعتراض به حضرت حق نکند.
مرحوم مجلسی اعلی الله مقامه الشریف میفرماید که: صبر چهار قسم است. صبر بر بلا و مصیبت؛ صبر بر طاعت و عبادت؛ صبر بر بد اخلاقی دیگران؛ و صبر بر معصیت.
🔺صبر بر ناراحتیهای اجتماع، خودش یک مقام عالی است! انسان، بد اخلاقیهای دوستان اهل بيت عليهم السلام را، تحمل بکند بسیار عالی است. در روایتی دارد که بعد از یکی از جنگ ها، ایتام زیاد شدند. نبی اکرم صلی الله علیه و آله یک بچه یتیم را برداشتند و در خانه پرستاری میکردند، این بچه بعد از مدتی فوت کرد حضرت گریه کردند، اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا گریه میکنید؟ فرمودند: برای این بچه . عرض کردند این همه بچه یتیم هست یکی دیگر از آنها را بردارید. فرمودند: نه، این بچه من را خیلی اذیت میکرد و من به خاطر خدا اذیت های او را تحمل میکردم و اجر و مقام دیگری داشتم. حالارفیق انسان، خانواده انسان، پدر انسان، مخصوصاً مادر انسان اخلاقش تند است انسان برای خدا تحمل کند. خود این صبر، عبادت است چه عبادتی از این بهتر؟ مبادا انسان عکس العملی نسبت به بد اخلاقی استادش، پدرش، مادرش، نشان بدهد.
آیت الله #ناصری ره