eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📕حکایت 🔳ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩعلیه السلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ 🔳ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ:ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ 🔳ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭﺷﺪ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ ... 🔳ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩﺑﻮﺩکه درب خانه حضرت داود را زدن، وايشان اجازه ورود دادند، 🔳ده نفر از تجار وارد شدند وهرکدام کيسه صد ديناري رو مقابل حضرت گذاشتن، و گفتن اينهارا به مستحق بدهيد. 🔳حضرت پرسيد علت چيست؟؟؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم وهمه جای کشتي آسيب ديد وخطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طناب بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستیم همین بودکه نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحقی بدهيم. 🔳حضرت داود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. 🔳اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند براي حال تو بيش از ديگران آگاه هست... 🔹خالق من بهشتی دارد،«نزديک، زيبا و بزرگ»... 📍و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد» و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،،، 📍گاهي به بهانه دعايي در حق ديگري... 📍شايد امروز آن روز بي دليل باشد. پس هیچ وقت شکایت از خداوند نداشته باشیم هر مشکل و گرفتاری های بزرگی که برای ما پیش میشود ظلم ندانیم در حق خود حتما پسش یک حکمتی هست که منو شما نمیدانیم چون خداوند من و شما عادل هست باید داشته باشیم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
👌 فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍 📌حکایتی پند آموز 💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد. سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟ شوهرش گفت: بله. زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد. بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود. شوهر گفت: بسیار عالی است. صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند. موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است. 🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. و فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد. زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید. شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔 زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم. شوهر گفت: درست گفتی. فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود. حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت. 🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد. 🏺ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده.🏺 با ما همراه باشید👇👇 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‍ ❤️ 💌 ✍با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با به ماشینهایی که میرن نگاه میکردم.... یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، کرد و چیزی نگفت فکر کنم شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با رانندگی میکرد منم که هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی..... ☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم.... 😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش) 😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات.... 😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی.... گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم گفت مگه نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست.... تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود 😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه.... 🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم.... 🌹یه شاخه رز قرمز خریده بود برام با گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم.... کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم.... ☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه خوبی.... رفتم سر سفره کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش... چه جسارتا ؛ ولی میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد.... 😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم هی از آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀 😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه... 😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد.... 😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره.... 😳 در رو باز کردم و یه نگاه کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم... 🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین.... 😳گفتم اینکارا چیه شما که یه بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی ولی.... 😡گفتم ولی چی....؟ شما حریف من نمیشید هیچ وقت گفت اره بابا 🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم... ☺️آخی چه خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و.... ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
‍❤️ 💌 😔یک کلمه هم نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید... اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش شدم و رفتم اون اتاق با گردم جوری که به افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید واقعا سخت بود این گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ... تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد... گفت دوست ندارم کنم رفت و پشت سرش رو هم نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم... 😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم گرفتم و خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم... 😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟ 😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این کار دنیاست...؟ نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه... 😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت نداری چرا قهر میکنی...؟ گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن.... ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
