#🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت68🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-روز آخر هم رسید..
+بله و همش شد خاطره های تلخ..
چیزی نگفت..
منم ادامه ندادم..
رفت یه جای دور..
خلوت بود کنار جاده..
نگه داشت..
منتظر حرفاش بودم..
پیاده شد..
حوصله پیاده شدن نداشتم..
اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین..
نگاهم به بیرون بود..
+روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد..
اون روزا درگیر طلاق بودم..
نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم..
میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم..
اما خب من اخرش طلاق میگرفتم..
ولی میدونستم تو بفهمی هم...
خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت..
اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران..
گریه هات عذاب وجدان داد بهم..
اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک..
خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم..
من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی..
هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود..
راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب..
اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم..
شد بد هم شد..
اما تهش چیزی نصیبم نشد..
راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم..
پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود..
خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد..
از دستش ندید..
هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم..
بیخیال..
آخرش اینکه
"حلالم کنید"
به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود..
به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم..
به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم..
به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت67 رمان یاسمین فرنوش خودش بهم گفت چي شده- . كاوه – د اون طوري نبوده ! خبر نداري شازده بهرام خ
#پارت68 رمان یاسمین
كاوه تو رو به خدا بگو چي شده-
باشه داشتم مي گفتم . فرنوش كه مي بينه بهرام داره با ماشين دنبالش مي آد ، برميگرده خونه و دم در پياده مي شه . –كاوه
بهرام مي رسه و پياده مي شه و مي آد جلو مي پرسه كه كجا مي رفته . اونم ميگه به تو ربطي نداره . بهرام هم ميگه اگه آدرس
! اين مرتيكه نره خر بي شعور احمق رو پيدا كنم مي كشمش
منظورش من بودم ؟-
. كاوه –وهللا اينهايي رو كه گفته همه مشخصات توئه ! ما با اين نشوني ها جز تو ديگه كسي رو تو آشناهاي خودمون نداريم
. ولي بهزاد چه خوب با يه نظر تمام خصوصيات تو رو فهميده
. حيف كه حوصله ندارم وگرنه خدمتت مي رسيدم آقا گاوه . زود بقيه اش رو بگو ببينم-
! كاوه – هيچي ديگه ! ميگه اگه اين مرتيكه نره خر احمق بيشعور رو پيدا كنم مي كشم
. اينو كه گفتي-
آخه بهرام رو اين جمله خيلي تأكيد كرده ! تازه اين چيزهايي بوده كه فرنوش تونسته تعريف كنه . ببين چه چيزهاي ديگه م –كاوه
. بوده كه فرنوش نگفته
خفه ! ببينم بهرام گفته منو ميكشه ؟-
! كاوه –نخير پس گفته منو ميكشه ؟ سركار مي خواهين با فرنوش خانم عروسي كنين پس حتما منظورش تو بودي ديگه
اونوقت فرنوش چي گفته ؟-
! كاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقيه
چي گفته فرنوش؟-
گفته بهرام جون دستت رو به خون اين آدم آلوده نكن !حيف تو نيست كه با اين پسره سگ اخالق دهن به دهن ميشي ؟ چند -كاوه
. وقت ديگه شهرداري مي گيره و ميبردش و سر به نيستش ميكنه
. آخه قراره شهرداري سگ هاي تو خيابون رو سم بده بكشه
. جدا كه خيلي لوس و بي تربيت و وقت نشناسي كاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم مي رسم-
. كاوه – چرا خدمت من برسي ؟ برو خدمت اون رقيب ننه مردت برس كه تهديدت كرده
. خدمت اونم مي رسم . حاال بقيه شو بگو-
نيم ساعت بعد در وا ميشه و بهرام و . هيچي ديگه . فرنوشم كه مي فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه ميره تو خونه–كاوه
. مادرش يعني خاله فرنوش وارد خونشون ميشن و جنگ مغلوبه ميشه
بهرام و خالش گاز انبري حمله مي كنن و فرنوش و باباش ، مي بندن شون به خمپاره . كه اين وسط خاله فرنوش نامردي نميكنه
! و يه شيميايي ميزنه
. كاوه تو رو خدا درست حرف بزن-
شوهرت يعني باباي ! كاوه- گويا از همونجا خاله فرنوش زنگ ميزنه به خواهرش يعني مادر فرنوش كه چه نشستي خواهر
! فرنوش دخترت رو داره ميده به يه جوان چيز لخت الت هيچي ندار بي همه چيز كه منظورشون تو باشي
! خجالت بكش كاوه-
ژاله همين حرفها رو به تو گفت ؟ يعني -! كاوه – من چرا خجالت بكشم ؟ خاله فرنوش بايد خجالت بكشه كه اين حرفها رو زده
جمله به جمله اينطوري گفت ؟
.كاوه – البته اينطوري كه نه ! اون خالصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازي كردم كه تو توي جريان باشي
. خندم گرفت
! كاوه- بخند آقا ! اگه بقيه شو بشنوي گريت مي گيره
مادر فرنوش تلفني دستور داده كه دست از پا خطا نكنين تا من برسم ايران . گفته اون پسره الت هم ديگه حق نداره پا توي خونه
! من بزاره تا من بيام . تو رو گفته آقا بهزاد
جدي مادر فرنوش اين حرف رو زده ؟-
. كاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولي منظورش همين بوده
بهشون نمي آد يه همچين تيپ آدمهايي باشن . تو نفهميدي مادر فرنوش چه جور آدميه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662