💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت76🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید..
دقیقا حوالی اذان ظهر..
علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت..
-خداروشکر..
همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو..
با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر...
اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم..
بلند شدم..
دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم..
بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم...
دوست نداشتم من رو نبینه..
بلند شدم و رفتم..
راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا..
مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن..
علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن..
-سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد..
خندید...
چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود..
علی رو بغل کردم..
آروم زیر گوشم گفت
"حسام خسته م"
خیلی دلم سوخت..
اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه..
لبخند زدم..
-سها خانوم رو دیدین؟!
پروانه زودتر جواب داد..
+اره ولی هنوز به هوش نیومده..
-خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید...
قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم..
-نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که...
بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن...
خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون...
و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه..
-دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن..
+حق داشتن مامان کم دردی نبوده..
-بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂
+مامااان داشتیم؟!
دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت..
-دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن..
شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم..
-پسندیده میشم یا چی؟!
بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو..
شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم.
و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود..
-حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم...
مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت..
رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در...
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت..
-چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی..
+نکبت..
پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود..
سبحان اولین نفر پرید تو اتاق...
پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت..
+چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی..
-فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید..
جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم.....
لبخندی زد و رفت..
دستی زد رو شونمو گفت..
+حال کردی؟؟؟
-مونگول..
+مخلصیم..
تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت75 رمان یاسمین كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه- . كاوه به ثريا
#پارت76 رمان یاسمین
ساعت حدود ده و نيم ، يازده بود . . دوتايي با خنده و شوخي به خونه كاوه رفتيم و كاوه ماشينش رو ورداشت و حركت كرديم
. همونطور كه تو يه خيابون حركت مي كرديم و حرف ميزديم ، يه مرتبه يه دختر كنار خيابون برامون دست بلند كرد
. كاوه نگه دار سوارش كنيم . ديروقته تو اين برف و بوران ماشين گيرش نمياد ، ثواب داره-
. كاوه ترمز كرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اينكه يه كلمه حرف بزنه يا تشكر كنه
. كاوه – خانم ما مستقيم ميريم ، هرجا مسيرتون نخورد بفرماييد نگه دارم پياده شين
بازم چيزي نگفت . از شيشه بغلش بيرون رو نگاه ميكرد . به كاوه اشاره كردم كه حركت كنه ، كاوه هم حركت كرد دو سه دقيقه
: بعد يه دفعه گفت
: كاوه درست متوجه نشده بود پرسيد ! اگه دوتايي تون بخوايين ، 02 هزار تومان ميشه-
ببخشيد ، دوتايي مون چي بخواهيم 02 هزار تومن ميشه ؟-
. دختر – خودتون ميدونين چي ميگم
: كاوه محكم زد رو ترمز بعد در حاليكه نفرت از چشماش مي باريد گفت
!تا تو سرت نزدم پياده شو -
. دختر – پياده شم ؟ بايد هردوتون بياين و 02 هزار تومن بدين وگر نه جيغ ميكشم تا پليس بياد و پدرتون رو در بياره
كاوه – خوب جيغ بكش ببينم . از كي تا حاال ... رفتن تحت حمايت قانون ؟
چي ميگي كاوه ؟-
. كاوه – بزار جيغ بكشه ببينم
اون دختر وقتي كاوه اين حرف رو زد سرش رو انداخت پايين و خيلي آروم خواست كه از ماشين پياده بشه . اصال باورم نمي شد .