‍ ❤️ 💌 ✍زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد... مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم بخورم مصطفی گفت بریم اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما.... تا بعد از ظهر هم کردم بازم نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من... دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون و میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله... ⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل... همون جا پیشونی قشنگش رو من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره... فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟ 😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم میکرد و هم خونه اونها برای اومدن بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود.... 😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه موبایل جدید خریده بود که میگرفت انقدر از عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم میکرد... 😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به نگاه میکردم... 🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟ گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی بود... خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من من هم داشت کم کم میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین شون بود برادرم هم کرد و الحمدلله آرومی سپری میکردیم 🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی... 😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته جرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟ با همسرت شده ؟ گفت نه گفتم خوب بگو رفت پیش برادر شوهر و برگشت گفت خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو ... ✍ ... ان شاءالله
◈ ✍ ☘️ عــلامه حســن زاده : بدان مفتاح فرج است و اگر تلــخ است سرانجــام میــوه شیرین دهد و در هر حال دست از دامن طلب بر ندار. @Dastan1224
👌 فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍 📌حکایتی پند آموز 💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد. سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟ شوهرش گفت: بله. زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد. بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود. شوهر گفت: بسیار عالی است. صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند. موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است. 🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. و فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد. زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید. شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔 زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم. شوهر گفت: درست گفتی. فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود. حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت. 🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد. ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده. کانال داستان و پند ☀@Dastan1224
🔹بعضی از معصومین فرمودند: صبر بر دو قسم است: یا برای نعمتی است یا برای ناراحتی. یعنی آنچه به انسان می‌رسد یا نعمت و رحمت و برکت است که باید شکرش را بجا بیاورد و صبر کند تا مبادا با آن نعمت، گناه و طغیان نکند. یا بلا و گرفتاری و ناراحتی و ضرر و زیان است که باید صبر بکند تا مبادا جزع و فزع و اعتراض به حضرت حق نکند. مرحوم مجلسی اعلی الله مقامه الشریف می‌فرماید که: صبر چهار قسم است. صبر بر بلا و مصیبت؛ صبر بر طاعت و عبادت؛ صبر بر بد اخلاقی دیگران؛ و صبر بر معصیت. 🔺صبر بر ناراحتی‌های اجتماع، خودش یک مقام عالی است! انسان، بد اخلاقی‌های دوستان اهل بيت عليهم السلام را، تحمل بکند بسیار عالی است. در روایتی دارد که بعد از یکی از جنگ ها، ایتام زیاد شدند. نبی اکرم صلی الله علیه و آله یک بچه یتیم را برداشتند و در خانه پرستاری می‌کردند، این بچه بعد از مدتی فوت کرد حضرت گریه کردند، اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا گریه می‌کنید؟ فرمودند: برای این بچه . عرض کردند این همه بچه یتیم هست یکی دیگر از آنها را بردارید. فرمودند: نه، این بچه من را خیلی اذیت می‌کرد و من به خاطر خدا اذیت های او را تحمل می‌کردم و اجر و مقام دیگری داشتم. حالارفیق انسان، خانواده انسان، پدر انسان، مخصوصاً مادر انسان اخلاقش تند است انسان برای خدا تحمل کند. خود این صبر، عبادت است چه عبادتی از این بهتر؟ مبادا انسان عکس العملی نسبت به بد اخلاقی استادش، پدرش، مادرش، نشان بدهد. آیت الله ره
🔹بعضی از معصومین فرمودند: صبر بر دو قسم است: یا برای نعمتی است یا برای ناراحتی. یعنی آنچه به انسان می‌رسد یا نعمت و رحمت و برکت است که باید شکرش را بجا بیاورد و صبر کند تا مبادا با آن نعمت، گناه و طغیان نکند. یا بلا و گرفتاری و ناراحتی و ضرر و زیان است که باید صبر بکند تا مبادا جزع و فزع و اعتراض به حضرت حق نکند. مرحوم مجلسی اعلی الله مقامه الشریف می‌فرماید که: صبر چهار قسم است. صبر بر بلا و مصیبت؛ صبر بر طاعت و عبادت؛ صبر بر بد اخلاقی دیگران؛ و صبر بر معصیت. 🔺صبر بر ناراحتی‌های اجتماع، خودش یک مقام عالی است! انسان، بد اخلاقی‌های دوستان اهل بيت عليهم السلام را، تحمل بکند بسیار عالی است. در روایتی دارد که بعد از یکی از جنگ ها، ایتام زیاد شدند. نبی اکرم صلی الله علیه و آله یک بچه یتیم را برداشتند و در خانه پرستاری می‌کردند، این بچه بعد از مدتی فوت کرد حضرت گریه کردند، اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! چرا گریه می‌کنید؟ فرمودند: برای این بچه . عرض کردند این همه بچه یتیم هست یکی دیگر از آنها را بردارید. فرمودند: نه، این بچه من را خیلی اذیت می‌کرد و من به خاطر خدا اذیت های او را تحمل می‌کردم و اجر و مقام دیگری داشتم. حالارفیق انسان، خانواده انسان، پدر انسان، مخصوصاً مادر انسان اخلاقش تند است انسان برای خدا تحمل کند. خود این صبر، عبادت است چه عبادتی از این بهتر؟ مبادا انسان عکس العملی نسبت به بد اخلاقی استادش، پدرش، مادرش، نشان بدهد. آیت الله ره