. زير لبي ، آروم گفت ببخشيد
: داشت دنبال دستگيره در مي گشت كه كاوه گفت
. بشين نمي خواد پياده شي-
ديوونه شدي كاوه ؟-
! دختر – تو رو خدا ، اجازه بدين برم
. كاوه يه دكمه رو زد كه درها قفل شد و حركت كرد
. واستا كاوه ، بهت ميگم واستا-
. دختر – تو رو به اون كسي كه مي پرستي ، نگه دار پياده شم
! كاوه نفهميدي چي بهت گفتم ؟ نگه دار-
. كاوه يه گوشه خيابون نگه داشت
. قفل در رو باز كن پياده شه ، زود باش-
: كاوه نگاهي به من كرد و گفت
. بهزاد اين دختر خانم اينكاره نيست . تا به من نگه كه چرا اين كارو كرده نمي زارم پياده بشه-
بعد چراغ داخل ماشين رو روشن كرد . هر دو برگشتيم و نگاهش كرديم دختر قشنگي بود . صورت ظريف و زيبايي داشت . يه
. لحظه به ما نگاه كرد و بعد صورتش رو بين دستاش قايم كرد و زد زير گريه . من و كاوه هاج و واج بهم نگاه كرديم
كاوه – بايد به من بگي دختر به اين قشنگي كه معلومه كارش اين نيست ، چرا بايد اين وقت شب سوار ماشين دو تا جوون غريبه
بشه ؟
! دختر – بذارين برم تو رو خدا ، خواهش مي كنم . با آبروي من بازي نكنين
: كاوه يه خنده عصبي كرد و گفت
ما با آبروي شما بازي نكنيم ؟ عجيبه ! دختر خانم شما متوجه هستين چه كار كردين ؟
. دوباره اون دختر سعي كرد كه در رو واكنه و با گريه ميگفت بذارين پياده شم تو رو خدا
.كاوه – بخداي الشريك اگه نگي چرا اينكارو كردي ، همين االن مي برمت دم يه پاسگاه ، تحويل مامورا ميدمت
رنگ از صورت دخترك پريد . برگشت كاوه رو نگاه كرد . اين دفعه محكمتر دستگيره رو كشيد كه كاوه پاش رو گذاشت رو گاز و
. حركت كرد
. دختر- تو رو خدا اين كار رو نكن آبروم ميره
. كاوه – بايد بگي چرا سوار ماشين ما شدي
دخترك با فرياد گفت
به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشي ؟-
: بعد رو كرد به من و گفت
. آقا شما رو بخدا به اين دوستتون بگين بذاره من پياده بشم-
: به كاوه نگاه كردم و گفتم
. كاوه برو تو اون كوچه نگه دار-
: كاوه پيچيد توي يه كوچه خلوت و ايستاد . بعد من رو كردم به اون دختر و گفتم
دختر خانم ، براي من هم عجيبه كه دختري به قشنگي شما چرا تن به يه همچين كاري ميده ؟-
حيف نيست ! شما بايد شوهر كني ، بچه دار بشي ، خونه و زندگي شوهرت رو پر از شادي و محبت كني ! اون وقت اين موقع شب
تو خيابونها ول ميگردي . دلت براي پدر و مادرت نميسوزه كه با چه خون دلي شما رو بزرگ كردن و زحمت براتون كشيدن ؟
ميخواهين سرشون رو زير ننگ كنين تا از غصه دق كنن ؟
كاوه – دختر به اين كار تو ميگن خودفروشي ، مي فهمي ؟
. يه دفعه با يه حالت عصبي سرمون داد زد
. خفه شين-
: بعد در حاليكه گريه ميكرد گفت
. بذارين برم ، بخدا حال مادرم خوب نيست . تو رو خدا ولم كنين
. دوتايي بهم نگاه كرديم
كاوه – مادرتون مريضه ؟
.دختر – آره بخدا ، بايد برم پيشش
. خونتون كجاست ؟ آدرس بديد ما ميرسونيمتون-
: نگاهي به ما كرد و بعد گفت
. خونمون طرف منيريه س-
. كاوه – حاال شد يه حر ف حسابي
: بالفاصله حركت كرد . چراغ داخل ماشين رو خاموش و گفت
اين پول رو مي خواستين براي دوا درمون مادرتون ؟ -
كاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جاي پدر مادرتون بودم ، راضي بودم بميرم اما لب به قرص و دوايي كه با اين پول بدست
. اومده نزنم
: دخترك باز هم سكوت كرد . يه يه ربع، بيست دقيقه اي گذشت كه من گفتم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da